جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BARAN_KH_Z با نام [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 848 بازدید, 16 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BARAN_KH_Z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BARAN_KH_Z
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
blood.jpg
نام اثر: بلاد

نام نویسنده: باران خبیری زاده

ژانر: معمایی، جنایی

گپ نظارت: S.O.W10

خلاصه:

روایت زندگی در اینجا، مانند زندگی کردن در جهنم است.
این‌جا حکمِ بلود حرف اول است؛ حرص و طمع در دل تک‌تک افراد جوانه زده است.
وقتی که پایت را به این دنیای که خون برایشان همانند ریختن آب روی زمین است‌، بگذاری؛ یا می‌میری یا باید عمرت را در این مرز خونین هدر دهی!
 

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
1705039873706.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ اموزشات اجباری

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
درخواست نقد توسط کاربران؛مهم

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
بسم الله الرحمن الرحیم



او یک زندگانی کاملاً معمولی می‌خواست،
اما زندگانی‌اش در یک پلک به‌هم زدن تغییر کرد.
بعد از عاجزیت بسیار؛ نمی‌داند چگونه؟ کی و کجا، زندگانی‌اش تغییر کرد!

شاید همان زمانی که چشمان بی‌روح و دستانی که شبانه روز اسلحه‌ای سرد را لمس می‌کرد.
دیدگانش همانند مرده متحرک، به دنبال بی‌خانمان کردن همان فردی بود که بی‌خانمان‌اش کرده‌است.
قلبی در وجود او، وجود نداشت؛ قلبی که نمی‌تپید!
اصلاً مگر وجود داشت؟
در وجود او فقط یک چیز بود؛
آتش انتقام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
با نفس‌های نامنظم زیر لب کلاماتی را زمزمه می‌کرد:
- نه، مامان! ولش کنید، مامان!

(تینا)

با فریاد از خواب بیدار شدم، چشم‌هایم اشکی بود.


نفسم را بیرون دادم و به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ۱:۴۰ را نشان می‌داد.
این سه شب پشت سرهم همین خواب را می‌بینم و همین ساعت بیدار میشم!
عجیب بود، خیلی عجیب... !
نفسم را بیرون دادم و سرم را بین دستام گرفتم.
- چه سر درد بدی دارم.
از داخل کشویی کنار میز لباس‌ها جعبه موزیکالم را برداشتم.
- اگه این جعبه موزیکال رو برام نمی‌ذاشتی، من چطوری روزهام رو سپری می‌کردم مامان؟

از درد سرم کلافه شده‌بودم.
چند لحظه‌ای سرم را به دیوار تکیه دادم که بی‌بی با مهیار سراسیمه وارد اتاق شدند.
مهیار با قد نیم وجبیش، دستش را به‌زور به کلید برق رساند و لامپ را روشن کرد.

بی‌بی با نگرانی سؤالاتی پشت سرهم می‌پرسید:
- چیشده دخترم!؟ چرا ناله‌ می‌کردی؟ دختر صدات تا حال میومد.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم دردت به جونم، یه خواب ترسناک بود.
بی‌بی: یه خواب ترسناک بود که این‌جوری آه و ناله می‌کردی؟
- بی‌بی حالا یه خواب بود‌، گذشت. میگم بی‌بی مسکنی چیزی داری؟ سرم داره می‌ترکه.
بی‌بی: میرم الان برات مسکن میارم.
تشکری زیر لب کردم که بی‌بی از اتاق بیرون رفت.
مهیار نزدیک شد و دستای کوچک‌ش را بر روی گونه‌هایم گذاشت.
- خواب چی دیدی تینا!

لبخندی به‌ مهیار زدم. به اغوش کشیدم‌ش و
سرش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ام قرار دادم و گفتم:
- خواب یه خانمی رو دیدم که داشت درد می‌کشید.
مهیار تا می‌خواست حرفی بزند، بی‌بی وارد اتاق شد؛ لیوان آب را در دستم داد و قرصی را
از داخل پوشش در آورد و دستم داد.

مهیار سرش را رو به بی‌بی کرد و گفت:
- میشه من پیش تینا بخوابم؟

بی‌بی سری به معنای تایید تکون داد و خمیازی کشید و از اتاق بیرون رفت.
مهیار با جثه کوچیک‌ش تشکی را از زیر بالشت‌های کنار اتاق بیرون کشید و روی فرش کشش می‌داد و کنارم تشک را پهن کرد.


مهیار چشم‌های معصوم‌ش را بست و روی تشک دراز کشید.
کنارش دراز کشیدم؛ اما خاطرات باعث شد تا قلبم تیر بکشه و احساس نفس تنگی بگیرم. وقتی از خواب بودن مهیار مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم و پابرچین، پابرچین از در حال بیرون زدم.
دمپایی‌های زرد رنگ بی‌بی را پوشیدم و بدون سر و صدا از پله‌ها بالا رفتم.
روی لبه‌ی پشت‌بام نشستم و نفس‌های عمیق پی‌درپی می‌کشیدم.

خاطرات شب بیمارستان توی ذهنم نقش بست.
وقتی توی بیمارستان ضجه می‌زدم و تمامی نگاه‌ها روی من بود، اما دریغ از کمکی. وقتی که جنازه مادرم را روی برانکارد از اتاق عمل بیرون آوردن، انگار زندگیم روی سرم آوار شد.

پدری که بر اثر تصادف کشته شده‌بود و مادری که از دوری سایه سرش به مرگ پناه برد و گوشه‌ قبرستون جا خوش کرد.

آهی غمناکی کشیدم و قطره اشکم را با سر انگشتم پاک کردم و به خیابان‌های روبه‌رو‌‌م نگاهی کردم.

از توی جیب بافت‌م جعبه موزیکال را برداشتم و صدای دلنشین‌ش سراسر پشت‌بام را پر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
***
با درد درون ستون فقراتم چشم‌هایم را باز کردم؛ نگاهی به جای خالی مهیار در کنارم کردم.
به سمت حیاط رفتم تا به صورتم آبی بزنم.
خیلی وقته به فکر شغلی هستم تا بتونم شهریه دانشگاه را خودم بدم. نمی‌تونم متکی به دایی و خانواده‌ش باشم.
وارد خانه شدم، صدای دایی و زندایی هانیه از آشپزخانه می‌آمد.
به سمت آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم:
- صبح‌بخیر.
با صدای من، دایی با لحن ملایمی گفت:
- صبح‌بخیر دخترم! بیا بشین صبحونه بخور.
لبخند ملیحی زدم و کنار مهیار نشستم.
وقتی جای خالی بی‌بی رو حس کردم، رو به دایی گفتم:
- بی‌بی کجاست؟
زندایی سریع جواب داد:
- رفته خونه آبجیش، انگاری کمی مریض احواله.
سرم را به معنی این‌که فهمیدم تکان دادم و چند دقیقه گذشت که دست‌هایم را بهم فشار می‌دادم که حرفی بزنم. آخرش لب تر کردم و گفتم:
- می‌خوام حرفی بزنم.
دایی چایی‌اش را روی سفره گذاشت و منتظر بهم نگاه می‌کرد.
در صدم ثانیه از استرس این‌که دایی قبول نکند دستام عرق کردن.
- با دوستم حرف زدم، قرار شده کاری توی مزون لباس خواهرش برام جور کنه، می‌خوام پول شهریه دانشگاه رو بدم.
دایی اخم کرد و گفت:
- تینا... !
تا اسمم را بر لب آورد، نذاشتم حرفش کامل شود و سریع گفتم:
- نه نمی‌خوام سربار شما باشم.
دست‌هایش را توی هم گره زد گفت:
- دوازده سال سر‌بار نبودی دخترم!
لبخندی زدم، گفتم:
- ولی می‌خوام روی پای خودم وایستم؛ الان هیجده سالمه! که سن کمی نیست، می‌خوام خودم زندگیم رو بچرخونم.
صدایی از هیچ‌ک.س بلند نشد و من این سکوت را معنی رضایت دونستم.
***
بعد از خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم.
سرافونی کرمی رنگ را از دراور در آوردم و تنم کردم و روی سرافونی، کت مشکی رنگ که تا کمرم می‌رسید و جلوی آن سوزن دوزی شده‌بود را پوشیدم.

شال سیاه ست کردم و روی سرم انداختم؛ زیاد اهل آرایش نبودم و به یک تینت اکتفا کردم و به صورتم روحی دادم.
نیم‌بوت‌هایم را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
به ایستگاه اتوبوس رفتم و سوار اتوبوس شدم، روی اخرین صندلی نشستم و سرم را به شیشه چسبوندم.
ذهنم خیلی درگیر بود، مثل یک فضانورد گمشده تو فضا، همان‌قدر تنها، همان‌قدر کوچک، همان‌قدر سردرگم، تو کهکشان بزرگ افکارم غرق شدم.
به دور اطرافم نگاهی کردم؛ چشمم به دختر بچه‌ای افتاد که چادر مادرش را محکم توی دست‌های کوچکش گرفته‌بود، لبخندی روی صورتم نقش بست اما از نداشتن مادر غبطه خوردم.

***
بعد از گذشتن سه ایستگاه پیاده شدم. توی پیاده‌رو راه می‌رفتم و به مزون لباس عروس رسیدم
نگاهی به پله‌های چوبی که به طبقه بالا می‌رفت کردم، هوفی از سر کلافگی کشیدم، منتهی از پله خیلی بدم می‌آمد.

از پله‌ها بالا رفتم، از تم آینه‌کاری مزون خوشم آمد.
این کاره یلدا بود، یلدا طراح داخلی بود و اینجا را این دختر با استعداد طراحی کرده بود.
با چشم به دنبال یلدا گشتم، اما پیدایش نکردم.
خانمی با قد بلندی به سمتم آمد و خواست حرفی بزند، گفتم:
- سلام من از طرف یلدا فروتن اومدم.
تا خواست لب‌هایش را برای حرف زدن تکان دهد انگار چیزی به ذهنش خطور کرد که دوباره سریع لب‌تر کرد:
- اوه بله، خانم تینا هاردی هستین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله.
بهم دست داد و گفت:
- منم خواهر یلدا هستم! از دیدنت خوشبختم.
یلدا بهم گفته بود که دوستش برای کار اینجا میاد، اما چه زود؟!
تینا: می‌خوام زودتر شروع به کار کنم، اگر میشه منو اینجا استخدام کنید خانم فروتن!
- بسیار عالی عزیزم، من به فروشنده نیاز داشتم. چه بهتر از دختر مهربونی مثل تو! باهام بیا تا برگه رو بدم امضا کنی و البته چند تا شرایط داره.
لبخند پهنی زدم و پشت سرش مثل اردک راه می‌رفتم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
شب با تنی پر از درد به خونه برگشتم. آروم کلید رو توی در چرخوندم، با صدای تیک، در باز شد.
به اتاقم رفتم. کف اتاق دراز کشیدم و به سقف نگاه می‌کردم و کم‌کم توی دنیای بی‌خبری فرو رفتم.
با صدای زنگ گوشیم، از خواب پریدم و با تعجب به شماره ناشناس نگاه می‌کردم. تماس رو وصل کردم و با کمی مکث گفتم:
- الو؟!
صدای مردی آشنا توی گوشم پیچید:
- خانم هاردی؟
- بله خودم هستم!
- سرهنگ همت هستم.
***
(پنج ماه قبل)
با خودم عهد بسته بودم، که انتقام قتل بابا رو بگیرم، ولی نمی‌دونستم از کی کمک بگیرم.
یاد یکی از بهترین دوستای بابا افتادم، هرجور شده شمارش رو پیدا کردم و ملاقاتش کردم.
- چرا تصمیم گرفتی انتقام مرگ پدرت رو بگیری؟
نفسم رو به بیرون دادم و گفتم:
- چون کسی که پدرم رو به قتل رسوند، باعث شد مادرم رنج زیادی ببینه و من طعم خوشبختی رو نچشم. نمی‌زارم حق پدرم زیر پای آدمای عو*ضی له بشه.
آب رو از روی میز برداشت و به دستم داد، بعد از این‌که کمی آب خوردم، نفس عمیقی کشیدم:
- باشه من باید فکر کنم.
- امید‌وارم این فکر کردن شما زیاد طول نکشه.
کیفم رو برداشتم و از کتابخونه آمدم بیرون.
***
(زمان حال)
- فکرهاتون رو کردین؟
با کمی استرس که توی صداش موج میزد جواب داد:
- می‌تونید فردا به آدرسی که می‌فرستم تشریف بیارید؟
- بله.
- من فردا منتظرتونم، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. از بابت این‌که قراره قاتل بابا رو پیدا کنم خیلی خوشحالم.
تا صبح به این فکر می‌کردم که می‌تونم قاتل بابا رو پیدا کنم یا نه!
بعد از کلی فکر، افکارم بهم اجازه دادن تا بالاخره بخوابم.

صبح با صدای جیغ محیا بیدار شدم:
- مامان! چرا هنوز صبحانه‌ام آماده نشده؟ دیرم شد من باید برم دانشگاه.
از اتاق امدم بیرون و محیا رو دیدم که کف خونه نشسته و در حال پوشیدن جورابش بود.
- صبح بخیر محیا.
محیا با شنیدن صدای من بهم نگاه کرد و چشم غره‌ای رفت و زیر لب گفت:
- صبحم با دیدن قیافه این بهم خورد.
- چرا از من بدت میاد؟
ادای فکر کردن، در آورد و گفت:
- چون جای تو توی این خونه نیست.
لبخندی تلخی زدم و راهی رو که آمدم، برگشتم.
حرف‌های محیا رو فراموش کردم و آماده شدم تا برم کافه.
***
در حال تمیز کردن میزها بودم، که صدای آقای امیر رو شنیدم:
- خانم هاردی، از این به بعد طبقه بالا کار می‌کنید، توی آشپزخونه خدمتکار می‌شین.
- باشه.
- درسته که کار سختی هست، ولی حقوق خوبی هم داره.
لبخندی زدم و گفتم:
- من مشکلی ندارم.
سرش رو تکون داد و خواست بره که گفتم:
- میشه من یه‌کم زودتر برم، می‌خوام برم ملاقات کسی.
- می‌تونید همین الان برید، چون دیگه همه‌جا
تمیز شده.
- تشکر از شما.
پیشبندم رو در اوردم و از کافه زدم بیرون.
به ادرس نگاهی کردم، همون کتابخونه قبلی بود که قبلا ملاقاتش کردم.
تاکسی گرفتم و آدرس و به راننده گفتم و راه افتاد.
اصلا متوجه گذر زمان نشدم. کرایه رو حساب کردم و داخل کتابخونه شدم.
با نگاه اول دیدمش، به سمتش رفتم:
- سلام جناب سرهنگ!
لبخندی زد و گفت:
- سلام دخترم بشین.
نشستم و به کتابخونه نگاهی کلی کردم.
- خیلی تغییر کرده نه؟
- میشه نپیچونید؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- می‌دونی پدرت چطوری به قتل رسید؟
- آره
سرش رو بالا اورد و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ولی تو هیچی نمی‌دونی.
کمی با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- من منظورتون رو نمی‌فهمم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
- میشه بگید، پدرتون چه‌طور به قتل رسید!؟
با تعجب بهش نگاه کردم، گفتم:
- مگه شما نمی‌دونید!؟
تک سرفه‌ای کرد و تن صدایش رو اورد پایین و به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- دنبال قاتل پدرتون نباشید، چون تو این راه خودت هم به قتل می‌رسی، پس این رو فراموش کن که تو دختر آقای دکتر هاردی بودی!
خیره به چشمام، گفت:
- خطر بیخ گوشتونه.
با بهت بهش نگاه می‌کردم و سکوت بینمون حکم فرما شد.
نه منظورش رو می‌فهمیدم، و نه می‌تونستم حرفی بزنم!
مغزم سکوت صادر کرده بود!
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد گفت:
- اگه وقتی کمکی خواستید با من تماس بگیرید.
مکثی کرد و ادامه داد:
- موفق باشید خانم هاردی.
و راه افتاد به سمت خروجی!
- آقای همت؟
هنوز نصف راه رو نرفته بود که با صدای من ایستاد و به سمتم چرخید و سوالی من رو نگاه کرد.
دو قدم به سمتش رفتم و گفتم:
- من هیچی نفهمیدم! یعنی چی که خطر بیخ گوشمه!؟
صدای همه به نشونه اعتراض بلند شد، ولی به هیچ‌کدوم از اعتراض‌ها توجهی نکردم و تن صدام رو بلند‌تر کردم و ادامه دادم:
- میشه توضیح بدید؟
سرش رو پایین کرد و گفت:
- من هیچی نمی‌دونم.
و از در خروجی بیرون رفت!
پا تند کردم و به سمت خروجی رفتم، کل خیابون رو با چشم نگاهی گذرا کردم، اما هیچ اثری ازش نبودم!
گوشیم رو از توی کیفم برداشتم، و پشت سرهم به سرهنگ همت زنگ زدم ولی هیچ تماسی برقرار نشد.
لبخند غمگینی زدم و توی پیاده‌رو به راه افتادم. به سمت خونه حرکت کردم‌.
من حتی نمی‌دونستم پدرم چطوری به قتل رسیده! و چرا؟
پاسخ این جواب‌ها فقط دست سرهنگ همته، باید هرطور شده بفهمم توی گذشته چه اتفاقاتی افتاده.
هیچی نمی‌فهمم، هیچی!
پاهام دیگه توان حرکت نداشتن، حرف‌های سرهنگ بدنم رو به لرزه انداخته بود.
و مثل یه دختر تنها، به سمت نامشخصی حرکت می‌کردم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
فکرم خیلی درگیر حرفای سرهنگ بود،
حرفاش خیلی گنگ بود.
به خودم امدم و دیدم دم در کافه هستم!
وارد شدم و با چهره خشمگین اقا امیر روبه‌رو شدم!
- سلام چیزی شده؟
دست به سی*ن*ه روبه‌روم ایستاد و گفت:
- علیک، چرا دیر؟
گیج و منگ بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- چی دیر؟
ابرو سمت چپش رو به بالا برد و جواب داد:
- چرا دیر امدی؟ مگه بهت نگفتم تا یک ماه اجازه دیر امدن و مرخصی نداری؟
لب تر کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفتم:
- چرا گفته بودید، ببخشید.
از حالتی که ایستاده بود خارج شد.
- باشه اشکال نداره، اولین و آخرین بارته دیگه؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- بله.
سرش رو تکون داد و به سمت دفتر مدیریت حرکت کرد.
سرمو بالا کردم و اداشو در درآوردم، روی پنجه پاش چرخید به سمتم و با چشم از بالا تا پایین تنم رو آنالیز کرد و گفت:
- امشب شیفت تمیز کاری تو هست باید تا دیر وقت اینجا بمونی، باشه؟
سرمو تکون دادم گفتم:
- باشه.
خواست راهش رو بگیره بره که دوباره سمتم برگشت:
- و دفعه اخرت باشه ادام رو در میاری!
با قدم‌های محکم به سمت اتاق مدیریت رفت.
ابروهام رفتن بالا فقط مونده بود کف کافه بشینم بخندم.
***
نگاهی به ساعت کردم، زیر لب زمزمه کردم:
- ساعت یک شب رو نشون می‌داد!
نفسم رو با حرص بیرون کردم و گفتم:
- انقدر درگیر تمیز‌کاری بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
نگاه کلی به اطراف انداختم، وقتی از اینکه همه‌جا تمیز شده بود آسوده خاطر شدم، به سمت رختکن رفتم تا لباس‌هایم رو بپوشم و برم خونه.
با شنیدن صدای در به سمت سالن رفتم.
- ببخشید این تایم کافه بسته هست.
صورتش رو اصلاً نمی‌دیدم یه مرد قد بلند با سویشرت سیاهش زیر لامپ سالن ترسناک جلوه داده می‌شد.
چند قدم آمد به سمتم با ترسی که درون صدام به لرزه افتاده بود گفتم:
- با شما هستم آقا صدای منو می‌شنوید؟
از ترس کم‌کم به عقب حرکت کردم.
- آخ.
وقتی کمرم به میز برخورد کرد، ایستادم و بهش نگاه کردم، صدایی از لای دندون‌های چفت شده‌ام بیرون آمد.
بعد از چند قدم جلو آمد، دقیقاً روبه‌روم ایستاد.
با ترسی که درون صدام خودنمایی می‌کرد، لبم را به‌زور از هم باز کردم و گفتم:
- تو کی هستی، چی می‌خواهی از جون من؟
نیشخندی زد و دستمال درون دستش را نزدیک صورتم کرد، دریغ از هیچ حرکتی درون سیاهی محو شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
چشم‌هام رو به سیاهی می‌رفت، با عاجزیت تموم فریاد می‌زدم:
- کمک... ! کسی توی این خراب شده هست؟
اما هیچ‌کَس صدام رو نمی‌شنید،
دست‌های سردم رو که با طناب به پشت صندلی بسته بودن، تکون دادم اما دریغ از یکم تکان خوردن.
برای بار دوم به اطرافم نگاه کردم، توی انباری نسبتاً بزرگی که من در وسطش قرار داشتم، و اطرافم رو تاریکی احاطه کرده بود.
با صدای باز شدن در از پشت سرم،
سرم رو کمی به عقب مایل کردم اما نتونستم کسی رو ببینم.
با صدای محکم کوبیده شدن کفش پاشنه بلند به خودم لرزیدم، و خواستم جیغی فرا بنفش بکشم که موهام به عقب کشیده شد، از درد چشم‌هام رو بستم و سرم به عقب روی تاج صندلی مونده بود.
- چشم‌هاتو باز کن.
مغزم خودبه‌خود فرمان صادر کرد و چشم‌هام رو باز کردم و زنی نسبتاً میان سال و موهای سفید روبه‌رو شدم.
لب‌های خشک شده‌م رو از هم فاصله دادم و گفتم:
- تو کی هستی؟
موهام رو ول کرد و اومد جلوم ایستاد:
- این مهم نیست که من کی هستم! فعلاً این مهمه که تو این‌جا چیکار می‌کنی و چرا آوردمت این‌جا!؟
به چشم‌هام که اثر ترس توش موج می‌زد بهش نگاه کردم و گفتم:
- من چرا این‌جام؟ چرا منو دزدیدی؟!
حالت فکر به خودش گرفت و گفت:
- قبل از این حرفا بهم بگو تو دختر، دکتر هاردی هستی؟
با ترس بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
- این از کجا می‌فهمه! وای خدای من نکنه می‌خواد منو بکشه؟!
روی دو زانو نشست و به سمت خم شد و دست‌هاش رو بر روی پاهام گذاشت و گفت:
- نترس یونا! من نمی‌خوام بکشمت، من می‌خوام کمکت کنم تا قاتل بابات رو پیدا کنی،
من می‌دونم قاتل بابات کیه!
نفسم توی س*ی*نه‌م حبس شد و ناتوان زمزمه کردم:
- قاتل بابام کیه؟
بلند شد و ایستاد و گفت:
- فعلاً نمی‌تونم بگم باید آموزش ببینی.
موت و مبهوت لب زدم:
- نمی‌فهمم چی میگی!
دستش رو برد پشت صندلی و طناب رو آروم باز کرد:
- کم‌کم می‌فهمی یونا! فعلاً باید یکم استراحت کنی چون قراره زندگی‌ خانم یونا هاردی، یعنی تو زیرورو بشه.
 
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
5,496
10,212
مدال‌ها
5
با رفتن زن، مردی چهارشونه وارد اتاق شد.

بخاطر حجم حرفاش روی صندلی خشکم زده بود، مرد روبه‌روم ایستاد و بازوم رو گرفت و بلندم کرد:

-‌ بلندشو دختر.

با حال نسبتاً بدم از روی صندلی بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.

بعد از کمی که طول سالن رو طی کردیم، در اتاقی رو باز کرد و به داخل هولم داد و با ضربه در رو بست.

سردرگم به سمت تخت رفتم و خودمو بغل کردم؛ بعد از چند دقیقه فکر کردن نمی‌دونم، کی تو همون حالت به خواب رفتم.
***
- چه دختر نازی!
با بالا پایین شدن تخت و شنیدن صدای همون زن از خواب بیدار شدم.
به چشم‌هاش نگاه کردم، چقدر شبیه گربه بود!
لبخند ملیحی زد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت:
- خوب خوابیدی؟
خودم رو بیشتر جمع کردم و گفتم:
- میشه بگی کی هستی؟
تک خنده‌ای کرد:
- می‌دونی نباید سوال رو با سوال جواب بدی؟
ابروهام به بالا رفت و نیشم باز شد و گفتم:
- خوب تو الان سوال رو با سوال جواب دادی!
چشم‌هاش ناگهان برق زد:
- خیلی شبیه مادرتی! کله‌شق، دردسرساز، لجباز.
هوم کش‌داری کشیدم و گفتم:
- آره همه میگن، واستا! تو مامانمو می‌شناسی؟
درحال بلند شدن بود که گفت:
- آره،‌ ولی الان باید بری دوش بگیری و بعد از شام بهت همه چی رو میگم.
از جام بلند شدم و اون به سمت بیرون حرکت کرد که مانع رفتنش شدم و صداش کردم:
- خانم! میشه بگی اسمت چیه؟
لبخندی زد:
- ملورین.
و از اتاق بیرون رفت.
به سمت دو در گوشه اتاق حرکت کردم، در اولی رو باز کردم با دیدنش دهنم به کف زمین رسید:
- این‌که اندازه اتاقه.
بعد از متر کردن دست‌شویی به سمت در دیگه رفتم و بازش کردم، ابعاد حمام هم مثل دست‌شویی بود فقط این یکم باکلاس‌تر بود.
وارد وان شدم وقتی که ذرات داغ آب به بدنم می‌خورد، حس آرامشی بهم تزریق می‌شد و فکر‌های پوچ و بیهوده‌ای که توی مغزم رشد کرده بود رو با خودش برد.
 
بالا پایین