جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BARAN_KH_Z با نام [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,093 بازدید, 16 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلاد] اثر «baran.kh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BARAN_KH_Z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BARAN_KH_Z
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
blood.jpg
نام اثر: بلاد

نام نویسنده: باران خبیری زاده

ژانر: معمایی، جنایی

گپ نظارت: S.O.W10

خلاصه:

روایت زندگی در اینجا، مانند زندگی کردن در جهنم است.
این‌جا حکمِ بلود حرف اول است؛ حرص و طمع در دل تک‌تک افراد جوانه زده است.
وقتی که پایت را به این دنیای که خون برایشان همانند ریختن آب روی زمین است‌، بگذاری؛ یا می‌میری یا باید عمرت را در این مرز خونین هدر دهی!
 

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,132
مدال‌ها
4
1705039873706.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ اموزشات اجباری

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
درخواست نقد توسط کاربران؛مهم

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
بسم الله الرحمن الرحیم



او یک زندگانی کاملاً معمولی می‌خواست،
اما زندگانی‌اش در یک پلک به‌هم زدن تغییر کرد.
بعد از عاجزیت بسیار؛ نمی‌داند چگونه؟ کی و کجا، زندگانی‌اش تغییر کرد!

شاید همان زمانی که چشمان بی‌روح و دستانی که شبانه روز اسلحه‌ای سرد را لمس می‌کرد.
دیدگانش همانند مرده متحرک، به دنبال بی‌خانمان کردن همان فردی بود که بی‌خانمان‌اش کرده‌است.
قلبی در وجود او، وجود نداشت؛ قلبی که نمی‌تپید!
اصلاً مگر وجود داشت؟
در وجود او فقط یک چیز بود؛
آتش انتقام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
با نفس‌های نامنظم زیر لب کلاماتی را زمزمه می‌کرد:
- نه، مامان! ولش کنید، مامان!

(تینا)

با فریاد از خواب بیدار شدم، چشم‌هایم اشکی بود.


نفسم را بیرون دادم و به ساعت‌دیواری نگاه کردم ساعت ۱:۴۰ را نشان می‌داد.
این سه شب پشت سرهم همین خواب را می‌بینم و همین ساعت بیدار می‌شوم!
عجیب بود، خیلی عجیب... !
نفسم را بیرون دادم و سرم را بین دستام گرفتم.
- چه سر درد بدی دارم.
از داخل کشویی کنار میز لباس‌ها جعبه موزیکالم را برداشتم.
- اگه این جعبه موزیکال رو برام نمی‌ذاشتی، من چطوری روزهام رو سپری می‌کردم مادر؟!

از درد سرم کلافه شده‌بودم.
چند لحظه‌ای سرم را به دیوار تکیه دادم که بی‌بی با مهیار سراسیمه وارد اتاق شدند.
مهیار با قد نیم‌وجبیش، دستش را به‌زور به کلید برق رساند و لامپ را روشن کرد.

بی‌بی با نگرانی سؤالاتی پی‌درپی می‌پرسید:
- چیشده دخترم!؟ چرا ناله‌ می‌کردی؟ دختر صدات تا حال میومد.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم دردت به جونم، یه خواب ترسناک بود.
بی‌بی: یه خواب ترسناک بود که این‌جوری آه و ناله می‌کردی؟
- بی‌بی حالا یه خواب بود‌، گذشت. میگم بی‌بی مسکنی چیزی داری؟ سرم داره می‌ترکه.
بی‌بی: میرم الان برات مسکن میارم.
تشکری زیر لب کردم که بی‌بی از اتاق بیرون رفت.
مهیار نزدیک شد و دستای کوچکش را بر روی گونه‌هایم گذاشت.
- خواب چی دیدی تینا؟

لبخندی به‌ مهیار زدم. به اغوش کشیدمش و
سرش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ام قرار دادم و گفتم:
- خواب یه خانمی رو دیدم که داشت درد می‌کشید.
مهیار تا می‌خواست حرفی بزند، بی‌بی وارد اتاق شد؛ لیوان آب را در دستم داد و قرصی را
از داخل پوشش در آورد و دستم داد.

مهیار سرش را رو به بی‌بی کرد و گفت:
- میشه من پیش تینا بخوابم؟

بی‌بی سری به معنای تأیید تکون داد و خمیازه‌ای کشید و از اتاق بیرون رفت.
مهیار با جثه کوچکش تشکی را از زیر بالشت‌های کنار اتاق بیرون کشید و روی فرش کشش می‌داد و کنارم تشک را پهن کرد.


مهیار چشم‌های معصومش را بست و روی تشک دراز کشید.
کنارش دراز کشیدم، اما خاطرات باعث شد تا قلبم تیر بکشد و احساس نفس‌تنگی بگیرم. وقتی از خواب بودن مهیار مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم و پاورچین‌پاورچین از در حال بیرون زدم.
دمپایی‌های زردرنگ بی‌بی را پوشیدم و بدون سر و صدا از پله‌ها بالا رفتم.
روی لبه‌ی پشت‌بام نشستم و نفس‌های عمیق پی‌درپی می‌کشیدم.

خاطرات شب بیمارستان توی ذهنم نقش بست.
وقتی توی بیمارستان ضجه می‌زدم و تمامی نگاه‌ها روی من بود، اما دریغ از کمکی. وقتی که جنازه مادرم را روی برانکارد از اتاق عمل بیرون آوردند، انگار زندگیم روی سرم آوار شد.

پدری که بر اثر تصادف کشته شده‌بود و مادری که از دوری سایه سرش به مرگ پناه برد و گوشه‌ قبرستان جا خوش کرد.

آهی غمناکی کشیدم و قطره اشکم را با سر انگشتم پاک کردم و به خیابان‌های روبه‌رو‌‌ نگاهی کردم.

از توی جیب بافتم جعبه موزیکال را برداشتم و صدای دلنشینش سراسر پشت‌بام را پر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
***
با درد درون ستون فقراتم چشم‌هایم را باز کردم؛ نگاهی به جای خالی مهیار در کنارم کردم.
به سمت حیاط رفتم تا به صورتم آبی بزنم.
خیلی وقت است به فکر شغلی هستم تا بتوانم شهریه دانشگاه را خودم بدهم. نمی‌تونم متکی به دایی و خانواده‌اش باشم.
وارد خانه شدم، صدای دایی و زندایی‌هانیه از آشپزخانه می‌آمد.
به سمت آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم:
- صبح بخیر.
با صدای من، دایی با لحن ملایمی گفت:
- صبح‌بخیر دخترم! بیا بشین صبحونه بخور.
لبخند ملیحی زدم و کنار مهیار نشستم.
وقتی جای خالی بی‌بی را حس کردم، رو به دایی گفتم:
- بی‌بی کجاست؟
زندایی سریع جواب داد:
- رفته خونه آبجیش، انگاری کمی مریض احواله.
سرم را به معنی این‌که فهمیدم تکان دادم و چند دقیقه گذشت که دست‌هایم را بهم فشار می‌دادم که حرفی بزنم. آخرش لب تر کردم و گفتم:
- می‌خوام حرفی بزنم.
دایی چایی‌اش را روی سفره گذاشت و منتظر بهم نگاه می‌کرد.
در صدم ثانیه از استرس این‌که دایی قبول نکند دستام عرق کردن.
- با دوستم حرف زدم، قرار شده کاری توی مزون لباس خواهرش برام جور کنه، می‌خوام پول شهریه دانشگاه رو بدم.
دایی اخم کرد و گفت:
- تینا... !
تا اسمم را بر لب آورد، نگذاشتم حرفش کامل شود و سریع گفتم:
- نه، نمی‌خوام سربار شما باشم، شما خودتون کم مشغله زندگی و وام ندارید.
دست‌هایش را در هم گره زد گفت:
- دوازده سال سر‌بار نبودی دخترم!
لبخندی زدم، گفتم:
- ولی می‌خوام روی پای خودم وایستم؛ الان ۱۸ سالمه! که سن کمی نیست، می‌خوام خودم زندگیم رو بچرخونم.
صدایی از هیچ‌ک.س بلند نشد و من این سکوت را معنی رضایت دانستم.
***
بعد از خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم.
سرافونی کرمی رنگ را از دراور در آوردم و تنم کردم و روی سارافونی، کت مشکی‌رنگ که تا کمرم می‌رسید و جلوی آن سوزن دوزی شده‌بود را پوشیدم.

شال سیاه ست کردم و روی سرم انداختم و به یک تینت اکتفا کردم و به صورتم روحی دادم.
نیم‌بوت‌هایم را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
به ایستگاه اتوبوس رفتم و سوار اتوبوس شدم، روی اخرین صندلی نشستم و سرم را به شیشه چسبوندم.
ذهنم خیلی درگیر بود، مثل یک فضانورد گمشده در فضا، همان‌قدر تنها، همان‌قدر کوچک، همان‌قدر سردرگم، تو کهکشان بزرگ افکارم غرق شدم.
به دور اطرافم نگاهی کردم؛ چشمم به دختر بچه‌ای افتاد که چادر مادرش را محکم توی دست‌های کوچکش گرفته‌بود، لبخندی روی صورتم نقش بست اما از نداشتن مادر غبطه خوردم.

***
بعد از گذشتن سه ایستگاه پیاده شدم. در پیاده‌رو راه می‌رفتم و به مزون لباس عروس رسیدم
نگاهی به پله‌های چوبی که به طبقه بالا می‌رفت کردم، هوفی از سر کلافگی کشیدم، منتهی از پله خیلی بدم می‌آمد.

از پله‌ها بالا رفتم، از تم آینه‌کاری مزون خوشم آمد.
این کاره یلدا بود، یلدا طراح داخلی بود و اینجا را این دختر با استعداد طراحی کرده‌بود.
با چشم به دنبال یلدا گشتم، اما پیدایش نکردم.
خانمی با قد بلندی به سمتم آمد و خواست حرفی بزند، گفتم:
- سلام من از طرف یلدا فروتن اومدم.
تا خواست لب‌هایش را برای حرف زدن تکان دهد انگار چیزی به ذهنش خطور کرد که دوباره سریع لب‌تر کرد:
- اوه بله، خانم تینا هستین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله.
بهم دست داد و گفت:
- منم خواهر یلدا، یگانه هستم! از دیدنت خوشبختم. یلدا بهم گفته‌بود که دوستش برای کار اینجا میاد، اما چه زود؟!
تینا: می‌خوام زودتر شروع به کار کنم، اگر میشه منو اینجا استخدام کنید خانم فروتن!
- بسیار عالی عزیزم، من به فروشنده نیاز داشتم. چه بهتر از دختر مهربونی مثل تو! باهام بیا تا برگه رو بدم امضا کنی و البته چند تا شرایط داره.
لبخند پهنی زدم و پشت سرش مثل اردک راه می‌رفتم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
شب با تنی پر از درد به خانه برگشتم. آروم کلید را توی در چرخوندم، با صدای آرومی در باز شد.
به اتاقم رفتم؛ کف اتاق با همان لباس‌های بیرونی دراز کشیدم و به سقف نگاه می‌کردم و کم‌کم چشم‌هایم سنگین شد و توی دنیای بی‌خبری فرو رفتم.

با صدای بلند زنگ موبایلم، از خواب پریدم و گیج به شماره ناشناس نگاه می‌کردم. تماس را وصل کردم و با کمی مکث گفتم:
- الو؟!
صدای مردی آشنا توی گوشم پیچید:
- خانم هاردی؟
- بله خودم هستم!
- سرهنگ همت هستم.
***
( پنج ماه قبل )
- دلیل این دیدار چیه تینا خانم؟!
خیره به فنجان قهوه کمی به دلیل این دیدار فکر کردم. درواقع با یک تصمیم آنی لیست بهترین دوست‌ها و اقوام پدر و مادرم را پیدا کردم و با همه‌ آن‌ها دیدا کردم. برای‌شان تعجب آور بود که چطوری زندم!
وقتی حرف می‌زدند، شیش دنگ حواسم را روی حرف‌هایشان می‌گذاشتم و غرق در خاطرات پدر و مادر می‌شدم.
آخرین نفری که باید با او دیدا می‌کردم، آقای همت بود. در آلبوم قدیمی پدرم، عکس‌های دو نفره زیادی از پدرم و اقای همت دیده‌بودم و برای همین آقای همت رو آخرین اولویت قرار دادم.
از فکر بیرون آمدم و رو به آقای همت گفتم:
- چون با تمامی اقوام و دوست‌های پدر و مادرم دیدار کردم و اون‌ها از خاطرات پدر و مادرم برام گفتن.
ته ریشش را دست زد و گفت:
+ چند نفر رو ملاقات کردید؟ می‌تونید اسم‌هاشون رو بهم بگید؟
با تعجب به این سؤالش دفترچه یادداشت کوچکی را که در کیفم بود به او دادم.
نگاهی به لیست ۱۲ نفری که نوشته بودم کردم و پرسید:
- فقط همین ۱۲ نفر؟
- بله، و شما آخرین نفری هستید که می‌خوام درباره پدر و مادرم بشنوم.
«اهوم» کشیده‌ای کرد و گفت:
- من و پدرت فقط همکار بودیم، من دوست نزدیک پدرت نیستم.
با تعجب به چهره‌اش نگاه کردم و گفتم:
- پس چطوری بی‌بی گفت؛ بابام شغلش آزاد بوده؟ و اینکه توی آلبوم قدیمی بابام عکس‌های دو نفره‌ی زیادی از شما و بابام دیدم!
اخم‌هایش توهم رفت و لحنش عوض شد.
- من با پدرتون توی سربازی آشنا شدم، پدرتون ۳ سالی توی نظام کار می‌کرد و بعد از اون به شغل آزاد پرداخت.
اما بی‌بی اصلأ این‌ها موضوع را به من نگفته‌بود!
سرهنگ همت که صدایم را شنید گفت:
- بهتره دیگه برید، یک ساعت وقتم هدر رفت.
***
( زمان حال )
- مشکلی پیش اومده؟
تن صدایش را بالا برد و غرید:
- هیچ معلوم هست چیکار کردین؟ جونتون رو دستی‌دستی قربانی مرگ کردید!
اخم‌هایم در هم رفت و گفتم:
- یعنی چی؟
- فردا رأس ساعت ۴ ظهر به آدرسی که میگم بیایید و خواهشاً مراقب خودتون باشید و با اتوبوس بیایید.
و تماس رو قطع کرد. هنوز از حرف‌های آقای همت هنگ بودم که آدرس را پیامک کرد.
با همان افکار نحسی که در ذهنم نقش بسته بود بعد از گذشت ۲ ساعت، به‌خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
صبح با صدای جیغ محیا بیدار شدم.
- مامان! چرا هنوز صبحانه‌م آماده نشده؟ من باید برم دانشگاه، دیرم شد.
از اتاق بیرون آمدم و محیا کف خانه نشسته و در حال پوشیدن جورابش بود.
- صبح بخیر محیا.
محیا با شنیدن صدای من، بهم نگاهی کرد و چشم غره‌ای رفت و زیر لب گفت:
- صبحم با دیدن قیافه این بهم خورد.
- چرا از من بدت میاد؟
ادای فکر کردن، در آورد و گفت:
- چون جای تو توی این خونه نیست، تو یه یتیمی، چرا نمی‌خواهی قبول کنی؟
لبخندی تلخی زدم و راهی را که آمدم می‌خواستم برگردم که دایی صدام کرد:
- تینا، دخترم بیا اینجا.
برگشتم و به سمت دایی رفتم.
- محیا، از خواهرت معذرت خواهی کن!
محیا با انزجار نگاهم می‌کرد و با لحنی تند گفت:
- چرا باید از این یتیم معذرت خواهی کنم؟ اصلأ چرا بهش می‌گین خواهرم؟ این خواهرم نبود و نخواهد بود!
دایی از کوره در رفت و دستش را بالا برد که وسط راه دستش را نگه‌داشت و دستش را مشت کرد و پایین آورد.
- دفعه اول و آخرت باشه که اینجوری با تینا حرف میزنی، من و مامانت جای پدر و مادرش محسوب می‌شیم؛ اگه روزی من و مادرت از دنیا می‌رفتیم و کسی بهت بگه یتیم چه حسی داشتی؟
محیا که تا اون موقع سرش پایین بود، سرش را با چشم‌های گریان بلند کرد.
- معذرت می‌خوام.
دایی لبخندی زد و دخترش را بغل کرد و سرش را بوسید و گفت:
- ببخشید بابایی، عصبی شدم دستم رو روت بلند کردم.
محیا بی‌صدا از بغل پدرش بیرون آمد و با سرعت داخل اتاقش رفت و در را محکم کوبید.
از اینکه بین دایی و محیا قرار گرفته‌بودم، ناراحت بودم.

در کنار در آشپزخانه، زندایی‌هانیه ایستاده بود و با بهت به این قشقرق نگاه می‌کرد.
متأسف سرم را پایین گرفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
وقتی کمی آرام شدم، آماده شدم.
***
درحال تمیز کردن میز پیش‌خوان بودم که دوتا آقایی با سه‌تا خانم وارد مزون شدند.
- خوش اومدید.
خانم جوانی که انگار عروس به نظر می‌آمد با لبخند جوابم را داد.
کمی گشتند که به سمت همان خانمی که بهم لبخند زد حرکت کردم.
- می‌تونم کمکتون کنم؟ چه مدلی پسندتونه؟

با ذوق به سمت مانکن لباس عروس مدل اروپایی رفت و همه‌ جای لباس را نگاه کرد.
- میشه این رو پرو کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله حتماً، از این طرف بیایید.
به سمت پرده بزرگ پرو همراهیش کردم و طبقه بالا رفتم تا همان مدل لباس را بیارم.
به کمک سارینا لباس را آوردم و دست دوتا زنی که ایستاده بودند، دادیم و دور ایستادیم.
آقایی که دستش خرید بود، خرید‌ها را پایین گذاشت و پرده را کشید. دختر، با ذوق یک دور چرخید که همان مرد گفت:
- اینم خیلی بدن‌نما هستش.
آن دختر انگار زده باشند تو برجکش، خودش را توی آینه برانداز کرد.
از این حرف داماد اصلأ خوشم نیامد، که رو به عروس گفتم:
- خیلی بهتون میاد، پسند شد؟
دختر با غم به مرد نگاه کرد، انگار که تو چشماش التماس بود.
مرد کمی عصبی نفسش را بیرون داد و گفت:
- خیلی قشنگه بهت میاد.
و به سمت من آمد و گفت:
- همین مدل رو بر می‌داریم.
با لبخند گفتم:
- مبارک باشه.
از عشق بین این دونفر لبخند ملیحی روی لب‌هایم آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
به‌سمت پیش‌خوان رفتم و در راه به ساعت مچیم نگاهی کردم، دیرم شده بود!
کارت را از دست مرد گرفتم که همان زمان آیدا از راه رسید.
- به‌به، تینا‌خانم خوب کارشون رو انجام میدن.
خنده‌ای کردم و به سمت آیدا رفتم:
- میشه برم؟ یک کاری دارم باید فوراً برم، دیرم شده.
- مشکلی نیست دردونه، برو.
لپش را بوسیدم و کارت را دستش دادم.
کیفم را برداشتم و به لوکیشنی که آقای همت فرستاده بود نگاهی کردم، برخلاف گفته آقای همت اسنپ گرفتم و دم در مزون منتظر موندم.
بعد از 5 دقیقه ماشین پراید سفید‌رنگی ایستاد و سوار شدم.
در طی مسیر بی‌صدا فقط به خیابان‌ها نگاه می‌کردم. بعد از 10 دقیقه ماشین جلوی اداره پلیس ایستاد؛ کرایه را حساب کردم و وارد اداره پلیس شدم.
راهروی طویلی را طی کردم و به طرف یک سربازی که کنار پله ایستاده بود‌ رفتم.
- ببخشید، با آقای سرهنگ همت کار دارم.
سرباز نگاهی کلی کرد و طبقه بالا اشاره کرد و گفت:
- طبقه اول، راهرو سمت چپ و سومین اتاق.
تشکری کردم و طبقه بالا رفتم. سومین اتاق را پیدا کردم و با انگشت اشاره، دو بار در زدم که با حرف آقای همت وارد اتاق شدم.
- سلام.
آقای همت پرونده را روی میز گذاشت و با اخم بهم نگاه می‌کرد که با همان لحن عصبی‌اش اجازه داد تا وارد شوم.
- از اینکه با افراد ناشناسی ملاقات کردید و جونتون رو دستی‌دستی کف دست مرگ گذاشتید چی گیرتون اومد؟
تینا: من نمی‌فهمم منظورتون چیه اما می‌خواستم از گذشته پدر و مادرم بدونم.
نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- سبحان الله. من با مادرم حرف زدم یه مدت برو روستا پیش مادرم زندگی کن که آب از آسیاب بیوفته.
سردرگم به اویی از خشم نگاه کردم و لجبازی تمام گفتم:
- تا بهم نگید موضوع چیه من جایی نمیرم!
بلند شد و میزش را دور زد و به سمتم آمد.
- می‌فهمی چیکار کردی!؟ اگه مردی، خونت گردن خودت!
تینا: باشه خونم گردن خودم اما تا نگید موضوع چیه من هیچ‌جا نمی‌رم.
اخم‌هایم را درهم کردم و سریع از روی صندلی برخواستم و از اداره پلیس بیرون رفتم.
عصبی بودم و فکرم خیلی درگیر حرفای سرهنگ بود، حرفاش خیلی گنگ و غیر قابل هضم بود. به خودم امدم و دیدم به آپارتمان رسیدم.
کلید را از کیفم در آوردم و وارد آپارتمان شدم با آسانسور به طبقه ۸ رفتم. وارد خانه شدم و با خانه ساکت روبه‌رو شدم.
- سلام، من اومدم!
محیا دست به سی*ن*ه روبه‌روم ایستاد و گفت:
- من میرم بیرون حواست به خونه باشه.
تینا: مامان، بابات کجان؟
- رفتن عیادت.
سرم را به معنی فهمیدم تکان دادم و وارد اتاقم شدم.
محیا پشت سرم وارد اتاق شد و پرسید:
- چقدر زود؟
گیج و منگ بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- چی زود؟!
ابرو سمت چپش رو به بالا برد و جواب داد:
- چرا انقدر زود آمدی، بهت مرخصی دادن؟
لب تر کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفتم:
- آره، نصف روز رو مرخصی گرفتم.
از حالتی که ایستاده بود خارج شد و با دودلی پرسید:
- میشه برام یک کاری کنی؟
سرم را بالا کردم و مشکوک نگاهش کردم و با چشم از بالا تا پایین تنش را آنالیز کردم و گفتم:
- چه کاری؟
محیا: باهام بیایی تولد دوستم. تنهایی مامان و بابا اجازه نمیدن برم.
کمی فکر کردم و سرم را تکان دادم و لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
لباس‌هایم را از تنم در آوردم و روی پشتی انداختم که محیا دوباره وارد اتاق شد و گفت:
- تولد امشب ساعت ۹ هستش تا اون موقع آماده باشی.
«باشه» گفتم و بالشتی را روی زمین گذاشتم و دراز کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
چشم‌هایم درد می‌کرد و اصلاً توان بلند شدن را نداشتم و به اجبار تکانی به خودم دادم؛ به بغل دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم.
با صدای محیا که صدایم می‌کرد، بیدار شدم. اخم‌هایش را درهم گره زد و گفت:
- ساعت رو دیدی؟
گیج سرم را به معنی «نه» تکان دادم. بلند شد و لامپ را روشن کرد و دستش را به‌سمت ساعت نشانه گرفت.
- یک ساعت بیشتر وقت نداری تا برای تولد آماده بشی.
با دیدن ساعت تعجب کردم و سریع از جایم بلند شدم و به‌سمت کمد لباس‌هایم رفتم. کت و شلواری خاکستری‌رنگ برداشتم و محیا را از اتاق بیرون کردم. حدود نیم ساعت گذشت که از اتاق بیرون آمدم. محیا روبه‌روی تلویزیون نشسته بود که با صدای در اتاق با چشم‌های سیاهش نگاهایی نامفهومی می‌کرد. زیر لب زمزمه‌ای کرد که گویی فقط تکان خوردن لب‌هایش را دیدم اما نفهمیدم چی نجوا کرد.
بلند شد و تلویزیون و لامپ‌ها را خاموش کرد و از جاکفشی صندل‌های پاشنه بلندش را برداشت و به‌سمت در رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BARAN_KH_Z

سطح
4
 
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
Jan
6,595
12,745
مدال‌ها
5
با رفتن زن، مردی چهارشونه وارد اتاق شد.

بخاطر حجم حرفاش روی صندلی خشکم زده بود، مرد روبه‌روم ایستاد و بازوم رو گرفت و بلندم کرد:

-‌ بلندشو دختر.

با حال نسبتاً بدم از روی صندلی بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.

بعد از کمی که طول سالن رو طی کردیم، در اتاقی رو باز کرد و به داخل هولم داد و با ضربه در رو بست.

سردرگم به سمت تخت رفتم و خودمو بغل کردم؛ بعد از چند دقیقه فکر کردن نمی‌دونم، کی تو همون حالت به خواب رفتم.
***
- چه دختر نازی!
با بالا پایین شدن تخت و شنیدن صدای همون زن از خواب بیدار شدم.
به چشم‌هاش نگاه کردم، چقدر شبیه گربه بود!
لبخند ملیحی زد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت:
- خوب خوابیدی؟
خودم رو بیشتر جمع کردم و گفتم:
- میشه بگی کی هستی؟
تک خنده‌ای کرد:
- می‌دونی نباید سوال رو با سوال جواب بدی؟
ابروهام به بالا رفت و نیشم باز شد و گفتم:
- خوب تو الان سوال رو با سوال جواب دادی!
چشم‌هاش ناگهان برق زد:
- خیلی شبیه مادرتی! کله‌شق، دردسرساز، لجباز.
هوم کش‌داری کشیدم و گفتم:
- آره همه میگن، واستا! تو مامانمو می‌شناسی؟
درحال بلند شدن بود که گفت:
- آره،‌ ولی الان باید بری دوش بگیری و بعد از شام بهت همه چی رو میگم.
از جام بلند شدم و اون به سمت بیرون حرکت کرد که مانع رفتنش شدم و صداش کردم:
- خانم! میشه بگی اسمت چیه؟
لبخندی زد:
- ملورین.
و از اتاق بیرون رفت.
به سمت دو در گوشه اتاق حرکت کردم، در اولی رو باز کردم با دیدنش دهنم به کف زمین رسید:
- این‌که اندازه اتاقه.
بعد از متر کردن دست‌شویی به سمت در دیگه رفتم و بازش کردم، ابعاد حمام هم مثل دست‌شویی بود فقط این یکم باکلاس‌تر بود.
وارد وان شدم وقتی که ذرات داغ آب به بدنم می‌خورد، حس آرامشی بهم تزریق می‌شد و فکر‌های پوچ و بیهوده‌ای که توی مغزم رشد کرده بود رو با خودش برد.
 
بالا پایین