جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلندای احساس] اثر «A.mordad کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط A.mordad با نام [بلندای احساس] اثر «A.mordad کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 156 بازدید, 4 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلندای احساس] اثر «A.mordad کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع A.mordad
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

A.mordad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
3
4
مدال‌ها
1
نام رمان : بلندای احساس
نویسنده : A.mordad
عضو گپ نظارت: S.O.W(1)
ژانر : واقعی ، طنز ، غمگین ، ترسناک
خلاصه : دیروز بود که به آیینه نگاه کردم و دیدمش، مادرمو میگم . همه میگن من کپی برابر اصل مامانمم . اما این چه فایده ای داره وقتی که همه به خاطر این موضوع طردمون کردن؟
خودمو داداش بزرگمو میگم، واقعا خندم میگیره به خاطر اینکه ما شبیه خانواده مادریمون بودیم طردمون کردن . ما هم به امید اینکه بالاخره روز خوش فرا میرسه جداشدیم،ولی سرنوشت بازی ها داشت برامون جدا از سرنوشت مثل اینکه موجودات ماورایی هم با من مشکل داشتن...
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (8).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

A.mordad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
3
4
مدال‌ها
1
°°به نام خداوند جهانیان°°


مقدمه : صدای در آمد! یعنی چه کسی می‌تواند باشد؟ او که در این مکان کسی را نداشت... به سمت در قدم برداشت.در را باز کرد و در یک لحظه، چشمانش پر از اشک شد. با بغض گفت :
ـ بالاخره اومدی! نمیدونی چقدر منتظر موندم.
«خدا» لبخندی زد و گفت :
ـ بیا بریم. اینجا خیلی اذیت شدی!

***
آریادخت

دوباره همون حس مزخرف! بازم کل بدنم سِر شده بود. با بی میلی چشم هام رو باز کردم و به صورت کریه و ترسناکش نگاه کردم، برای من عادی شده بود.صورتش درهم رفت و تیره تر شد. انگاری از این که عادی شده بود خوشش نمی اومد ، یکدفعه با چشم های تو خالیش بهم نگاه کرد و لبخندی به پهنای صورتش زد . منظورم از پهنای صورت اینه که از کنار گوش سمت راستش تا کنار گوش سمت چپش بود. خب، این یه گزینه هیچ وقت قدیمی نمیشه و با هربار دیدن اون دندون های عجیب و موادی که از دهنش سرازیر میشد ، من میگرخیدم.
به چشم ها سیاه و تو خالیش نگاه کردم و گفتم (البته تو دلم چون زبونم هم سِر شده بود)
ـ خدایا ، فقط تو می‌تونی منو از دست این موجود نجات بدی. لطفاً کمکم کن.
یک لحظه حس کردم ترس رو توی چشم هایش دیدم ، لبخندش جمع شد و با اون صدای وحشتناکش توی گوشم گفت :
ـ هنوز تموم نشده دخترِ تاریکی! من هنوز هستم.
لحظه ای بعد دیگه نبودش. بازم خدا به دادم رسیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

A.mordad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
3
4
مدال‌ها
1
(اهم من هفته ای دو تا یا یک پارت میتونم بزارم امیدوارم رمان خوانده بشه و منم یک نویسنده مورد علاقه)

با صدای مزخرف ساعتم بیدار شدم. یکم فکر کردم من ساعتم رو اصلا نمیزارم، پس این صدا... یـا حرضت فیل ! بازم دیرم شد! سریع از روی تخت پایین پریدم و راه افتادم سمت راهرو، رسیدم به اتاق حیدر سریع و تند تند در زدم
ـ پدر صلواتی دیرمون شد دِ پاشو!
یه جیغ بلند هم زدم و خب چون من به ندرت میتونم جیغ بزنم بازم صدام تا سه روز میگیره. بیخیال این افکار مالیخولیایی ام شدم و دویدم سمت لباسام . تند تند و سریع لباسام رو پوشیدم. بدو بدو کوله پشتی من رو که از دیشب آماده کرده بودم رو برداشتم و دویدم سمت در ، سر راهم حیدرو دیدم که داشت دست به سی*ن*ه با اون موهای به هم ریخته و چشمای قرمزش از بی خوابی نگاهم میکرد. چون دیدم الانه که به دست داداشم شهید شم یه لبخند مکش مرگ شوما زدم و از کنارش جیم زدم. خواستم از در برم بیرون که گفت
حیدر ـ وایسا!
با یه ترمز میخ ایستادم و روی پاشنه چرخیدم، به حیدر نگاه کردم که داشت با سوییچ موتور خوشگلش می اومد سمتم، فکر کنم چشمام برق زد چون یه لحظه خندش گرفت
حیدر ـ بیا با موتور بریم
ـ جون آبجی راست میگی؟
حیدر با اخم ـ آره وروجک بیا بریم دیگه هم جون خودتو قسم نخور فهمیدی؟
ـ آره داداشم! آره قربون اون قد و بالات
و همینطور که قربون صدقه های خر کن میرفتم سوار موتور سیاه خوشگلش شدم. هیچوقت یادم نمیره که چقدر طول کشید تا اینو بخره . اونم اومد سوار شد و گفت
حیدر ـ خواهرم من یه جفت گوش انسانی دارم نه مخملی
ـ می‌دونم عزیزم حالا منو برسون دیرم شده
حیدر ـ خواهرم نازنینم مگه با راننده شخصیت حرف میزنی؟
همینطور که حرف میزد راه افتاد .
ـ نه دارم با برادر بزرگترم صحبت میکنم
حیدر ـ قبول داری بزرگترم و داری اینطور زبون درازی میکنی؟
ـ نه ما گردنمون از مو نازکتره البته فقط برای تو
حیدر ـ وروجک تو چند نفری که خودتو جمع میبندی؟
ـ خب بزار ببینم : منه معمولی، روی سگم،روی خوبم ، مهربونم ، افسرده ، خبیث ، بازیگوش ، آروم ، مـ..
حیدر ـ باشه بابا فهمیدم بیا برو پایین سرمو خوردی.
ـ دستت درد نکنه داداش داشتیم؟
و با لب آویزون نگاش کردم، یکم نگام کرد و گفت
حیدر ـ نکن ... اِاِاِ.‌. می‌دونه حساسم ها ... نکن باشه بابا تو بردی برو درو بستن
سریع زبون درآوردم و بای بای کردم . تک خنده ای زد و رفت. میدونستم از خداحافظی بدش میاد. به خاطر همین هیچ وقت به زبون نمی آوردم.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12
نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین