- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
معرفی کتاب بلندیهای بادگیر
«داستان زندگی او، آقا، درست مثل زندگی یک فاخته پر از آشفتگی است. من همه چیز زندگی او را میدانم. جز آنکه کجا به دنیا آمده و والدین او که بودند و ثروت اولیهاش را از کجا به چنگ آورده. هیرتن در آن خانه به مانند پرندهٔ کوچکی است که قبل از بال و پردارشدن، از جرگهٔ زندگی آدمیان خارج گشت. پسرک نگونبخت حتی خودش نمیداند که چه کلاه گشادی بر سرش رفته است.
همه در این ناحیه این موضوع را میدانند» امیلی برونته نویسندهٔ انگلیسی (۱۸۴۸- ۱۸۱۸) با نگارش تنها اثر تراژدی خود «بلندیهای بادگیر» به عمر کوتاه سی سالهٔ خود معنا و رفعت بخشید. رمانی عاشقانه، داستانی شبحگونه، عشقی آتشین و سوزان که بیشتر به یک کابوس شبیه بود. از آن دسته کتابهایی که در ذهن آدمی میماند و سالها ذهن را به خود مشغول میسازد.
امیلی برونته با نگارش این شاهکار ادبی گویا بر روی سنگ خارایی قلم میزند تا سرنوشتی را بازگو کند که شبیه یک خاطره به نظر میآید. عشقی آتشین ولی مشکلدار میان هیث کلیف و کاترین ارنشاو وجود دارد اما هیث کلیف کولیزادهای است که موفق به ازدواج با کاترین نمیشود. این عشق نافرجام سرانجام این دو عاشق و بسیاری از اطرافیانشان را به نابودی میکشاند. داستان از زبان مسافری به اسم لاکوود و مستخدمان روایت میشود.
جایی که داستان در آن رخ میدهد، مکانی دورافتاده، مطرود با شکارگاهها و خلنگزارهایی است که همیشه در خطر وزش بادهای سهمگین قرار دارد. جایی که درختان با سیل طوفانهای بیرحم خمیده شدهاند؛ تا جایی که برای بهرهگیری از نور آفتاب دست به التماس برداشتهاند. این منطقه فقط به کسانی که در برابرش محترمانه تسلیم شوند، تا حدی قدرت زندگی میدهد و از آنهایی که سرسختانه در برابرش مقاومت میکنند، چون جنگاوری نیرومند، همهٔ حقوق زیستن را یکجا میستاند.
بریدههایی از کتاب
ز پشت نیمکت نگاهی به من انداخت. سوراخهای بینیاش گشاد شد. حتی کلامی بهعنوان سلام و تعارف با من بر زبان نراند. ادب او در حد گربهای بود که آنطرفتر نشسته بود.
من در جسم بیجان متوفی آرامش میبینم که هیچ قدرتی نه در زمین و نه در آسمان قادر نیستند آن را بر هم زنند. نوعی اطمینان نسبت به زندگی بیحدومرز و بدون سایه و تاریکی در آینده مشاهده میکنم... زندگی جاویدانی که روح مردگان بدان قدم نمینهند. جایی که در آن حیات توأم با عشق، صداقت و شادی پایانناپذیر است.
من هیتکلیف را بهخاطر چهرهای زیبا و جذاب نمیخواهم. بلکه به دلیل این میخواهم که خیلی بیشتر از خود من، شبیه من است. من کاری به ابنای روح بشر ندارم و نمیدانم روح از چه چیزی ساخته شده است. اما روح هیتکلیف و روح من هر دو از یک ماده ساخته شدهاند، درحالیکه روح لینتون با ما بسیار متفاوت است. درست مثل تفاوتی که نور مهتاب با رعد و برق دارد، یا تفاوتی که بین آتش و یخ وجود دارد.»
«نلی، حتی اگر من به بهشت بروم، باز هم احساس بدبختی خواهم کرد.» پاسخ دادم: «چون شما شایستهٔ رفتن به بهشت نیستید. تمام گناهکاران در بهشت احساس ناراحتی میکنند.»

«داستان زندگی او، آقا، درست مثل زندگی یک فاخته پر از آشفتگی است. من همه چیز زندگی او را میدانم. جز آنکه کجا به دنیا آمده و والدین او که بودند و ثروت اولیهاش را از کجا به چنگ آورده. هیرتن در آن خانه به مانند پرندهٔ کوچکی است که قبل از بال و پردارشدن، از جرگهٔ زندگی آدمیان خارج گشت. پسرک نگونبخت حتی خودش نمیداند که چه کلاه گشادی بر سرش رفته است.
همه در این ناحیه این موضوع را میدانند» امیلی برونته نویسندهٔ انگلیسی (۱۸۴۸- ۱۸۱۸) با نگارش تنها اثر تراژدی خود «بلندیهای بادگیر» به عمر کوتاه سی سالهٔ خود معنا و رفعت بخشید. رمانی عاشقانه، داستانی شبحگونه، عشقی آتشین و سوزان که بیشتر به یک کابوس شبیه بود. از آن دسته کتابهایی که در ذهن آدمی میماند و سالها ذهن را به خود مشغول میسازد.
امیلی برونته با نگارش این شاهکار ادبی گویا بر روی سنگ خارایی قلم میزند تا سرنوشتی را بازگو کند که شبیه یک خاطره به نظر میآید. عشقی آتشین ولی مشکلدار میان هیث کلیف و کاترین ارنشاو وجود دارد اما هیث کلیف کولیزادهای است که موفق به ازدواج با کاترین نمیشود. این عشق نافرجام سرانجام این دو عاشق و بسیاری از اطرافیانشان را به نابودی میکشاند. داستان از زبان مسافری به اسم لاکوود و مستخدمان روایت میشود.
جایی که داستان در آن رخ میدهد، مکانی دورافتاده، مطرود با شکارگاهها و خلنگزارهایی است که همیشه در خطر وزش بادهای سهمگین قرار دارد. جایی که درختان با سیل طوفانهای بیرحم خمیده شدهاند؛ تا جایی که برای بهرهگیری از نور آفتاب دست به التماس برداشتهاند. این منطقه فقط به کسانی که در برابرش محترمانه تسلیم شوند، تا حدی قدرت زندگی میدهد و از آنهایی که سرسختانه در برابرش مقاومت میکنند، چون جنگاوری نیرومند، همهٔ حقوق زیستن را یکجا میستاند.
بریدههایی از کتاب
ز پشت نیمکت نگاهی به من انداخت. سوراخهای بینیاش گشاد شد. حتی کلامی بهعنوان سلام و تعارف با من بر زبان نراند. ادب او در حد گربهای بود که آنطرفتر نشسته بود.
من در جسم بیجان متوفی آرامش میبینم که هیچ قدرتی نه در زمین و نه در آسمان قادر نیستند آن را بر هم زنند. نوعی اطمینان نسبت به زندگی بیحدومرز و بدون سایه و تاریکی در آینده مشاهده میکنم... زندگی جاویدانی که روح مردگان بدان قدم نمینهند. جایی که در آن حیات توأم با عشق، صداقت و شادی پایانناپذیر است.
من هیتکلیف را بهخاطر چهرهای زیبا و جذاب نمیخواهم. بلکه به دلیل این میخواهم که خیلی بیشتر از خود من، شبیه من است. من کاری به ابنای روح بشر ندارم و نمیدانم روح از چه چیزی ساخته شده است. اما روح هیتکلیف و روح من هر دو از یک ماده ساخته شدهاند، درحالیکه روح لینتون با ما بسیار متفاوت است. درست مثل تفاوتی که نور مهتاب با رعد و برق دارد، یا تفاوتی که بین آتش و یخ وجود دارد.»
«نلی، حتی اگر من به بهشت بروم، باز هم احساس بدبختی خواهم کرد.» پاسخ دادم: «چون شما شایستهٔ رفتن به بهشت نیستید. تمام گناهکاران در بهشت احساس ناراحتی میکنند.»
