جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بنفشِ خاکستری] اثر «آیدا طهماسبی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AydaTahmasdi66 با نام [بنفشِ خاکستری] اثر «آیدا طهماسبی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 321 بازدید, 10 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بنفشِ خاکستری] اثر «آیدا طهماسبی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AydaTahmasdi66
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AydaTahmasdi66
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
نام اثر - بنفش خاکستری
نویسنده : آیدا طهماسبی
ژانر: اجتماعی- عاشقانه- معمایی
عضو گپ نظارت: (1)S.O.W

خلاصه: کتاب‌های بنفش، افکار خاکستری، زندگی‌های بنفش خاکستری، آدم‌های بنفش، رابطه‌های خاکستری، قلب‌های بنفش‌خاکستری. قصه‌ی بنفش‌و خاکستری ما هستیم، باران‌تنها،با یک قلب بنفش و دنیایی پر از رابطه‌های خاکستری، من آمده‌ام پنجه در پنجه‌ی مشکلاتم بجنگم، زمانی که با تو آشنا شدم، تو به جای جنگیدن، دست‌هایم را گرفتی، و آن کسی که قرار بود دستم را بگیرد، دستش را دور گلوی من حلقه کرد. من قرار است با گذشته‌ای که گریبانم را گرفته بجنگم. به من بگو که در کنارم خواهی بود. داستان یک دختر شمالی، در راه یک عشق پر پیچ و خم به دنبال مرگ خواهرش پرده از رازهایی برمی‌ددارد


مقدمه: بنفش رنگ گرمی نیست، رنگ سردی هم نیست. بنفش دقیقا مرکز توجه است. مثل من، رفتار من بدون هیچ منظوری دقیقا مرکز توجه اطرافیانم قرار میگیرد. او خاکستری است. از جنس سایه‌ها. نیست، اما هست، همه جا، با همه چیز، حواسش جمع جمع جمع است.
و من حواسم پرت او، جایی در ذهنم باید پیدا کنم برای او اما، او بزرگترین رویاییست که در ذهنم جای نمیگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1736939034225.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
کتاب‌ هارا مانند یک خانواده کنار هم گذاشتم؛ خانواده‌ای که سال‌ها از دیدنشان محروم مانده‌بودم، خانواده‌ای که خودم انتخاب کرده‌بودم، آن‌ها را نداشته باشم. هنوز هم با تمام بی‌مهری‌هایشان، دلم برای آن‌ها تنگ میشد.
صدای پایی، وسط تمام به هم ریختگی‌های اتاق می‌آمد.
برگشتم، پسر بچه‌ای تپل، اما مغرور با کنجکاوی وسایلم را زیر و رو می‌کرد. اخم کرده‌بود. همین اخم باعث شده‌بود چهره‌اش جدی‌تر نشان داده شود. چشم‌های مشکی و پر سؤالش را به وسایل ساده‌ی صورتی رنگم دوخته‌بود.
- آشپزی؟
صورتم را کج کردم. سؤالش را پرسید:
- پرستاری؟
لباس بلندم را جمع کردم، لباسی که طرح گل‌هایش مرا به یاد خاکی می‌انداخت که مرا در خودش پرورش داده‌بود. لباسی که طرح و رنگ و نقش‌هایش، اصالتم را یادآوری می‌کرد. من هنوز هم اصالتم را نگه داشته‌بودم.
- معلمم، معلم خصوصی.
- معلم سرخونه‌ای؟
- گفتم معلم خصوصی‌ام!
-‌ شبیه به خدمتکارا لباس پوشیدی نه معلم خصوصی‌ها،کسی این‌جا قرار نیست درس بخونه.
رفت. از همین سن بی ادب بود، بزرگ میشد چه می‌کرد!؟
با حرص بقیه‌ی وسایل را در اتاق جا دادم. از این عمارت بزرگ، متأسفانه اتاق کوچکی نصیب من شده بود. اتاق کوچکی، در همسایگی یک اتاق مرموز، اتاقی که رنگ در آن با بقیه‌ی اتاق‌ها متفاوت بود، حس می‌کردم در تمام عمارت‌های این جهان، سهم من اتاقک کوچکی در حاشیه‌ترین بخش است.
عمارتی که، درخت‌هایش بلند و سقف خوشبختی افراد آن کوتاه بود. پسر بچه‌ای بی‌ادب، چند خدمه‌ی بی‌تفاوت و اتاق‌هایی خالی از عشق!
هفته‌ی پیش که آواره به دنبال خانه می‌گشتم و کسی با این پس‌انداز کم خانه‌ای به من اجاره نمی‌داد مگر به تقضا‌های دیگری، در شرکت یکی از دوستانم به این عمارت رسیدم.
زندگیِ‌ منِ معلم که درس اخلاق می‌دادم، از همان روز گره خورد به مردی که راه می‌رفت و امر و نهی میکرد؛ به کسی که ریاست کردن بلد بود.
صدای تلفنم بلند شد، از لابه‌لای وسایل بیرونش کشیدم‌.
- جانم فرناز؟
ـ الان عمارتی‌؟ اون‌جا بهت سخت نمیگیرن؟
- نه بابا، برم خدا رو شکر کنم همین یه کارم، پیدا کردم وگرنه آواره شده بودم.
ـ مطمئنی می‌خوای اون‌جا کار کنی؟
- دارم میگم با اردنگی از خوابگاه انداختنمون بیرون، یکم این وضعیت‌رو تحمل کنم بلکه یه خونه‌ای چیزی بخرم. عمراً‌ اگه برگردم اون‌جا، این‌ همه درس نخوندم دست از پا درازتر برگردم پیش اونا!
ـ شرکتش که خیلی خوبه، خدا کنه خونه‌‌اش هم اندازه‌ی شرکتش خوب باشه.
- فقط قطع کن و برگرد سر کارت.
تلفن را روی تخت یک‌نفره‌ای انداختم که گوشه‌ی اتاق کنار پنجره بود.
صدای پای نفر بعدی آمد. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و تشر زدم.
- ببین بچه جون، اتاق منو ... .
مردی، با کت‌ و شلوار سرمه‌ای رنگ، کفش‌های مردانه واکس زده رو به روی من، خشک‌تر از هر مرد دیگری ایستاده بود. مردی که از اولین دیدارمان هنوز هیچ تغییر نکرده بود. هنوز مرتب بود
ـ خانم معراج! به عمارت شایان خوش اومدید.
با انگشت به محوطه اشاره کردم.
- به خونه میگید شایان؟!
- عمارت رو با فامیلی من ثبت کردن.
- بله، متوجه شدم. خب، من از چه زمانی کارم رو شروع کنم؟!
- قبل از هرچیزی، لطفاً کمی رسمی تر لباس بپوشید، ساعت هشت شب شام سرو میشه، ساعت دو ناهار، صبح هم مشتاقم که هفت و سی دقیقه سر میز شمارو ببینم؛ شما قراره به عنوان یک معلم، الگوی افراد این خانواده باشید!
مانند دخترکی خجالت‌زده دستان یخ‌زده‌ام را پشت سرم بردم و بدون فکر کردن به عواقب، حرفم را به زبان آوردم:
- به‌جز اون پسربچه‌ی سرتق و شما و چند تا خدمتکار بی‌ادب ک.س دیگه‌ای هم هست؟
اخم کرد و خشک جواب داد:
- برادرم، خودم‌و پسرم و تمام افرادی که توی این خونه، شمارو الگوی خودمون به عنوان یه معلم قرار دادیم. بابت بی‌ادبی سپهر‌هم من از شما عذر می‌خوام.
- سعی می‌کنم الگوی خوبی باشم.
- امیدوارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
پسرک شبیه به او بود یا او شباهت پر‌رنگی به پسرک داشت؟ تنها تفاوتشان این بود که این مرد عذرخواهی هم بلد بود. چشم‌هایشان، پوستی که گندمی بودنش، شرقی بودنشان را اثبات می‌کرد. از همه مهم‌تر نوع رفتارشان، راه رفتن و نگاهشان، تفاوت مشهود آن‌ها، فقط ادب و نزاکتشان بود؛
اگر او، چنین می‌خواست پس من هم رأس ساعت هشت، سر میز شام، حاضر می‌شدم. این کار برای دختری که سال‌ها تحت‌نظر پدر و مادر سخت‌گیرش در عمارتشان زندانی شده‌بود و چهار سال اخیر در خوابگاه گذرانده‌بود چندان عذاب‌آور هم نبود.
ساعت به تندی سپری شد. ساعت مچیِ ظریف سبز رنگم، نشان می‌داد فقط پنج‌دقیقه برای تعویض لباسم وقت دارم.
به سرعت، لباسم را با یک کت و شلوار خوش‌دوخت نیلی رنگ عوض کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
میز، به‌طرز عجیبی مجلل و شاهانه چیده شده‌بود.
غذاهای سلطنتی و سه مردی که نشستن کنار آن‌ها کمی خوفناک بود، اما سکوت و سرمایی که بین‌شان حاکم بود مرا به یاد خانه‌ی پدری‌ام می‌انداخت، پدری که سایه‌اش برای دخترانش از همه سنگین‌تر بود.
دورترین صندلی را عقب کشیدم و نشستم. سرش را بلند کرد.
- خانم معراج، معلم خصوصی جدید!
پسرک نوجوان نگاهم نکرد، در عوض پسری که شاید از خودم چندسالی بزرگتر بود دست از غذا خوردن کشید.
- از دیدنتون خرسند شدم خانم، ونداد هستم، ونداد شایان!
تأکید کرد که عضوی از خانواده‌ی شایان است. نگاه خشمگین پسرک نوجوان که اسمش را نمی‌دانستم، در نگاه کنجکاوم گره خورد.
- سپهر! شما نمی‌خوای خودت رو به خانم معراج معرفی کنی؟
سعی کردم سرمایی که حاکم شده بود، را از بین ببرم.
- ما، چند ساعت پیش، باهم آشنا شدیم.
مشغول غذا خوردن شد. هم من، هم ونداد و هم آقای شایان متوجه ناراحتی پسرک به خاطر حضورم در این عمارت شده بودیم.
- ولی به دور از ادبه که پسر من، احترام به شما رو از یاد ببره، مخصوصاً وقتی که شما به عنوان یه معلم به ما پیوستید.
رسمی حرف زدنش، رسمی لباس پوشیدنش، حرص آدم را در می‌آورد.
- چرا همش اصرار دارید بگید معلمه؟ کار خاصی که نکرده، یه معلم ساده است! مثل همه‌ی معلم‌های قبلی!
حرفی که زد، کنایه‌ای مستقیم بود.
بلند شد و رفت، از این رفتن‌ها خوشم نمی‌آمد، مخصوصاً اگر قبلش به شغلم توهین شده باشد.
اما چاره‌ای نبود، هرطور شده نباید به آن‌جا برمی‌گشتم. جایی که قوانین و باورهای قدیمی و خرافاتی‌شان، کار دست جگر‌گوشه‌هایشان می‌داد. من به خاطر همان تفکرات فرار کردهبودم.
من هم بلند شدم و پله‌ها را با سرعت بالا رفتم. سردرگرم نگاهم بین اتاق‌ها چرخید.
توجهم به علامت ورود ممنوع روی یکی از در‌ها جلب شد.
جلو رفتم و در زدم. صدایی نیامد، در را باز کردم.
روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می‌خواند‌. از این‌که آدم فرهیخته‌ای در این خانه پیدا می‌شود که حرف من را بفهمد، خوشحال بودم.
- اجازه هست؟
کتاب را پایین آورد و به من خیره شد، منی که تازه وارد این خانه به حساب می‌آمدم.
- بابا عصبانی میشه!
- از چی؟
خودم را به کتابخانه‌ی کوچکی رساندم.
- از اینکه اومدی دنبال من.
- چرا باید عصبانی بشه؟
- چون میگه نباید دنبال آدمی بری که قهر می‌کنه و با بی‌احترامی جمعی رو ترک میکنه.
- حرفای بزرگ‌بزرگم بلدی؟
- من نمیام پایین تا ازش عذرخواهی کنم.
برگشتم و روی تخت نشستم.
- کار بدی نکردی که بابتش بخوای عذرخواهی کنی.
کمی لوس بود. شاید هم این پوسته‌ی سخت را برای محافظت از خودش درست کرده‌بود.
- این‌جوری نمی‌تونی تو این خونه بمونی، تو هم مثل قبلیا از این خونه میری!
کلمه‌ی قبل که می‌آید یعنی گذشته، راز، یعنی چیزی که در بین همه‌ی ما شاید مشترک باشد.
- قبلی‌ها چرا رفتن؟
- چون زیاد تو همه چی سرک می‌کشیدن، جای درس دادن زیادی خوشگل و باهوش بودن، کاش هوششون رو برای درس دادن به کار می‌گرفتن که ونداد به بهانه‌های مختلف از کار بیکارشون نکنه!
پس ماجرای لباس رسمی و رفتار درست و الگو بودن همین یک ماجرای ساده بود.
- نترس پسرجون! من یه جوجه دانشجوی آواره‌ام که حقوقم کفاف زندگیمو تو این شهر درندشت نمیده. پول نداشتم خونه بخرم، مجبورم اضافه کاری کنم. من نه برای بابات تور پهن میکنم، نه برای عموت نقشه میکشم. تنها چیزی که الان بهش احتیاج دارم پوله!
کمی متوجه میشد چه می‌گفتم. درد پول، برای همه نبود اما اکثریت مردم فقط به دنبال پولی بودند تا بتوانند جان سالم از این بی‌عدالتی‌ها به در ببرند.
- بازم نمیتونی بمونی!
- باز دیگه چرا؟
- ونداد از درس خوندن متنفره، بیست و شیش سالشه، حوصله‌ی درس خوندن نداره.
چشم‌هایم گرد شد. یک آدم بیست و خورده‌ای سال، نمی‌توانست این‌همه پشت کنکور مانده باشد.
- یعنی تا الان درس نخونده؟
- دامپزشکه، بابا مجبورش می‌کنه برای مدیریت درس بخونه.
- یعنی من باید تلاش بیهوده بکنم؟
- واقعیت همینه.
کودک سرتق و لجبازی بود. حرف می‌زد اما چکه‌چکه، جان آدم درمی‌آمد تا تخلیه‌ی اطلاعاتی‌اش می‌کرد.
- میرم بخوابم، تو هم بخواب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
می‌دانستم همه به اتاق هایشان پناه برده‌اند. پایم را که از اتاق بیرون آوردم، صدای ترکیدن چیزی در سالن پایین به گوشم رسید.
پاتند کرده به سمت پایین که چیزی کوچک جلوی پایم شروع به سوختن کرد و بعد با صدای بلندی ترکید.
صدای ترکیدن آن وسیله‌ی مسخره و جیغ من یکی شد و ثانیه‌ای بعد صدای پرشور پسرک نوجوان که اسلحه‌ی پلاستیکی بزرگی در دست داشت و داد می‌کشید:
- شبیخون! بهمون شبیخون زدن، دشمن حمله کرده!
خشک شده بودم، چنین رفتاری از یک خانواده‌ی آرام دور از انتظار بود.
ونداد پر سر و صدا‌تر فریاد کشید.
- سنگر بگیرید.
کمی بعد در بین آن همه صدا، صدای زنی به گوش رسید:
- من بردم، من بردم!
دست‌های مشت شده‌اش را بالا گرفته بود و سرود پیروزی می‌خواند.
دختری با پوستی گندمی، چشمانی شبیه به ونداد و جثه‌ی ریز و موهایی بلند. حتی محبت کردن‌ها و خوشحالی هایشان هم خشن و مردانه بود!
- این‌جا چه خبره؟
صدای پرتحکم آقای شایانی که اسمش را نمی‌دانستم ساکتشان کرد. سرزنش‌گر روبه دخترک گفت:
- انتظار رفتار دیگه‌ای از تو داشتم!
دخترک انگار یک گوشش در بود و آن یکی دروازه. با شوخی گفت:
- بی‌خیال شو دیگه مهراد! بعد یه عمری اومدم پسرا رو ببینم، دلت میاد حکومت نظامی راه بندازی؟
حس می‌کردم کمی قانع شده باشد. مختصر دخترک را به من و من را به دخترک معرفی کرد.
- ویدا خواهرم و عمه‌ی سپهر.
رو به ویدا ادامه داد:
- خانم معراج، معلم جدید ونداد!
ویدا از پله‌ها بالا آمد و دستی به موهای سپهر زد و به‌ همشان ریخت.
- خوشحالم از دیدنت، خانوم معراج.
از اینکه دائم خانم معراج صدایم می‌زدند خسته شدم. به نشانه‌ی ادب دستم را به طرفش دراز کردم. به نرمی دستم را فشرد.
- باران صدام بزنید.
می‌توانستم چهره‌های متعجبشان را تصور کنم.
او هم دخترک شر و شورش را رها کرد و متانت درونش را بیدار.
- منم همینطور، شب آرومی رو براتون آرزو میکنم!

شب‌های من به آرامی یک مرداب بود. صبح که چشم باز کردم، عقربه‌های ساعتِ کوچکِ روی میز، شش را نشان می‌داد.
لباسِ یاسی رنگِ بلندی به تن کردم، پرده‌های همرنگِ لباسم را کنار زدم تا طلوع خورشید، شروع روز جدید را خبر دهد. پنجره‌های بسته همیشه برای من نشانه‌ی نا‌امیدی بودند.
از پله ‌ها پایین رفتم، کسی در آشپزخانه نبود. خودم مشغول آماده کردن میز صبحانه شدم. اولین نفری که صدایش زنگ بیداری را به صدا در آورد ویدا بود:
- ببین خانم معلم چه کرده! این‌جا مستخدم نداره که تو زحمت افتادی؟
صورتش متعجب بود، این را از چشم‌های گشاد شده‌اش فهمیده بودم. لحنش هم دوستانه بود. مشخص بود که زود با شرایط جور می‌شود؛ به چشم های درشت مشکی رنگش و لب‌های خوش‌فرم قرمز رنگش نگاه کردم؛ حتی وقتی تازه از خواب بیدار می‌شد هم زیبا بود.
- عادت دارم به کار گروهی.
کمی از خیار های ظرف خورد و به کانتر تکیه داد.
ـ بعد اون خدابیامرز، خیلی وقته یه زن، درست و حسابی این‌جا آشپزی نکرده!
سوالی در ذهنم چرخید. آن زن که بود؟ نقش زیور این‌جا چه بود؟ آدم بود یک دنیا ناگفته، که درگلویش گیر می‌کرد و غمباد میشد.
نفر بعدی سپهر بود؛ موهای شلخته و چشم‌های پف کرده‌اش نشان می‌داد به مدرسه رفتن هنوز عادت نکرده.
- به‌به! قدم رنجه فرمودید قربان.
صندلی را برایش عقب کشیدم تا بنشیند. لبخند زنان آب پرتقال را جلویش گذاشتم.
- یه چیزی بخور بعد برو مدرسه.
آقای شایان، همانطور که مشغول بستن دکمه‌ی آستین لباسش بود چشم‌های متعجبش را به ما دوخت. چقدر با رنگ سفید جذاب‌تر‌ می‌شد! مطمئن بودم اگر دختر دیگری هم این‌جا حضورداشت، همین نظر را می‌داد.
فریادش، چنان زیور خانم بیچاره را به اشپزخانه کشاند که من هم ترسیدم.
- من برای چی به شما حقوق میدم؟
نگاه توبیخ گرانه‌اش به زیور بود.
زیور صدایش می‌لرزید. مشخص بود از او حساب می‌برد.
- ببخشید اقا فراموش کرده‌بودم.
من هم از لحنش ترسیدم.
- شما فراموش کردی که یه وظایفی داری، برای همینم خانم معراج زحمت کشیده، میشه بپرسم شغل شما این‌جا چیه؟
- ببخشید آقا دیگه تکرار نمیشه. دیشب اوضاع یکم به هم ریخته‌بود!
منظور از اوضاع به هم ریخته، شبانه شبیخون زدن ویدا بود.
- می‌تونی بری!
زیور در کمتر از چند ثانیه پا به فرار گذاشت و این بار نگاه این مرد مغرور روی ویدا نشست. مشخص بود صبح تا شب، از دیگران حساب پس می‌گیرد.
- نیومده کل نظم عمارتو به هم زدی!
بعد هم رفت، مردک بی‌نزاکت دستِ کم یک تشکر خشک‌ و خالی حقم بود. اشتهایم را از دست دادم و سراغ ونداد رفتم.
گمان می‌کردم ونداد، گاهی فراموش می‌کند در آستانه‌ی سی‌سالگی قرار دارد! با اینکه فقط دوسال از من بزرگ‌تر بود امّا من متوجه شده بودم که او، هنوز کودک‌درون بیداری دارد.
در زدم. کسی با صدایی آرام گفت:« بفرمایید».
از پشت میزش بلند شد و به سمت تخت آمد. اتاقش فضای عجیبی داشت. چیزی شبیه به مرگ و زندگی؛ روبه روی گلدان‌های سبز مجسمه‌های اسکلتی قرار گرفته بودند.
- من درس نمی‌خونم خودتو خسته نکن!
لحنش محکم و تصمیمش قاطع بود.
- چه شما درس بخونی چه نخونی، من باید وظیفمو انجام بدم!
می‌دانستم در ذهنش این سؤال می‌چرخد که یک دختر با یک شغل دولتی و آینده‌ی شغلی تضمینی و با این‌همه مزیت شغلی چرا باید خودش را با درس دادن خصوصی خسته کند؟!
- تو که شغل و پول داری برای چی داری خودتو خسته می‌کنی؟
- به پول بیشتری احتیاج دارم!
- تو که پول بیشتر میخواستی؛ می‌رفتی زن یه آدم پولدار می‌شدی، هم خوشگلی هم جوون.
می‌دانستم می‌خواهد امتحانم کند و مقاوتم را بسنجد. وقتی مجبور باشی در این شهر بی در و پیکر تک و تنها زندگی کنی، گرگ می‌شوی.
مردهای پولدار همین بودند، همیشه فکر می‌کردند دختر‌ها برای پولشان به آن‌ها نزدیک می‌شوند. بدبین و شکاک، این خصوصیت پولدار بودن بود!
دستش که روی شانه‌ام نشست، عصبی شدم. از نظر عقاید مشکلی نبود اما همین که من را اینقدر سطحی و قابل دسترس تصور کرده‌بود را دوست نداشتم.

اخم‌هایم را درهم کشیدم و جدی گفتم:
- بهتره درسمون رو شروع کنیم. درضمن، من اونقدر بزرگ شدم که بفهمم پیشنهاداتتون فقط برای سنجیدن منه؛ من اونقدرها هم که فکر می‌کنی ساده و بچه نیستم. سختی زندگی به سن ادما نگاه نمیکنه برای بزرگ کردنشون!
او هم متقابلاً اخم کرد. انگار کمی به خودش آمده‌بود.
- شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
به پله‌ها خیره شدم. تنم‌خسته و روحم زخمی بود. همان‌جا روی اولین پله نشستم و سرم را به نرده‌های چوبی تکیه دادم. در بیست و چهارسالگی، زیادی پیر وفرتوت شده بودم. دقیقا بعد از فتح قله، سقوط کرده بودم. این‌روز‌ها، حس می‌کردم دلم عجیب، می‌تپید.
چشم‌هایم روی هم افتاد و از خستگی خوابم برد.
حتی حوصله نداشتم پله‌هارا بالا بروم تا به اتاق برسم.
زندگی از چیزی که انتظارش را داشتم بی‌رحم تر بود.
عطری به مشامم رسید، عطری که شاید هرگز آن را فراموش نمی‌کردم و آغوشی که مهربانی را حتی در آن لحظات کم می‌شد در آن حس کرد.
فراموش کرده بودم چقدر حس خوبی‌ است که ادم، در دنیای بی‌خبری باشد. مثلا شب‌ها که چشم‌هایش را می‌بندد، هیچ فکری در ذهنش نچرخد. ترس از گذراندن فردا، یا بازگشتن به گذشته‌ای که بار‌ها رهایش کردی نباشد.
حسی که من تجربه‌اش کرده بودم. نور، نشان می‌داد چشم‌های من هنوز فرصت زیستن در روز دیگری را دارند.
باز هم در همان ساعت قبلی بیدار شده بودم. این‌بار با این تفاوت که از دور فقط نظاره‌گر کارکردن مستخدم ها شدم.
کسی با عجله، از پله‌ها پایین آمد؛ این پله‌ها همیشه محل رفت و آمد افرادی بودند که دغدغه‌هایشان با یکدیگر فرق داشت.
مثلا ویدا، هر زمان که عجله داشت یعنی دیر به نمایشگاه مورد علاقه اش رسیده بود. سپهر، همیشه فراموش می‌کرد یک دانش آموز است و ونداد، هروقت با عجله راهی می‌شد دردسری بزرگ به وجود می آورد.
اما مهراد، مهرادی که فقط من در این خانه آقای شایان صدایش می‌زدم، در طول این یک هفته متوجه شده بودم وقتی عجله دارد یعنی یک‌جای کاری که دارد انجام می‌دهد لنگیده است.
من که صبح بعد از تدریس خصوصی خسته کننده با ونداد، می‌رفتم مدرسه و تا شب با دانش‌آموز ها سر و کله می‌زدم؛
مهراد آدم کم غذایی بود و ونداد و ویدا هم مشخص نبود کجا چه چیزی می‌خورند که تا نیمه‌های شب پیدایشان نمی‌شد؛
می‌ماند سپهر، که تنهایی روی میز طویلی می‌نشست و بیشتر مواقع اشتهایش را به خاطر سکوت و سردی خانه از
دست می‌داد.آدم به امید زنده بود و من در چشمان پسرک، هیچ امیدی نمی‌دیدم. من دختری از سرزمینِ سبز‌ها بودم؛ از سرزمین باران‌ها، پرتقال‌ها، درخت‌ها و جنگل‌ها...
پری غمگینی اسیر در چنگال بی‌رحم زندگی بودم.
آدم، هرگز جایی که به آن تعلق دارد را فراموش نمی‌کند.
ولی گاهی جایی که به آن تعلق داری، محدودت می‌کند.
وابستگی، مانع پرواز می‌شود. پس انسان هرزگاهی مجبور می‌شود از تعلقاتش دل بکند.
- خانم شما صبحانه...
میان حرفش پریدم.
- میل ندارم! باید برم سرکار.
فراموش کرده بودم امروز، صبح پنج‌شنبه است. یادم که آمد بی‌خیال برگشتم سمت در، فرصتی پیش آمده بود تا حیاط عمارت را ببینم.
زندگی در خوابگاه خیلی بهتر از زندگی یک‌نواخت در این عمارت بود.
ایا واقعا پول زیاد باعث خوشبختی نمی‌شد؟ نه! خودم هم تجربه کرده بودم؛ پول هرگز راه رسیدن به خوشبختی نبود.
حیاط بزرگی که درخت‌های متفاوتش، به زیبایی اش چیزی اضافه نمی‌کردند، اما شکوه این عمارت را به درستی به نمایش می‌گذاشتند. یک راه‌روی سنگی که به یک آلاچیق چوبی منتهی می‌شد. زیبا نبود اما هنوز با شکوه بود. مشخص بودی که کسی نیست به درخت‌ها رسیدگی کند.
آخرین درخت این عمارت، درخت زیتون بی جانی بود که رنگ پریده، از دور به سبزی این عمارت، دهن کجی می‌کرد.
شاید حتی سبز‌هاهم ربطی به مسئله‌ی وجود امید در زندگی نداشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
صدایی متکبرانه به گوشم رسید.
- زیتون دوست داری؟
- زیتون نه! ولی دوست دارم بدونم چرا هرجا میرم تو هستی؟
دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و قدم زنان به درخت نزدیک شد. یکی از دست‌هایش را روی تنه‌ی نحیف درخت گذاشت.
- گیتا زیتون دوست داشت. وقتی سپهر به دنیا اومد براش این درختو کاشت. می‌دونی که، زیتون نماد صلح و دوستیه.
اگر درخت سپهر زیتون بود، چرا سپهر این‌همه از اجتماع فراری بود؟ احتمالا، گیتا، مادر سپهر بود. همان زنی که حدس می‌زدم همه دوستش داشتند. زنی که شاید، روزی، بند بند وجودش، شادی این عمارت بود.
- آقای شایان، من دلم نمی‌خواد راز آدم‌های این عمارتو بدونم.
و او حواس‌پرت پاسخ داد.
- تو، از سرزمین گیتا اومدی.
مطمئنم به او نگفته بودم اهل کجا هستم.
- ولی من که نگفتم، از کجا اومدم.
- ولی مهراد به من گفته تو از شمال اومدی.
حق با او بود. من از شمال، به سمت شهر شلوغ تهران یک‌نفس برای کسی شدن تاخته بودم.
همین کسی شدن مسئله شده بود برای من و خواهر‌هایم، سه دختر روستایی، که آرزو داشتند، بیایند و در شهر زندگی کنند.
صدف‌هاو گوش‌ماهی هارا رها می‌کردند و می‌آمدند تا در بین بوق ماشین‌ها شبشان را صبح کنند.
افسوس، یکی از آن دخترها حالا می‌بایست با پسر خان ‌ده بالا ازدواج کرده باشد و دختر دوم هم شب ‌خاستگاری از خانه فرار کند، صبح روز بعد، جنازه‌اش را در دریا پیداکنند.
دختر سوم، با هزار آرزو و امید، بیاید شهر برای معلم شدن، و سپس برای خریدن یک خانه کوچک دوبرابر جثه‌اش کارکند.
دریا، چقدر بزرگ بود که دریای دیگری را در خود غرق کرد.
و من چند سال بود که دریا را ندیده بودم؟
چرا پسرک اصرار داشت گذشته‌ام را جست و جو کند.
دلم می‌خواست بداند من هم در ولایت خودم کسی هستم.
- از یه روستا اومدم، دختر خان روستام.
نیش‌خندی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کند. متعجب می‌پرسد:
- فکر می‌کردم دوره‌ی خان و خان بازی تموم شده.
همیشه استثنایی هم وجود داشت. این استثنا هم شامل حال من شده بود.
- هنوز بعضی روستاها عوض نشدن.
خنده‌ای سرخوشانه می‌کند و زیر لب می‌گوید:
- نمی‌دونم چه حکمتی داره فقط دخترای روستایی شمال میان تو این عمارت.
- شمال گمشده های زیادی داره.
او نمی‌دانست در پانزده‌سالگی عروسِ خان شدن یعنی چه؟
حتی فکرش را نمی‌کرد دختری در این زمان حق انتخاب این را نداشته باشد که با چه کسی ازدواج کند.
او فکرش را نمی‌کرد دختر یک باغدار در شمال با آرزوی، پزشک شدن، و نرسیدن یعنی چه!
نام گیتا که می‌آمد، دلم درد می‌گرفت. دلم نمی‌خواست کسی نام گیتا را بیاورد. گیتا برای آن‌ها مادر سپهر بود. برای من اسمی که تجربه‌ی تلخی از گمشدن یک دختر ۱۸ساله‌ی فراری با هزار جور تهمت و افترا...
حرفم بوی خون می‌داد. بوی خون و خروش دختری که سال‌ها پیش در روی پدرش ایستاد و سی*ن*ه سپر کرد برای درس‌خواندن.
سر انجام غمگین چهار دختری از آن روستای لعنتی آرزو‌کش
کمی بعدتر با چهره‌ای متاسف، زمزمه کرد.
- امشب شب سختیه برای هممون، لطفا به کسی درمورد چیزی اصرار نکن.
احساس خوبی نداشتم، خاطره‌ای تلخ، امشب در سی*ن*ه‌هایشان سنگینی می‌کرد.
تنها و یکه، به میز ساکت و خالی شام نگاه می‌کرد.
- زیور خانم، بقیه چرا نیستن!؟
زیور نفس عمیقی کشید و در حسرت بیرونش داد.
- چی بگم خانم معلم، این روز رو هیچ کدومشون برای شام نمیان پایین.
اگر کسی قصد خوردن این‌همه غذا را نداشت پس فایده‌‌ی درست کردنشان چه بود؟ ونداد هشدار داده بود امشب به پرو پای کسی نباید بپیچم.
- چرا نمیان؟ اینهمه غذا رو کی میخوره؟
زیور چشم‌هایش را برایم درشت کرد. حتما در دلش می‌گفت ای خانم معلم تازه از راه رسیده‌ی از دنیا بی خبر‌.
- امشب سالگرد گیتا خانمه، از وقتی رفته روح این عمارتم با خودش برده.
پس امشب همه‌ی افراد این عمارت در عزای از دست دادن عزیز‌ترین‌شان در اتاق‌هایشان. کوچیده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
مصمم از پله‌ها بالا رفتم. اخلاق این مرد تعریفی نداشت.
اما هر آدمی حرف حساب می‌فهمد، منطق دارد.
در زدم، در زدنی پر از تردید.
- بفرمایید.
سرش را از روی میز کارش بلند کرد و خسته به من خیره شد.
دلم نمی‌خواست این چهره‌ی غمگین و خسته‌اش را ببینم.
- اتفاقی افتاده؟
منتظر جواب بود. فکر می‌کنم انتظار داشت بگویم شهاب سنگ عظیمی از آسمان پایین افتاده و دقیقاً وسط عمارت را تخریب کرده.
- شام حاضره.
می‌دانستم به دنبال جواب مناسبی می‌گردد. جوابی که محترمانه، مرا با آن از این اتاق بیرون کند. شاید به‌این خاطر که معلم ونداد بودم به‌من نمی‌گفت گمشو از اتاق بیرون.
- شما بفرمایید من میل ندارم.
نمی‌فهمیدم این شجاعت از کجا پیدایش شده‌بود.
- فقط شما میل ندارین؟ ظاهراً امشب همه با هم میل به‌خوردن چیزی ندارید.
کمی جلوتر رفتم، نگاهم به‌قاب‌عکس کوچکی کنار تخت خورد.
یک قاب سه نفره، دوست داشتنی و گرم، زنی در قاب، شباهت عجیبی به‌من و ساحل و دریا داشت. جایی دیده‌بودمش یا حداقل لبخندش برایم آشنا بود.
زن در آن با لبخند به‌کودکی در آغوشش، چشم دوخته‌بود. کودکی که دست‌های کوچکش، را وسیع برای بغل کردن مرد جوان کنارش باز کرده بود.
باور نمی‌کردم مردی که در این عکس اینقدر بی‌احتیاط می خندد امروز محتاطانه زندگی کند.

دست بردم قاب عکس را بردارم که با صدایش دستم را عقب کشیدم.
- به اون دست نزن.
همان‌جا روی تخت نشستم.
- بعضی احساسات با یه تنفر بزرگ یا بعضی تنفرات نتیجه‌ی یه دوست داشتن افسانه‌ای هستن. قصه‌ها و داستان‌های زیادی با این مضمون نوشته شدن. اما نکته‌اش همینه، هیچ احساسی توی دنیا اونقدر موندگار و پایدار نیست که تا ابد همراه ما بمونه. هر آدمی توی دنیا، عزیزی رو از دست داده.
به‌چشم‌هایش نگاه کردم، در‌‌ آنها غرور، لجبازی، یا خودخواهی دیده نمی‌شد.
امشب این مرد، قابل ترحم‌ترین آدم دنیا بود.
- ولی هیچ کسی، مسبب مرگ عزیزش نبوده.
دلم نمی‌خواست، رازهایم را در ازای آرامش دیگری چوب حراج بزنم. اما چاره‌ای نبود.
- ولی ممکنه توی این دنیا، یک دختر پونزده ساله‌ی تنها، صبح آفتاب نزده، جنازه‌ی خواهر جوون‌اش رو با دست‌های خودش از آب دریا بیرون بکشه.
نگاهم کرد، از نگاهش چیزی نمی‌فهمیدم.
- چی‌ می‌خوای بگی؟
- می‌خوام بگم، اون بیرون بیشتر به شما احتیاج دارن، شما یک پسر نوجون ده ساله دارید، یه برادر جوون و یه خواهر.
شما خودتون رو توی اتاق زندانی کردید، سپهرم همین کار رو میکنه، وندادم از شما یاد گرفته که مرموز باشه و دردهاش رو پشت غرورش پنهان کنه، به‌نظرم ویدا، از شما جسور‌تر، شجاع‌تر و قوی‌تره. شما دارید به‌سپهر یاد میدید هر‌ وقت مشکلی داشت یا ناراحت بود خودش‌رو توی اتاقش زندانی کنه و همه درهارو روی خودش قفل کنه.
دوباره در پوسته‌ی سخنش فرو رفت.
- شما قرار بود معلم ونداد باشی، نه اینکه به‌ما درس اخلاق یاد بدی. به‌رئیست، تأکید می‌کنم به‌رئیست.
بلد بود چطور آدم را برنجاند.
- میرم پیش سپهر، شما هم می‌تونید، تا هروقت که دلتون خواست، خودتون رو توی اتاق زندانی کنید به امید اینکه زنی که از دست دادید برگرده. اینقدر توی توهمات خودتون بمونید و با این رفتار احمقانه و محتاطانه‌اتون محافظه کار باشید تا بقیه عزیزان‌تون رو هماز دست بدید. آقای رئیس!
در را محکم پشت سرم بستم. مطمئن بودم با این اخلاق به‌شدت خوبش فردا ممکن نیست طلوع خورشید را در این عمارت ببینم. اما بازهم تیرم را در تاریکی رها کرده‌بودم.
وارد اتاق سپهر شدم، روی تختش دراز کشیده بود .
- امروز حواسم بود از اتاق بیرون نیومدی شازده.
کتاب را از دستش کشیدم و کنار گذاشتم.
- اینقدر کتاب می‌خونی دلت می‌خواد دانشمند بشی؟
- حوصله ندارم، میشه امشب سربه‌سرم نزاری؟
لبخند زدم. دستی به‌موهای کوتاهش کشیدم:
- شام حاضره، تنهایی دوست ندارم بخورم بیا بریم شام بخوریم.
ناراحت گفت:
- امشب کسی دلش نمی‌خواد شام بخوره.
- با شام نخوردن همه‌ چیز حل میشه؟
- امشب شب خوبی نیست میشه بری؟
- بیا با من بریم بقیه هم میان شام می‌خورن.
بر خلاف تصورم بلند شد.
- میشه بری بیرون، می‌خوام لباس بپوشم.
از اتاق بیرون رفتم. مستقیم رفتم سراغ ونداد.
در اتاقش باز بود. هدفونش را در گوشش گذاشته‌بود و مشغول گوش کردن موسیقی با ریتم تند بود. این را از تکان‌های ریزی که به سرش می‌داد فهمیدم.
گوشه هدفون را کشیدم تا توجهش به من جلب شد.
- چی میگی؟
- میگم شام حاضره بیا شام بخور.
- مگه نگفتم امشب همه پاچه گیر شدن، نرو سراغشون.
ونداد واقعاً بی‌خیال و سربه‌هوا بود.
- درس که نمی‌خونی ، حواستم که معلوم نیست کجاست اینم از وضعیت سلیقه‌ی موسیقی‌ات، پاشو بیا شام تا نزدم داغونت نکردم.
از اتاق بیرون رفتم. ویدا و سپهر و بعد از من ونداد هم به‌ما پیوست.
- چرا همو نگاه می‌کنید. غذا بخورید دیگه.
سوأل ویدا باعث شد دستم روی هوا خشک شود.
- مهراد نمیاد؟
دلم می‌خواست حرصی که داشتم را خالی کنم.
- آقای رئیس امر فرمودن ما غذا بخوریم، ایشون میل ندارن.
زیر لب گفتم:
- حالا انگار خیلی مهمه.
ویدا خندید و ونداد سعی کرد خندیدنش را پنهان کند.
- حالا چرا اینقدر عصبانی؟
در این مدت احساس نزدیکی با ونداد و ویدا پیدا کرده‌بودم.
حتی سپهر هم داشت به جبهه‌ی ما ملحق می‌شد.
- به‌من گفتن که من معلم درس اقتصادم و لازم نیست به‌ایشون و اعضای خانوادشون درس اخلاق بدم.
سوم شخص خطاب کردنش، حتی پیش خودم هم خیلی غیرقابل باور بود. مهراد در همین حین وارد آشپزخانه شد.
- خب، منتظر شنیدن ادامه‌اش هستیم خانم معراج.
بهتر از این نمیشد. حتماً فردا اخراجم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
رسما در این عمارت به یک انسان بی مصرف تبدیل شده بودم.
اخراج شدن خیلی بهتر از این وضعیت بود.
در آرامش غذایشان را خوردند. وقتی از آشپزخانه خارج میشدم شنیدم که زیور به یکی از خدمتکار ها می گفت:
-خدا خیرش بده بعد از چند سال امشب دوباره دور یه میز نشستن.
از پله‌ها بالا می‌رفت که کمی عقب برگشت. راه رفته را بازگشته بود تا مطلب مهمی را بگوید.
- خانم معراج.
به تعجب به صورت خبیثش نگاه کردم. ویدا و ونداد و سپهر هم منتظر به او چشم دوخته بودند.
زیور از لبه اشپزخانه سرک میکشید. صدایش رسا و بلند بود.
- با توجه به عملکرد ضعیفتون، فردا صبح وقتی بیدار میشم، مایلم که دیگه شما توی عمارت حضور نداشته باشید.
حرفش بوی تحقیر میداد. از اینکه در حضور همه عذرم را خواسته بود ناراحت بودم. نه اینکه اخراجم کرده بود. از اینکه احساس می‌کرد فقط خودش در زندگی سختی های زیادی کشیده.
وسایلم را جمع کردم، چیزی جز یک چمدان و چندتا کتاب نبود.
در زدم. حتی مطمئن نبودم که از رفتنم خوشحال یا ناراحت‌اند.
نشسته بود و مثل همیشه کتابش را می‌خواند. علاقه‌ی پسر بچه ای در این سن به خواندن کتاب های علمی بیش از اندازه دور از ذهن بود.
- حق با تو بود شازده، یک هفته بیشتر نتونستم بمونم.
کتاب را کنارش گذاشتم.
- برای تو آوردم، فکر کردم شاید موضوعش برات جالب باشه در مورد یه پسر بچه است که با سفینه فضایی پرواز میکنه.
سپهر برایم عزیز بود. اگر راه درستی برای تربیت کردنش پیدا کرده بودند شاید غرور و خودپسندی پدرش را به ارث نمی‌برد.
- میری پیش خانواده ات؟
حرف خانواده که وسط می آمد من، ضعیف ترین آدم دنیا بودم.
- شاید، شایدم نه، نمی‌دونم.
- دلت براشون تنگ میشه؟
- شاید!
- تو بابا رو بعد از هفت سال تو همچین شبی سر میز کشوندی، چطور تصمیم گرفتی که بری!
- اون به خاطر شما اومد، به خاطر تو ، ونداد و ویدا.
کمی بچه بود برای فهمیدن روابط بزرگتر‌ها، برای فهمیدن تحقیر در کلام پدرش.
نفر بعدی ونداد بود، شاگرد نیمه وقتم.
- برات کتاب اوردم، مربوط به درسای مدیریته، اینجا چیز خاصی نداشتم برای همین به همتون کتاب دادم.
ونداد همان‌قدر که سعی میکرد خودش را مرموز نشان دهد، بی‌پناه و یکرنگ بود.
- مگه به پول. این کار احتیاج نداشتی، پس چرا داری میری؟
- من نرفتم، اخراج شدم.
- چطور راضیش کردی بیاد شام بخوره؟
- راضی نشد، اومد جایگاه منو بهم نشون بده.
خودکارش را کنار گذاشت.
- هفت سال پیش، تو روز تولد گیتا، زن و مادرشو از دست داد. طول کشید تا خودشو جمع و جور کنه، اگه منو ویدا مادرمون رو از دست دادیم اون دو نفر از عزیزترین آدمای زندگیشو از دست داد.
حسش را درک نمی‌کردم، آدم هرچقدر هم که زندگی به او سخت بگیرد باید سخت تر دوام بیاورد.
- هیچوقت دوست داشتن یه نفرو تجربه نکردم، اما میدونم از دست دادن یه همخون چقدر می‌تونه سخت باشه.
ابروهایش بالا پرید.
- یعنی هیچوقت عاشق نشدی؟ دوران دبیرستان، دانشگاه چه میدونم.. هیچوقت کسی نبوده که دوستش داشته باشی؟
- هیچوقت هیچ کسی نبوده، یعنی، وقتی دختر خان باشی، هیچوقت اجازه نداری هرکسی که دلت میخوادو دوست داشته باشی. البته یه شوهر دارم که ولش کردم اومدم تهران.
حتی فکر به این موضوعم خنده دار بود. دلم می‌خواست تا ابد خاطره‌ی رفتنم را فراموش نکنند.
سیخ نشسته بود و متعجب ب من نگاه میکرد.
- یعنی چی؟ چطور شوهرتو ول کردی اومدی.
- یه پسره بود، قرار ازدواج منو اون رو گذاشته بودن، من که بزرگتر شدم، زیر بار نمی‌رفتم بریده و دوخته‌ی کسی رو تنم کنم. برای همینم اومدم تهران.
- از فردا کجا میری؟
شانه بالا انداختم، درواقع من به این آوارگی عادت کرده بودم.
خو گرفتن، با هر شرایطی را خوب بلد بودم.
- هتل، شاید یه کار دیگه پیدا کردم، ناراحت نباش من یه شغل دولتی و یه حقوق دارم، بی جا و مکان نمیمونم.
- از من بی‌خیال تر تویی. به خدا فقط خودتی که از من بیخیال تری‌.
- غصه نخور، بادمجون بم آفت نداره.
- تو بیشتر شبیه پرتقال شمالی.
شبیه به اسمم بودم، باران، می امد، با صدای بلند، گاهی نم‌نم، گاهی خشمگین، اما فردا، بجز بوی نم خاک چیزی از خودش به جا نمی‌گذاشت، شاید چیزی شبیه به یک خاطره‌ی کوتاه و شیرین.یک خاطره‌ی سبز.
در راهرو که سمت اتاقم می‌رفتم ویدا به سمتم پا تند کرد.
- باران باران.
- جانم.
کاغذی را به سمتم گرفت.
- یکی از دوستام برای برادر کوچیک ترش دنبال معلم خصوصی بود. چند وقتی هست بهم سپرده یکی رو پیدا کنم، وقت کردی یه سر برو.
کاغذ را گرفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
- من خونه ندارم، کار که دارم .
- مهراد خیلی بیرحم شده، تو که داشتی کارتو خوب انجام می‌دادی.
لبخند تصنعی زدم.
- به زیتون آخر باغ آب دادم ، تا وقتی
اینجا هستی یه مقدار آب بهش بده. به ماه نکشیده جوونه میزنه.
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
20
412
مدال‌ها
2
شب را خواب به چشم نیامدن. قصه‌ی مهتاب و دریاچه است.
دریاچه ای که آرام می ماند تا رفتن مهتاب را تماشا کند.
مهتابی که شب ها با نور خودش ، خودش را میبیند.
صبح آمده بود و این بار نوبت رفتن، چمدانم را به آرامی از پله‌ها پایین بردم، صبح روز جمعه، جمعه‌ای که غروب هایش معروف بود و درد آور.
همان‌قدر که مهربانی را بلد بودم دل کندن را هم خوب بلد بودم.
چک را به همراه برگه‌ای روی کانتر آشپزخانه گذاشتم. مطمئنم بودم زیور فضول تر. از این حرف هاست که از خیر خواندن ان برگه بگذرد..
به پولش احتیاج نداشتم و روی برگه نوشته بودم که« من بابت کاری که نتیجه ای نداده، پولی دریافت نمیکنم»
شاید همین جمله، شروع جنگ جهانی میان من و مردی بود سرسخت تر از خودم.




بی هدف کانال‌هارا بالا و پایین می‌کردم.
- شکلات میخوری بیارم برات؟
صدایش نشان می‌داد در پی پیدا کردن چیزی برای خوردن است.
- تو همیشه باید یه چیزی بخوری؟
- همین اخلاق قشنگتو نشونشون دادی اخراجت کردن؟
لم دادم و پایم را روی میز گذاشتم.
- اگه اخلاق قشنگی داشتم که مثل تو سر و سامون می‌گرفتم.
ظرف پر از شکلات را روی میز میگذارد و پایم را هل می‌دهد عقب
- کدوم سر و سامون دلت خوشه، پر رو پر رو اومده به من میگه ببخشید خانم ایزدی خانواده‌ی من به یه سری رسوم پایبندن، معتقدن که دخترو باید از پدرش خاستگاری کرد.

دلم به حال و روز دختر روبه رویم می‌سوزد. همه چیز را به هم ریخته بودیم، آمده بودیم پی رویاهایمان، بهای آن هارا هم با خانواده‌هایمان دادیم.
- برگرد روستا، حرف بزن باهاشون، بگو تصمیم گرفتی ازدواج کنی.
فقط به زبان آوردنش آسان بود.
- هرکی ندونه تو که بهتر میدونی، من پامو بزارم تو اون روستا گرشا منو سلاخی می‌کنه.
حق داشت، کاری که ما کرده بودیم درست و حسابی اسم خاصی نداشت جز فرار.
- دلیلش برای این کار چی می‌تونه باشه؟
- تو که می‌دونی گرشا چقدر دریا رو دوست داشت.
حق به جانب شکلاتی را در دهانم گذاشتم.
- داشت که داشت، همه میدونستن دریا علاقه‌ای بهش نداره، خودش باید درک میکرد که نکرد. مگه حتما باید اونی که عاشقشی عاشقت بشه؟
کنارم می‌نشیند و کنترل را از دستم می‌گیرد.
- چی بگم ، عشق برا آدم منطق نمی‌زاره که.
- حالم از این عشقای یه‌طرفه‌ی بی نتیجه به هم میخوره.
- آدم خودش انتخاب نمی‌کنه مهر کی به دلش بشینه.
- بی‌خیال شو دیگه، اومدی اینجا خانم دکتر بشی که شدی، ما تا حقمونو از این زندگی نگیریم به اون روستا بر‌نمی‌گردیم.
بلند . می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم.
- کدوم حق؟ هیچ حقی برای کسی در نظر گرفته نشده.
پشت سرم می‌اید و پرسشگرانه می‌گوید.
- من که دیگه رفتنی نیستم، درامدمم کفاف اجاره‌ی اینجا رو نمیده، به فرنازم بگو بیاد سه تایی اینجا زندگی کنیم.
متعجب نگاهش می‌کنم.
- پس امیر چی میشه؟
غم در چشمانش هویدا می‌شود.
- نمی‌تونم برگردم روستا باران، همه مردن دریا رو از چشم من میبینن.
اگر دریا، قبل از کار احمقانه‌اش با من حرف نمی‌زد شاید من هم گیتا را مقصر مرگش می‌دانستم، اما می‌دانستم دریا، به جای دل به دریا زدن، جان به دریا زده بود.
دستم را دور شانه اش حلقه کردم.
- بس کن گیتا، کسی تورو مقصر نمی‌دونه. اگه تصمیم نداری با امیر ازدواج کنی، حرفی نیست، میگم فرنازم بیاد، خونه رو با هم اجازه می‌کنیم. فقط خطمو عوض کردم، برای دیدن فرناز باید برم شرکتی که کار می‌کنه، می‌دونی که اونجا هم نمیتونم برم.
 
بالا پایین