جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روحاء با نام [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,327 بازدید, 4 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روحاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط روحاء
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
عنوان: به رنگ کوچ
اثر: یسنا باقری
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W (5)
خلاصه:
ایمان اشراقی بعد از هفده سال جنگیدن اکنون به دنبال هویت گم‌شده خویش است. هویتی که مانند پتک مدام توی سر او کوبیده می‌شود. ایمان بزرگ شده، عاشق شده و تن به غربت سپرده و اکنون میان جدال مرگ و زندگی ایستاده و با تفنگ‌هایی که روی سرش قرار گرفته می‌جنگد.
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
مقدمه:
سال‌هاست که می‌نویسم و مثل مولانا برای شمس، در پی تو می‌گردم و درآخر چیزی از آب درنمی‌آید که لایقت باشد.
بارها از چشم‌هایت ترسیدم و مانند مولوی، پا بر زمین کوبیدم و دوباره نوشتم.
نوشتم و آن‌قدر نوشتم که لیاقت پیدا کنم و دوباره بنویسم. تصدق روح بزرگ و مهربانت بروم که با بسم رب العلی الاعلی شروع شد و با یک فمن یمت یرنی تمام شد.
- از طرف حنانه سادات، به اویی که خودش خوب می‌داند کیست.
 
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
[اصفهان/اصفهان/ایران]

زنگ خانه که خورد، آمد و نشست روی میز و صندلی‌های نو و چشم‌های خاکستری‌اش آرام گرفت.
برعکس چشم‌های من که دو دو می‌زد برای شیطنت جدید و همه‌جا را می‌پایید. همین دو، سه ساعت پیش بود که هامین دردسرهایی که درست کرده بودم را گردن گرفت و به جای من تعهد داد. هرچند، هیچ به روی خودش نیاورد و او هم به دنبال سوژه‌ای می‌گشت برای به هم خوردن. نگاهم دوباره به نگاه آقای اشراقی گره خورد. هیچ‌وقت به من و باقی بچه‌های مدرسه توجه نمی‌‌کرد. پسره‌ی از دماغ فیل افتاده، انگار نمی‌دانست که نمی‌دانیم پدرش چکاره‌ است و با چه کسانی برو و بیا دارد. مدام خودش را زیر نقاب بی‌تفاوتی پنهان می‌کرد و هیچ‌ توجه‌ای نشان نمی‌داد. پسره‌ی لاکردار، خوب می‌دانست که همه‌ی ما او را می‌شناسیم و با این حال سعی می‌کرد که انکار کند. _ برایم اصلا مهم نبود_ دستی نشست روی شانه‌ام و باعث شد نگاهم را از ایمان بگیرم. بلند شدم و به هامین اجازه‌ی نشستن دادم. نشست کنار دیوار. دست بردم توی موهایم. عصبی‌ بودم. در باز شد و چهره‌ی اخموی خاله یغما، لرزه‌ای تصنعی به اندامم انداخت. هم زمان که خودم را نگران نشان می‌دادم، ایمان را هم می‌پاییدم. دستش را گذاشته بود زیر چانه‌اش و زل زده به تخته سیاه. مثلا حواسش به ما نیست. خاله جلوتر آمد و اخم‌‌هایش را برد توی هم. من هم مثلا خودم را جمع و جور کردم و ایستادم. ایمان سرش را گذاشت روی میز و می‌توانستم صدای نفس‌هایش را متوجه بشوم. سرم را انداختم پایین و گفتم:
خودمون حلش کردیم.
خندید و دست گذاشت زیر چانه‌ام. سرم را بلند کردم و مجبور شدم زل بزنم توی چشم‌های خاکستری‌اش. پوزخندی نشست روی لب‌‌هایش و انگار جانم را دو دستی گرفت و توی مشت‌های ظریفش فشار داد.
- که حلش کردی..
به هامین نگاه کردم؛ نه برای این‌که از من دفاع کند، اتفاقا برعکس، برای این‌که چیز بیشتری نگوید و بگذارد خاله حرصش روی من خالی کند.
- می‌ریم خونه حامد، ولی این‌دفعه، دفعه‌ی آخره که به جای پدرت میام مدرسه. فهمیدی؟
گفت و بدون تعلل، دست ایمان را گرفت و با هم رفتند بیرون. نفسم را بیرون دادم و دست کشیدم به صورتم. کلافه‌ بودم. نمی‌دانم چرا ولی کلافه‌ بودم.
در باز و بسته می‌شود و صدای ایمان می‌پیچد توی کلاس:
- آقای حامد حسین رضایی، وسایلتو جمع کن و بیا بیرون.
سریع کوله پشتی‌ام را برداشتم و از کلاس خارج شدم.
ایمان جلوتر از من از حرکت می‌کرد. قد بلند نداشت ولی کوتاه هم نبود‌. با قد صد و هشتاد و پنج، از اویی به زور به صد و شصت و پنج می‌رسید، مسلماً بلندتر بودم‌ و با این حال، منی که از زیبایی فقط موهای سیاه و چشم‌های سبزآبی و قد بلند را به ارث برده بودم، در مقابل زیبایی‌اش هیچ‌چیز نبودم. یک لحظه برگشت و نگاهم کرد. چشم‌هایش خاکستری بود و موهایش بور‌. با هفده سال سن، هنوز پشت لب نداشت و می‌دانستم که به برادربزرگترش رفته و هیچ‌وقت قرار نیست داشته باشد. صورتش پر و سفید بود و گونه‌هایش سرخ. لاغر بودنش تاثیری روی زیبایی‌‌اش نداشت و اتفاقا بیشترش می‌کرد. مختصرش کنم، ایمان فرنگ رفته بود و تمام ویژگی‌های یک مرد انگلیسی را داشت. برعکس من که یک پسرک یزدی آفتاب سوخته‌ام و به قول بابا:
مو خط دکترم خالو، کسی قابوم نمی‌گیره.
نمی‌دانم چگونه، ولی بالاخره به حیاط رسیدیم و سوار ماشین خاله شدیم. ماشین که چه عرض کنم، ابوقراضه از این ماشین بهتر بود و البته من و ایمان می‌دانستیم برای ماشین خاله سال‌ها پس انداز کرد و بارها ضرر دید. نگاهم به بیرون از ماشین و صورت ایمان گره خورد. قصد سوار شدن نداشت. خاله ناسزایی گفت و ایمان را صدا زد. ایمان، سریع سوار شد و در ماشین را به آرامی بست. ایمانی که از کمربند پدرش نمی‌ترسید، این‌گونه از اخم مادرش می‌ترسید و حاضر بود جانش را برای آن اخم‌ها بدهد. سرش را انداخت پایین و سکوت مطلق در ماشین حاکم شد و این سکوت را خودش شکست. یکهو لبخندی نشست روی لب‌هایش و گفت:
- امشب میای فوتبال؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
اخم کردم و سرم را به صندلی ماشین فشار دادم:
- نه.
این را که گفتم، کوله‌پشتی‌اش را بغل کرد و چشم‌هایش را بست:«منم نمیرم پس»
***
من حائلی بین آهیل و هامین بودم و ایمان دقیقا جلوی هر سه ما نشسته بود. هامین، کیسه‌ی خوراکی‌ها را روی زیرانداز خالی کرد و گفت:«تازه حقوق گرفتی ایمان؟!» و یکی از پاکت‌های پفک‌ را به طور کامل باز کرد و بعد از چندثانیه، با لبخندی دندان نما، سکوت نسبتا مطلق پارک را شکست: «ایمان، یادته روز اول مدرسه رو؟» ایمان سرش را تکان داد و من یاد دعوایی افتادم که هنوز از خاطر هیچ‌کداممان نرفته بود. دوباره سکوت حاکم شد و این‌دفعه، دلیلش را خوب می‌دانستم. یک هفته‌ی دیگر تکلیف تک تکمان مشخص می‌شد و معلوم نبود بعد از پنج سال هم‌کلاس بودن، هر کداممان روی کدام صندلی دانشگاه می‌نشیند. تکلیف من و آهیل که مشخص بود. ولی ایمان و هامین هنوز هدفشان را مشخص نکرده بودند. گلویم را صاف کردم و لیوان چای را از توی سینی برداشتم. داغ بود و انگشت‌هایم را می‌سوزاند. قبلا هماهنگی‌های لازم را با آهیل انجام داده بودم و فقط هامین و ایمان از محفل پیش رو خبر نداشتند. آهیل انگشت‌هایش را به هم گره داد و گفت: «آقای اشراقی، می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟» ایمان "البته" آرامی را زمزمه کرد و آهیل پرسید:«می‌دونی که خیلی دوست دارم و نمی‌خوام هدفی رو دنبال کنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری، قبل از این‌که باهات وارد بحث بشم، دوست دارم به این سؤالات جواب بدی». حرف زدن با این ایمان و قانع کردنش، آن‌قدر سخت و طاقت فرسا بود که برای چند کلمه باید این‌گونه مقدمه چینی می‌کردیم. ایمان زیرک تر از آنی بود که به راحتی قانع شود. پرسید:« می‌شه بهم بگی که چرا یه آدم باید چهل سال از عمرش رو فوتبال یا ورزشی قرار بده که از نظر من هیچ خروجی مثبتی نداره و نهایت خروجی مثبتش محبوبیتیه که به دست میاره؟» هامین از شدت کلافگی ادای آهیل را درآورد. ایمان اما در خودش فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت:« سوالت شبیه اینه که از یه نفر بپرسی چرا داری زندگی می‌کنی و هدفت از زندگی کردن چیه؟!»
آهیل نفسش را بیرون داد و صدایش خش دار شد:
- دقیقا سوال منم از تو همینه ایمان.
ایمان، بند ساعتش را باز کرد و دوباره بست. هامین از فرصت استفاده کرد و پرید وسط بحث آهیل و ایمان:
- جهت یادآوری می‌پرسم آقا ایمان، مثل‌ این‌که قبلا گفته بودید پدرتون روان‌پزشکه.
ایمان سرش را تکان داد و هامین، چشم غره‌ای به آهیل رفت و از او خواهش کرد که بحث را ادامه ندهد. دهانم را به گوشش نزدیک کردم:«نوبت شما هم میرسه آقا هامین، فعلا سکوت کن». آهیل اما آرام بود و به دنبال جوابی قانع کننده:«شرمنده که می‌پرسم اینا رو، ولی واقعا برام عجیبه که وقت و عمرم رو سال‌ها پای ورزشی بذارم که خروجی سالمی نداشته باشه و از اون بدتر، اصلا نمی تونم تصور کنم هدفی که انتخاب می‌کنم اصلا خروجی خوبی نداشته باشه.» ایمان سرش را پایین انداخت. دنبال قانع کردن آهیل نبود، ولی حرفش را به زبان آورد:«هر آدمی واسه یه چیزی به دنیا میاد. از نظر من‌، زندگی مثل مسائل ریاضیه که با هر راه حلی، نهایتاً به یه جواب می‌رسی. ولی مهم این‌جاست که هرکسی مسائل خودش رو داره. مهم تر از اون، اینه که با چه راه حلی پیش بری و با اشتباه حل کردن این مسائل، مردود نشی. من اگه با راه حل خودم مسائل رو حل می‌کنم، معنیش این نیست که دارم زندگیم رو به آتیش می‌کشم، معنیش اینه که مسائل و راه حل های خودم رو دارم» هامین خندید:«با این‌که‌ هیچی از حرف‌هات نفهمیدم و متوجه ربطش به سوالات آهیل نشدم، ولی آفرین. بالاخره ریاضی یه جاهایی به درد خورد و امیدوارم این دوتا برخلاف من منظورتو فهمیده باشن.» آهیل جواب داد: «ولی من قانع نشدم هامین.» ایمان، دستش را برد توی موهایش و زمزمه کرد:«شماها هر کدومتون از همون روزی که به دنیا اومدید، هدفتون رو انتخاب کردید و در راستاش درس خوندید، کلاس رفتید، مطالعه کردید و از هیچی دریغ نکردید». بعد از پنج سال، هنوز جملاتش را مثل روز اول ادا می‌کرد و انگار پشت تریبون دانشگاه تهران قرار می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین