فصل اول، طوفان
*فرانک*
باد سرد زمستونی، مثل شلاق توی صورتم کوبیده میشد و هر لحظه تحملم کمتر میشد. کمی این پا اون پا کردم وبا دیدن نیما، گرما توی پوستم دوید. به سمتش قدم برداشتم و جلوش ایستادم.
- اوردیش؟
- اره اوردمش. فرانک دیگه تکرار نکنم ها!
کتاب رو از دستش کشیدم و سریع توی کیفم انداختم. اخم کردم و با دهن کجی جواب دادم.
- خیلوخب بابا حواسم هست. شب میای؟
کمی به اطرافش نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
- اره با آیهان میام.
بدون خداحافظی ازش دور شدم و به سمت خونه قدم برداشتم. دونه های ریز برف سر و صورتم رو خیس میکردن. اولین برف زمستون امسال بود و من، مثل همیشه با دیدن برف از خوشحالی سرمست شدم. کلید رو توی در انداختم و در رو باز کردم. بوت های خیسم رو کنار در گذاشتم و پله هارو بالا رفتم. در ورودی رو باز کردم و وارد خونه ی خوشکلم شدم. پالتوی نیمه خیسم رو رو شوفاژ انداختم و به سمت اتاقم رفتم .باید خرید میکردم. کوفتم تو خونه نداشتم و شب قرار بود قوم تاتار بریزن اینجا. گوشیم رو روی میز گذاشتم و همینطوری که یه پالتوی دیگه میپوشیدم به حامد زنگ زدم و روی اسپیکر گذاشتم. چند لحظه بعد صدای همیشه سرخوشش توی خونه پیچید.
- سلام بر بانوی بانوها سرکار خانم فرانک. حال شما احوال شما؟
- حامد انقدر حرف نزن. پاشو بیا دنبالم.
-عه! دلم و شکستی فرانک. حالا کدوم گوری میخوای بری عزیزدلم؟
- دارم میرم فروشگاه. یه نیم ساعت دیگه فروشگاه باش.
چند ثانیه ای ساکت شد و گفت:
- باشه میام ولی میشه قید کنی کدوم فروشگاه؟ این شهر یه ملیون فروشگاه داره ها.
چشم هام رو از حواس پرتی خودم محکم فشردم و گفتم:
- همون فروشگاه گوگولیه که نزدیک به خونه ی آیهانه.
- اهان باشه عزیزم میام دنبالت. فعلا کاری نداری؟
گوشیو قطع کردم و منتظر اسنپم موندم. باید یه فکری برای ماشین بکنم اینطوری نمیشه حامد از کار و زندگی افتاده همش باید دنبال من بدوئه.
با اومدن اسنپ فورا توی ماشین نشستم. راننده بی حرف به سمت مقصد میرفت و من هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم و به موزیکم گوش میدادم. حواسم رفت سمت کتابی که نیما برام اورده بود. اینبار قصدم جدی بود و میدونستم که میتونم انجامش بدم. من خیلی قوی تر از قبلم و دیگه وقتشه که خودم رو نشون بدم.
***Satan’s Kingdom، ماساچوست***
*اورینا*
شمع هارو به آرومی خاموش کردم و به چهره های منتظری که دور میز نشسته بودن نگاه کردم.
- خیلی نزدیکه. به زودی آماده ی پیوستن به ما میشه اما، اجدادمون به من هشدار میدن؛ اومدن اون برای ما چالش های زیادی رو به همراه داره.
آدریان دستی به ته ریش هاش کشید و پرسید:
- چرا وقت تلف میکنیم؟ ما خیلی آسون میتونیم بیاریمش پیش خودمون.
پگاسوس فورا جواب آدریان رو داد.
- چون باید خودش یاد بگیره و قدرت هاش رو به دست بگیره. ما نمیتونیم بهش آموزش بدیم.
دست هام رو سه بار محکم به هم کوبیدم و از پشت میز چوبی بلند شدم. لیانا توی گوش پگاسوس چیزی زمزمه کرد و از جاش بلند شد و شمع های روی میز رو جمع کرد.
*تهران، ایران*
*فرانک*
کیسه های خرید رو به زور با خودم بیرون اوردم و با دیدن حامد که خیلی ریلکس به ماشینش تکیه داده بود با حرص داد زدم.
- حامد بیا اینارو بگیر دستم شکست.
دست هاشو از جیبش بیرون کشید و به سمتم اومد. از ریلکس بودنش هم خنده ام میگرفت و هم حرص میخوردم. همه ی کیسه هارو ازم گرفت و جلوتر از خودم راه افتاد. به جای صندوق، خرید هارو گذاشت روی صندلی عقب و باز من رو حرصی کرد.
نشستم توی ماشین و صورت خیسم رو با دستمال کاغذی خشک کردم. خودشم نشست و قبل از حرکت گفت:
- چه خبر لیدی؟ چرا سگرمه هات توهمه؟
چپ چپ نگاهش کرد و جیغ زدم:
- همش منو حرص میدی. میخوام خفت کنم حامد.
با زبونش لبش رو به بالا هل دادو دندوناش رو نشون داد.
- خب فقط محظ احتیاط قبل اینکه تهدیدم کنی بهت تذکر بدم که ممکنه توی جنگ با یه گرگ شکست بخوری.
دندون قروچه ای کردم و دوباره به خودم لعنت فرستادم که چرا دوسال پیش، بهش گفتم که چیه و کیه! مزاحم همیشگیه ذهنم توی سرم گفت:
- عزیزم نه که حالا تو نمیگفتی هیچ وقت نمیفهمید! ولی از حق نگذریم بهش نمیاد گرگ باشه ها، فوق فوقش بتونه ی گربه ی سفید مفید باشه.
به حرف مزاحم خندیدم که حامد با تعجب گفت:
- به امید پروردگار اعظم خل بودی دیوونه هم شدی؟
با ناخنای تیزم بازوشو نیشگون گرفتم و با لذت به داد وبیدادش گوش کردم.
- خب دیگه بالاخره ادم دیوونه همه کاری انجام میده حامد جونم.
حامد همینطوری که دستش رو ماساژ میداد چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- به جز خل و دیوونه وحشیم هستی. الهی دستت بشکنه دختره ی خیره سر چشم سفید. نفرین عامون برتو باد. اصلا تقصیر منه که نقش رانندتو دارم بازی میکنم.
کمی، تاکید میکنم فقط کمی دلم براش سوخت. لپش و کشیدم.
- به جاش شام برات لازانیا درست میکنم اقا گرگه. بزن بریم نازک نارنجی بازی هم در نیار.