جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به سرخی نقره] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fermisk با نام [به سرخی نقره] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 294 بازدید, 4 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به سرخی نقره] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع fermisk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط fermisk
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
نام رمان: به سرخی نقره
نویسنده: fermisk
ناظر: @میناطویلی زاده
ژانر: فانتزی، ترسناک
خلاصه: قرن ها پیش، جادوگران، شیاطین، خون آشام ها، گرگینه ها و انسان ها در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند؛ اما رفته رفته، صلح و هم‌زیستی میان آنها از بین رفت. و ما، در کنار انسان ها، اما میان سایه ها زندگی می‌کردیم. حالا، زمان آشکار شدن است.
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
فصل اول، طوفان

*فرانک*
باد سرد زمستونی، مثل شلاق توی صورتم کوبیده میشد و هر لحظه تحملم کمتر میشد. کمی این پا اون پا کردم وبا دیدن نیما، گرما توی پوستم دوید. به سمتش قدم برداشتم و جلوش ایستادم.
- اوردیش؟
- اره اوردمش. فرانک دیگه تکرار نکنم ها!
کتاب رو از دستش کشیدم و سریع توی کیفم انداختم. اخم کردم و با دهن کجی جواب دادم.
- خیلوخب بابا حواسم هست. شب میای؟
کمی به اطرافش نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
- اره با آیهان میام.
بدون خداحافظی ازش دور شدم و به سمت خونه قدم برداشتم. دونه های ریز برف سر و صورتم رو خیس می‌کردن. اولین برف زمستون امسال بود و من، مثل همیشه با دیدن برف از خوشحالی سرمست شدم. کلید رو توی در انداختم و در رو باز کردم. بوت های خیسم رو کنار در گذاشتم و پله هارو بالا رفتم. در ورودی رو باز کردم و وارد خونه ی خوشکلم شدم. پالتوی نیمه خیسم رو رو شوفاژ انداختم و به سمت اتاقم رفتم .باید خرید می‌کردم. کوفتم تو خونه نداشتم و شب قرار بود قوم تاتار بریزن اینجا. گوشیم رو روی میز گذاشتم و همینطوری که یه پالتوی دیگه میپوشیدم به حامد زنگ زدم و روی اسپیکر گذاشتم. چند لحظه بعد صدای همیشه سرخوشش توی خونه پیچید.
- سلام بر بانوی بانوها سرکار خانم فرانک. حال شما احوال شما؟
- حامد انقدر حرف نزن. پاشو بیا دنبالم.
-عه! دلم و شکستی فرانک. حالا کدوم گوری می‌خوای بری عزیزدلم؟
- دارم میرم فروشگاه. یه نیم ساعت دیگه فروشگاه باش.
چند ثانیه ای ساکت شد و گفت:
- باشه میام ولی میشه قید کنی کدوم فروشگاه؟ این شهر یه ملیون فروشگاه داره ها.
چشم هام رو از حواس پرتی خودم محکم فشردم و گفتم:
- همون فروشگاه گوگولیه که نزدیک به خونه ی آیهانه.
- اهان باشه عزیزم میام دنبالت. فعلا کاری نداری؟
گوشیو قطع کردم و منتظر اسنپم موندم. باید یه فکری برای ماشین بکنم اینطوری نمیشه حامد از کار و زندگی افتاده همش باید دنبال من بدوئه.
با اومدن اسنپ فورا توی ماشین نشستم. راننده بی حرف به سمت مقصد می‌رفت و من هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم و به موزیکم گوش می‌دادم. حواسم رفت سمت کتابی که نیما برام اورده بود. این‌بار قصدم جدی بود و می‌دونستم که می‌تونم انجامش بدم. من خیلی قوی تر از قبلم و دیگه وقتشه که خودم رو نشون بدم.


***Satan’s Kingdom، ماساچوست***
*اورینا*
شمع هارو به آرومی خاموش کردم و به چهره های منتظری که دور میز نشسته بودن نگاه کردم.
- خیلی نزدیکه. به زودی آماده ی پیوستن به ما میشه اما، اجدادمون به من هشدار میدن؛ اومدن اون برای ما چالش های زیادی رو به همراه داره.
آدریان دستی به ته ریش هاش کشید و پرسید:
- چرا وقت تلف می‌کنیم؟ ما خیلی آسون می‌تونیم بیاریمش پیش خودمون.
پگاسوس فورا جواب آدریان رو داد.
- چون باید خودش یاد بگیره و قدرت هاش رو به دست بگیره. ما نمی‌تونیم بهش آموزش بدیم.
دست هام رو سه بار محکم به هم کوبیدم و از پشت میز چوبی بلند شدم. لیانا توی گوش پگاسوس چیزی زمزمه کرد و از جاش بلند شد و شمع های روی میز رو جمع کرد.


*تهران، ایران*
*فرانک*
کیسه های خرید رو به زور با خودم بیرون اوردم و با دیدن حامد که خیلی ریلکس به ماشینش تکیه داده بود با حرص داد زدم.
- حامد بیا اینارو بگیر دستم شکست.
دست هاشو از جیبش بیرون کشید و به سمتم اومد. از ریلکس بودنش هم خنده ام می‌گرفت و هم حرص می‌خوردم. همه ی کیسه هارو ازم گرفت و جلوتر از خودم راه افتاد. به جای صندوق، خرید هارو گذاشت روی صندلی عقب و باز من رو حرصی کرد.
نشستم توی ماشین و صورت خیسم رو با دستمال کاغذی خشک کردم. خودشم نشست و قبل از حرکت گفت:
- چه خبر لیدی؟ چرا سگرمه هات توهمه؟
چپ چپ نگاهش کرد و جیغ زدم:
- همش منو حرص میدی. می‎‌خوام خفت کنم حامد.
با زبونش لبش رو به بالا هل دادو دندوناش رو نشون داد.
- خب فقط محظ احتیاط قبل اینکه تهدیدم کنی بهت تذکر بدم که ممکنه توی جنگ با یه گرگ شکست بخوری.
دندون قروچه ای کردم و دوباره به خودم لعنت فرستادم که چرا دوسال پیش، بهش گفتم که چیه و کیه! مزاحم همیشگیه ذهنم توی سرم گفت:
- عزیزم نه که حالا تو نمی‌گفتی هیچ وقت نمی‌فهمید! ولی از حق نگذریم بهش نمیاد گرگ باشه ها، فوق فوقش بتونه ی گربه ی سفید مفید باشه.
به حرف مزاحم خندیدم که حامد با تعجب گفت:
- به امید پروردگار اعظم خل بودی دیوونه هم شدی؟
با ناخنای تیزم بازوشو نیشگون گرفتم و با لذت به داد وبیدادش گوش کردم.
- خب دیگه بالاخره ادم دیوونه همه کاری انجام میده حامد جونم.
حامد همینطوری که دستش رو ماساژ میداد چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- به جز خل و دیوونه وحشیم هستی. الهی دستت بشکنه دختره ی خیره سر چشم سفید. نفرین عامون برتو باد. اصلا تقصیر منه که نقش رانندتو دارم بازی می‌کنم.
کمی، تاکید می‌کنم فقط کمی دلم براش سوخت. لپش و کشیدم.
- به جاش شام برات لازانیا درست می‌کنم اقا گرگه. بزن بریم نازک نارنجی بازی هم در نیار.
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
با غرغر راه افتاد و تا رسیدن به خونه تهدیدم می‌کرد که اگر پوست سفیدش کبود شده باشه منو تیکه پاره می‌کنه و من ، به تهدیداش می‌خندیدم. برف شدید تر شده بود و برعکس همیشه هیچ رطوبتی توی هوا حس نمی‌شد. چند تا از کیسه های خرید رو برداشتم و اوردن بقیه رو به عهده ی حامد گذاشتم. همین که گرمای خونه روی پوست صورتم نشست هوم کشداری گفتم و با لذت پرده هارو کنار زدم. حامد خرید هارو روی اپن گذاشت و روی مبل نشست.
- یه کاسه تخمه بیار می‌خوام سریالم و ببینم.
از پنجره و تصویر دونه های رقصان برف دل کندم وبه آشپزخونه برگشتم. چند مشت تخمه توی کاسسه ریختم و روی اپن گذاشتم.
- بیا خودت برشون دار. می‌خوام خریدارو مرتب کنم. به بچه ها هم زنگ بزن اگه کارشون تموم شده تشریفشون رو بیارن. من اینجا اشپزشون نیستم که موقع شام بیان و بعدم برن بخوابن.
بدون توجه به جواب حامد شروع کردم به مرتب کردن آشپزخونه و هم‌زمان مشغول درست کردن ژله ها شدم. آیهان و آرمان عاشق ژله بودن و به درست کردن ژله عادت کرده بودم. همیشه دلم می‌خواست به جز من، یه دختر دیگه هم بینمون باشه اما، هیچ وقت نه فرصتش پیش اومد و نه خودمون اجازه ی ورود کسی به دایره ی امن دوستیمون رو دادیم؛ برای همین تمام کارهای دخترونه و زنونه ی این جمع رو من باید به عهده می‌گرفتم.
با چرخیدن کلید توی در، از فکر و خیال بیرون اومدم و سریع تر مشغول کارهام شدم. ارمان با صدای بلندی سلام کرد و به آشپزخونه اومد.
- فرانک، جان من یه لیوان آب به من میدی؟
لبخندی زدم و شربت آلبالویی که تازه درست کرده بودم رو از یخچال بیرون اوردم و توی لیوان ریختم.
- برات شربت درست کردم اومدی خونه خستگیت در بره.
تشکر کوتاهی کردو حامد با اعتراض گفت:
- بیا تحویل بگیر اقا حامد! خانوم و ببر بیار کلفت نوکریشو بکن تهش شربت درست کردنش واسه بقیس. الهی گور به گور شی آرمان که انقدر عزیز دردونه ای.
آرمان لیوان نصفه شو به حامد داد و کنارش نشست.
- بیا حسود بخور تا بترکی. انقدرم حرف نزن سرم درد می‌کنه. راستی فرانک، نیما کتاب رو بهت داد؟
جلوی در ایستادم و گفتم:
- اره داد. هنوز نخوندمش ببینم چطوریه ولی مطمئنم که این سری می‌تونم انجامشون بدم. در جریانی که این سری تونستم با نگاهم اب رو کنترل کنم و شمع رو خاموش کنم؟
حامد سرش رو تکون داد و با قیافه ای که انگار متعجب شده گفت:
- وای باورم نمیشه چه کار عجیبی کردی.
خواستم جیغ بزنم که ارمان مشتی به همون بازویی که نیشگون گرفته بودم زد.
- اذیتش نکن حامد. می‌دونی که چقدر رو این قضیه حساسه. فرانک، من می‌دونم که موفق میشی با هم نوع هات ارتباط بگیری اما می‌خوام مطمئن شم که کار بدی نمی‌کنی.
بوسی براش فرستادم و گفتم:
- قربون قشنگیات برم من. قول میدم کار بدی نکنم.
من فرانکم. یه دختر بیست و چهار ساله که تو نگاه اول کاملا معمولی به نظر میاد. اما من یه رازی دارم. راز من جادوگر بودنمه! این موهبت نسل به نسل توی خاندان ما منتقل میشد، اما این حلقه توسط پدربزرگم شکسته شد؛ اون و پدرم هیچ قدرت جادوئی نداشتن و من، بعد از دونسل دوباره این موهبت رو به خاندانمون هدیه دادم. زمانیکه 17 سالم بود، پدرو مادرم به طرز خیلی مشکوکی فوت شدن و پزشک قانونی دلیل مرگشون رو، مرگ طبیعی اعلام کرد. مهم ترین قسمت ماجرا اینجاست که؛ اکثر نیرو های من بعد از فوت پدر و مادرم فعال شدن و من به تنهایی دارم آموزش می‌بینم. البته تنهای تنها که نه! دوستای عجیب غریب تر از خودم هم بهم کمک می‌کنن. حامد، آرمان، آیهان و نیما درست زمانی سرو کلشون توی زندگی من پیدا شد که، تو اوج تحقیقات و مطالعاتم راجع به خودم بودم.
نیما، یکی از نوادگان شیاطین خاورمیانس! شاید تنها فرد باقی مونده ازشون و آیهان قدیمی ترین دوست نیما و یه خون‌آشامه! نه نه فکر نکنید منظورم اون خون‌آشام هاییه که توی فیلم و سریال های آبکی و نوجوون پسند دیدید! اون واقعا یه موجود عجیبه!
آشنایی ما با حامد از اونجایی شروع شد... .
- فرانک کجایی؟ ده بار صدات زدم.
- اه اشتم با خودم این چند سال رو مرور می‌کردم. اگر گذاشتی من دو دقیقه مال خودم باشم.
دهن کجی کرد و لیوان آبی که دستش بودرو تو صورتم ریخت. چند ثانیه شوک زده بهش نگاه کردم و با شمارش آرمان به خودم اومدم.
- 1001... 1002... 1003... 1004... 1005
با بلند ترین حالت ممکن جیغ زدم:
- حامد می‌کشمت!
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
دور تا دور خونه به دنبال هم می‌دویدیم و من انواع و اقسام فحش هارو به حامد می‌دادم و آرمان بهمون می‌خندید و هیچ تلاشی برای جدا کردنمون نمی‌کرد.
انقد به حامد نزدیک شدم که موهاش رو توی دستم مشت کردم و کشیدم. به محظ اینکه شروع به کشیدن موهاش کردم، اونم دستش رو میون موهای من انداخت و این بار صدای جیغ هر دومون دراومد.
آرمان که متوجه ی جدی بودن ماجرا شده بود به سمتمون اومد و موهای من رو از میون دستای حامد در اورد وبه من گفت:
- ولش کن این بی‌جنبه رو نمی‌شناسی؟
موهای حامد و ول کردم و کنار آرمان ایستادم. زبونی برای حامد دراوردم که ارمان منو با خودش به آشپزخونه برد و گفت:
- مگه نمی‌خواستی غذا درست کنی؟ بیا بهت کمک کنم خوشکل خانم.
لبخند دندون نمایی بهش زدم و مواد سالاد و گذاشتم جلوش
- بیا قربون دستت عزیزم. اینارو درست کن.
خودم هم مواد لازانیا رو گذاشتم روی میز و مشغول درست کردن شدم. هر از گاهی نگاهی به پنجره می‌نداختم و با دیدن برفی که با شدت قبل می‌بارید لبخند می‌زدم‌‌. احساس خاصی داشتم انگار انرژی فوق العاده زیاد و غریبه ای رو نزدیکم حس می‌کردم و بدتر از همه، نمی‌تونستم منبع این انرژی رو تشخیص بدم. با کلافگی ظرف های لازانیا رو داخل فر گذاشتم و دست هام رو شستم. آرمان هم سالاد هارو سلفون کشید و گذاشت تو یخچال.
- فرانک بیا اینجا باهات کار دارم.
انقدر آروم این رو گفت که شک داشتم درست شنیدم یا نه . روبه روش نشستم که بی مقدمه گفت:
- باید خونه رو عوض کنیم. همسایه ها شاکی شدن از اینکه شب تا صبح بیداریم وسر صدای زیادی که داریم.
خواستم حرف بزنم که ادامه داد
- اگر تو و بچه ها موافق باشید؛ پدر من توی رامسر یه ویلا داشت که سالهاست بیکار افتاده، بریخ اونجا... اون منطقه خلوته و فقط زمان تعطیلات همسایه ها میان و سروصدامون مشکلی برای بقیه ایجاد نمی‌کنه.
کمی نگاهش کردم و از جام بلند شدم
- جدایی از این خونه سخته اما، به نظر منم به جایی نیاز داریم که بتونیم خودمون باشیم. شب با پسرا صحبت میکنیم.
به اتاقم برگشتم و حوله مو از کمد برداشتم و خواستم به حمام برم که حس کردم چیزی از پشت سرم رد شد. با غرغر گفتم
- حامد مسخره بازی درنیار برو مثل بچه آدم سریالتو ببین.
وقتی واکنشی ندیدم بیخیال وارد حمام شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. همیشه حامد از این شوخی های مسخره بامن می‌کرد و هربار باهم دعوامون می‌شد.
اب سرد و گرم رو باهم باز کردم و منتظر پر شدن وان شدم. احساس سنگینی شدیدی داشتم و این‌بار مطمئن شدم کار حامد نیست و بازم منبع این انرژی رو پیدا نمی‌کردم.
به آرومی توی وان دراز کشیدم و خودم رو به آب سپردم. هر چیزی هم که بود نمی‌تونست به من آسیب برسونه! نه می‌تونست و نه جرعتشو داشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین