جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تبریک به قصر رمان بوک وارد می‌شوید؛

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته مناسبت ها توسط DELVIN با نام به قصر رمان بوک وارد می‌شوید؛ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 757 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته مناسبت ها
نام موضوع به قصر رمان بوک وارد می‌شوید؛
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مبینای شهر قصه ها
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,199
مدال‌ها
10
@LUNA. تولدت مبارک باشه نوتلام(:
ایشون هم تاپیک زدن ولی چون اصولاً یک تاپیک باید باشه و ما هم می‌خواستیم این تنها تاپیک تولدت باشه، ارسال شد متروکه:/ @.MANA

زمان حال
{تالار طبیعت و جانداران، در قصر رمان بوک}
همان‌طور که با درسا در همه جای قصر می‌چرخیدند، لحظاتی قبل و علت آمدن‌شان به این‌جا را با خودش مرور می‌کرد.
***
زمان گذشته
{ساختمان مدیریتی، بخش کتاب، اتاق سرپرست بخش}
سرش درد گرفته بود، چرا که همین چند دقیقه‌ی قبل با یکی از مدیران بخش بحث کرده و بی‌نتیجه به اتمام رسیده بود. تنها کمی استراحت می‌خواست تا سردرد آزاردهنده‌اش دست از اذیت کردن برداشته و برود. همین که خواست سرش را بر روی دست‌هایش که در هم قفل شده بر روی میز اتاق کارش بود، بگذارد، درب اتاق بدون اجازه باز و فردی وارد اتاق شد. بدون آن‌که بخواهد سرش را از آن حالت نیمه خمیده دربیاورد، چشمانش را به بالا سوق داد. بله، مطمئناً فردی جز درسا نمی‌توانست باشد. سعی کرد بی‌توجه به دردِ سرش، با لبخند جواب سلام او را بدهد:
- سلام، چیزی شده؟
درسا که دیگر از کنار درب اتاق حرکت کرده و حالا داشت بر روی مبل تک نفره روبه‌روی میز او می‌نشست، در همان حال جوابش را داد:
- آره، یه ایده به ذهنم رسیده. امّا قبلش بگو تو چرا قیافه‌ت گرفته‌ست!
اوه، بدون آن‌که بخواهد، درسا از حالش باخبر شده بود و دیگر نمی‌توانست حرفش را حاشا کند، پس تصمیم گرفت راستش را بگوید:
- سردرد دارم.
همین‌‌قدر کوتاه و مختصر، می‌دانست که درسا او را به‌ خوبی می‌شناسد و نیاز به توضیح بیشتری ندارد. درسا پس از کمی تامل، خواست حرفی بزند که قبل از او، هستی در ادامه‌ی حرفش گفت:
- امّا اون‌قدر شدید نیست که نخوام ایده‌ت رو گوش کنم.
درسا پیش از این تصمیم داشت که ایده‌‌اش را بازگو نکند، امّا می‌دانست این حرف او به این معناست که حتماً ایده‌اش را به زبان بیاورد و همین‌طور هم شد:
- خب می‌خواستم بگم که پایه هستی، بریم قصر رمان بوک و یه تغییراتی بهش بدیم؟
هستی که حالا اخم‌هایش نه از سردرد بلکه به‌خاطر توجه به حرف‌های درسا، در هم آمیخته شده بود، با کمی فکر کردن به این مسئله که قصر رمان بوک حتی کامل ساخته نشده است، با تعجّبی آشکار پرسید:
- مگه اون‌جا کامل شده که حالا بهش تغییرات هم بدیم؟
درسا که از قبل خود را برای هر جوابی از جانب هستی آماده کرده بود، بدون آن‌که دست‌پاچه شود، با همان لبخند بر روی لب‌هایش جواب داد:
- خب دیگه، منم همین میگم. میای بریم بهش سر بزنیم و یه فکری هم برای نصف و نیمِ بودنش بکنیم؟
هستی که دیگر مانند قبل اخم‌هایش درهم نبود و به‌ جایش یک لبخند تقریباً ملیح بر لبانش نشسته بود، سرش را به تایید تکان داده و از جای بلند شد.
***
زمان حال
{تالار طبیعت و جانداران، در قصر رمان بوک}
هنوز غرق افکارش بود، که با اکو شدن نامش در قصر به خود آمد. به سمت درسا برگشته و با لحنی خجول از اون خواست تا حرفش را بار دیگر تکرار کند:
- درسا چی گفتی؟ حواسم نبود.
درسا همان‌طور که سعی می‌کرد جیغ نزند با لحنی متحرص به او گفت:
- مرسی واقعاً! داشتم می‌گفتم نظرت چیه بریم به باغ پشت قصر هم یه سر بزنیم؟
هستی که در تلاش بود، درسا را از این بیشتر عصبی نکند به تندی حرفش را قبول کرده و حتی جلوتر از او به سمت باغ حرکت کرد. هنوز چند قدمی مانده بود تا کامل به درب ورودی باغ برسد، که صدای جیغی توجّه‌اش را جلب کرد. صدای جیغ، مانند التماس و خواهش برای کمک بود و از داخل باغ به گوش می‌رسید. به همین علت بدون توجّه به درسایی که نامش را از پشت بلند صدا می‌کرد، به سوی منبع صدا شروع به دویدن کرد. آن‌قدر به دنبال صدا دوید، تا که آخر به بوته‌ی عظیم و دل‌فریبِ گل رز که بر روی درب ورودی باغ گسترش یافته بود برخورد کرد، اگر زمان و شرایط دیگری بود، مطمئناً همان‌‌جا می‌ایستاد و ساعت‌ها به آن خیره میشد امّا کنون نه وقتش و نه شرایطش را داشت، پس به سرعت از درب گذشت و وارد باغ شد.

InShot_۲۰۲۳۰۵۰۵_۱۵۵۵۴۰۳۳۳.jpg
صدا را از نزدیک‌تر می‌شنید امّا هنوز به آن نرسیده بود، پس راه سنگ‌فرش شده‌ی باغ را که به آلاچیق می‌رسید، دنبال کرد.
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۵_۱۵۵۵۲۴۶۹۸.jpg
بلاخره، پس از دویدن‌های بسیار، به آلاچیق رسید امّا قبل از این‌که بخواهد چیزی بگوید، با دیدن صحنه‌ی مقابلش دهانش به مانند غار علی‌صدر باز و زبانش به مانند طفلی کوچک، به لکنت افتاد:
- این... این‌جا چ... چه‌خبرِ؟!
اوّلین چیزی که نگاه‌اش را به خود جلب کرده و باعث سوال متعجّبش شده، گلدان بزرگ بر روی میز بود. کمی که نگاه‌اش را چرخاند بادکنک‌های سفید و سبز که با ظرافت تمام در سمت چپ میز به سمت بالا تزئین شده بود، را هم دید.

InShot_۲۰۲۳۰۵۰۵_۱۵۵۵۵۸۸۶۵.jpg
امّا هنوز هیچ یک از دوستانش جواب سوالش را نداده بودند، که به یک بارِ صدای درسا از پشتش بلند شد:
- خب‌خب، ببینم سوپرایز شدی؟!
هنوز برنگشته بود امّا ندیده هم می‌توانست لبخند وسیع بر روی لبانش را تجسم کند. امّا با این حال هنوز کاملاً از شوک در نیامده بود که باز هم با همان لحن مسخ شده پرسید:
- جریان چیه؟
این بار صدای سارینا که بر روی پله‌ی آلاچیق نشسته بود، با لحنی که ذوق درونش هویدا بود بلند شد:
- خب معلومِ دیگه، برات تولد گرفتیم.
و همان‌ که جمله‌اش را تمام کرد، دست هستی را کشیده و به سمت میز برد. این بار نوبت ثمین بود، که بپرسد:
- کیکُ ببین، خیلی ناز شده نه؟!
امّا قبل از این‌که بگذارد حتی حرفی از دهان هستی خارج شود، خودش در جواب سوالش پاسخ داد:

- این گل‌های روش خیلی جالبش کردن، مگه نه؟
0c63d9d7523e836caec4983f57cad88d.jpg
و همین که خواست انگشت کوچکِ دست راستش را کمی در کیک فرد ببرد و در اصل به کیک ناخنک بزند، دست درسا که حالا دیگر در کنارشان ایستاده بود، محکم بر روی دست ثمین کوبیده شد و بدون آن‌که به چشم غره‌ی ثمین توجه‌ای کند رو به هستی پرسید:
- نظرت چیه؟ خوب شده؟
هستی که کنون دیگر مانند قبل شوکه نبود و حال بهتر همه‌چیز را درک می‌کرد بلاخره دهانش را گشوده و نشان داد که هنوز حیات در بدنش جریان دارد:
- خوب شده؟! شوخی می‌کنی دیگه؟! حتی یادم رفته بود، واقعاً سوپرایز شدم.
درسا که از بابت رضایتِ هستی از تولد خیالش راحت شده بود، قبل از این‌که بخواهد شمع‌ها را روشن کند، جعبه‌ی سبز رنگ، که کادوی هستی درونش بود را به دست هستی داد و با شیطنت گفت:
- چیز قابل داری نیست امّا حالا ببین خوشت میاد یا نه.
هستی که هنوز کامل متوجّه‌ی منظور درسا از این جمله‌اش نشده بود، جعبه را به آرامی باز کرده و با دیدن کادو این بار چشمانش مانند دو توپ تنیس گرد شده و کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. بعد با همان لحن متحیر بدون آن‌که به درسا نگاه کند، گفت:
- منظورت از کادویی که قابل نداشت، این بود واقعاً؟!

trendyol_367972470_2 (1).jpg
درسا که امّا دیگر طاقتش تمام شده بود، بدون توجه به چهره‌ی شوکه‌ی هستی، شمع‌های کیک را روشن کرده و هم‌زمان با پخش کردن کلیپی که برای تولد هستی آماده کرده بودند، از اون خواست که آرزو و بعد شمع‌های کیک را خاموش کند. هستی هم به تبعیت از خواسته‌های درسا آن‌ها را انجام داد.
مشاهده فایل‌پیوست 146225-1f12a7cfe09af251f2d16a02ec94e1ee.mp4
 

ویتامین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
8,748
23,194
مدال‌ها
10
ما دوتا @دوروثی! از همون موقع که همه‌چیز آماده شد داشتیم برنامه می‌ریختیم که زودتر تاپیک بزنیم، صد البته که اصلاً هم هول نیستیم فقط ذوق داشتیم.
بعدش هم بگم من الان از دیروز تا حالا باهات صحبت نکردم که یه‌ وقت سوتی ندم و تبریک نگم، تا همه‌چیز به هم بخوره. خلاصه که الان بلاخره می‌تونم تبریک بگم.
دلوان من، گشنگ من، گربونت بشم من، چه خوبه که سال‌ها قبل تو همچین روزی به دنیا اومدی و حالا هم من باهات آشنا شدم و از دوست‌هام محسوب میشی.
امروز مثلاً تازه به دنیا اومدی و ما هم برات یه سیسمونی خوشگل گرفتیم که باید با دیدنش ذوق کنی، نه این‌که بخندی، حالا نخندی ها.
خب عزیز دل من یه شعر گشنگ به چشمم خورد، گفتم به همراه تبریک برات بفرستم.
لبخند زدی و آسمان آبی شد
شب‌های قشنگ بهار مهتابی شد
پروانه پس از تولد زیبایت
تا آخر عمر غرق بی‌تابی شد
خب این شعر تقدیم به خودت، امیدوارم که خوشت بیاد.
امیدوارم از همین الان، دقیقاً از شروع عمر جدیدت، همیشه تنت سلامت، لبت خندون، حال دلت خوب، موفّق و خوشبخت باشی.
تا همین دیروز هر چه‌قدر اتفاق بد افتاده رو فراموش کن و کلاً که انگار همچین اتفاقی نیفتاده، فقط اون اتفاق‌ها گشنگ که با یادآوری‌ش لبخند به لبت میاد رو برای خودت یادگاری نگه‌دار، که خوش‌حال بشی.
از همین امروز برای حال خوب و لبخند روی لبت تلاش کن و سعی کن هیچ‌وقت حالت خودت بد نکنی، که ارزش اشک‌هات نداره.
امیدوارم ان‌قدر حواست به خودت باشه و تلاش کنی، که سال‌ها بعد به این زحمت کشیدنت افتخار کنی و خوش‌حال باشی که برای آینده‌ت این کارها رو کردی.
خب بلا خانم، از همین‌جا که با هم فاصله داریم البته فقط جسمی چون گلب‌هامون خیلی به هم نزدیکِ، زادروز به دنیا اومدنت رو با جیغ‌های بلند، بگل محکم و کلی بالا و پایین پریدن تبریک میگم.
🫀🫂
مشاهده فایل‌پیوست 145902-ec69935f69106a9596112e13c1efb011.mp4
 

tooka

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
398
2,300
مدال‌ها
2
مبارکه🖤
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,181
مدال‌ها
3

Happy Luna Day:›
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,916
39,369
مدال‌ها
25
تولدت مبارک و پرتکرار دلی جان!
آرزوهات خاطره شن الهی♡
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,199
مدال‌ها
10
InShot_۲۰۲۳۰۵۱۰_۱۴۳۹۱۰۴۷۲ (1).jpg
نمی‌دانستند، نمی‌دانستند کدام را انتخاب کنند. البته که رنگش مشخص بود منتها چه مدلی بودنش را شک داشتند، نگران بودند که هستی این مدل را دوست نداشته باشد. با این حال یکی را انتخاب کرده و برایش فرستادند.
www.araas_.irچیدمان-اتاق-کودک-سیسمونی-نوزاد-دختر-و-پسر-17.jpg
همان‌طور که همه عکس را مشاهده می‌کنید، دخترها این سیسمونی را برایش انتخاب کردند. با آرزوی این‌که خوشش بیاید. اصلاً هم نباید خندید و حتی باید تبریک گفت که در چنین روزی این بانو به‌دنیا آماده است. حال شما تبریک‌های‌تان را بگویید، امّا چندان امید نداشته باشید که بتواند جواب‌تان را بدهد، چرا که کنون او یک نوزاد کوچک است که تازه به‌ دنیا آماده است.
اگر بانو از سیسمونی‌اش خوشش نیامد، می‌تواند با فرستادن عدد ۲ به ۲۰۰۰۴۶ بقیه‌اش را هم بدو، ناراضی بودن خویش را به ما اطلاع دهد تا سیسمونی دیگری برایش ارسال کنیم.
 

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
تولدتون مبارک باشه🌹
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,363
مدال‌ها
3
WallpaperGram.IR_1554930002_15199.jpg
تولدت مبارک هستی قشنگم❤✨
امیدوارم همیشه لبت خندون باشه
و برسی به هر چیزی که میخوای😘💕
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.
بالا پایین