- Jun
- 13,759
- 32,199
- مدالها
- 10
@LUNA. تولدت مبارک باشه نوتلام(:
ایشون هم تاپیک زدن ولی چون اصولاً یک تاپیک باید باشه و ما هم میخواستیم این تنها تاپیک تولدت باشه، ارسال شد متروکه:/ @.MANA
ایشون هم تاپیک زدن ولی چون اصولاً یک تاپیک باید باشه و ما هم میخواستیم این تنها تاپیک تولدت باشه، ارسال شد متروکه:/ @.MANA
زمان حال
{تالار طبیعت و جانداران، در قصر رمان بوک}
همانطور که با درسا در همه جای قصر میچرخیدند، لحظاتی قبل و علت آمدنشان به اینجا را با خودش مرور میکرد.
***
زمان گذشته
{ساختمان مدیریتی، بخش کتاب، اتاق سرپرست بخش}
سرش درد گرفته بود، چرا که همین چند دقیقهی قبل با یکی از مدیران بخش بحث کرده و بینتیجه به اتمام رسیده بود. تنها کمی استراحت میخواست تا سردرد آزاردهندهاش دست از اذیت کردن برداشته و برود. همین که خواست سرش را بر روی دستهایش که در هم قفل شده بر روی میز اتاق کارش بود، بگذارد، درب اتاق بدون اجازه باز و فردی وارد اتاق شد. بدون آنکه بخواهد سرش را از آن حالت نیمه خمیده دربیاورد، چشمانش را به بالا سوق داد. بله، مطمئناً فردی جز درسا نمیتوانست باشد. سعی کرد بیتوجه به دردِ سرش، با لبخند جواب سلام او را بدهد:
- سلام، چیزی شده؟
درسا که دیگر از کنار درب اتاق حرکت کرده و حالا داشت بر روی مبل تک نفره روبهروی میز او مینشست، در همان حال جوابش را داد:
- آره، یه ایده به ذهنم رسیده. امّا قبلش بگو تو چرا قیافهت گرفتهست!
اوه، بدون آنکه بخواهد، درسا از حالش باخبر شده بود و دیگر نمیتوانست حرفش را حاشا کند، پس تصمیم گرفت راستش را بگوید:
- سردرد دارم.
همینقدر کوتاه و مختصر، میدانست که درسا او را به خوبی میشناسد و نیاز به توضیح بیشتری ندارد. درسا پس از کمی تامل، خواست حرفی بزند که قبل از او، هستی در ادامهی حرفش گفت:
- امّا اونقدر شدید نیست که نخوام ایدهت رو گوش کنم.
درسا پیش از این تصمیم داشت که ایدهاش را بازگو نکند، امّا میدانست این حرف او به این معناست که حتماً ایدهاش را به زبان بیاورد و همینطور هم شد:
- خب میخواستم بگم که پایه هستی، بریم قصر رمان بوک و یه تغییراتی بهش بدیم؟
هستی که حالا اخمهایش نه از سردرد بلکه بهخاطر توجه به حرفهای درسا، در هم آمیخته شده بود، با کمی فکر کردن به این مسئله که قصر رمان بوک حتی کامل ساخته نشده است، با تعجّبی آشکار پرسید:
- مگه اونجا کامل شده که حالا بهش تغییرات هم بدیم؟
درسا که از قبل خود را برای هر جوابی از جانب هستی آماده کرده بود، بدون آنکه دستپاچه شود، با همان لبخند بر روی لبهایش جواب داد:
- خب دیگه، منم همین میگم. میای بریم بهش سر بزنیم و یه فکری هم برای نصف و نیمِ بودنش بکنیم؟
هستی که دیگر مانند قبل اخمهایش درهم نبود و به جایش یک لبخند تقریباً ملیح بر لبانش نشسته بود، سرش را به تایید تکان داده و از جای بلند شد.
***
زمان حال
{تالار طبیعت و جانداران، در قصر رمان بوک}
هنوز غرق افکارش بود، که با اکو شدن نامش در قصر به خود آمد. به سمت درسا برگشته و با لحنی خجول از اون خواست تا حرفش را بار دیگر تکرار کند:
- درسا چی گفتی؟ حواسم نبود.
درسا همانطور که سعی میکرد جیغ نزند با لحنی متحرص به او گفت:
- مرسی واقعاً! داشتم میگفتم نظرت چیه بریم به باغ پشت قصر هم یه سر بزنیم؟
هستی که در تلاش بود، درسا را از این بیشتر عصبی نکند به تندی حرفش را قبول کرده و حتی جلوتر از او به سمت باغ حرکت کرد. هنوز چند قدمی مانده بود تا کامل به درب ورودی باغ برسد، که صدای جیغی توجّهاش را جلب کرد. صدای جیغ، مانند التماس و خواهش برای کمک بود و از داخل باغ به گوش میرسید. به همین علت بدون توجّه به درسایی که نامش را از پشت بلند صدا میکرد، به سوی منبع صدا شروع به دویدن کرد. آنقدر به دنبال صدا دوید، تا که آخر به بوتهی عظیم و دلفریبِ گل رز که بر روی درب ورودی باغ گسترش یافته بود برخورد کرد، اگر زمان و شرایط دیگری بود، مطمئناً همانجا میایستاد و ساعتها به آن خیره میشد امّا کنون نه وقتش و نه شرایطش را داشت، پس به سرعت از درب گذشت و وارد باغ شد.
صدا را از نزدیکتر میشنید امّا هنوز به آن نرسیده بود، پس راه سنگفرش شدهی باغ را که به آلاچیق میرسید، دنبال کرد.
بلاخره، پس از دویدنهای بسیار، به آلاچیق رسید امّا قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید، با دیدن صحنهی مقابلش دهانش به مانند غار علیصدر باز و زبانش به مانند طفلی کوچک، به لکنت افتاد:
- این... اینجا چ... چهخبرِ؟!
اوّلین چیزی که نگاهاش را به خود جلب کرده و باعث سوال متعجّبش شده، گلدان بزرگ بر روی میز بود. کمی که نگاهاش را چرخاند بادکنکهای سفید و سبز که با ظرافت تمام در سمت چپ میز به سمت بالا تزئین شده بود، را هم دید.
امّا هنوز هیچ یک از دوستانش جواب سوالش را نداده بودند، که به یک بارِ صدای درسا از پشتش بلند شد:
- خبخب، ببینم سوپرایز شدی؟!
هنوز برنگشته بود امّا ندیده هم میتوانست لبخند وسیع بر روی لبانش را تجسم کند. امّا با این حال هنوز کاملاً از شوک در نیامده بود که باز هم با همان لحن مسخ شده پرسید:
- جریان چیه؟
این بار صدای سارینا که بر روی پلهی آلاچیق نشسته بود، با لحنی که ذوق درونش هویدا بود بلند شد:
- خب معلومِ دیگه، برات تولد گرفتیم.
و همان که جملهاش را تمام کرد، دست هستی را کشیده و به سمت میز برد. این بار نوبت ثمین بود، که بپرسد:
- کیکُ ببین، خیلی ناز شده نه؟!
امّا قبل از اینکه بگذارد حتی حرفی از دهان هستی خارج شود، خودش در جواب سوالش پاسخ داد:
- این گلهای روش خیلی جالبش کردن، مگه نه؟
و همین که خواست انگشت کوچکِ دست راستش را کمی در کیک فرد ببرد و در اصل به کیک ناخنک بزند، دست درسا که حالا دیگر در کنارشان ایستاده بود، محکم بر روی دست ثمین کوبیده شد و بدون آنکه به چشم غرهی ثمین توجهای کند رو به هستی پرسید:
- نظرت چیه؟ خوب شده؟
هستی که کنون دیگر مانند قبل شوکه نبود و حال بهتر همهچیز را درک میکرد بلاخره دهانش را گشوده و نشان داد که هنوز حیات در بدنش جریان دارد:
- خوب شده؟! شوخی میکنی دیگه؟! حتی یادم رفته بود، واقعاً سوپرایز شدم.
درسا که از بابت رضایتِ هستی از تولد خیالش راحت شده بود، قبل از اینکه بخواهد شمعها را روشن کند، جعبهی سبز رنگ، که کادوی هستی درونش بود را به دست هستی داد و با شیطنت گفت:
- چیز قابل داری نیست امّا حالا ببین خوشت میاد یا نه.
هستی که هنوز کامل متوجّهی منظور درسا از این جملهاش نشده بود، جعبه را به آرامی باز کرده و با دیدن کادو این بار چشمانش مانند دو توپ تنیس گرد شده و کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. بعد با همان لحن متحیر بدون آنکه به درسا نگاه کند، گفت:
- منظورت از کادویی که قابل نداشت، این بود واقعاً؟!
درسا که امّا دیگر طاقتش تمام شده بود، بدون توجه به چهرهی شوکهی هستی، شمعهای کیک را روشن کرده و همزمان با پخش کردن کلیپی که برای تولد هستی آماده کرده بودند، از اون خواست که آرزو و بعد شمعهای کیک را خاموش کند. هستی هم به تبعیت از خواستههای درسا آنها را انجام داد.
مشاهده فایلپیوست 146225-1f12a7cfe09af251f2d16a02ec94e1ee.mp4{تالار طبیعت و جانداران، در قصر رمان بوک}
همانطور که با درسا در همه جای قصر میچرخیدند، لحظاتی قبل و علت آمدنشان به اینجا را با خودش مرور میکرد.
***
زمان گذشته
{ساختمان مدیریتی، بخش کتاب، اتاق سرپرست بخش}
سرش درد گرفته بود، چرا که همین چند دقیقهی قبل با یکی از مدیران بخش بحث کرده و بینتیجه به اتمام رسیده بود. تنها کمی استراحت میخواست تا سردرد آزاردهندهاش دست از اذیت کردن برداشته و برود. همین که خواست سرش را بر روی دستهایش که در هم قفل شده بر روی میز اتاق کارش بود، بگذارد، درب اتاق بدون اجازه باز و فردی وارد اتاق شد. بدون آنکه بخواهد سرش را از آن حالت نیمه خمیده دربیاورد، چشمانش را به بالا سوق داد. بله، مطمئناً فردی جز درسا نمیتوانست باشد. سعی کرد بیتوجه به دردِ سرش، با لبخند جواب سلام او را بدهد:
- سلام، چیزی شده؟
درسا که دیگر از کنار درب اتاق حرکت کرده و حالا داشت بر روی مبل تک نفره روبهروی میز او مینشست، در همان حال جوابش را داد:
- آره، یه ایده به ذهنم رسیده. امّا قبلش بگو تو چرا قیافهت گرفتهست!
اوه، بدون آنکه بخواهد، درسا از حالش باخبر شده بود و دیگر نمیتوانست حرفش را حاشا کند، پس تصمیم گرفت راستش را بگوید:
- سردرد دارم.
همینقدر کوتاه و مختصر، میدانست که درسا او را به خوبی میشناسد و نیاز به توضیح بیشتری ندارد. درسا پس از کمی تامل، خواست حرفی بزند که قبل از او، هستی در ادامهی حرفش گفت:
- امّا اونقدر شدید نیست که نخوام ایدهت رو گوش کنم.
درسا پیش از این تصمیم داشت که ایدهاش را بازگو نکند، امّا میدانست این حرف او به این معناست که حتماً ایدهاش را به زبان بیاورد و همینطور هم شد:
- خب میخواستم بگم که پایه هستی، بریم قصر رمان بوک و یه تغییراتی بهش بدیم؟
هستی که حالا اخمهایش نه از سردرد بلکه بهخاطر توجه به حرفهای درسا، در هم آمیخته شده بود، با کمی فکر کردن به این مسئله که قصر رمان بوک حتی کامل ساخته نشده است، با تعجّبی آشکار پرسید:
- مگه اونجا کامل شده که حالا بهش تغییرات هم بدیم؟
درسا که از قبل خود را برای هر جوابی از جانب هستی آماده کرده بود، بدون آنکه دستپاچه شود، با همان لبخند بر روی لبهایش جواب داد:
- خب دیگه، منم همین میگم. میای بریم بهش سر بزنیم و یه فکری هم برای نصف و نیمِ بودنش بکنیم؟
هستی که دیگر مانند قبل اخمهایش درهم نبود و به جایش یک لبخند تقریباً ملیح بر لبانش نشسته بود، سرش را به تایید تکان داده و از جای بلند شد.
***
زمان حال
{تالار طبیعت و جانداران، در قصر رمان بوک}
هنوز غرق افکارش بود، که با اکو شدن نامش در قصر به خود آمد. به سمت درسا برگشته و با لحنی خجول از اون خواست تا حرفش را بار دیگر تکرار کند:
- درسا چی گفتی؟ حواسم نبود.
درسا همانطور که سعی میکرد جیغ نزند با لحنی متحرص به او گفت:
- مرسی واقعاً! داشتم میگفتم نظرت چیه بریم به باغ پشت قصر هم یه سر بزنیم؟
هستی که در تلاش بود، درسا را از این بیشتر عصبی نکند به تندی حرفش را قبول کرده و حتی جلوتر از او به سمت باغ حرکت کرد. هنوز چند قدمی مانده بود تا کامل به درب ورودی باغ برسد، که صدای جیغی توجّهاش را جلب کرد. صدای جیغ، مانند التماس و خواهش برای کمک بود و از داخل باغ به گوش میرسید. به همین علت بدون توجّه به درسایی که نامش را از پشت بلند صدا میکرد، به سوی منبع صدا شروع به دویدن کرد. آنقدر به دنبال صدا دوید، تا که آخر به بوتهی عظیم و دلفریبِ گل رز که بر روی درب ورودی باغ گسترش یافته بود برخورد کرد، اگر زمان و شرایط دیگری بود، مطمئناً همانجا میایستاد و ساعتها به آن خیره میشد امّا کنون نه وقتش و نه شرایطش را داشت، پس به سرعت از درب گذشت و وارد باغ شد.

صدا را از نزدیکتر میشنید امّا هنوز به آن نرسیده بود، پس راه سنگفرش شدهی باغ را که به آلاچیق میرسید، دنبال کرد.

بلاخره، پس از دویدنهای بسیار، به آلاچیق رسید امّا قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید، با دیدن صحنهی مقابلش دهانش به مانند غار علیصدر باز و زبانش به مانند طفلی کوچک، به لکنت افتاد:
- این... اینجا چ... چهخبرِ؟!
اوّلین چیزی که نگاهاش را به خود جلب کرده و باعث سوال متعجّبش شده، گلدان بزرگ بر روی میز بود. کمی که نگاهاش را چرخاند بادکنکهای سفید و سبز که با ظرافت تمام در سمت چپ میز به سمت بالا تزئین شده بود، را هم دید.

امّا هنوز هیچ یک از دوستانش جواب سوالش را نداده بودند، که به یک بارِ صدای درسا از پشتش بلند شد:
- خبخب، ببینم سوپرایز شدی؟!
هنوز برنگشته بود امّا ندیده هم میتوانست لبخند وسیع بر روی لبانش را تجسم کند. امّا با این حال هنوز کاملاً از شوک در نیامده بود که باز هم با همان لحن مسخ شده پرسید:
- جریان چیه؟
این بار صدای سارینا که بر روی پلهی آلاچیق نشسته بود، با لحنی که ذوق درونش هویدا بود بلند شد:
- خب معلومِ دیگه، برات تولد گرفتیم.
و همان که جملهاش را تمام کرد، دست هستی را کشیده و به سمت میز برد. این بار نوبت ثمین بود، که بپرسد:
- کیکُ ببین، خیلی ناز شده نه؟!
امّا قبل از اینکه بگذارد حتی حرفی از دهان هستی خارج شود، خودش در جواب سوالش پاسخ داد:
- این گلهای روش خیلی جالبش کردن، مگه نه؟

و همین که خواست انگشت کوچکِ دست راستش را کمی در کیک فرد ببرد و در اصل به کیک ناخنک بزند، دست درسا که حالا دیگر در کنارشان ایستاده بود، محکم بر روی دست ثمین کوبیده شد و بدون آنکه به چشم غرهی ثمین توجهای کند رو به هستی پرسید:
- نظرت چیه؟ خوب شده؟
هستی که کنون دیگر مانند قبل شوکه نبود و حال بهتر همهچیز را درک میکرد بلاخره دهانش را گشوده و نشان داد که هنوز حیات در بدنش جریان دارد:
- خوب شده؟! شوخی میکنی دیگه؟! حتی یادم رفته بود، واقعاً سوپرایز شدم.
درسا که از بابت رضایتِ هستی از تولد خیالش راحت شده بود، قبل از اینکه بخواهد شمعها را روشن کند، جعبهی سبز رنگ، که کادوی هستی درونش بود را به دست هستی داد و با شیطنت گفت:
- چیز قابل داری نیست امّا حالا ببین خوشت میاد یا نه.
هستی که هنوز کامل متوجّهی منظور درسا از این جملهاش نشده بود، جعبه را به آرامی باز کرده و با دیدن کادو این بار چشمانش مانند دو توپ تنیس گرد شده و کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. بعد با همان لحن متحیر بدون آنکه به درسا نگاه کند، گفت:
- منظورت از کادویی که قابل نداشت، این بود واقعاً؟!

درسا که امّا دیگر طاقتش تمام شده بود، بدون توجه به چهرهی شوکهی هستی، شمعهای کیک را روشن کرده و همزمان با پخش کردن کلیپی که برای تولد هستی آماده کرده بودند، از اون خواست که آرزو و بعد شمعهای کیک را خاموش کند. هستی هم به تبعیت از خواستههای درسا آنها را انجام داد.