جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نمایشنامه [به یادگار چین های پیرهن خاتون] اثر «Angel کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته نمایشنامه و فیلمنامه توسط Angel با نام [به یادگار چین های پیرهن خاتون] اثر «Angel کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 310 بازدید, 2 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته نمایشنامه و فیلمنامه
نام موضوع [به یادگار چین های پیرهن خاتون] اثر «Angel کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Angel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Angel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
37
277
مدال‌ها
2
نام نویسنده: Angel
نام نمایشنامه: به یادگار چین های پیرهن خاتون!
ژانر: عاشقانه
(دفتر خاطرات خاتون را باز کرد و به درخت پشت سر تکیه داد.
دستی بر روی سنگ قبر خاتون کشید و بر روی سر قرنفلی، گل محبوب خاتون، بوسه ای کاشت.
باد زلف های پریشانش را به این سو و آن سو با خود می برد.
پسرک موهای نسبتا بلندش را بر بالای سر بست تا کمتر آزارش دهد.)
-آه خاتون، هیچ میدانی چقدر دلتنگم؟! گویی دستی قلبم و را میفشارد، قلب کوچک و آزرده خاطرم در میان آن دستان پر زور می گرید و مچاله می شود.
دستی بر سر کلمات کشید.
و در واژه ها و لغات آن دفتر غرق شد...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Angel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
37
277
مدال‌ها
2
پرده اول: برگشت اسفندیار از فرنگ!

(طره هایش را آزادانه رها کرد و به سمت کلبه بی بی دوید.
دامن بلند قرمزش را چنگ زد، تا ناخواه بر روی زمین غلط نزند و همچو کدو قلقله زن به پایین تپه قل نخورد.
در کلبه را وا کرد و بعد به هم کوفت.)
-بی بی! بی بی!
-آی! آی، امان! چی چیته تی تی؟
-اسفندیار از فرنگ برگشته، بی بی!
(پیرزن خپل و چروک نه گذاشت و نه ورداشت؛ شتاب زده چارقد گلدارش را بر سر انداخت و با دو از کلبه خارج شد.)
-خوب است، من نوه او هستم. نه آن مردک فرنگی!
(آهی کشید و به دنبال بی بی به خانه کدخدا به راه افتاد.)
(در راه زنان و دختران زیادی را میدید که درباره اسفندیار فرنگی می گفتند. دختران جیغ می کشیدند و بر سر او دعوا ها به راه می انداختند.
پشت چشمی برای آن دختران عیاش و کامجو نازک کرد.
سر را به سوی آسمان بلند کرد و با خدای خود مشغول گفت و گو شد.)
-خداجون خودت شاهدی، خداجانم یا اهل محل آلزایمر گرفتند یا نکند آن مردی که راجبش می گویند، آن اسفندیار کودنِ ناقص عقل نیست؟ و فقط تشابه اسمی است.
-آها، آدخت خانم؟ حالا من شده ام کودن و ناقص عقل؟ از شما انتظار نداشتم. لازم نبود انقدر گرم به پیشوازم بیاید. به خدا اگر من راضی باشم!!!
(دختر با شک و تردید به عقب برگشت.
نه بابا! امکان نداشت این مرد اسفندیار باشد. با تعجب نگاه کرد.)
-و شما؟
-وای وای آدخت، یعنی پسرعموی عزیزت را از یاد بردی؟
(دخترک چند ثانیه مبهوت و گیج به آن مرد خیره شد. و بعد از چند ثانیه سرش را به آرامی تکانی داد تا از گیجی درآید.
سپس با زبان درازی و حق به جانبی در روی مرد درآمد.)
-اول اینکه پسرعموی ناتنی جناب اسفندیار! دوم اینکه چی شده، از فرنگ برگشتی یادت رفت مال خیابون های پاریس نیستی و بچه همین دهی؟ این چه سر و وضعیه برای خودت ساختی؟ مگه اینجا پاریسه؟ سوم اینکه... .
(مرد دست بر روی دهان دخترک گذاشت.)
-زبون به دهن بگیر، دختر عمو! نفس بکش! معلوم نیست آجان و بی بی چی میکشن از دستت!
(دختر دست مرد را گزید و او را به کناری هل داد. جیغی کشید و دادوبیدادی به راه انداخت.)
-تو برو نگران خودت باش. آجان قطعا پوست کله تو میکنه که با عزیز دوردونه اش اینطوری حرف زدی! بزار به آجان بگم!!
(و انگشتش را به نشانه تحدید برای پسر بالا آورد. سپس همچو اسبی تازه نفس به خانه کدخدا تاخت.
پسر مبهوت به جای خالی او نگریست و بعد از کمی به هوش آمد و به سمت مسیری که دختر رفت، دوید.)
-صبر کن آدخت! تو رو خدا وایسا!
***
(پسرک مو بور خنده ای سر داد و بر روی سنگ قبر خاتون خیمه زد و بوسه ای با لطافت بر روی اسم خاتون زد.)
-خاتون! چرا انقدر اسفندیار خان رو اذیت می کردی، آخه؟ البته، البته که حق با شما بود.
چون همیشه حق با شماست، خاتون...!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین