جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دفتر خاطرات [بوی‌خیال‌تو] اثر "Nika کاربر انجمن رمان بوک"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دفترخاطرات توسط 'Nika با نام [بوی‌خیال‌تو] اثر \"Nika کاربر انجمن رمان بوک\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 298 بازدید, 4 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته دفترخاطرات
نام موضوع [بوی‌خیال‌تو] اثر \"Nika کاربر انجمن رمان بوک\"
نویسنده موضوع 'Nika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
عنوان: بوی‌خیال‌تو
ژانر: عاشقانه ،تراژدی
نویسنده: Nika
خلاصه: نمی‌دانم با مرور آن لحظه‌ها و خاطرات شیرین و تلخ چه بر سرم می‌آید؛
نمی‌دانم آن ستون ضعیفی که از جنس آرامشی لحظه‌ای برای خودم ساخته‌ام خراب می‌شود یا نه..
اما چیزی ته دلم را قلقلک می‌دهد که بنویسم و به یاد بیاورم همه چیز را شاید جایی من مقصر بودم و
...
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
Negar_۲۰۲۱۱۲۱۹_۱۲۴۱۳۹.png

عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
[قوانین ساب دفتر خاطرات]

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:
[تاپیک درخواست تگ پاکت‌نامه و دفترخاطرات]

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:
[تاپیک اعلام پایان دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

با آرزوی موفقیت روزافزون
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
اولین روزی که چشمانمان در هم گره خورد را یادت هست؟نمی‌دانم چه چیزی باید در وصفش بگویم فقط می‌دانم حسی بود که هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.
انگار که کل دنیا را یکجا تقدیم من کرده باشند. شده بخواهی حرف بزنی و نتوانی؟اصلاً حتی ندانی چه باید بگویی؟
شنیده‌ای می‌گویند: «آدم روزی به یاد روزهایی که گریه می‌کرده می‌خندد و به یاد روزهایی که خندیده می‌گرید؟»
من وقتی به آن روز فکر می‌کنم نمی‌دانم باید چه حسی داشته باشم. انگار هزاران حس را به قلب من می‌دهند و من نمی‌دانم باید کدامشان را انتخاب کنم.
اما می‌دانم یکی از آن هزاران حس پررنگ‌تر است.انگار از یک ساختمان ۱۰ طبقه پرت شده باشم پایین؛ یا انگار که بوی تلخ حقیقت زده باشد زیر بینی‌ام؛ هرچه هست حس مبهمی است که شادی و غمش نامعلوم است.
بگذریم... داشتم از آن تیله‌های عسلی می‌گفتم که انگار آن روز یک دنیا شیرینی را به من هدیه کرده بودند.یادت هست اصلاً اولین بار، کجا یکدیگر را دیدیم؟
کافه باران، میز شماره ۶، دنج‌ترین مکان کافه و یک شب بارانی...
آن شب نمی‌دانستم باید به کدام سقف پناه ببرم که ناگهان یک کافه دنج و کوچک میان مغازه‌های تاریک نگاه من را گرفت. تنها کاری که کردم به سمت کافه آمدم و به گرمایش پناه بردم.
سرگرم کارت بودی و لیوان‌های شسته شده را مرتب می‌کردی و اگر یادت باشد آهنگی هم زیر لب زمزمه می‌کردی. آن لحظه هر دوی ما خبر نداشتیم قرار بود این آهنگ عاشقانه را شبانه میان کوچه پس کوچه‌های تهران بخوانیم و آهنگ عشقمان را لالایی اهالی آن اطراف کنیم.
تا به حال دیده‌ای که کسی به خاطر یادآوری خاطراتش هم اشک بریزد و هم بخندد؟
آه خدای من... چه بلایی سرم آمده؟اشک‌ها نمی‌گذارند تا من عکس تو را امشب، برای بار هزارم ببینم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
امروز سه شنبه است. ۱۸ مهر سال ۱۴۰۲. سومین سال ورود به دانشگاه.
نشستم جلوی آینه و نمی‌دانم چه در ذهنم می‌گذرد نمی‌دانم به کدام روز و ساعت فکر می‌کنم اما مدام تصویر آن شاخه گل رز سفید از جلوی چشمانم رد می‌شود. یادت هست؟ ۲ سال پیش را؟
نمی‌دانم چرا اما از ورود به دانشگاه می‌ترسیدم. اصلاً من همیشه از بزرگ شدن می‌ترسیدم؛ از اینکه با وقایعی روبرو شوم که تمام دنیای رنگی کودکی‌ام را سیاه کند.می‌دانی چرا؟مادرم همیشه به من می‌گفت:ـ بزرگ که شدی میفهمی!
من از این جمله نفرت داشتم.خیلی چیزها بود که مادرم وعده کرده بود بزرگ که شوم می‌فهمم و راستش،من نمی‌خواستم بفهمم؛نمیخواستم بزرگ شوم.
۱۰ سالم بود که پدرم فوت کرد. راستش را بخواهی همان موقع ترس از دست دادن چیزهایی که دوست دارم به من اضافه شد .آن زمان هنوز نفهمیده بودم که هیچ چیز برای انسان‌ها ابدی نیست. دلت میخواهد بدانی چه چیزی به من یاد داد که هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز ابدی نیست و نمی‌ماند؟
همان موقع که تو رفتی و همراهت همه‌ی آن قول‌ها و حرف‌های قشنگ خودت را بردی. آن لحظه فهمیدم آن‌ها فقط زیبا بودند؛ نه واقعی.
آه خدای من...داشت از یادم می‌رفت.
می‌خواستم داستان آن شاخه گل رز سفید را برایت بگویم.خودت خریدی.همان اولین روز دانشگاه.دست‌هایم از استرس عرق کرده بودند و گویا دنیا دور سرم می‌چرخید.لبخندی زد و آن شاخه گل را رو‌به‌روی صورتم گرفتی.میخواستی از آن اضطراب لعنتی بکاهی و دروغ نگویم ،آن لحظه آرامش حضورت ،تمام اضطراب مرا بلعید.
همان موقع بود که چیزی ته دلم گفت:ـ کاش برای همیشه بمونی!
دو ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من طعم ملس آن عشق لعنتی را،همان لحظه و با آن شاخه گل رز سفید چشیدم.
آن خدای من...ساعت را نگاه کن.دیر شد.باز یاد عشق تو می‌خواست مرا اسیر این دقایق کند!
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین