جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بیدل دائمی] اثر «Zamendar کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zamendar با نام [بیدل دائمی] اثر «Zamendar کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 135 بازدید, 4 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بیدل دائمی] اثر «Zamendar کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Zamendar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Zamendar
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zamendar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
20
مدال‌ها
2
عنوان اثر: بیدل دائمی
نویسنده: Zamendar
ژانر: عاشقانه،طنز
عضو گپ نظارت(۸) S. O. W
خلاصه:داستان راجب دختری هست که باعث نجات پسر دوست پدرش از دست یه کلاهبردار میشه که این مابین اتفاق هایی برای ناجیه داستان ما و بقیه می آید


مقدمه:هیچ چیز بهتر از یک خانواده عالی که همیشه درکنارت باشه نیست؛و هیچ چیز بهتراز یک عشق واقعی در زندگی نیست نه عشق های الکی و زود گذر مثل خوردن غذا و... عشقی باشه که چون شیرینی ،شیرینو چون کوه،استوار و پابرجا
ومن خوشحالم که همچین عشقی رو در زندگی پیدا کردن و با اون آشنا شدم.
 

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Zamendar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
20
مدال‌ها
2
پارت اول
ساعت دو نصف شب بود که در اتاق یهویی باز شد و یکی با روپوش سفید اومد داخل اتاقم
ترسیده گفتم توکی هستی
روپوش سفیده: من روح سرگردانم
ریتا:اگه روحی پس ؛پس چرا از در رد نشدی و، درو باز کردی اومدی داخل
روپوش سفیده :چون به تو مربوت نمیشه
من یکم از ترسم کم شده بود خواستم از اتاق جیم شم که دستمو گرفت اول تعجب کردم بعد از یه لبخند شیطانی فهمیدم داداش رامینمه رو ملحفه انداخته روی خودش تا منو بترسونه
من از بچه گی از جن و روح میترسیدم خیلی زیاد یعنی از ،زیاد هم زیاتر ها
خلاصه ملحفه رو از رو سرش کشیدم
رامین :اِ تو فهمیدی منم ؛فکر میکردم که نمیفهمی
ریتا:اِمگه توهم فکر میکنی داداش احمقم
رامین:آره یه وقتایی شاید به مغزم فشار میارم
یکی زدم پشت گردنش و گفتم دیگه حق نداری منو بترسونی مفهوم بود
رامین هم با حالت بچه گونه گفت :ببخشید آبجی آخه تو هنوز بچه ای پس من باید تورو بترسونم
رفتم جلو تا دوباره بزنمش اما زود جیم شد و رفت
اما در عوض من هم یه جوری گوشیش رو ازش کش رفتم که نفهمید
رمزش هم که قبلا کشف کرده بودم و اون نمی دونست
رمزشو زدم در اتاقمم که قفل کرده بودم تا نتونه بیاد داخل اتاق
رفتم داخل پیام هاش دیدم وای چقدر دوسو دختر داره
برای همه پیام فرستادم که فردا بیان فلان جا باهم دیگه بریم بگردی البته از طرف رامین
رامین هم از خدا بی خبر فرداش راضیش کردم که بریم سر همون جایی که با دخترا قرار گذاشته بودم رفتی اولین دختر اومد به رامین چسبید
چقدر هم رامین لوسش میکرد اصلا انگاری من وجود نداشتم
دختره رامین تو امروز رو با من قرار گذاشتی پس چرا این دختر،رو با خودت آوردی یعنی دیگه منو دوست نداری
رامین:چرا دوست دارم ؛تازه ایو خواهرمه
دختره: اِ واقعا
بعد از چند دقیقه یعالمه دختر دور رامین جمع شدن و دورش کرده بودن همشون باهم دعوا میکردن که نه من دوست دختر رامینم اون یکی میگفت نه من دوستشم
همین جوری بود که منو رامین بزور ازشون جدا شدیم
ریتا:رامین خیلی باحال بود
رامین:اینا چجوری همشون میگفتن که تو باهامون قرار گذاشتی من اصلا باهاشون قرار نذاشته بودمپس اینا چجوری اینجا داخل یه مکان جمع شده بودن
ریتا :نمیدونم
ترسیده بودم که اگه یدفعه بفهمه کار من بوده پوست از کلم میکنه
رامین:کار تو بوده ها
ریتا:چی کار من بوده
رامین:قرار گذاشتن با اینا دیگه
ریتا :نه کی گفته؟!!
رامین:قیافت زار میزنه
وقتی رفتیم خونه تنبیهم کرد که ۱۰ تا بارفیکس برم خیلی وحشت ناک بود با اینکه بلد نبودم قشنگ بزنم اما ازم قبولشون میکرد بابا و مامان همش بهم میخندیدن وقتی هم ازشدن کمک میخواستم میگفتن حقته تا دفعه دیگه تو باشی و داداشت رو اذیت کنی اما مامان و بابا نمیدونستن که چرا رامین داره این کار،رو با من میکنه
دیگه اون شب رو با خیال راحت بدون رامینی که روح شده باشه؛ گرفتم خوابیدم
خیلی خواب خوبی بود
 
موضوع نویسنده

Zamendar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
20
مدال‌ها
2
پارت دوم
امروز مهمون داریم یکی از بهترین دوست های پدرم البته ما فقط عمو رضا(دوست بابام) و همسرش رو میشناسیم و با اونا آشنا هستیمپدرم که با کل خانوادشون اشنا هست همیشه از پسرشون خیلی تعریف میکنه میگه خیلی آدم خوب و با شخصیتی هست و کلا خانواده خوبی هستن همیشه همه جا ازشون تعریف میکنهامروز خیلی کارداریم که انجام بدیم
پدرم خرید های خونه رو انجام میده مادرم غذا هارو آماده میکنه
منو خواهرم هم خونه و حیاط رو تمیز و مرتب میکنیم
تک برادم هم کم و بیش کمک میکنه
رامین ( برادرم)کارشو زود تر از بقیه تموم کرد
بعد خواهرم(ریما)
وبعدش هم خودم(ریتا)
بعد پدرم (آرش)بعدم در آخر مامانم(لیلا)
بعد از اتمام کارهای خونه مامان کلی غرغر کرد که چرا نشستین،پاشین برید آماده بشید
.مامان چرا اینقد ازمون کار میکشی انگار اولین باره دارن میان خونه؛مامان تو هر دفعه که عمورضا اینا رو دعوت میکنی همین جوری میکنی
رامین.راست میگه مامان بخدا خیلی خسته ام
ریما هم با اشاره میگفت که دیگه جون ندارم بذار یکم استراحت کنم
مامانم هم با ناز گفت باشه پس خودتون خواستین
رفت و با یه پارچ پر از آب برگشت و از اونجایی که هممون پهلوی هم نشسته بودیم کل پارچ آب رو خالی کرد رومون باورتون میشه پارچ آب رو داخلش یخ انداخته بود
هممون بعدتا چند لحظه نفسمون بند اومد همه با هم گفتیم مامان

بعد از اینکه غر غر های مامان تموم شد دیگه رفتیم آماده بشیم
رفتم یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم بعد از اینکه موهام رو خشک کردم یه لباس سفید و روپوش زرشکی و شلوار سیاه و روسری سفید پوشیدم
قیافه خوبی داشتم با اینکه سبزه بودم اما قیافم خوب بود چشم های سبز و لب های برجسته و پوستی صاف
خیلی خوب شدم بعد از زدن یه بالم لب رفتم بیرون از اتاق
بقیه هم کم کم آماده شدن و اومدن پایین پیش من و بابا
همیشه منو بابا زودتر از بقیه آماده میشیم
بعد از چند دقیقه صدای زنگ آیفون اومد رفتم دیدم عمو رضاینا اومدندرو زدم تا باز بشه
وقتی اومدن دم در هال درو باز کردم
من.سلام عمو خوبی
عمو رضا.سلام عزیز دل عمو خوبی
من. ممنون عمو جان؛ بفرمایید داخل
زن عمو(فرشته):سلام فرشته جون خوبی
فرشته:ممنون ،عروسکم،توچطوری
من.خوبم ممنون بفرمایید
پسر عمو رضا(آرمان):سلام
من.سلام بفرمایید داخل
اما این برعکس پدر و مادرش خیلی اخمو وبد عنق بود کت شلواری و خیلی رسمی بود انگار اومده جلسه کاری
والا وقتی کسی میره مهمونی باید شاد و خنده رو بره نه اینکه بزنه حال میزبان رو هم خراب کنه
خلاصه رفتیم داخل تشستیم
ریما همش می گفت عجب تیکه ای من می خوام زنش بشم
من. دیوونه مگنه بابا گفت که رفتن خواستگاری یه دختری اونم بله رو گفته
ریما.میگم ریتا اون یعنی منو دوست نداره
من. نه اگه دوست داشت خوب میومد خواستگاریت
ریما .اما اون که منو نمیشناخت
من. خوب احمق جان خودت داری میگی نمیشناستت توم نمیشناختیش پس چجوری میخواستی بیاد خواستگاریت ؛نه تو جوابمو بده، آخه چجوری.
ریما. نمی دونم خوب اون باید یه جوری میومد خواستگاری من
من. اه توم چقد گیر دادی به این وللش دیگه اون از ک.س دیگه ای خوشش میاد به توچه ،توبرو ک.س دیگه ای رو برای خودت تور کن این یارو مال ک.س دیگه ای
ریما. حالا اسمش چیه ؟؟
من. برای چی میخوای؟
ریما. میخوام با اسم کوچیک صداش بزنم و یکم عشوه شتری بیام شاید با اون یکی بهم زد اومد برای من
من. حالا که میخوای زندگی یکی دیگه رو خراب کنی نمیگم
 
موضوع نویسنده

Zamendar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
20
مدال‌ها
2
پارت سوم
ریما. اصلا خودم همین طوری میرم براش عشوه میام
ریتا.برو تا اونوقت بابایی خفت کنه و من از دستت خلاص بشم
ریما. ا راست میگیا
ریتا. من همیشه راست میگم
ریما. اره جون عمت
خلاصه بعد از پزیرایی ازشون رفتی میز شام رو آماده کردیم و همه دور میز جمع شدیم و شام میخوردیم که دیدیم آقا آرمان پسر عمو رضا داره میخنده بهش گفتم به چی میخندین
آرمان.آخه من عاشق قرمه سبزی ام
ریتا. کیه که از قرمه سبزی بدش بیاد آخه اشاره کرد به مادرش گفت مامانم بدش میاد
واقعا فرشته جون شما از قرمه سبزی بدتون میاد
فرشته جون. آره اما این دست پخت کیه
ریتا .من !من درستش کردم
فرشته جون. آفرین یکم بخورم ببینم دست پختت چجوریه
ریتا. بخورین نوشجونتون
فرشته جون خورد و گفت هومم خوشمزست یه عالمه ریخت روی غذاش و آقا آرمان و عمورضا متعجب بهش نگاه میکردن
عمورضا. میگما فرشته البته نوشجونت اما فکر نمیکنی یکم زیاد ریختی برای ما چیزی نموند
فرشته جون ببین رضا من دارم بعداز ۱۰ سال قرمه سبزی میخورم پس ولم کن
مامان. اره آقا رضا جمع خودمونیه هرکی هرچی میخواد میخوره دیگه
عمو رضا. میدونم اما آخنه چیزی واسه من نزاشته دیگه خوب
اینو بایه حالت بامزه و ناراحت گفت که هممون داشتیم میخندیدیم
بعد از شام انگار تازه یخ آقا آرمان بازشده بود چون مدام حرف میزد و مسخره بازی در میاورد
بعادا فهمیدم که آقا چون سر کار ،سرش زیادی شلوغ بوده غذا نخورده و عصبی بوده بخاطر همین اخمو یه جانشسته بوده
تیپ رسمیشم بخاطر این بوده که بعد از کار یه راست میا د خونه یه ما
و من فهمیدم اونم مثل پدر و مادرش خیلی شوخ هست و ریما هم هی براش عشوه میومد اما جوری که بابا و مامان نفهمن
که نه یدفعه ای داغونش کنن
ساعت یک شب بود که دیگه رفتن و من با همون لباسا رفتم توی رخت خواب خیلی زود خوابم برد بازم خواب های عجیب و غریب مثلا من توی یه ماشینم دارم حرکت میکنم داخل خیابون های ایران اما بد یهویی میبینم نه بابا دارم مسابقه دوچرخه سواری میدم

صبح ساعت حدود ۱۰ بود که بیدار شدم رفتم پایین که دیدم بلههه همه خواب موندیم و بابایی میگه زود باشین کارم دیر شد سریع صبحونرو آماده کنین مامان میگه باشه بابا دیگه اینقدر نگو
رامین هم که از دانشگاهش انگار عقب مونده بود از اونجایی که امروز جمعه بود بلند زدم زیر خنده مامان گفت وای خدا دخترم جنی شده بعد ریما از داخل اتاقش با لباس فرم مدرسه اومد بیرون و مقنعش رو خیلی افتضاح پوشیده بود و تا اونو دیدم خندم شدت گرفت بابا داشت میرفت که گفتم بابا نرو امروز جمعه است
بعد همشون یه نگاه به همدیگه میکنن و اوناهم میخندن
روزمون رو که اینطوری شروع کردیم وای بحال بقیش برسه
اونروز رفتیم باغی که به بابام از طرف باباش به ارث رسیده بود خیلی جای باصفایی بود من خودم عاشق اونجا بودم خیلی سرسبز بود من بیشتر عاشق درخت هاش بودم به خواطر همین این باغرو بابابزرگ داد به بابایی چون من عاشق میوه بودم اونا همیشه به عنوان تشکر و یا معذرت خواهی برام میوه می آوردن
من هم از این کارشون خیلی خوشم میومد و همین باعث میشو تا من مهر و محبت بیشتری نصبت به اطرافیانم بکنم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین