جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بین مرگ و زندگی] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رقیه با نام [بین مرگ و زندگی] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 357 بازدید, 7 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بین مرگ و زندگی] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رقیه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
رمان: بین مرگ و زندگی.
نویسنده: رقیه کروشاتی
ژانر : تراژدی، عاشقانه
ناظر: @حسناع
خلاصه رمان: زندگی دختری رو به تصویر می کشد که طی یک آزمایش متوجه بیماری خطرناک می‌شود‌ نزدیک به ناامیدی روانشناسی به اسم پویان وارد زندگیش می‌شود. آیا می تواند به دختر قصه ما امید دهد؟ دختری از جنس سرکش و کم حرف... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
شاد بودم از این‌که تونستم در آتلیه‌ای کار کنم، پس به خونه رفتم و به خواهرم و پدرم که خونه بود، با خوش‌حالی گفتم:
- بالاخره کار پیدا کردم! اونم با معرفی دوست صمیمیم.
پدرم با جدیت گفت:
- خوبه حالا انگار بهش مدال کشف سنگ لاجوردی دادن! موفق باشی دخترم.
خواهرم آتنا خندید و من با خونسردی تمام به آشپزخونه رفتم و به مادرم درمورد کارم و فضاش صحبت کردم. مادرم اشک شوق ریخت و زد به کتفم.
مادر: آفرین دختر پر‌تلاشم! نگران رفتار پدرت هم نباش همیشه بی‌ذوقه! فقط تعریف خواهرت آتنا رو می‌کنه، من پشتتم گلم.
لبخندی زدم و لپ مادرم رو محکم بوسیدم، که خندید و شیطونی بهم گفت. رفتم تو اتاقم و لباس‌هام رو پوشیدم. به خودم تو آینه نگاهی انداختم؛ رنگ صورتم شاداب نبود، باید می‌رفتم دکتر؛ جدیداً سردردهای وحشتناک می‌گیرم. بی‌خیال افکارم شدم و رفتم رو تختم تا استراحت کنم. یک ساعت بعد که بیدار شدم. آتنا عین جن بالای سرم ایستاده بود. از ترس از جام پریدم و با حرص گفتم:
- نمی‌گی می‌ترسم شعورت کجا رفته؟
لبخند شیکی زد و ژست معلم‌ها رو که گرفته بود گفت:
- من رو ببخش بانوی جوان! آخه مرض اذیّت کردن تو رو دارم گفتم تنوعی بشه! تا به خودت بها بدی، بیا دایی رشید با خانوادش اومده، بیا احوال‌پرسی.
قبول کردم برم. برای پذیرایی لباس پوشیده‌ای پوشیدم و تا دایی رو دیدم باهاش دست دادم و دایی هم من‌ رو بوسید. بچه‌های داییم هم بودن. زیادی بی‌خیال بودن؛ دو تا برادر که یکیشون دو سالی ازم بزرگ‌تر بود به اسم‌های عرفان و ژیان و یک خواهر داشتن به اسم ژیلا که همسن آتنا بود. با زن عمو پونه هم سلام و روبوسی کردم. زن عمو تا من رو دید گفت:
- ماشالله بزنم به تخته زرنگ شدی! شنیدم کار پیدا کردی تو این دوره و زمونه به جوون‌ها سخت کار میدن. از کی کارت رو شروع می‌کنی عزیزم؟
با لحن محکم گفتم:
- از فردا میرم. اول آموزش میدن بعد وارد کارشون می‌شم.
دایی آهانی گفت. پیش آتنا و ژیلا نشستم. اون دو تا پسر داییم هم با پوزخند نگاهم می‌کردن منم به روشون اخم کردم که ژیلا بیان کرد:
- خوب کاری کردی بیرون مطابق رشته عکاسیت آتلیه کار می‌کنی، بهتر از بیکاریه. من رو ببین همش یا درس می‌خونم یا سرم تو گوشیه. بیرون کم میرم! بیشتر میرم حیاط خونه‌مون.
بهش علامت لایک دادم به معنی خوب کاری می‌کنی. اونم با لبخند نگاهم می‌کرد خواستم بهش امید بدم که هر کسی مشکلات خاص خودش رو داره. عرفان با حسودی گفت:
- خوب هوای هم رو دارین چشمتون نزنن!
با خونسردی جوابشو دادم:
- شما فضولی نکن تو کار ما، حرفامون خواهرانه‌ست.
اوه گفت من تو دلم گفتم مرض فقط بلده خودش رو دخالت بده! پسره‌ی نقطه! خلاصه ژیلا رو با خودم بردم اتاق تا دوتایی راحت حرف بزنیم امان از گوش تیزی بعضیا به ژیلا لبخند زدم و باهاش درمورد این‌که پدرم بیشتر به آتنا اهمیت میده، تا من حرف زدم. اونم با صبوری گوش می‌داد آخر سر گفت:
- می‌دونم چی می‌کشی. زندگی برای بعضی‌ها سخته و برای برخی دیگه عالی. هر کی سرنوشتی داره.
حرفش رو تایید کردم. براش مقداری چیپس و پفک بردم تا بخوره. اونم با دیدنشون ذوق کرد که بهش خندیدم. دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
- نبینم غصه بخوری ژیلا، همه‌ی ما یک نوع مشکلاتی داریم. ببین من رو دربه در دنبال کار می‌گشتم که با سختی و پارتی بازی به من دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
سعی کن تو زندگیت هدف داشته باشی عزیزم. بهتر از اینه که سمت گناه بری! می‌دونم مادرت سخت گیره و نمی‌ذاره تنهایی بری بیرون. امنیت کم شده، خانواده من بهم اعتماد دارن و چون وضع مالی‌ ما خوب نیس و هم برای سرگرمیم بیرون کار می‌کنم. از زندگیت لذت ببر ناراحت نباش خب؟
دست‌هام رو فشرد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد. می‌دونستم خیلی از آدم‌ها فکر می‌کنن درس به دردشون نمی‌خوره؛ چون کار نیست امّا اگه آدم نگرشش به آیندش مثبت باشه و تلاش کنه به هدفش می‌رسه؛ چون یکی از دوست‌هام به اسم شکوفه، که تا الان باهاش در ارتباطم گفت:
- درس به چه درد آدم می‌خوره! آدم بره واسه خودش کار درست کنه. اونی که سرمایه نداره بیکار می‌شه.
امّا من گفتم خدا کریمه. از نگرش درست درمورد آینده بهش گفتم. بعد از شام خوردن کمی نشستن و حرف زدن. ژیلا و آتنا درمورد هم‌کلاسیشون و درس حرف می‌زدن و مرد‌ها حرف کار و اقتصاد. پیش مادرم نشسته بودم که دیدم ژیان با دستش حرکت زشتی انجام داد؛ بهتر بود بهشون بی‌محلی می‌کردم، بعد از این‌که رفتن رو به مامان گفتم:
- مامان دیدی چه‌طور پسراشون حرصم رو درمی‌آوردن؟
- می‌دونم حسودن دخترم! سعی کن به پیشرفت زندگیت فکر کنی. بعضی‌ها همیشه حسادت می‌کنن به بقیه و خودشون راه به جایی نمی‌رن.
حرف مادرم رو قبول داشتم. مادرم رو بوسیدم که پدرم با جدیت گفت:
- دخترم خوبه پشت سر آدم‌ها حرف نزنی حتی اگه حسود و جاهل باشن تو خوب باش.
- چشم بابا شبت به‌خیر، فردا باید برم سرکار.
- شبت به‌خیر دختر گلم.
رفتم لباس راحتی پوشیدم و روی تخت خزیدم و با آرامش تمام به خواب رفتم. روز بعدش، با صدای زنگ ساعت بیدار شدم سریع دست و صورتم رو شستم و کمی صبحونه خوردم و به راه افتادم. تا وارد آتلیه شدم، قبراق سلام دادم. از همکار‌هام بعضی‌عا گرم جوابم رو دادن و بعضی‌ها سرد. چه‌قدر آدم‌ها متفاوتن! هر چند از آدم‌ها انتظاری ندارم. تا مشتری‌ها اومدن، همکارهام بهم گفتن چه‌طور ژست از خودم در بیارم و به عروس و داماد بگم. اولین روز کاریم رو کمی خراب کردم! امّا به خودم قول دادم یاد می‌گیرم. بعد از اون روز به دوستم دینا زنگ زدم که بریم تفریح کنیم. بین راه که قدم می‌زدیم؛ نمی‌دونم چه‌طور شد که سردرد شدیدی گرفتم. جوری که روی زمین نشستم. مردم با تعجّب نگاهمون می‌کردن. دوستم دینا بلندم کرد و گفت:
- چت شده تو؟ خوبی؟ باید بری دکتر.
سردردم بهتر شد، شروع به راه رفتن کردم. دینا منتظر جوابم بود گفتم:
- چیز خاصی نیست، سردرد جزئیه؛ اگه دیدم یک هفته این سردرد رو داشتم میرم دکتر. این‌طور نبودم. متفکر اوهومی گفت. معلوم نیست چه مرضی گرفتار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
روز بعدش از پدر خداحافظی کردم و به سمت محل کارم رفتم. به همکارهام سلام گفتم و تا صاحب کارم گفت:
- نیلا بدو، این مشتری‌ها رو راه بنداز که من خیالم راحت باشه!
چشمی گفتم. سریع دوربین روی میزم گذاشتم و سرم رو با دستام گرفتم، تا دختر‌ها گفتن چی‌شده؟ جواب دادم چیزی نیست، عادیه! یکم که بهتر شدم، عکس‌های آماده شده رو دادم به یکی از همکارهام که چاپش کنه و روی قاب خوش‌گل بذاره. دیدم شکوفه بهم زنگ زدء با خوش‌حالی جواب دادم:
- سلام خوبی؟ دوست بقال فروشم! ذکر خیرت بود چند روز پیش.
دیدم با حرص به کلمه‌ای که گفته بودم خندید. - بد نیستم، بقالی فروشی هم یک نوع کاره قابل توجه بعضی‌ها! هر کی علاقه‌ای داره. چرا گیر می‌دین؟ چه خوب. چی می‌گفتین درمورد من؟
- هیچی با ژیلا درمورد هدف و امیدواری حرف می‌زدیم. جات خالی بود یک روز میام سمتتون.
- ‌مشتاق دیدار، دلم تنگ شده بود بهت زنگ زدم تو که همش درگیر کاری که گیرت اومده.
- شرمنده، باور کن سرگرم کارم. تو این گرونی خیلی‌ها دوست دارن کار کنن؛ اونم کار مورد علاقشون کم هست!
- هوم، تونستی بهم سربزن جلسه خانمانه داریم، کنار هم. دوست‌هام هم هستن، نگی نگفتم؟
- اوکی مزاحمت می‌شیم. هر غذایی خوراکی داری عین تراکتور شخم می‌زنم! به‌درود.
تا گوشی رو قطع کردم؛ وقت تمام کارمون بود. پس به سوی خونه رفتم از بقیه مخصوصاً صاحب کارم که خانم کاویانی بود، خداحافظی کردم. قرار شد هفته‌ی بعد حقوق رو بریزن. تا به خونه رسیدم دیدم خالم این‌عا اومدن. با حیرت بهشون سلام کردم و کنار مامان نشستم با علامت گفتم واسه چی اومدن و مادرم با اشاره گفت بعداً میگه. خاله ازم با شوق پرسید:
- چه‌طوری دختر گل؟ خوبی؟ از کارت راضی هستی؟ بی‌معرفت شدی بهمون سر نمی‌زنی! یک روز حوصلت سر رفت بیا سمتمون با کمال میل پذیرای تو می‌شیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم، کارم عالیه واسه سرگرمی و هم درآمد. خداروشکر راضیم مثل بعضی‌ها سر پول زیاده خواه نیستم.
دیدم خالم چشم غره زد ‌آخه دخترشون که ۱۷سالشه، زیادی براش خرج می‌کنن و بهش نه نمی‌گن می‌بینی تبعیض رو؟ پوزخندی زدم و شونه بالا انداختم. دیدم مادرم می‌خنده پدرم هم قرمز شده. خلاصه دخترشون نیومده بود و پسرشون که همسن منه خارج درس می‌خونه! خیلی وضعشون توپه. خدا بهشون رزق بیشتر بده حسود نیستم که. رو به شوهر خالم که مرد خوبی بود گفتم:
- شما چه‌طورین؟ کار و بار، حتی زندگیتون بر وفق مراده؟
- چی بگم دخترم خوبم، این روز‌ها کساد بازار شده؛ نرخ قیمت‌ها بالا میره کارم بدک نیست، مغازه فرش دارم دیگه.
با لبخند تأییدش کردم و نظرم رو گفتم
- خدا کریمه روز‌های خوب هم میاد.
همه با تحسین نگاهم کردن. بعد خوردن شام که فیله مرغ سس بود مهمون‌ها بعد یک ساعت رفتن. آخیشی گفتم که مادرم با خنده محکم زد به شونم.
- گل کاشتی آفرین به تربیتم که چنین دختر رعنایی نصیبم شده. موفق باشی گلکم.
رفتم تا استراحت کنم. اول گوشیم رو چک کردم. فقط دینا ازم حالم رو پرسیده که جواب دادم:
- نگران نباش سرومروگنده روی تختم نشستم! راستی فردا برنامه‌ای نداری؟
بعد دو دقیقه جواب اومد:
- خوبه خدا بهت سلامتی بده. نه برنامه‌م خونه هست. چه‌طور؟
- هیچی، خواستم بریم باغ وحشی جایی. دوست ندارم همش خونه باشم.
- آها من پایتم رفیق! فردا چند آماده بشم بیام دنبالت؟
دست‌هام رو بهم کوبیدم:
- نه صبح باشه بهتره. پس سعی کن زود بیدار شی خوش خواب!
- شب بخیر. بوس.
استیکر قلب فرستاد واسم شیطون بلا!‌ روز بعدش ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم و صبحونه رو دیدم آماده‌ست. مادرم با چشم‌های گرد شده گفت:
- جایی میری به سلامتی؟ این‌قدر زود بیدار نمی‌شدی.
با خنده گفتم:
- می‌خوام با دوستم دینا برم بیرون، دوست ندارم خونه بمونم افسرده میشم!
- وا مگه من تا عصر خونه‌‌م؟ حوصلم سر میره. با کار‌های خونه و کتاب خوندن سرگرمم.
پشت میز نشستم و موهام رو پشت گوشم انداختم:
- چی بگم مادر من. من رو می‌شناسی یک جا بند نمی‌شم چون پیش فعالم! باید یک کار جدیدی چیزی انجام بدم.
مامان با چشم غره‌ایی که زد چشم‌هام رو سوزوند! بعد صبحونه خوردن دینا اومد دنبالم؛ با ماشین پژوی قرمزش. با دیدنم سرحال سلام کرد. بعد با تفکر حین رانندگیش گفت:
- خوب حالا قراره بریم باغ وحش یا پارک؟
- بزن بریم می‌ریم باغ وحش. راستی هله هوله اوردی؟
چشمکی بهم زد و با صورت خوشگلش که چشمای بادومی قهوه‌ایی رو چشم بودن. زد رو داشبورد ماشین:
- آره جانم، خواستی خرابکاری کنی من همراهیت می‌کنم! دنیا دو روزه شاده باشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
ایولایی گفتم و دستامون رو بهم کوبوندیم! تا رسیدیم باغ وحش، با ذوق به اطرافم نگاه می‌کردم که دینا دستم رو کشید و من رو برد پیش گوزنی که راه می‌رفت. خیلی‌ها از گوزن عکس می‌گرفتن و نظر می‌دادن. دینا رو دیدم کلی عکس از گوزن می‌گرفت و بهش سلام می‌کرد! تعجّب کردم این خل شده آیا؟
من همین‌طور داشتم قدم می‌زدم تا این‌که به جغدی رسیدم که گردنش کامل می‌چرخید. خدایا این حیوانات رو واسه ما آفریدی؛ اون‌ها هم زندگی خودشون رو دارن. چرا آدم‌ها حبسشون می‌کنن تا پول دربیارن؟
با دقّت به جغد نگاه می‌کردم اون هم بهم زل زده بود که با صدای دینا به خودم اومدم.
- خوش می‌گذره؟ می‌بینی حیوون‌های بامزه رو. این‌قدر دوست دارم حیوون پرورش بدم!
با اخم گفتم:
- حیوون‌ها گناه دارن چرا حبسشون می‌کنی؟ باید آزاد باشن خدا رو خوش نمیاد.
برو بابایی گفت و رفت، من رو عقب گذاشت. این دوست منم عین خیالشم نیست از بس محبت عجیبی به پرنده‌ها و حیوانات اهلی داره! پوفی کشیدم. بین راه رفتن یک‌دفعه نفسم گرفت! بدجور سرگیجه گرفتم جوری که محکم به قفسه حیوون‌ها که پرنده بودن افتادم. دوستم دینا تا حالم رو دید به سمتم دوید و اطرافم تاریک شد. همهمه‌ی اطرافم کمرنگ‌تر شد. وقتی بیدار شدم دیدم روی تخت بی‌حال دراز کشیده بودم. دوستم با گریه کنارم نشسته بود. یعنی چی شده بود؟ با کنجکاوی گفتم:
- چیزی شده؟ دینا بگو چرا گریه می‌کنی؟ اتفاقی واسه خانوادت افتاده؟ اگه فوریه برو پیششون.
دینا با حرص به بازوم زد گفت:
- برای خانوادم چیزی نشده. فقط... .
- بگو دیگه.
که پرستار وارد شد با صراحت بهم گفت:
- خیلی مراقب خودتون باشین.
- خانم پرستار مگه چم شده؟
پرستار به دوستم نگاه کرد بعد بهم گفت:
- دوستتون بهتون نگفته شما سرطان مغزی دارین؟ باید شیمی درمانی بشین و توده بدخیم رو دربیارین. توکلتون به خدا باشه.
تا رفت توی بهت رفته بودم پس اون سر گیجه‌ها و تنگی نفسی‌ها بی‌دلیل نبوده. به سقف بیمارستان نگاه کردم و به فکر فرو رفتم. دینا دستم رو برای دلداری فشرد و گفت:
- به پدرت بگو که چه اتفاقی واست افتاده. سرسری نگیرش خواهشاً.
با قطره اشکی که از چشم‌هام چکید گفتم:
- دیگه فایده نداره همه چی رو باختم! خدایا این چه امتحانیه نصیبم کردی؟
بعد از مرخصی از بیمارستان که دکتر‌ها به خاطر شرایطم نمی‌گذاشتن، به خونه رفتیم. تا وارد خونه شدم مادر و پدرم شُل وِل راه رفتنم رو دیدن گفتن:
- چی‌شده؟
من بدن توجه به کسی به سمت اتاقم رفتم. دینا زودتر می‌خواست دلیلش رو بگه و بیاد دنبالم. بعد چند دقیقه دینا وارد اتاقم شد، با ناراحتی نگاهم کرد. اومد کنارم نشست بعد مدتی مادرم اومد داخت اتاقم و با گریه گفت:
- این دیگه چه مصیبتی بود؟ نصیب دختر گلم شد! خدایا به دادمون برس.
دینا ما رو تنها گذاشت. با بی‌حسی به آغوش مادرم پر کشیدم. مامان من رو محکم به خودش می‌فشرد. آخر اعتراض کردم:
- مامان یواش‌تر استخون‌هام پودر شد!
مامان من رو رها کرد. صورتم رو با دست‌هاش گرفت و گفت:
- پدرت نگرانته، گفت تو درمان می‌شی. واست روانشناس می‌گیره تا امیدت رو نبازی.
با خونسردی و بغض گفتم:
- الان که اتفاقی واسم افتاده واسش عزیز شدم؟ اون‌ موقع که محبت و اهمیتش رو می‌خواستم کجا بود. دلسوزیش دیگه دیر شده!
مادرم با بغض گفت:
- می‌دونم دیر شده، پدره دیگه وقت‌هایی می‌رفتی اتاقت می‌خوابیدی می‌اومد با عشق بهت نگاه می‌کرد! الان خودش رو ملامت می‌کنه که چرا در حقت کوتاهی کرده.
تا مامان رفت آتنا خواهر شیرین زبونم اومد اتاقم با گریه خودش و بغلم پرت کرد و زارزار گریه می‌کرد.
- بگو دروغه، بگو زنده می‌مونی و ما رو می‌بری مسافرت.
خواهرم رو نوازش کردم. تا رفت آهنگی گذاشتم. وصف حالم بود و باهاش هم‌خونی می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
دردی که من کشیدم وصفش محاله،
رویایی که من داشتم بدون تو جهنمه‌،
چه بیماری گرفتار شدم خودم خبر ندارم،
خدایا به دادم برس که کم شده طاقتم... .
با آهنگ هم خونی می‌کردم با مهربونی به خواهرم گفتم:
- گریه نکن دختر، باهم میریم مسافرت انشالله.
بهم لبخندی زد و محکم بغلم کرد مادرم با بغض بهم خیره شده بود. وقت شام همه به طرز عجیبی ساکت بودیم بعد شام پدرم صدام زد و گفت که برای مسافرت آخر هفته آماده باشم منم چشمی گفتم و رفتم اتاقم گوشیم رو چک کردم اینستاگرام کمی فیلم دیدم که دیدم عمه بهم پیام داده:
- سلام دخترم خوبی فردا شمارو برای مهمونی دعوت کردم. خوشحال میشم بیاین به خانوادت گفتم خواستم بدونم تو هم میای؟
- باشه عمه بهتون خبر میدم.
گوشیم رو گذاشتم کنار و تو آینه به من رنگ پریده نگاه کردم. فردا باید با خواهرم میرفتم دکتر ببینم میشه برای سرطانم کاری کرد. وقتی می‌بینم بعضیا سالمن؛ ولی من بیماری بدی گرفتم، حسرت بودن جای اونا رو دارم.
روی زمین دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
روز بعد با آتنا به سمت دکتر متخصص می‌رفتیم که دیدم دختر بچه‌ایی با صورت کثیف، چند فال جلو رومون گرفت و اصرار داشت ازش بخریم. دو تا برداشتم یکیش رو دادم به آتنا پولش رو حساب کردم با خوشحالی دوید پیش دوستاش دیدم آتنا گریه می‌کنه خواهرم خیلی دل رحمه. به شونش دست کشیدم تا وارد اتاق دکتر شدیم دکتر میانسالی بود که با لبخند بهمون سلام کرد روی صندلی مقابل میزش نشستیم از دکتر خواستم واسم اسکن بگیره پس مارو برد جایی که دراز بکشم تا اون اشعه از بدنم رد شد، دکتر به عکس سرم نگاه دقیقی انداخت. و با حرفاش حیرت کردم:
- توده‌ی سرطانیتون همه جای سرتون پخش شده، باید هر چی زودتر شیمی درمانی بشین و دارو مصرف کنین. توکلتون به خدا باشه.
وقتی از محل دکتر خارج شدیم تو خیابون آتنا به من متفکر گفت:
- من واست دعا می‌کنم امیدوارم زنده بمونی . مطمئنم با این بیماری می‌جنگی. تو روحیه قوی داری.
اوهومی گفتم تا رسیدیم خونه با رگبار سوالات مادرم مواجه شدیم. آتنا واسش توضیح داد دیدم مادرم رنگش پرید. نگران حالش شدم، واسش آب قند درست کردم تا بخوره با گریه گفت:
- این دیگه چه امتحانیه خدایا، امیدتو از دست ندی دخترم، میبرمت بهترین دکتر و روان‌شناس با این بیماری بجنگ برم به پدرت جریان رو بگم.
تا رفت پیش گوشیش تا با پدر حرف بزنه رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم. رفتم روی مبل پذیرایی نشستم و به آتنا نگاه کردم که داشت میرفت بیرون. تا مامان حرف زدنش تموم شد واسم میوه و چای خورد تا بخورم و جون بگیرم. حین خوردن چای دیدم بابا اومد کنارمون نشست و روبه من گفت:
- حالت چطوره دخترم؟ من و مادرت پشتت هستیم خوب میشی میتونی حتی بری آتلیه؛ ولی بعد مسافرت.
چشمی گفتم مامان و بابا درمورد کار پدرم حرف می‌زدن کار پدرم نجاری بود و وضعمون خوب بود عمه هم بهمون مالی کمک می‌کرد. رفتم اتاقم دینا پیام داده بود که فردا میریم پارک آتنا رو هم بیارم جوابشو دادم:
- چشم هر روز خدا بیرونی!
- چکار کنم خونه حوصلم سر میره مگه تو افسردگی نمی‌گیری؟
- نه چون با خواهرم یا مادرم میرم بیرون.
دیگه چیزی پیام نداد. منم تخت گرفتم خوابیدم تو خواب انگار همه جا سفید بود و من بالای سر قبری ایستادم. خوب دقت کردم پسری براثر سرطان فوت کرده بود! از اون جا فرار کردم. و از خواب پریدم نفس نفس زدم نمیخوام آخر عاقبتم مثل پسره بشه. رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و از خدا طلب شفا کردم. بعد از دعا رفتم تا صبحونه بخورم دیدم کسی نیست سریع صبحونمو خوردم و رفتم حیاط به گلای باغچه نگاه کردم پژمرده شده بودن مثل حال من! دیدم در خونه باز شد و خاله و دخترش سمیره وارد خونمون شدن رفتم با خوشحالی سلام علیک کردم خاله و سمیره حالم رو پرسیدن گفتم خوبم. به داخل دعوتشون کردم که مامان و بابا خاله و دخترش رو دیدن به استقبالشون بلند شدن منم روی مبلا نشستم سمیره کنارم نشسته بود. رو به من گفت:
- خوب چه خبرا؟ راستی قراره ازدواج کنم تو با ۲۵سال سن منتظر چی هستی؟ که تا حالا مجردی.
با غیظ گفتم:
- کیس مناسب ندارم. به خودم مربوطه که چرا تا حالا ازدواج کردم. خوشبخت بشی. لطفاً درمورد زندگیم کنجکاوی نکن بدم میاد.
دیدم چیزی نگفت هه خوب ضایعش کردم! پروو.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین