شاد بودم از اینکه تونستم در آتلیهای کار کنم، پس به خونه رفتم و به خواهرم و پدرم که خونه بود، با خوشحالی گفتم:
- بالاخره کار پیدا کردم! اونم با معرفی دوست صمیمیم.
پدرم با جدیت گفت:
- خوبه حالا انگار بهش مدال کشف سنگ لاجوردی دادن! موفق باشی دخترم.
خواهرم آتنا خندید و من با خونسردی تمام به آشپزخونه رفتم و به مادرم درمورد کارم و فضاش صحبت کردم. مادرم اشک شوق ریخت و زد به کتفم.
مادر: آفرین دختر پرتلاشم! نگران رفتار پدرت هم نباش همیشه بیذوقه! فقط تعریف خواهرت آتنا رو میکنه، من پشتتم گلم.
لبخندی زدم و لپ مادرم رو محکم بوسیدم، که خندید و شیطونی بهم گفت. رفتم تو اتاقم و لباسهام رو پوشیدم. به خودم تو آینه نگاهی انداختم؛ رنگ صورتم شاداب نبود، باید میرفتم دکتر؛ جدیداً سردردهای وحشتناک میگیرم. بیخیال افکارم شدم و رفتم رو تختم تا استراحت کنم. یک ساعت بعد که بیدار شدم. آتنا عین جن بالای سرم ایستاده بود. از ترس از جام پریدم و با حرص گفتم:
- نمیگی میترسم شعورت کجا رفته؟
لبخند شیکی زد و ژست معلمها رو که گرفته بود گفت:
- من رو ببخش بانوی جوان! آخه مرض اذیّت کردن تو رو دارم گفتم تنوعی بشه! تا به خودت بها بدی، بیا دایی رشید با خانوادش اومده، بیا احوالپرسی.
قبول کردم برم. برای پذیرایی لباس پوشیدهای پوشیدم و تا دایی رو دیدم باهاش دست دادم و دایی هم من رو بوسید. بچههای داییم هم بودن. زیادی بیخیال بودن؛ دو تا برادر که یکیشون دو سالی ازم بزرگتر بود به اسمهای عرفان و ژیان و یک خواهر داشتن به اسم ژیلا که همسن آتنا بود. با زن عمو پونه هم سلام و روبوسی کردم. زن عمو تا من رو دید گفت:
- ماشالله بزنم به تخته زرنگ شدی! شنیدم کار پیدا کردی تو این دوره و زمونه به جوونها سخت کار میدن. از کی کارت رو شروع میکنی عزیزم؟
با لحن محکم گفتم:
- از فردا میرم. اول آموزش میدن بعد وارد کارشون میشم.
دایی آهانی گفت. پیش آتنا و ژیلا نشستم. اون دو تا پسر داییم هم با پوزخند نگاهم میکردن منم به روشون اخم کردم که ژیلا بیان کرد:
- خوب کاری کردی بیرون مطابق رشته عکاسیت آتلیه کار میکنی، بهتر از بیکاریه. من رو ببین همش یا درس میخونم یا سرم تو گوشیه. بیرون کم میرم! بیشتر میرم حیاط خونهمون.
بهش علامت لایک دادم به معنی خوب کاری میکنی. اونم با لبخند نگاهم میکرد خواستم بهش امید بدم که هر کسی مشکلات خاص خودش رو داره. عرفان با حسودی گفت:
- خوب هوای هم رو دارین چشمتون نزنن!
با خونسردی جوابشو دادم:
- شما فضولی نکن تو کار ما، حرفامون خواهرانهست.
اوه گفت من تو دلم گفتم مرض فقط بلده خودش رو دخالت بده! پسرهی نقطه! خلاصه ژیلا رو با خودم بردم اتاق تا دوتایی راحت حرف بزنیم امان از گوش تیزی بعضیا به ژیلا لبخند زدم و باهاش درمورد اینکه پدرم بیشتر به آتنا اهمیت میده، تا من حرف زدم. اونم با صبوری گوش میداد آخر سر گفت:
- میدونم چی میکشی. زندگی برای بعضیها سخته و برای برخی دیگه عالی. هر کی سرنوشتی داره.
حرفش رو تایید کردم. براش مقداری چیپس و پفک بردم تا بخوره. اونم با دیدنشون ذوق کرد که بهش خندیدم. دستهاش رو گرفتم و گفتم:
- نبینم غصه بخوری ژیلا، همهی ما یک نوع مشکلاتی داریم. ببین من رو دربه در دنبال کار میگشتم که با سختی و پارتی بازی به من دادن.