خلاصه آثار:
(دیالوگنویسی خواهر)
- خواهر؟
- جانِ خواهر؟
- چرا آدمها اینقدر بدن؟
- چهطور؟
- آخه بابا دیشب مامانی رو کتک زد!
- اون که آدم نیست.
- پس چیه؟
- کسی که به هیچکَس رحم نکنه، حتی به خانوادش؛ از حیوون هم کمتره.
(دیالوگنویسی ولی تو)
- چرا ولم نمیکنی؟
- چون دوستت دارم!
- هه! ولی من دوستت ندارم.
- ولی تو... .
- من چی؟
- تو دوستم داشتی... .
(دلنوشته اعصار پاییز)
پاییز را دوست دارم، تو را همیشه به یادم میآورد، آن لبخندت، آن نگاهت، پاییز حالم را خوب میکند همچون تو، خاطراتم.
یادم میآید از تو پرسیدم پاییز را دوست داری و تو در جوابم سکوت کردی!
حال میتوانم معنی آن سکوتات را درک کنم، پاییز با اینکه دلگیر است اما پر از خاطراتی خوب و بد است، من تورا در پاییز یافتم، پس پاییز را همچون تو دوست دارم، او تو را به من بخشید!
(دلنوشته دلتنگی)
دلتنگی دردیست که درمان ندارد،
ذرهذره از درون نابودت خواهم کرد و مانند پرندهای که در قفس زندانی شده است و هیچ راه فراری ندارد، آری دلتنگی هم مانند قفس است نمیشود به راحتی از آن خلاص شد.
(رمان هدیه نحس)
در افکار بلند پروازش به سر میبرد. روز تولد فرا رسید، دلقک خریده شد. زنگ خانه به صدا در آمد، در بغل برادرش احساس آرامش میکرد، و خوشحال بابت هدیهای که از طرف برادرش بهش رسیده است. حال پیکر بیجانی در حیاط پشتیِ خانه میان انبوهی از خاک مدفون شد. آرامش به خانه بازگشت؛ امّا با گذر ثانیهها و برای دوّمینبار صدای زنگ چهارستون خانه را به لرز و بستهای منحوس با جملهای در درونش عرق سردی را بر روی پیشانیشان به طرح انداخت:
- دلقک کجاست؟!
گویا بهای سنگینی در انتظارشان بود... .
(رمان حس رویایی)
لبخند بزن بزار همه بفهمن که امروز
قوی تر از دیروز بودی.
بهشون ثابت کن تو میتونی اون چیزی که میخوای رو به دست بیاری و هیچکس نمیتونه مانع هدفها و خوشبختیت بشه.
بزار این حست تبدیل به یک حس... رویایی بشه!
(رمان تو کی هستی؟)
جیغ، ترس... غذایش، به راستی اینها غذایش بودند؟
ترسم را میبوید، با صدای جیغهایم با لذت هر شبش را میخوابد و خون... آن چیزیست که نمیتواند به سادگی ازش بگذرد!