هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
استیون ادوین کینگ، معروف به استیون کینگ (زادهٔ ۲۱ سپتامبر ۱۹۴۷) نویسندهٔ آمریکایی خالق بیش از ۲۰۰ اثر ادبی در گونههای وحشت و خیالپردازی است.
رمانهای کینگ با چنان استقبال گرمی از سوی خوانندگان او روبهرو شد که دیری نپایید که به سینما نیز راه یافت.
کارگردانان بزرگ از روی بیشتر نوشتههای او برداشتهای سینمایی نیز کردهاند.
رمان جدید استیون کینگ به عنوان یک داستان جنایی کارش را آغاز میکند. جسد مورد تعرض قرار گرفتۀ پسری یازده ساله در پارک شهر پیدا شده است. شاهدان عینی و اثر انگشتهای به دست آمده به وضوح به یکی از محبوبترین شهروندان شهر فلینت سیتی اشاره دارند. او تری میتلند، مربی لیگ بیسبال نونهالان، معلم انگلیسی، متاهل و پدر دو دختر است. کاراگاه رالف آندرسون، که زمانی پسرش بازیکن تیمی با مربیگری تری میتلند بوده است به سرعت و در منظر عموم مردم در ورزشگاه شهر اقدام به بازداشت تری مینماید.
تری برای اثبات عدم حضور در صحنه جرم در زمان وقوع جرم، دلائلی ارائه میکند. اما کاراگاه رالف و بازپرس جنایی منطقه به آزمایشات دی انای استناد میکنند. همانطور که تحقیقات گسترش مییابد، پاسخهای وحشتناک شروع به پدیدار شدن میکنند، سرنوشت قهرمانان داستان استفان کینگ به دشواری فراوان میانجامد و موجب تنشی شدید و تعلیقی تقریبا غیرقابل تحمل میشود. به نظر میرسد که تری مایتلند یک پسر خوب است، اما آیا او چهره دیگر خود را پوشانده است؟ هنگامی که در کتاب بیگانه پاسخ فرا میرسد، خواننده به اوج هیجان و شوکه شدن میرسد و این کار تنها از نویسندهای همچون استفان کینگ برمیآید.
جملاتی از متن کتاب:
1- جسد روی چمن کنار نیمکت افتاده بود. سرش به سمت من بود، چشماش باز بودند، گلوش بریده شده بود. اونجا هیچی نبود جز یک سوراخ قرمز. شلوار جین و شورتش تا روی قوزک پاهاش پایین کشیده شده بود، و چیزی دیدم... یک شاخه خشک، حدس می زنم... از بدن او بیرون زده بود... اونجاش... خوب، شما که می دونید.
2- کارآگاه اندرسون: «می دونم، اما آقای ریتز برای ثبت در پرونده شما هم باید بیانش کنید...» ریتز: «روی شکمش قرار داشت، و شاخه از توی باسنش بیرون زده بود. اون هم خونی بود. اون شاخه. پوست قسمتی از شاخه خراشیده شده بود، اثر انگشت روش بود. مثل روز روشن اون رو دیدم. دیو دیگه پارس نمی کرد، زوزه می کشید، بیچاره، و من نمی دونم چه کسی می تونه همچین کاری رو انجام بده. بایستی که یک دیوونه باشه. کارآگاه اندرسون شما اون رو می گیرین؟» کارآگاه اندرسون: «آه، بله، ما می گیریمش.»
3- پارکینگ استلا بارگا تقریبا به بزرگی پارکینگ فروشگاه کروگر بود جایی که رالف و همسرش شنبه عصرها آن جا خرید می کردند، و در این عصر جولای پر از ماشین بود. روی خیلی از سپرها برچسب تیم گلدن دراگنز نصب شده بود، و روی تعدادی از شیشه های عقب با صابون شعارهای روکم کنی نوشته شده بود: ما شما رو می کشیم؛ اژدهاها بزها رو می سوزونن؛ کیپ سیتی ما اومدیم؛ امسال نوبت ما است. از درون زمین بازی جایی که نورافکن ها روشن شده بودند (هر چند مدت زیادی از بازی در روشنایی روز برگزار می شد)، صدای شادی و تشویق همراه با آهنگ شنیده می شد.