داستان در تابستان سال 1984 در یک شهر کوچک در اوهایو روایت میشود. آلبرت، پدر خانواده و یک وکیل، تصمیم میگیرد که به مناسبت روزهای گرم تابستان، یک جشن بزرگ برای مردم شهر برگزار کند. او از همه دعوت میکند و در این جشن اعلام میکند که در این تابستان، “شیطان” به شهر آمده است.
در این میان، یک پسر بچه به نام سِت، که به عنوان “شیطان” شناخته میشود، به شهر میآید. او به خاطر رنگ پوست متفاوتش و ویژگیهای خاصش مورد قضاوت و تبعیض قرار میگیرد. این شخصیت نمادین به نوعی نمایانگر ترسها و پیشداوریهای جامعه است.
داستان به تدریج به بررسی روابط پیچیدهی بین شخصیتها، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی بر روی آنها، و چالشهایی که با آنها روبرو هستند، میپردازد. تابستان به عنوان یک زمان تغییر و تحول، به همراه خود درد و رنج، اما همچنین امید و عشق را به ارمغان میآورد.