جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ تابش آسودگی] اثر «اسرا.ش کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط asra85 با نام [ تابش آسودگی] اثر «اسرا.ش کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 305 بازدید, 5 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ تابش آسودگی] اثر «اسرا.ش کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع asra85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

asra85

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
44
مدال‌ها
2
نام رمان: تابش آسودگی
نام نویسنده: اسرا.ش
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
عضو گپ نظارت: (9)S.O.W
خلاصه ای از رمان:
هانا دختری دورگه ای که پدرش ایرانی و مادرش آلمانی است.
به دلایلی مجبور می‌شود همراه پدرش به ایران برگردد.
بعداز بازگشت به ایران، برای پدرش اتفاقات ناگواری می‌افتد و دخترک داستان ما بعداز چندروز بی خبری، شاهد مرگ پدرش می‌شود و...
مقدمه:زندگی پر از فراز و نشیبه
گاهی سخت می‌گذره گاهی هم آسون
گاهی بر وفق مراد ما می‌چرخه
گاهی هم نه...
گاهی زندگی اونقدر سخت می‌شه
که از زندگی کردن بی‌زار می‌شی
اما... اون بالا بالاها، یکی هست که هواتو داره و وقتش که برسه، یه جوری سرنوشتتو بروفق مرادت می‌چرخونه که خودت هم متوجه تغییرات زندگیت نمی‌شی»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1709448485133.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک
 
موضوع نویسنده

asra85

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
44
مدال‌ها
2
Part:1
از وقتی که یادمه، همیشه دنبال این بودم تا گوشه‌ای از این دنیا، آرامش پیدا کنم.
من هیچ‌وقت رنگ خوشبختی ندیدم، اما تنها مردی که تونستم بهش تکیه کنم، پدرم بود، پدرم همیشه و در همه حال پشتم بود و برای من هم پدربود هم مادر.
پنج سال از طلاق پدر و مادرم می‌گذره، مادر من آلمانی بود و پدرم ایرانی. مادرم همیشه با دوستاش می‌رفت بیرون و گاهی هم می‌رفت پارتی، هیچ‌وقت ما براش اهمیت نداشتیم و پدرم سخت مخالف بود و همین اتفاقات سبب شد از همدیگه جدا بشن.
بعداز جدا شدن پدر و مادرم، پدرم تصمیم گرفت به ایران برگردیم. زندگی در کشور غریب برای من سخت بود، اما به اجبار قبول کردم.
نگاهم رو در چهارچوب در اتاقم که به رنگ مشکی و بنفش بود انداختم، آهی از سر دادم و دسته‌ی چمدانم رو گرفتم و اتاق رو ترک کردم.
از پله ها که پایین می‌رفتم به این فکر می‌کردم زندگی درایران چجوریه؟ طرز فکر و عقاید و فرهنگشون، کلی علامت سوال در ذهنم تلنبار شده بودن و جواب هیچ‌کدومشون رو نمی‌دونستم.
با صدای پدرم که منو مخاطب قرار داده بود افکار مزاحم دور شدن و نگاهم رو به پدرم دادم
-آماده ای دخترم؟
لبخندی زدم
-بله آمادم
خوشبختانه با وجود پدرم زبان فارسی رو خوب بلد بودم
به در خروجی که رسیدیم، نامه ای رو کنار در دیدم، خم شدم و پاکت رو برداشتم و نگاهی انداختم، پاکت رو سمت پدرم گرفتم و گفتم:
-فکرکنم این مال شما باشه
پدرم متعجب نامه رو گرفت و نگاهی به نامه انداخت، در کسری از ثانیه رنگ از رخ پدرم پرید و عصبانیت جای تعجبش رو گرفت، با اخمی که در چهره‌ش مشخص بود گفت:
-بریم
نگران به پدرم چشم دوختم و پرسیدم:
-اتفاقی افتاده؟
-نه دخترم، نگران نباش
سوار تاکسی شدیم و سمت فرودگاه حرکت کردیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

asra85

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
44
مدال‌ها
2
Part:2
*هانا
نزدیک های ظهر بود که رسیدیم ایران.
از تاکسی پیاده شدم و نگاهی به ویلا انداختم، خونه‌ی جدید!
پدرم در رو باز کرد و هردو وارد خونه شدیم.
پدرم با صدای نسبتا بلندی دونفر رو مخاطب قرار داد:
-آقا داوود، سمیرا خانم؟
اما خبری نشد، پدرم کلافه دوباره دادزد:
-آقا داوود، کجایین شما؟!
همون لحظه یه آقا و خانم مسن سمت ما اومدن و سلام کردن
آقا داوود: شرمنده آقا، نمی‌دونستیم به این زودیا می‌رسید
پدرم لبخندی زد و با آقا داوود دست داد
-مشکلی نیست
به من اشاره کرد و گفت:
-اینم دختر عزیزم هانا
بعد رو کرد سمت من وگفت:
-هانا جان، ایشون آقاداوود باغبون ویلا و خانمشون سمیرا خانمن که آشپز درجه یک ماهستن
سمیراخانم: شما لطف دارید آقا
لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی خوشبختم
سمیرا خانم لبخندی زد و گفت:
-خوش اومدین خانم، بفرمایید من اتاقتونو نشونتون می‌دم
خواستم سمت ساختمون قدم بردارم که پدرم گفت:
-هانا جان، من باید برم به شرکت جدید سر بزنم، بخاطر یه سری انتقالات از شرکت قبلی یه مشکلات ریز و درشتی تو حسابداری ایجاد شده، می‌رم و زود برمیگردم
-چشم... کی بر می‌گردین؟
-دوساعت دیگه بر می‌گردم شما برو استراحت کن
چشمی گفتم و همراه سمیراخانم وارد ساختمون شدم. از پله های مارپیچ بلندی بالارفتیم و بلاخره به اتاق جدیدم رسیدیم، سمیراخانم که رفت، منم وارد اتاقم شدم و نگاهی به رنگ و دیزاینش انداختم، تم اتاق جدیدم برخلاف اتاق قبلیم تم سفید و مشکی داشت، در هرصورت از اتاقم راضی بودم.
بعداز تعویض لباس هام روی تخت دراز کشیدم و به دانشگاه فردا فکر می‌کردم، هوف اگه فردا تو دانشگاه جدید خرابکاری نکنم خوبه!
.
«راوی»
گره ای به ابروهایش می اندازد و برگه ای که در دست دارد را بر روی میز قرار میدهد و به مبل تکیه میزند.
- سراغ آدم درستی نیومدی شاهرخ
شاهرخ پوزخندی می‌زند و قهوه‌اش را سر می‌کشد
شاهرخ: فرزاد، چرا علکی بزرگش میکنی؟ این یه چیز کاملا معمولیه
فرزاد: معمولی؟ تو میخوای منو بندازی تو هچل
شاهرخ:واقعا ازاین حرفت ناراحت شدم فرزاد، یخورده فکرکن من رفیق چندین سالمو بخوام بندازم تو هچل؟ مگه من نامردم؟
فرزاد: این کار خلاف قانونه شاهرخ، میخوای قاچاق کنی بکن، میخوای جنس قاچاق بفرستی اونور آب به من هیچ ربطی نداره فهمیدی؟
شاهرخ نگاه از او می‌گیرد، با تمام جدیت گفت: ولی مجبوری فرزاد، فهمیدی؟
فرزاد متعجب به شاهرخ نگاه می‌کند
- اونوقت برای چی مجبورم؟
شاهرخ نیشخندی زد
شاهرخ: تو از خیلی وقت پیش وارد این بازی شدی فرزاد، انگار یادت رفته
فرزاد: ولی من همه چیو گذاشتم کنار
شاهرخ: عه زرنگی؟ ولی اینکه دلیل نمیشه
فرزاد: دور منو خط بکش شاهرخ، دفعه قبلی هم که بار قاچاقتو فرستادم استانبول نمیدونستم تواون بسته پراز مواده
شاهرخ: فعلاکه باید باما پیش بری، وگرنه دردسر می‌شه، بعدشم... توفقط قراره بسته های مارو با محصولات شرکتت بفرستی کسی هم شک نمیکنه
فرزاد دستانش را مشت می‌کند، دلش رضانمیداد اما انگار مجبور بود، قرار داد را امضا کرد و از جایش بلند می‌شود
فرزاد: شاهرخ، قسم میخورم اگه افتادم تو دردسر همتونو لو میدم شیر فهم شدی؟
از خانه خارج شد و در حیاط مشغول قدم زدن شد، عذاب وجدان امانش را بریده بود اما پای جان دخترش درمیان بود.
- آقا آقا؟
باصدای مردی که اورا مخاطب قرار گرفته بود سرش را می‌چرخاند
- بفرمایید، گوشیتونو هم درستش کردم، بازم شرمنده
نگاهی به آن مرد می‌اندازد و تشکر می‌کند و سریعا سوار ماشینش می‌شود و از حیاط خانه خارج شد
 
موضوع نویسنده

asra85

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
44
مدال‌ها
2
part:3
نگاهمو از سیستم گرفتم و به فکر فرورفتم، مثل اینکه حدسمون درست بود. با صدای مهدی نگاهمو سمتش چرخوندم و بهش چشم دوختم، هدفونش رو گذاشت پشت گردنش و سمتم برگشت و لب زد:
مهدی: پس... دخترش هم از این قضایا بی خبره
- آره درسته
مهدی: اگه هم بخوایم دخترشو تحت نظر بگیریم بی فایدس
- فعلا کارمون با خود فرزاد شاکری هستش باید اونو تحت نظر بگیریم
مهدی: ولی ما طرف اصلی رو که شناسایی کردیم!
- بله، اما این تنها سر نخیه که داریم، این هنوز اولاشه، کلی کار باهاشون داریم باید ببینیم دیگه کیا تو این ماجراها هستن
مهدی: اینایی که من میبینم، کارشونو دیگه خیلی خوب بلدن، نخبه‌ای هستن واسه خودشون
- هرچقدرم نخبه باشن بازم نمیتونن قسردربرن
چشماشو مالید و خمیازه‌ ای کشید و گفت:
مهدی: ولی این چشمای لامصب دیگه توان باز شدن رو ندارن کیارش جان من میخوابم اتفاقی افتاد خبرم کن
- ببین ما کلی کارداریم ها
مهدی: بابا خب خسته شدم ازاین کار کسل کننده، از ساعت دوازده ظهر عین جغد زل زدیم به این سیستم فقط داریم فرزاد و شاهرخ رو شنود میکنیم بابا، من دلم یه عملیات فوق سری میخواد
- به اونجا هم می‌رسیم فعلا که کارمون همینه
مهدی: ای خدا
- اینقدر غر نزن از ماشین پرتت میکنم بیرون ها
مهدی: اگه به جناب سرهنگ نگفتم پسرت داره بالاسرمون سالاری میکنه
- اصلاهم اینطور نیست تو داری غرمیزنی
مهدی: حالا... این بار رو کی میخوان بفرستن؟
- هنوز زمانشو تعیین نکردن
مهدی: ولی میدونی چیه؟ خوب شد سامان رو فرستادیم به عنوان نفوذی، لامصب عجب کلکیه ها قشنگ خورد به فرزادشاکری که گوشیش افتاد رو زمین، من اگه جاش بودم همون اول لو می‌رفتم
- سامان کارشو خوب بلده، حالاهم به راحتی می‌تونیم گوشی فرزاد رو شنود کنیم
مهدی سرشو تاییدوار تکون داد و چاییشو سرکشید
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,851
مدال‌ها
17
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین