جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تاریکی غربت] اثر «Hadis, mli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حسام با نام [تاریکی غربت] اثر «Hadis, mli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 236 بازدید, 10 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی غربت] اثر «Hadis, mli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حسام
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
رمان: تاریکیِ غربت
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۵)

خلاصه:

تنهایی خیابانی بود؛
که با تو از آن عبور می‌کردم
اما در میانِ راه ناگَه دست‌هایمان رها شد و به تنهایی قدم زنان آن راه تاریک را در پیش گرفتی!
و من مانده‌ام و داغ دوری از تو
من مانده‌ام با بغضی همیشگی و صداهای داد و شیون گریه‌هایشان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
مقدمه:

می‌گذرد!
گاهی از غرورش!
گاهی از کسی که سخت دوستش دارد…
گاهی خودش را پنهان می‌کند، زیر صدای موسیقی هدفونش...
گاهی پشت لبخندهای ساختگی !
اما...
یک روز، بعد از یک اتفاق، گریه‌هایش تا همیشه بند می‌آید و تبدیل می‌شود به نگاهی سرد !

مرا بگیر و ببر تا سکوت و تنهایی؛
مرا بگیر و ببر هر کجا که آنجایی
دلم هوای سفر کرده است، کاری کن
مرا بگیر و ببر تا شبی تماشایی؛
تو باشی و من و جاده
تو باشی و من و عشق
منی که ماهیِ قرمز، تویی که دریایی
بیا به رسم پریدن، تو آسمانم شو
بیا که اوج بگیرم به شور و شیدایی
تو انتهای وفایی، کسی شبیه تو نیست
دلم گرفته عزیزم، کجای دنیایی؟!


با خنده برگشتم و به روناک دست تکون دادم که اون‌هم با لبخند دست تکون داد وارد خونه شدم، با ورودم لبخندم پر کشید، در رو بست‌ام و از پله‌ای که تو حیاط بود و به در بیرون می‌خورد پایین اومدم، به حیاط زل زدم بعد نگاه‌ام رو به خونه روبه‌ روم که در اصل مال پدربزرگم بود سوق دادم خونه‌ی خوبی بود با چهارتا اتاق که یکی‌ش متخصص مهمون‌ها بود و بقیه مال اعضای خانواده بود که مامان، بابا، زانیار، کژال و من جزوع‌شون بودیم، یک روز از این‌جا می‌رم ولی معلوم نیست کی اون روز بیاد، سرم رو انداختم پایین و وارد خونه شدم که با زانیار روبه رو شدم
زانیار: کجا بودی؟!
- از بابا اردلان اجازه گرفته بودم
زانیار: نگفته‌ام اجازه گرفتی یا نه، کجا بودی و با کی بودی؟!
- رفته بودم کلاس خیاطی!
زانیار: با کی؟
- با روناک رفته بودم!
زانیار: دیگه نبینم با این روناک زیاد بپری فهمیدی؟!
- بابا اردلان که کار نداره تو چرا هی گیر میدی تازه ما از بچه‌گی باهم بودیم چرا یهو این‌جوری می‌کنی؟
زانیار اومد جلو و دستش رو برد بالا و با عصبانیت که می‌خواست صداش رو همین‌جور آروم نگه‌داره گفت:
- ان‌قدر بابا اردلان، بابا اردلان نکن برو تو بعدشم به خودم مربوطه گیر می‌دم یا نه!
زل زدم تو چشم‌هاش و با اخم گفتم:
- این همه دستور بهم نده!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
بعد فرصت حرف زدن رو بهش ندادم و وارد خونه شدم چادرم رو در آوردم و روی دستم انداختم و آروم سمت اتاق‌ام راه افتاده‌ام؛ بعد از این‌که رفتم تو آروم در رو بستم و همین که برگشتم با مامان روبه رو شدم؛ با غرغر داشت میومد سمتم و یه دستش‌ام به کمرش زده بود
مامان: کجا بودی ورپریده، چقدر من از دست تو بکشم ها؟!
- بابا اردلان می‌دونه!
مامان: الهی که رو زمین سرد بشینی بچه با اون بابای از خدا بی‌خبرت!
چیزی نگفتم چون می‌دونستم بحث بی‌خودیِ؛ مامان که بی توجه‌اییم رو دید رفت بیرون و در رو محکم به هم کوبید، بدو توجه بهش چادرم رو روی جا لباسی‌ای که گوشه اتاق بود گذاشتم، رفتم سمت میز خیاطی‌م و صندلی‌ش رو بیرون کشیدم و نشستم، سرم رو بین دست‌هام گرفتم و رفتم تو فکر، تو فکر چشم‌های قشنگِ رنگیه روناک، لبای کوچولوش یا شایدم موهای قهوه‌ایش، شایدهم به دل نازک‌اش فکر می‌کردم نمی‌دونم ولی این رو می‌دونستم تو فکر روناک‌ام، روناکی که از بچه‌گی باهام رفیق بود ولی همیشه مامان و زانیار ازم می‌خواستن ازش دور باشم جوری که برام میوه ممنوعه حساب می‌اومد، ولی اون همیشه باهام خوب بود و شیطنت‌هاش همیشه لبخند روی لب‌هام می‌آورد، اون سیب ممنوعه برام شد همه چیزم بهترین رفیقم، همدمم، زندگیم!
با صدای در اتاق از فکر بیرن اومدم
- بله؟!
زانیار: حاظر شو می‌خوام جایی ببرمت!
- من باتو جایی نمیام
در با شدت باز شد و جانیار به در تکیه داد و گفت:
- آقاجان گفته حاظر شو
- چرا تو داداش من شدی؟!
زانیار: منتظرم، زیاد حرف نزن!
بعد از حرف‌اش رفت بیرون بلند شدم تازه از بیرون اومده بودم پس حاظر بودم فقط چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون اومدم که با یک عالم آدم روبه رو شدم
- یا ابوالفضل چی شده؟!
جانیار دستم رو گرفت و گفت:
- بیا بیرون دخالت نکن
- چی شده بود؟
جانیار: الان می‌برمت می‌فهمی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
استرس بدی توی دلم افتاده بود یعنی چه اتفاقی قرار بود بی‌افته؛ با وایستاده‌ان جلو در خونه‌ی آقا هدایت با تعجب برگشتم سمت زانیار و گفتم:
- برای چی این‌جا اومدیم ؟!
پوزخند زد و زل زد تو صورتم و گفت:
- آوردمت خونه‌ی دوستت نمیری؟
- برای چی اومدیم؟!
زانیار: برو تو می‌فهمی
خواستم چیزی بگم ولی پشیمون شدم برای همین رفتم داخل، همه جا آروم بود با استرس زدم روی در و گفتم:
- یا اللـ..
صدایی نیومد که این‌دفعه ترس هم به استرسم اضافه شد
- روناک؟!
با شنیدن صدای جمیله خانم پا تند کردم سمت داخل وقتی رسیدم جمیله خانم رو دیدم که تو آشپزخونه بود
جمیله خانم: سلام دخترم بیا داخل، خوش اومدی
رفتم داخل و گفتم:
- کاری داشتین، مثل این‌که آقاجانم گفته بود بیام!
جمیله خانم اومد پیشم و دست‌هام رو گرفت و گفت:
- دخترم می‌خوام روناک رو حاظر کنی اگه زحمتت نیست!
- حاظر! برای چی؟!
جمیله خانم: قراره براش خاستگار بیاد، خودش رو تو اتاق حبس کرده می‌گه نمی‌خوام خودتت که آقاجان روناک رو می‌شناسی اگه بفهمه دنیا رو سیاه می‌کنه!
- بله نگران نباشین من می‌رم راضی‌ش می‌کنم
جمیله خانم: دخترم خدا خیرت بده لباس‌هاش آماده است!
رفتم سمت اتاق و در زدم ولی هیچ صدایی نیومد
- روناک!
این دفعه محکم تر زدم به در و گفتم:
- روناکم در رو باز نمی‌کنی نه!
بازم سکوت بود که گوش رو از نوازش شدن منع می‌کرد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
- روناک خانم؛ در رو باز نکن باشه اگه من دیگه با تو حرف زدم!
بازم سکوت می‌دونستم این‌قدر زود باز نمی‌کنه برای همین نشستم پشت در و تکیه دادم بهش و گفتم:
- توام فکر می‌کنی این رسم و رسوم ‌ها خیلی افتضاس نه؟!
با نشنیدن جواب؛ خودم ادامه دادم
- آخه چیه که می‌گن خ*یانت و آبرو بردن حکمش سنگسار شدنه!
روناک: سنگسار شدن ترسناکه!
با شنیدن صداش لبخند اومد رو لب‌هام، از سنگسار شدن می‌ترسید واقعاهم ترسناک بود، اولین بار و آخرین بار که دیدم یکی رو سنگسار کردن 14 سالم بود با روناک هر دو دیدیم بعدش دیدم حال روناک چقدر بد شد و چقدر گریه کرد!
- بگم تورم سنگسار کنن هوم؟!
روناک: چرا اون‌وقت؟!
- چون در رو برام باز نمی‌کنی
چیزی نگفت، خواستم حرفی بزنم که در باز شد و از پشت خوردم زمین دهنم رو باز کردم که آخ بگم ولی روناک دهنم رو گرفت و همون‌جور که داش بلندم می‌کرد گفت:
- جان جدت ساکت شو!
با اخم و دست به کمر وایستاده‌ام و گفتم:
- مرض داری این‌جوری در رو باز می‌کنی
روناک: این‌قدر زور نزن من که نمی‌دونستم تو این‌جا نشستی، البته عادته!
چیزی نگفتم و وارد اتاقش شدم، همون‌جور که داشتم می‌رفتم داخل گفتم:
- چرا حاظر نشدی!؟
رو تخت‌اش که گوشه‌ی اتاق بود نشستم روناک هم در رو بست و اومد کنارم نشست بعد با اخم گفت:
- بخدا خودم رو می‌کشم ولی با این یارو عروسی نمی‌کنم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
- چرا مگه چشه؟!
روناک: چیش نیست یه پیرمرد 68 ساله‌اس، باباهم می‌دونم قبول می‌کنه
- از کجا می‌دونی، تازه یادت نیست یه پیرمرد خرفت 60 ساله هم اومده بود خواستگاری من، چقدر آخر بهش خندیدیم!
روناک: برای من فرق داره!
- چه فرقی مثلا؟!
به‌جای حرفی خودش رو انداخت تو بغلم و شالم رو از سرم کشید و دست‌هاش رو کرد تو موهام و شروع کرد کشیدن و گفت:
- چقدر دلم برا این فرفره‌ها تنگ شده بود!
دست‌هاش رو نگه داشته بودم که محکم نکشه کچل‌ام کنه
- مگه کرم داری می‌کشی، خوشت میاد موهای تورم بکشم
روناک: می‌دونی که من چقدر موهام نازکه بکشی کچل می‌شم بعد همین پیری هم دیگه نمی‌گیرتم!
خندیدم و گفتم:
- مگه من مرده‌ام که تو ترشیده بشی خودم برات یکی رو پیدا می‌کنم
روناک جدی شد و موهام رو ول کرد و دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پاهام وگفت:
- موهام رو ناز کن!
لبخند زدم و گفتم:
- عجیب غریب شدی روناک!
روناک: فر بودن موهات خیلی خوبه!
- چرا آماده نمی‌شی
روناک: نمی‌خوام
- می‌دونی که بابات چقدر بداخلاقه حاظر شو وگرنه منم می‌کشه!
روناک: جرعت نداره وگرنه مامان توام جد و آبادمونو میاره جلومون!
خندیدم و گفتم:
- راست می‌گی همون‌قدر که بابای تو وحشتناکه مامان من بدتره، واقعا بابای من و مامان تو خیلی مظلوم بودن که گیر همچین آدمایی افتاده‌ان
روناک: این‌ هارو ولش کن بنظرت فرار کنم بعد بگیرنم سنگسارم می‌کنن؟!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
اخم‌هام خود به خود رفت توهم و آروم کوبیدم تو دهنش و گفتم:
- خفه‌شو، اولن غلط می‌کنی فرار کنی دوم‌ان مگه الکیه سنگسار کردن ثانیه‌ان تو رو کی شوهر داد بچه الان هم آماده شو مامانت گفت چند ساعت دیگه میان فعلا خونه‌ی ماهم مهمون هست بدو!
روناک: الان داری مجبورم می‌کنی؟!
- نخیر بلند شو!
روناک: فقط به‌ خاطر تو
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-آفرین بچه‌ی خوب!
بلندش کردم و لباس های نوه‌یی که براش آماده کرده بودن و دادم بپوشه و بعد شروع کردم آماده کردنش، همون‌جور که داشتم موهاش رو شونه می‌کردم باهاش حرف می‌زدم و بعضی مواقع از قصد موهاش رو می‌کشیدم که دادش در می‌اومد
روناک: مرض داری موهامو می‌کشی
- من کی کشیدم آخه، دروغگو!
روناک جوری از تو آینه زل زد بهم که ساکت شدم و گفتم:
- هان، چیه؟!
روناک: هیچی
بعد از حرف‌اش ساکت شد، آروم زدم رو شونه‌اش و گفتم:
- الان ناراحت شدی یعنی؟!
روناک: نه برای چی باید ناراحت بشم!
لب‌هامو کشیدم داخل دهنم و از پشت خم شدم و سرش رو بغل کردم و گفتم:
- می‌دونی که چقدر دوست دارم پس قهر کنی من می‌دونم و تو!
روناک: قهر نیستم
زل زدم از تو آینه بهش که قطره اشکی از چشم‌هاش چکید پایین ولی سریع پاک کرد؛ صورت‌اش رو برگردوندم سمت خودم و گفتم:
- آخه قربونت بشم من چجوری دلت میاد این چشم‌های نازت بارونی بشه
بدون این‌که چیزی بگه خودش رو پرت کرد تو بغلم و هق‌هق‌اش بلند شد، شروع کردم ناز کردن موهاش
- این‌که فقط خواستگاریه برای چی این‌قدر گریه می‌کنی ها؟!
 
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
روناک و از تو بغلم در آوردم و زل زدم تو صورتش و اشک‌هاش و براش پاک کردم
روناک: می‌دونی روژان این فقط یه خواستگاری نیست!
سرم رو کج کردم و با تعجب گفتم:
- مخت تاب برداشته یعنی چی؟!
روناک: من صدای بابام رو که داشت با مامانم حرف می‌زد رو شنیدم این یه عقده، اون مهمونایی هم که اومده بودن خونه‌اتون دعوت‌ان، بعد بنظرت تو خواستگاری از این لباسا تن می‌کنن؟!
به لباس هاش زل زدم بعد نگاه‌ام رو آوردم بالا و سوق دادم سمت چشم‌های اشکیش
- گریه نکن
روناک: دیدی؛ دیدی این پیرمرد دیوانه‌اس هفت بار ازدواج کرده من نمی‌خوام با این ازدواج کنم
بدون حرفی از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم و به صدا زدنای روناک‌ام اهمیت ندادم، رفتم جلوی جمیله خانم که تو آسپز خونه بود در حال درست کردن چیزی بود وایستاده‌ام که با تعجب برگشت سمتم و گفت:
- چیزی شده دخترم؟!
- خاله این خواستگاری نیست نه؟
جمیله خانم: منظورت چیه دختر؟
- این یه‌جور عقده، نه؟!
جمیله خانم: تو از کجا فهمیدی؟!
- روناک بهم گفت راسته؟!
با دست کوبید تو صورتش و آروم گفت:
- روناک خبر داره؟ کاری نکنه آبرو ریزی شه الان مهمونا میان!
- پس راسته!
جمیله خانم: آره دختر می‌خواستم بهت بگم گفتم شاید به این روناک خیره سر بگی کاری کنه خاک به سرشم!
- چرا باید با یه پیرمرد ازدواج کنه؟ اونم نه هرکی یه دیوانه که همه خبر دارن چه کارهایی می‌کنه؟!
جمیله خانم: والا منم دلم راضی نیست ولی بابای روناک قبول کرده کسی جرعت مخالفت نداره روژان جان
- چرا نمی‌تونی مخالفت کنی؟ حاضری دخترت بدبخت بشه، وای یادتون نیست پارسال داشت زنه بدبختش رو می‌کشت و جلو یه خروار آدم انقدر زدش که داشت خون بالا می‌آورد یا یادتون نیست دخترش رو انداخته بود توی چاه و درش رو گذاشته بود اونم یکی از پیرمردا نیم جون در آورده بودش کارای دیگه‌اش و که نگم بهتره بازم نمی‌خواید کاری کنید؟!
با صدای پشت سرم یه لحظه ترسیدم ولی سریع ترس رو پس زده‌ام
آقا هدایت همین‌جور که داشت می‌اومد داخل گفت:
- آخه به تو چه این‌قدر دخالت می‌کنی ها؟!
اخم‌هامو کشیدم توهم و گفتم:
- به من خیلی‌ام ربط داره
آقا هدایت اومد جلو روم وایستاد و گفت:
- چه ربطی بهت داره از بچه‌گی تو زندگی روناک دخالت داشتی بعد روناک هم نوبت خودته که شوهر کنی زیاد هم خوش خیال نباش!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین