جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تبسم ماه] اثر «wild girl کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DINO با نام [تبسم ماه] اثر «wild girl کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 552 بازدید, 14 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تبسم ماه] اثر «wild girl کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DINO
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DINO
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
نام رمان: تبسم ماه
نویسنده: تیام قربانی
ژانر: عاشقانه، طنز، درام
عضو گپ نظارت(۳) S.O.W
خلاصه رمان:
تبسم؛ یه دختر شیطون خیلی شیطون خیلی شیطونم کمه باید گفت فجیع شیطون. اما قوی! یه دختر که غرورش اولین حرف زندگیش رو می‌زنه، مثل همه قصه‌ها یه شازده‌ای سر راهش قرار می‌گیره، البته قرار نمی‌گیره چون از قبل بوده منتهی نقش کم رنگی داشته که کم، کم نقشش توی زندگی تبسم پر رنگ میشه.
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1677951988525.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
به نام آنکه در میان قلب همه آشیانه دارد
*تبسم*
من برات یار میشم یار وفادار میشم، دل و دلدار میشم، غم داری غم‌خوار میشم، من برات یار میشم.
- یه دقیقه ساکت شو!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی؟ نشنیدم ازت! دفعه آخرت باشه با خواهرت این‌طوری حرف می‌زنی! تکرار نشه دیگه میمون. همین‌‌کارها رو می‌کنی آخرم هیشکی نمی‌‌گیرت.
- مامان!
یه پس گردنی مهمونش کردم و گفتم:
- گوساله چرا داد می‌زنی؟ خودت زورت نمی‌رسه والده رو صدا می‌زنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- والده که بیاد می‌شنوی چی میگم.
لب‌هام رو براش کش دادم و گفتم:
- عزیزم... برای آبجی دمت رو تکون بده.
چنان جیغی کشید بعد از هضم کردن حرفی که بهش زدم، از شما چه پنهون خیس کردم. شیرجه زدم توی اتاقم و در رو قفل کردم. نفس زنون خودم رو روی تخت انداختم، گوشیم رو برداشتم و چکش کردم. دریغ از حتی یک پیام خشک و خالی از همراه اولی ایرانسلی چیزی.
قبلاً ایرانسل سراغم رو می‌گرفت، ریا نباشه صبح‌ها با شنیدن صدای نتراشیده پیامک ایرانسل از خواب بیدار می‌شدم و میشم. امروز می‌بینم خبری ازش نیست! فیلترشکن رو روشن کردم، اینستا بدجور چشمک میزد ای شیطون بلا! چقدر آپ‌های فساد به دل می‌شینن، اینستا رو باز کردم و اولین پستی که برام اومده بود رو با نیش باز منتظر موندم تا باز بشه. با دیدن محتویات پست نگاهی به این‌ور اون‌ور انداختم، خیلی شیک از برنامه خارج شدم زیر لب گفتم:
- توبه... توبه خدایا من غلط کردم. تو به بزرگی خودت من رو ببخش طفولگی کردم.
در اصل منظورم همون بچگی کردمه، محتویات پست چیز خاصی نبود به خدا! دوتا انسان نو شکوفته توی اتاق داشتن قرآن می‌خوندن، به همین برکت قسم مدیونید که بخواید فکر کنید دروغ میگم سر پل صراط واژگونتون می‌کنم. استغفرالله من بزرگترین خطام اینه توی استخر یا آب دریا دستشویی می‌کنم.
گوشی‌رو کنار انداختم، اصلاً حس حالش‌رو نداشتم می‌دونم آخرش همین لنگ دمپایی من‌رو به سوی فساد و تباهی می‌کشونه.
با صدای در اتاقم چسبیدم به سقف، یا امام هشتم.
- تبسم در رو باز کن!
- مامان جان در حال تعویض لباسم.
- برو برای اون عمه میمونت این‌طوری ادبی حرف بزن، در رو باز کن تا خودم نشکوندمش و از پهنا توی حلقت فروش نکردم!
اصلاً احتیاجی نبود اسم عمه‌ام وسط بیاد! اما بزرگ‌وار الان لازم دونستن عمه مبارکه رو هم وارد ماجرا بکنند.
- مامان جان چیزی می‌خوای؟
- باز کن اون در رو تا بهت بگم!
نکنه تمنا بهش گفت؟ شِت خاک رس با کل و خولاش توی سرم.
- نمی‌تونم! تا نگین چیکار دارین در رو باز نمی‌کنم!
- باشه تبسم خانوم! باشه، تو که از این خراب شده بیرون میای.
نیشم رو باز کردم و گفتم:
- امشبم که مهمون داریم. باشه برای فردا شب!
- فردا شب چرا؟ مهمون‌ها برن از سقف آویزونت می‌کنم.
خودم رو روی تخت جا به جا کردم و گفتم:
- مادر من این همه خشونت برای چیه؟
یک‌دفعه عصبی توی در کوبید و گفت:
- برای زهرماره! تلویزیون رو چرا شکستی؟ هان؟
این بده این خیلی بده، نباید این یکی رو می‌فهمید. عصبی مشت دیگه‌ای توی در کوبید، که گرخیدم.
- تبسم! یکم بزرگ شو، فقط یکم! خیر سرت بیست سالته، امسال دیگه دانشگاه میری! دختر یکم آدم شو به خدا فکر می‌کنم بعد بیست سال هنوز باید بچه بزرگ کنم، اون‌هم نه دختر بلکه یه پسر، آخه من چی به تو بگم دختر! فردا پس فردا در همسایه و فامیل چی‌ میگن! یکم نگاه دختر عموهات بکن، دختر خاله‌هات همین رژان خودمون چشه از اون یاد بگیر!
خواستم بگم زر مفت می‌زنن دیدم این خودش عصبیه چهارتا حرف من بزنم دیگه بدتر سکته می‌کنه روی دستم می‌افته، اون‌وقت خر‌ بیار و باقالی بار کن. لباس مشکی‌هم ندارم، دور از شوخی ننه بابام رو بسی دوست دارم.
- می‌شنوی چی میگم؟
- آ... بله مامان جان، یه مشت... .
اصلاً هنوز جمله‌ام کامل نشده بود که داد زد، جد بزرگ‌وارم جلوی چشمم بندری می‌رفتن.
- یه مشت چی‌؟ هان؟ من‌رو بگو هر دفعه می‌بخشمت به والله علی تبسم از این در بیرون بیای کشتمت.
با حرص گفتم:
- زن! بزار کامل حرفم رو بزنم بعد برام نقشه بکش. منظورم‌ این بود که یه مشت حرف گوهر بار و مفید.
- زودتر می‌گفتی مادر! فکر کردم باز می‌خوای اون ادبیات کوچه بازاریت‌ رو‌ به کار ببری با لباس‌هات سر کوچه بندازمت.
اگر دقت کنید می‌بینید احساسات بین من و مادرم می‌لوله، این‌قدر که مادرم نسبت به من محبت داره‌‌.‌ جوری که اگه بچه‌های مردم بمیرن میگه ببین، خاک تو سرت کنن بچه‌های مردم مُردن ولی تو هنوز نمردی. در این حد ما بهم حس محبت و علاقه داریم، به حق پنج تن چشم نخوریم.
صدایی دیگه از مامانم نیومد می‌دونستم این آرامشش، آرامش قبل طوفانه بزنی تلویزیون به اون گندگی و گرونی رو تاچ خوشگلش رو به چوخ سگ بدی و این‌قدر آروم باشه! جزو عجایب هشت گانه باید ثبتش کرد.
البته اون تلویزیون اتاق خودم بود، منم رفتم مثلاً به خواهر بزرگ‌ترم تمنا بگم و با اون در میون بزارم بلکه یه راهی جلو پام بزاره اگه خودم تو دو راهی بودم‌ به لطف خواهرم الآن توی یه سه راهی هستم.
با صدای زنگ گوشی قری به کمرم دادم و همراه آهنگ سرم رو عقب جلو بردم، گوشی رو برداشتم.
به به! گوشی رو جواب دادم:
- پارسال دوست امسال خربزه!
- زهرمار بی‌تربیت. جای سلام کردنته!
- وای ببخشید توروخدا حواس واسه آدم نمی‌ذارن که! چطوری مارمولک؟
- حناق مارمولک درد و مارمولک این‌هم نتیجه احوال پرسی از توی بی‌شعور.
لبم‌رو گزیدم و گفتم:
- اِ نزن این حرف رو به پرستیژ خانومانه‌ات نمیاد.
- درد.
- بگیری.
- تبسم خفه شو!
- صدات رو نمی‌شنوم.
با صدای جیغ بلند مارال گوشی‌رو از خودم دور کردم و گفتم:
- این‌ کارها نتایج داره بدبخت اوزگل(اسکل).
- تبسم! صدات در بیاد من می‌دونم و تو، گمشو لباس بپوش بریم بیرون‌.
عین کروکدیل دهنم رو باز کردم خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:
- بیرون چخبره؟
- خبری نیست، بریم یه گشتی بزنیم یکم خرید کنیم بالأخره خیر سرمون خدا قبول کنه داریم دانشگاه می‌ریم!
با صدای بلندی گفتم:
- او! کی این همه راه رو میره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
- با من بحث نکن پاشو لباس بپوش بیا دنبالم!
- بیا برو زرشک لباس بپوشم بیام دنبالت، طول می‌کشه بزار بخوابم این‌طوری بیش‌تر خیر می‌بینیم. شبم تازه مهمون داریم دیگه بدتر، اصلاً نمی‌شه تازه زدم تاچ تلویزیون رو پایین آوردم، بیرون برم مامانم شخمم می‌زنه.
- به حق علی بلایی سرت بیاره خودم برات کمپوت بگیرم، یه روز ازت یه چیز خواستم بیا این‌هم نتیجه‌اش.
پوکر فیس نگاهی به دیوار اتاق کردم و گفتم:
- دو دقیقه زبون به دهن بگیر فردا می‌ریم این‌قدر خرید کن تا سقط بشی از دستت راحت بشم. می‌برم این‌قدر می‌گردونمت این‌قدر می‌تابیم تا شیش هفته تمام استفراغ داشته باشی.
- ای زهرمار حالم رو بهم زدی.
- بسه دیگه وقتم رو نگیر مارمولک جان، باید اول بخوابم بعد یه سری کارهای فوق سری دارم باید واسه انجامشون قوت داشته باشم.
- با این اوصاف، خودم فردا میام با متکا توی جوب جمعت می‌کنم.
- لطف می‌کنی اودافظ(خداحافظ).
تماس رو قطع کردم، چقدر این‌ دختر فک می‌زنه. گوشی رو پرت کردم اون‌ور پریدم زیر پتو و بشمار یک دو سه خوابم برد.
***
با دست‌های گرز مانند تمنا که به تنه در اتاقم اصابت می‌کرد چشم‌هام رو باز کردم، دید جوابش رو نمیدم به گوشیم زنگ زد.
گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
- هان؟!
- هان چیه بی‌تربیت چرا در رو قفل کردی؟ این در رو باز کن.
- چیکار داری؟
- ای بابا کارت دارم، در رو باز کن دیگه.
پاشدم تلو‌تلو به سمت در رفتم، کلید رو توی در چرخوندم و با احتیاط در رو باز کردم خدایی نکرده یه وقت مامان جان با سلاح‌های مرگبارش پشت در نباشه. خداروشکر نبود فقط تمنا بود که با اون قیافه‌اش که انگار تراکنش ناموفق بود جلوی در ایستاده بود و تا گردن توی گوشی فرو رفته بود.
به داخل کشیدمش و در رو بستم و روی تخت پریدم و همین‌طور که منگ خواب بودم گفتم:
- بنال خواهر خلم!
چنان نگاهی بهم انداخت به چیز خوردن افتادم.
- ببخشید منظورم خواهر گلمه!
لبخند پهنی زد و گفت:
- می‌دونستی نیم ساعت دیگه مهمون‌ها میان؟
سری تکون دادم که باز گفت:
- می‌دونستی تو کلاً نیم ساعت فرصت داری آماده بشی؟
بازم سرم رو تکون دادم که اون‌هم گفت:
- می‌دونستی اگه تا یه ربع دیگه پایین نیای، ممکن مامان بیاد بالا؟
سیخ نشستم روی تخت و چشم‌هام رو مالیدم. سریع از تخت پایین پریدم، تخت رو مرتب کردم و گفتم:
- دانستنی‌های بعدی رو بگو اطلاعات عمومیم بالا بره.
چشم‌هاش رو بست و تند‌تند سرش رو تکون داد:
- می‌دونستی مامان، می‌خواد به بابا بگه یه کاری باهات بکنه به توت فرنگی خوردن بیفتی؟
آروم کوبیدم روی لپم و گفتم:
- تمنا مدیونی اگه بزاری مامان چیزی به بابا بگه، خدا شاهده اون عکست بود قد کروکدیل دهنت باز بود رو می‌ذارم توی پیجم تا ملت لذت ببرن، مخصوصاً اون نامزد خوش سیمات ببینه!
ابرویی برام بالا انداخت و گفت:
- این گوشی رو می‌بینی؟
نگاهی به گوشیش کردم و سرم رو تکون دادم.
- خوبه، الآن دیگه نمی‌بینی! تا من رو داری غم نداری نمی‌ذارم مامان به بابا چیزی بگه.
گوشی‌رو‌ پشت سرش قایم کرد، پوکر فیس نگاهش کردم خداوکیلی نمی‌دونم مامانم به چه امیدی این‌رو شوهر داد؟ واقعاً چه فکری کرده بود؟ سری از روی تأسف و حزن و اندوه براش تکون دادم و با دست کنارش زدم و توی سرویس رفتم.
این‌قدری که مستراح بهم آرامش میده، خود آرامش بهم آرامش نمیده. هضم جمله سنگینی که گفتم با خودتون دیگه. بعد از کارهای مربوطه بیرون پریدم تمنا نبود. روبه سقف رنگارنگ اتاقم نگاهی انداختم و شکر گفتم که رفت، اول موهام‌رو شونه کشیدم و بالای سرم محکم بستم، که کشیدگی چشم‌هام بیش‌تر دیده بشه.
لباس‌هام رو عوض کردم و یه پیرهن سفید مشکی که تا وسط‌های زانو می‌رسید پوشیدم.‌ یه شلوار ست جذب همین لباس، که یه لنگش سفید بود و مشکی‌هم‌ پوشیدم، این ست‌ رو تمنا برای ولنتاین برام گرفته بود. چیه فکر کردین حتماً یه اوزگلی(اسکلی) پیدا شده با من باشه؟ اشتباه فکر کردین در تمام طول عمر سینگل بودم جوری که دیگه الآن عقاب‌ها دارن من‌رو روی بالشون تتو می‌کنن بله در همین حد تنها و بی‌سر خر!
یه جفت صندل کف تخت که روشون رو‌ پشم سفید و مشکی پوشیده بود پوشیدم البته دوتا چشم‌هم داشت مدیونید اگه فکر کنید مدلش پاندا بود.
شال سفید مشکی‌هم سرم انداختم، جلوی آینه رفتم. به‌به! چه دختری وای عجب تاج سری قربون قد و بالات از همه دنیا سری. عجب جیگری شدم من البته قبلاً بودم از فک و فامیل بپرسین جیگر خالص میگن تبسم الهی تمنا قربونم بره با این همه زیبایی چرا کسی نمیاد من‌رو بگیره؟ نمی‌دونم.
خط چشم نازکی کشیدم، با یه ریمل و برق لب کارم تموم شد. با ادکلانم یه سر رفتیم حموم و برگشتیم. ابروهام رو مرتب کردم و با ژل مو، موهای ریز و درشت سرم رو که نمی‌شد بست‌رو بالا دادم.
صورت سفید و گِردم به خوبی توی چشم بود. ای جون عجب چیزی هستم من. طلا، طلا گیسو و طلا بلا، بلا بالا بلا خوشگل‌ترین دخترها با این همه ناز و ادا، هزار خاطرخواه دارم هزار چشم به راه دارم. با صدای در هنرم توی نطفه خفه شد.
با صدای بلند و لهجه داری گفتم:
- بَلِه؟
صدای آروم مامان، چشم‌هام‌رو از حدقه در آورد.
- تبسم! مادر حاضر شدی بیا پایین.
گوشیم رو برداشتم و در رو باز کردم، با دیدنش پشت در لب‌هام رو غنچه کردم و گفتم:
- جو... .
همین‌که خواستم جمله رو کامل کنم یکی زد تخت سینم نفس کشیدن یادم رفت.
- صدبار بهت گفتم این‌طوری نکن.
لب‌هام رو جمع کردم و گفتم:
- چشم.
با مامان پایین رفتیم، با صدای زنگ که حدس می‌زدم پدر مبارکه معظمه باشه پریدم سمت آیفون و دکمه رو فشار دادم. درست پنج مین بعد که جلوی در ایستادم و ناگفته نماند آمازون زیرپام تشکیل حیات داد، بالأخره بابا اومد.
با نیش باز به استقبالش رفتم درست همون دستش که چندتا پلاستیک درونش قفل شده بود رو گرفتم و رفتم جلو و بازار ماچ و بوسه رو راه انداختم و گفتم:
- خوش اومدین توروخدا! قدم رنجه فرمودین دلمان برای رخ زیبایتان تنگ شده بود.
با نشگونی که از بازوم گرفته شد بغل گوش بابام جیغ خفیفی کشیدم. بنده خدا یه متر پرید هوا، لب‌هام کش اومد برگشتم دیدم تمناس، تف تو روح مبارکش. این دختر یکم تربیت نداره برعکس من که خانوم بار اومدم چشم نخورم به حق علی ماچ به کلم.
تمنا:
- بیا برو اون‌ور بعداً می‌تونی خودت‌رو برای بابا لوس کنی، دستش شکست اول این‌ پلاستیک‌ها رو ازش بگیر به آشپزخونه ببر.
نوچ نوچی کردم و روبه بابا گفتم:
- بیا این‌هم از دختر بزرگت بلد نیست سلام کنه.
لبخند پدرانه‌ای زد که خواستم ماچش کنم دیدم همین‌جوری لپش براق شده از برق لبم، دیگه جلوتر نرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
بابا:
- سلام به روی نشسته‌ات، بابا جان این‌ها رو بگیر.
خانواده خیلی شادی هستیم دیگه. پلاستیک‌ها رو ازش گرفتم و به آشپزخونه بردم، مامان با جواهر خانوم داشت وسیله‌های پذیرایی رو آماده می‌کرد.
بلند گفتم:
- سلام.
که مامانم از ترس کاهوهایی که دستش بود رو انداخت و وسط آشپزخونه به دونیم تبدیل شدن. با لب‌هایی که هر لحظه بیش‌تر کش‌ می‌اومدن به اوضاع أسف بار پیش اومده نگاه کردم. دوپا داشتم چندین جفت دیگه هم قرض کردم و الفرار! صداش از توی آشپزخونه به گوشم رسید.
مامان:
- می‌کشمت فقط بزار امشب این مهمون‌ها برن!
پریدم تو سالن پذیرایی و روی یکی‌ از مبل‌ها لم دادم، هنوز بعد بیست سال سن توسط مامانم تهدید میشدم البته قابل توجه‌تون که این تهدید‌ها هیچ‌وقت عملی نمیشد. یعنی اگرم عملی میشد برای تنبیه‌م فوق فوقش یه هفته توی خونه عین کوزت ازم بیگاری می‌کشن ناحقی تا کجا!
بیش‌تر از این تنبیه‌م نمی‌کرد چون بابام صد در‌صد باهاش شاخ تو شاخ میشد. بله دیگه بالأخره تمنا که داره شرش‌رو کم می‌کنه چراغ این خونه منم، اگه خود تمنا می‌شنید صد در‌صد می‌گفت الهی این چراغ کور بشه! اصلاً محبت خواهرانه که میگن‌ رو میشه بین من و تمنا یافت.
تمنا، ظرف میوه و شیرینی‌هایی که توی ظرف چیده شده بود رو روی میز گذاشت درست جلوی من، آب دهنم رو قورت دادم همین‌که داشتم فکر‌هایی برای چگونه خوردن شیرینی‌ها می‌کردم گفت:
- مامان گفت بهت بگم این‌ها شمرده شدن، یکیش کم بشه یه هفته تر و تمیز کردن خونه دستت رو می‌بوسه.
بدون توجه بهم رفت، این‌ بده! یه هفته کوزت شدن خوبه یا این‌که تحمل کنم بعداً بخورم؟ صد درصد تحمل می‌کنم بعداً بخورم من جون تو تنم نیست برم دست‌شویی، تر و تمیز کردن خونه جای خود.
با اومدن مهمون‌ها بازار گپ و گفت به پا شد، هرکی یه چرتی می‌گفت من‌هم در تمام مدت می‌خوردم و تنها عکس‌العملم سرتکون دادن به حرف‌هاشون بود. یک‌دفعه عمو کامبیز گفت:
- خوب تا جمعمون جمعه، من یه مطلبی‌رو عارض بشم خدمتتون.
توجه‌ی نکردم و یه قاچ هندونه رو تا ته توی حلقم فرو کردم.
عمو کامبیز:
- می‌دونم باید از قبل هماهنگ می‌کردیم که آمادگی داشته باشین، ولی مثل این‌که آقا پسرما تحمل نکرد مجبوریم بدون مقدمه‌ای این حرف رو امشب توی جمع بگیم. البته اگه اجازه می‌فرمایین آقا شاهین!
بابا: بگو کامبیز جان.
عمو کامبیز: آقا بزرگ اجازه هست؟
آقا بزرگ که همون پدر بزرگمه گفت:
- بفرما پسرم.
پوست ضخیم هندونه‌ رو توی بشقاب انداختم و یه قاچ دیگه توی حلقم فرو کردم و چشم انتظار به عمو نگاه کردم تا حرفش رو بزنه.
عمو کامبیز: با اجازتون در حضور جمع و‌بزرگ‌های مجلس می‌خوام تبسم خانوم رو برای پسرم عماد خواستگاری کنم.
همه نگاها برگشت سمت منی که هندونه توی حلقم بود، با هضم کردن حرف عمو کامبیز آب هندونه توی گلوم پرید پوسته‌اش رو سریع از توی دهنم در آوردم و به شدت شروع کردم به سرفه کردن، از چشم‌هام دیگه داشت اشک بیرون میزد.
تمنا سریع به سمتم اومد و چنان محکم توی کمرم کوبید، فکر که نه قطعاً قطع نخاع شدم.
با صدای بریده، بریده‌ای گفتم:
- ج...‌ ان!
عمو کامبیز دوست پدرم بود، کلاً چندین بار بیش‌تر باهم رفت و آمد نداشتیم و این‌که پسرش کلاً من‌رو توی دوبار دیدن پسندیده و الانم پدرش ازم خواستگاری کرده کرک و پرام رو سوزنده. این‌ها حتی هنوز نمی‌دونستن من دختر کوچیکم یا بزرگه بعداً یک‌دفعه‌ای خواستگاری می‌کنن آدم اپیلاسیون میشه.
عمو کامبیز: می‌دونم یک‌دفعه‌ای شد، ولی عماد جان اَمون نداد. حالا اگه بزرگ‌تر‌ها اجازه میدن این دو جوون برن حرف‌هاشون رو بزنن اگه با همدیگه کنار‌ اومدن که مبارکه‌ اگرم کنار نیومدن که اصراری نیست. موافقین آقا بزرگ؟ موافقین آقاشاهین؟
یعنی چی؟ آقا من دارم این‌جا می‌میرم به خاطر آب هندونه، تو هنوز چرت و پرت می‌بافی؟ دنباله حرفش بابا نگاهی به آقا بزرگ انداخت و گفت:
- آقابزرگ شما موافقین؟
آقا بزرگ: بله بابا جان برن حرف‌هاشون رو بزنن من حرفی ندارم.
یعنی چی این چه وضعشه، من از این ماست موسیر خوشم نمیاد، این طرف اسکله!
بابا: تبسم! دخترم آقا عماد رو راهنمایی کن اتاقت و حرف‌هاتون رو بزنین.
با چشم‌های ریز شده نگاه بابام کردم و بلند شدم کاملاً مشخص بود نظر من این وسط حکم پوست پیاز رو داره، عماد خیلی مؤدبانه عین جوجه اردک زشت دنبالم راه افتاد‌. همین‌که وارد اتاقم شدیم نشستم روی صندلی میز آرایشم و با اخم و تخم گفتم:
- بفرمایین.
- نه شما بفرمایین.
- من حرفی ندارم!
- خوب پس من اول از خودم و شرایطم میگم شاید این بین شما چیزی یادتون اومد.
عجب پروییه گمشو بابا ماست موسیر. سری تکون دادم که شروع کرد به فک زدن.
- خوب تبسم خانوم من از دیدار اول از شما خوشم اومد. من کار و تحصیلات عالی دارم از لحاظ مالی اصلاً مشکلی ندارم، ماشین و خونه تو بهترین جای تهران... .
خواست باز حرف بزنه که دستم رو بالا بردم و گفتم:
- استپ! یادم اومد چی می‌خوام بگم.
منتظر نگاهی بهم انداخت که شروع کردم:
- نمی‌دونم بهتون گفتن یا نه! من دو سه سالیه پشت کنکور موندم! یه بارم ازدواج ناموفق داشتم، البته می‌دونید از نظر من ازدواج‌های قبلی تأثیری در ازدواج و رابطه بعدی نداره. کار خونه از آشپزی بگیر تا بشور و بساب عالی بلدم، دو سه سالی خدمت‌کار یه خونه بودم.
چشم‌هاش شده بود قد توپ بسکتبال و دهنش اندازه غار علی‌صدر باز شده بود.
با قیافه‌ای ناراحت گفتم:
- یه بارم سابقه سقط جنین داشتم، از شوهر دومم! البته این‌ها مهم نیست چون می‌دونم شما می‌تونید من رو خوشبخت کنید. هیچی از خودم ندارم، خودم هستم و چهار دست لباس و یه بسته شیشه!
با چشم‌های گرد شده و قیافه‌ای که انگار برق گرفتش گفت:
- شیشه!
سری تکون دادم و گفتم:
- اولین‌باری که رفتم زندان، اون‌جا یه خانوم متشخص و شریفی راهی گذاشت جلو پام. واسه همین شیشه کشیدن بهم آرامش میده.
یعنی از دیدن قیافه‌اش می‌خواستم از خنده در و دیوار رو گاز بزنم. توی اون لحظه چه چرت و پرتی بود به ذهنم رسید، حتماً برگاش ریخته بود که چطور توی همچین خانواده با وضع مالی خوب این همه بلا سرم اومده. اگه اسکل نباشه می‌فهمه ایسگاش کردم.
با صدای بلندی گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
- زندان!
سرم رو انداختم پایین گفتم:
- بعد دزدی که کردم پلیس‌ها گرفتنم.
این‌دفعه بلندتر داد زد:
- دزدی!
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
- آره، شوهر دومم‌ مجبورم‌‌ می‌کرد. بنده خدا ایدز گرفت مرد، البته این‌ها بین خودمون بمونه، چون کسی خبر نداره!
با قیافه وحشت زده پاشد و گفت:
- باشه، باشه فقط بیاین پایین و بگین ما اصلاً بهم نمی‌خوریم.
لب‌هام رو برچیدم و گفتم:
- چرا ما می‌تونستیم زندگی خوبی باهم داشته باشیم.
بدبخت گرخید از اتاق بیرون زد، همین‌که رفت پاچیدم از خنده بریده بودم دیگه. واسه همین بهش میگم ماست موسیر برعکس این‌که دکتره یه اسکلیه دومی نداره!
دنبالش پایین رفتم، دیدم صدای خداحافظی مهمون‌ها میاد. رفتم برای خداحافظی جلوی در ایستادم و گفتم:
- عمو بودین حالا! چرا پاشدین؟
عمو کامبیز با تته پته گفت:
- نه دخترم دیگه خیلی مزاحم شدیم، عماد جانم مورد اورژانسی داشتن باید بریم.
لبخند پهنی تحویلش دادم و گفتم:
- خوش اومدین! توروخدا بازم بیاین سر بزنین.
خاله مهتاب گفت:
- حتماً، حتماً!
تمام تلاشم رو کردم این نیش‌های بی‌صحابم باز نشن، آقابزرگم بعد رفتن اون‌ها بابا برد رسوندش.
مامانم متعجب نشسته بود روی مبل و گفت:
- این همه شام درست کردم، همین‌که این پسره با چهره رنگ پریده پایین اومد فقط گفت من به درد دخترتون نمی‌خورم و نمی‌دونم چی به مامان باباش گفت یک‌دفعه‌ای پاشدن.
نگاه تیزی به من کرد و گفت:
- تو چی به اون پسره بدبخت گفته بودی؟ مثل میت شده بود!
شونه‌هام رو به معنی ندونستن بالا انداختم و گفتم:
- هیچی از خودم براش گفتم، بعدش کمی که حرف زدیم فهمیدیم بهم نمی‌خوریم.
مامان که باورش نشد، تمنا یقه لباسم رو گرفت و گفت:
- پاشو خواهرم پاشو بریم توی اتاقت می‌دونم ناراحتی از این‌که نتونستی این یکی رو هم نگه‌داری پاشو بیا بالا دلداریت بدم.
باهم رفتیم توی اتاق، روی تخت پرتم کرد و گفتم:
- هوش چته؟
روبه روم نشست و شونه‌هام رو گرفت.
- راستش رو بگو چی به پسره گفتی؟
- معمولاً دوتا کفتر میرن باهم صحبت کنن چی بهم میگن؟
- جواب من رو با سوال جواب نده!
با قیافه کج و کوله‌ای گفتم:
- هان؟!
- اه گیجم کردی منظورم اینه سوالم رو با سوال جواب نده! بگو ببینم چی بهش گفتی؟
عین بچه‌های خطاکار که وقتی می‌خوان اعتراف کنن اول از مامانشون قول می‌گیرن که دعواشون نکنه گفتم:
- اول قول بده به کسی نمیگی؟
انگشتش رو آورد جلو و قول داد. من‌هم خیلی شیک کل ماجرا رو گذاشتم کف دستش، از بس خندید و ملافه تختم رو گاز زد سرسام گرفتم.
دیگه داشت خودزنی می‌کرد گرفتمش.
- به خدا روانی؛ یعنی نیومدی پایین ببینی قیافه پسره چه شکلی شده بود!
دوباره زرتی زیر خنده زد کلافه سرم رو تکون دادم، زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم در رو باز کردم و از اتاق بیرون انداختمش. این‌قدر خندید مخم داره سوت بلبلی می‌زنه!
نگاهی به ساعت انداختم هو! تازه نه شب بود خیلی زود رفتن بنده خداها! به کفشم، گوشیم رو برداشتم پی‌ام دادم به مارال که فردا ساعت ده حاضر باشه باهم بریم سگ چرخ بزنیم.
پریدم زیر پتو بشمار یک، دو، سه خوابم برد.
***
پام رو انداختم روی پا و ریلکس به دیدن فوتبال ادامه دادم، از وقتی تلویزیون اتاق خودم به چوخ سگ رفت مجبورم بیام توی سالن فوتبال ببینم.
یک‌دفعه در سالن باز شد و مامان سراسیمه اومد داخل، نیم خیز شدم روی مبل یا امام یازدهم و دوازدهم فکر کنم برق گرفتش.
با خوش‌حالی و اشک‌هایی که روی گونه‌اش رون شده بود، عین منگل‌ها نگاهش می‌کردم به سمت من اومد که چسبیدم به دسته مبل و گفتم:
- به قرآن دیگه کاری نکردم‌.
یک‌دفعه بازوهام رو گرفت و مجبورم کرد درست روبه روش بشینم. بریده، بریده گفت:
- ناهید... ناهید. داره میاد!
با صورت کج و کوله انگاری که سکته کردم گفتم:
- ناهید کیه؟
ملایم، اما با ضربه دست بالا توی گوشم خوابوند که برق سه فاز از سرم پرید. دستم رو گذاشتم روی صورتم و گفتم:
- چرا می‌زنی مامان؟
- می‌خوای بگی تو نمی‌دونی ناهید کیه؟
گیج گفتم:
- مرگ تمنا نمی‌دونم ناهید کیه!
- خاله ناهیدت!
همین‌که گفت خاله غرق فکر شدم ببینم ناهید کیه! با جیغ گفتم:
- آها! خاله ناهید زن عمو شایان!
چنان جیغی کشیدم از خوش‌حالی که عمو شایان و خاله ناهید داشتن می‌اومدن. پریدم هوا همزمان کریم گل زد که خوش‌حالیم دوبرابر شد. جلوی مامان یه قر جوادی دادم و رفتم سمتش دست‌هاش رو گرفتم بلندش کردم شروع کردم باهاش رقصیدن.
بدبخت گیج با من قِل می‌خورد، از حالت نگاهش که گیج بود پقی زیر خنده زدم که دومی رو خوابوند توی گوشم خفه شدم، آروم نشستم روی مبل و گفتم:
- کی میان؟
- امشب ساعت دوازده پروازشون می‌شینه! باید بریم دنبالشون سپردم جواهر سنگ تموم بزاره خواهرم و برادر شوهرم دارن میان.
دیگه اصلاً من رو به کفشمم نگرفت و رفت بالا، خاله ناهید و مامانم دوتا خواهر بودن که با دوتا برادر که بابام شاهین و عموم شایان باشه ازدواج کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
لب جوب نشستم و به در خونشون خیره شدم. اَه پس کی میاد! چهره خودم رو توی جوب نگاه کردم کِدر بود، ولی خوب قابل رویت بود‌.
صورتی گِرد و توپر، ابروهای تقریباً پرِ هشتی، چشم‌های کشیده و درشت قهوه‌ای، دماغ متناسب و لب‌های کوچولو، فرم صورتم خیلی خوب بود. تنها شانس زندگیم همین بود.
در باز شد و مارال با ناز بیرون اومد، با جیغ‌جیغ گفتم:
- توروخدا نمی‌اومدی؟ نمیگی زود اومدی الکی معطل میشی؟
- باشه بابا غر نزن، مگه چقدر منتظر موندی؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- هیچی به خدا یه نیم ساعت منتظر بودم مادزمازل افتخار بدن و شرف یاب بشند.
پشت چشمی نازک کرد که گفتم:
- بیا برو خودت رو کم‌تر شبیه دلقک بکن.
- اصلاً ضد حال نزنی فکر می‌کنم تبسم نیستی.
اداش رو در آوردم و پشت فرمون نشستم، دوباره با ناز اومد و سمت شاگرد نشست.
- چخبر؟
- هیچ خبر دسته اولی ندارم، جز خواستگار دیشبم و این‌که خاله‌ام و عموم دارن بعد چند سال به ایران برمی‌گردن.
اون انگار بیش‌تر از من هیجانی شد و گفت:
- جدی؟ همه‌اش رو تعریف کن.
تا رسیدن به پاساژ ماجرای خواستگار و برگشتن خاله و عمو رو تعریف کردم.
الآنم در حال حاضر پشت اتاق پرو چمبره زدم.
- مارال تموم نشد؟
- اَه دو دقیقه صبر کن.
کمی سرم رو خاروندم و گفتم:
- بیا دیگه زیر پام به قوه الهی طبیعت تشکیل شده.
- فقط بلدی غر بزنی. هیچ بویی از دختر بودن نبردی.
- همین‌که تو بردی کافیه بیا بیرون خرمگس معرکه!
غر غر کنان در اتاق پرو رو باز کرد و بیرون اومد. نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- همین خوبه بیا بریم.
لب‌هاش رو برچید و گفت:
- یکم ساده نیست؟
مچش رو گرفتم و به سمت پیشخوان کشوندم.
- مگه می‌خوای عروسی بری؟ بابا داری خیر سرت دانشگاه میری، فشن شو که نیست.
شیش و هفت تا مانتویی که مارال برداشته بود رو روی پیشخوان گذاشتم و روبه فروشنده گفتم:
- خانوم بی زحمت این‌ها رو حساب کنید.
- چشم.
زیر لب گفتم:
- بی بلا!
بعد یه حساب سر انگشتی گفت:
- قابل شما رو نداره ۵,۹۵۰!
آروم زیر لب زمزمه کردم:
- ۵,۹۵۰؟ اینی که گفتین ریاله یا تومان؟
با لبخند گفت:
- منظورم ۵,۹۵۰,۰۰۰ بود‌.
سری تکون دادم و گفتم:
- آها چقدر جالب... .
کمی مکث کردم که گفت:
- ۵۰ هزارتومنم تخفیف... ۵,۹۰۰,۰۰۰!
تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- خیلی هم عالی... مارال جان کارت رو بدین خدمت خانوم‌.
مارال بدون توجه یه مانتو دیگه آورد و گفت:
- به نظرت این‌هم بگیرم؟
لبخند پهنی به مارال زدم و مانتوی توی دستش رو چنگ زدم و روی پیشخوان گذاشتم.
مارال: عزیزم بی‌زحمت این رو هم حساب کنید.
دختره با لبخند گفت:
- ۶,۸۰۰,۰۰۰!
مارال کارت رو روی پیشخوان گذاشت و دختره کارت کشید و گفت:
- رمزتون؟
مارال: ۵۶,۷۶... .
دختره رمز رو زد و کارت و تراکنش رو با احترام سمت مارال گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
اصلاً همین احترامش باعث شد که دهن باز نکنم.
مارال برعکس من که برای گرفتن یه قرون دو هزار از بابام صدبار می‌میرم و زنده میشم با سیاست هرچقدر می‌تونه از باباش می‌گیره، من یکی که نمی‌تونم فکرش داغونم می‌کنه سن ماده خر حامله رو داشته باشی، اما هنوز دستت توی جیب پدرت باشه.
کشون‌کشون به سمت لوازم آرایشی کشوندم.
یه لیست از توی جیبش در آورد و بعد سلام و خسته نباشید معمول گفت:
- عزیزم بی زحمت چیزهایی که توی این لیستِ رو برام بیار!
دخترِ فروشنده کمی خم شد و به لیست مارال نگاهی انداخت و با لبخند ماسیده‌ای گفت:
- متوجه این دست خط نمی‌شم، میشه خودتون بخونین.
مارال پشت چشمی برای دختره بدبخت نازک کرد و گفت:
- تینت، کانتور، پرایمر، اسپری فیکس، سرم ابرو، بالم لب، مرطوب کننده... .
می‌خواست ادامه بده که با گیجی گفتم:
- این‌هایی که گفتی چی بودن؟
مارال: چیزهایی که احتیاج داشتم دیگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- این پرای چی‌چی بود؟
مارال با چشم غره گفت:
- پرایمر!
- آهان.
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم، آروم گوشیم رو بیرون آوردم و چیزهایی که مارال گفته بود رو توی گوگل سرچ کردم. من از لوازم آرایشی فقط می‌دونستم خط چشم چیه، ریمل، رژ لب، کرم پودر تمام‌. که بیش‌تر اوقات حال آرایش کردن نداشتم با همین قیافه درب و داغون وِل می‌چرخیدم.
نه به خاطر این‌که زیادی خوشگلم نه! به خاطر این‌که اعتماد به نفسم عرش آسمون رو شکافته.
مارال لوازم آرایشی‌هاش رو هم گرفت، مونده بودم چیزی هست نگرفته باشه که با یه حال زاری گفت:
- وای! کفش، مقنعه، اکسسوری!
پس گردنی حواله‌اش کردم و گفتم:
- برای خرید این چیزها می‌تونی بدون من بری. معلوم نیست داره میره دانشگاه یا عروسی چیزی، فکر کردی دانشگاه خر تو خره که تو هر روز با یه تیپ و قیافه سانتال مانتال بری و هیچی‌هم بهت نگن.
- تو چته حرص می‌خوری؟
از اوج غم وسط پاساژ ایستادم و به افق زل زدم و با لحن محزونی گفتم:
- من دیگه نمی‌کشم! می‌فهمی نمی‌کشم!
- چی نمی‌کشی؟
لبخند پهنی به آی‌کیوی بالاش زدم و گفتم:
- مواد... مواد عزیزم، دیگه مواد نمی‌کشم. زدم توی کار شیره!
- تو این سن اعتیاد واقعاً خوب نیست.
- می‌دونم راه بیفت بریم یه چیزی بخوریم از گشنگی دارم هلاک میشم.
همین‌طور که کیسه‌های خریدش رو توی دست‌هاش جابه جا می‌کرد گفت:
- اشکال نداره.
ترجیح دادم چیزی نگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DINO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
174
مدال‌ها
2
***
- پاشو! تبسم؟
به سختی خودم رو تکون دادم و با خستگی گفتم:
- هان؟ چی می‌خوای؟
پتو رو از روم کشید و با صدای جیغ مانندی گفت:
- عه پاشو... باید بریم فرودگاه.
با یادآوردی فرودگاه، عین تسخیر شدها روی تخت نشستم.
- صبح عالی متعالی!
با اخم به تمنا نگاه کردم، در حال حاضر حس می‌کردم بزرگ‌ترین دشمنم اونه، چون از خواب بیدارم کرده بود.
بی‌خیال نسبت به اخم‌هام بیرون رفت. خودم رو تسلیم مستراح کردم، بعد زدن آبی به دست و صورتم و مسواک زدن، ازش دل کندم.
امشب می‌خواستم عین آدم باشم، برای همین یه کراپ ساده سفید پوشیدم، مانتوی عروسکی کوتاهِ، جلو بازی هم پوشیدم.
شلوار جینی پوشیدم، موهام رو بافتم و روی شونه چپم انداختم. موهای کوتاه جلوی صورتم رو به صورت فرق وسط کنار صورتم مرتب کردم. مینی اسکارف ساده و سفید رنگی پوشیدم.
با ریمل، خط چشم، رژ لب تکمیل شدم، ادکلانم رو به ساعد و گردن زدم.
نیم بوت‌های ساده‌ای برداشتم و پوشیدم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم، لبخندی به روی خودم زدم دیگه وقتش بود شوهر کنم. کسی نبود که بخواد من رو بگیره، با این فکر دستم رو به معنی خاک تو سرت به تصویر خودم توی آینه تکون دادم.
صدای گوش خراش تمنا باعث شد با عجله برم پایین، هر سه منتظر من بودن.
با تمنا سوار ماشین من شدیم، اون دوتا کفتر عاشقم سوار ماشین بابا شدن. با سرعت به سمت فرودگاه می‌روندم.
تمنا هم عین آدامس به در چسبیده بود و هر چند لحظه هی بهم گوش زد می‌کرد که اون شوهر داره و می‌خواد بچه دار بشه.
***
روبه عمو گفتم:
- چقدر بزرگ شدی عمو جان!
لبخندی پهن به حرف مزخرفم زد و گفت:
- توهم بزرگ شدی دخترم.
لپش رو کشیدم و گفتم:
- یه ماچ به خاله بده.
با خنده بغلم کرد و بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند. من‌هم لپش رو ماچ کردم و گفتم:
- قشنگ معلومه چقدر دلتون برام تنگ شده بود!
با ذوق گفت:
- لحظه شماری می‌کردم بیام و ببینمتون.
خاله: راست میگه، خداروشکر شروین این فرصت رو فراهم کرد.
با شنیدن اسم شروین گفتم:
- راستی گفتین شروین، کجاست؟ مگه با شما نیومده؟
خاله: چرا دخترم رفته سرویس بهداشتی.
مامان: بیش‌تر از این سر پا نمونین، سوار بشین.
تمنا: بایستیم شروین‌ هم بیاد!
بابا با تردید گفت:
- آخه عموتون کمر درد که داره، مدت زیادیه سوار هواپیما بودن.
با حرف بیخودی که این وسط زدم، همه موافقت کردن.
- شما برین. من منتظر شروین می‌مونم.
عمو: چه فکر خوبی.
خاله با شیطنت خاصی مشخصات شروین رو داد و همراه بقیه رفتن.
تمنا حتی لحظه‌ای صبر نکرد و تا برای این تصمیم مزخرفی که در لحظه گرفتم کمکم بکنه.
ده دقیقه از رفتن بقیه گذشته بود. این رفته بود دستشویی زایمان بکنه؟ بابا دستشویی دو حالت بیش‌تر نداره، هرچی هم که باشه این‌قدر زمان نمی‌بره.
این‌قدر سرم رو عین جغد چرخوندم تا بالأخره، شخصی که مشخصات شروین رو داشته باشه پیدا کردم.
قدی بلند و هیکلی ورزیده، سرش پایین بود و موهای لختش روی پیشونیش ریخته بود.
پیراهن مشکی جذب که به خوبی عضله‌هاش رو به نمایش گذاشته بود. شلوار راسته به همراه کفش‌های متناسب با لباس‌هاش. آستین‌های پیراهنش رو بالا داده بود و تتوی ماری که دور تا دور دست راستش بود بیش‌تر این جذبه و گیرایی رو افزایش داده بود.
چمدون مشکی رنگی هم به دست داشت و دنبال خودش می‌کشید، دست راستشم توی جیبش بود.
جذب استایلش شده بودم، همین‌که خواست از کنارم رد بشه گفتم:
- شروین؟
متعجب به سمتم برگشت که با دیدن اون چشم‌های میشی رنگِ جدیش، حس کردم قلبم فرو ریخت.
شنیدن صداش کافی بود تا حس کنم هوا کم آوردم و باید نفس بکشم. از این حالتم که با دیدن چشم‌هاش، بهم دست داده بود تعجب کرده بودم.
- بله؟ آ ببخشید شما باید تمنا خانوم باشید.
از این‌که با تمنا اشتباهم گرفته بود ناخودآگاه ابروهام رو توی هم کشیدم و چندین نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- من تبسمم!
سریع نگاه گذرایی به کل صورتم انداخت و گفت:
- آها تبسم... خوش‌حالم از دیدنت!
نگاهی به دستش انداختم که از جیبش بیرون کشیده بود، تتوی مار روی دستش از نزدیک قشنگ‌تر بود.
دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم:
- منم از دیدنت خوش‌حالم... خوش اومدی!
در حد سه ثانیه عمیق به چشم‌هام نگاه کرد و تنها با نیشخندی گفت:
- ممنون... بقیه کجان؟
هنوز دستم توی دستش بود، دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
- بقیه رفتن. من منتظر شما موندم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آها بهتره بریم.
حالت‌هاش و طرز صحبتش ناخودآگاه عصابم رو تحریک می‌کرد. یه حس بی توجه‌ی و بی‌اهمیتی به آدم منتقل می‌کرد.
به همراهش ماشینم رو پیدا کردیم و سوار ماشین شدیم، ضربان قلبم خیال پایین اومدن نداشت. چه مرضی گرفته بودم؟ یک‌دفعه چی شد؟ اَه لعنت بهت تبسم الکی داری یه چیز کوچیک رو بزرگ می‌کنی.
آهنگی پلی کردم، وسط‌های آهنگ آتیش پاره از مهدی احمدوند بود.
از اون دیدار اول دل من رو بردی
زیادی قشنگی حق همه رو که خوردی
این‌قدره چشم‌هات قشنگه، که میشه براش مرد
گلی که برات گرفتم، تورو و دید و پژمرد
من‌که پسندیدمت، از اون دورها دیدمت
با حرص آهنگ رو عوض کردم، حس می‌کردم داشت اتفاق چند لحظه پیش، درست وقتی که شروین رو دیده بودم جار می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین