جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ترس رز] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PARYZAD.1381 با نام [ترس رز] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 408 بازدید, 10 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ترس رز] اثر «پریزاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PARYZAD.1381
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
رمان: ترس رز
ژانر: ترسناک
اثر: پریزاد
ناظر: S.O.W (1)
مقدمه: سلام دوستان،همین طور که می‌دونید رمان در مورد ترس رز هست که به خاطر یک بازی مسخره‌ای هست که رز در اوج کودکی ترس به جانش می‌افتد و این ترس تبدیل به واقعیت می‌شود کم کم با چیزهایی ترسناک رو به رو می‌شود و...
ادامه‌اش رو با ما همراه باشید تا بفهمید...
(این رمان یک واقعیت است)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
به نام خدا

پارت اول))

گاهی آدم از یک چیزهایی که به قول خودشان خیلی کوچیک به نظر می‌رسد،باعث تباهی یک نفر می‌شوند چه نیت خوبی داشته باشند چه بد من رز هستم ده سالم بود که متوجه شدم اطرافم دارد چی می‌گذرت،ما یک خانواده‌ی پنج نفره هستیم البته تو این خانواده خوشبختی جایی ندارد...
امروز خونه‌ی عمم دعوت بودیم بعد از صرف ناهار همراه عمم و دخترعمه‌هام به یک اتاقی که سقفش خراب بود رفتیم در حال ساخت و ساز بودن چون امروز خانوادگی خونه‌ی عمم جمع بودیم کارگرها نبودن.
کنار عمم که یک سال از من بزرگ تر بود ایستادم و به پسرعمم که داشت با کمک نردبون می‌رفت بالا تا ببینه این صدای دویدن از بالا به خاطر چی هست...
همه داشتیم نگاه می‌کردیم که عمم با صدایی که بر اثر ترس می‌لرزید رو به سپهر پسر عمم گفت:
نیاز: سپهر بیا پایین کجا می‌خوای بری.
سپهر با یک لبخند شیطانی نگاهمون کرد و گفت:
سپهر: وا خاله جان دارم میرم ببینم این صدای چیه؟
سپهر رفت بالا و از دید ما گم شد که با صدای دویدن و پریدن روی سقف هممون ترسیدیم و صدای سپهر که با التماس می‌گفت:
سپهر: غلت کردم ولم کنید، دیگه فضولی نمی‌کنم...
با صدای محکم افتادن سپهر عمم جیغی کشید و به سپهر رو صدا زد:
نیاز: سپهر خوبی؟ سپهر تو رو خدا بیا پایین!
با صدای آخ گفتن بلند سپهر به دیوار پشت سرم چسبیدم و صدای مریم که سپهر رو صدا می‌زد.
مریم: داداش سپهر داداشی بیا پایین داری ما رو می‌ترسویی.
صدای سپهر اومد که گفت: خوبم،خوبم نگران نباشین همش یک شوخی بود و بلند خندید.
از نردبون پایین اومد و رو به ما سه نفر که ترسیده بودیم گفت:
سپهر: عه عه رنگ به روتون نمونده ترسوها
و از کنارمون با خنده رد شد ندید ما چجوری داریم پس می‌افتیم نشنید قلبم چجوری محکم به قفسه‌ی سینم می‌زد ندید از ترس به زور خودم رو نگه داشتم اشکام نریزه تا غرورم بیشتر از این خورد بشه...
اون روز هم گذشت و ما برگشتیم خونمون.
خونه‌ای که وسط جنگل بود سه خانواده اینجا زندگی می‌کردند روستا نیم ساعتی از خونه‌ی ما فاصله داشت.
دور تا دور خونه پر از درخت های کوچک و بزرگ و نخل‌های بزرگ دیده می‌شد و خونه‌های سیمانی...
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
به نام خدا

پارت اول))

گاهی آدم از یک چیزهایی که به قول خودشان خیلی کوچیک به نظر می‌رسد،باعث تباهی یک نفر می‌شوند چه نیت خوبی داشته باشند چه بد من رز هستم ده سالم بود که متوجه شدم اطرافم دارد چی می‌گذرت،ما یک خانواده‌ی پنج نفره هستیم البته تو این خانواده خوشبختی جایی ندارد...
امروز خونه‌ی عمم دعوت بودیم بعد از صرف ناهار همراه عمم و دخترعمه‌هام به یک اتاقی که سقفش خراب بود رفتیم در حال ساخت و ساز بودن چون امروز خانوادگی خونه‌ی عمم جمع بودیم کارگرها نبودن.
کنار عمم که یک سال از من بزرگ تر بود ایستادم و به پسرعمم که داشت با کمک نردبون می‌رفت بالا تا ببینه این صدای دویدن از بالا به خاطر چی هست...
همه داشتیم نگاه می‌کردیم که عمم با صدایی که بر اثر ترس می‌لرزید رو به سپهر پسر عمم گفت:
نیاز: سپهر بیا پایین کجا می‌خوای بری.
سپهر با یک لبخند شیطانی نگاهمون کرد و گفت:
سپهر: وا خاله جان دارم میرم ببینم این صدای چیه؟
سپهر رفت بالا و از دید ما گم شد که با صدای دویدن و پریدن روی سقف هممون ترسیدیم و صدای سپهر که با التماس می‌گفت:
سپهر: غلت کردم ولم کنید، دیگه فضولی نمی‌کنم...
با صدای محکم افتادن سپهر عمم جیغی کشید و به سپهر رو صدا زد:
نیاز: سپهر خوبی؟ سپهر تو رو خدا بیا پایین!
با صدای آخ گفتن بلند سپهر به دیوار پشت سرم چسبیدم و صدای مریم که سپهر رو صدا می‌زد.
مریم: داداش سپهر داداشی بیا پایین داری ما رو می‌ترسویی.
صدای سپهر اومد که گفت: خوبم،خوبم نگران نباشین همش یک شوخی بود و بلند خندید.
از نردبون پایین اومد و رو به ما سه نفر که ترسیده بودیم گفت:
سپهر: عه عه رنگ به روتون نمونده ترسوها
و از کنارمون با خنده رد شد ندید ما چجوری داریم پس می‌افتیم نشنید قلبم چجوری محکم به قفسه‌ی سینم می‌زد ندید از ترس به زور خودم رو نگه داشتم اشکام نریزه تا غرورم بیشتر از این خورد بشه...
اون روز هم گذشت و ما برگشتیم خونمون.
خونه‌ای که وسط جنگل بود سه خانواده اینجا زندگی می‌کردند روستا نیم ساعتی از خونه‌ی ما فاصله داشت.
دور تا دور خونه پر از درخت های کوچک و بزرگ و نخل‌های بزرگ دیده می‌شد و خونه‌های سیمانی...
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پارت دوم))

خونه‌ی ما دو تا اتاق خواب داشت و یک سالن کوچیک و یک آشپزخونه...
و حموم هم که داخل خونه بود ولی دستشویی بیرون بود.
رفتم مسواک زدم و بالش خودمو کمی روی تخت درست کردم و یک نیم نگاهی به خواهر شش سالم رفتم لامپ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم، انقدر به زندگی نحسم فکر کردم که آخر چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم...
نمی‌دونم چه موقع بود یا ساعت چند بود که با صدای آهنگ بی کلام آرومی به گوشم رسید صداش خیلی آرامش بخش بود.
کنجکاو بودم بدونم این صدا، از کجا داره میاد.
پتو رو از روی بدنم آهسته کنار زدم و به خواهرم که غرق خواب بود نگاه کردم و آروم جوری که تخت کمتر سرو صدا ایجاد کنه از تخت پایین اومدم و دستگیره رو آروم پایین کشیدم که در باز شد.
چشم‌هام رو بستم تا بتونم بهتر تشخیص بدم صدا از کدوم طرف میاد.
صدا از سمت راست بود یعنی آشپزخونه.
یکم ترسیده بودم ولی این حس فضولی اجازه‌ی برگشت نمی‌داد...
یه نگاه به در بسته‌ی اتاق مامان و بابام انداختم که فهمیدم همه چیز امن و امانه!
پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم آشپزخونه رو از نظر گذروندم که صدا از پشت پنجره داره میاد.
به سمت پنجره رفتم با دست‌های سردم که همش به خاطر استرس و ترس و هیجان بود دستگیره رو گرفتم می‌ترسیدم بازش کنم.
- می‌ترسم بازش کنم با یک چیز ترسناک رو به رو بشم.
آخر کنجکاویم موفق شد قلبم محکم میزد که صداش به گوشم می‌رسید آروم در پنجره رو باز کردم همه جا تاریک بود یک راهه خاکی بود که به روستا ختم می‌شد و نخل‌ها و درخت‌های سر به فلک کشیده بین مه گم شده بودن آهنگ بی کلام توجهم رو جلب کرد.
از چیزی که می‌دیدم تعجب کردم چشم هام رو بستم و یک باره دیگه باز کردم نه درست می‌دیدم...
یک زن و مردی با لباس مجلسی داشتن آروم روی هوا می‌رقصیدند.
زن لباس بلندی به رنگ آبی کاربنی و مردی با کت شلوار مشکی،زن یک دستش روی شانه‌ی مرد بود و یک دستش در دست مرد و آن دست مرد دور کمر آن زن.
در عرض چند ثانیه از دیدم گم شدن.
آروم دره پنجره رو بستم و به اتاق رفتم انقدر به آن دو نفر فکر کردم که خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پارت سوم))

صبح با صدای داد مادرم از خواب پریدم نه انگار واقعا قرار نیست یک روز بدون دعوا سپری بشه.
صدای پر بغض مادرم رو شنیدم که باز همه‌ی کاسه کوزه ها سر من شکسته.
مامان: چقدر دیگه باید تحملت کنم آخه،همه شوهر دارن ما هم داریم خستم کردین چرا نمیری یه گوشه بمیری.
پدرم با عصبانیت سرش داد زد: اونی که باید بمیره تویی فهمیدی، و درضمن کسی اجبارت نکرده بمونی می‌تونستی گم بشی بری از زندگیم.
با صدای هق‌هق های مادرم اشک توی چشم‌هام جمع شد و یکی پس از دیگری روی گونم ریخت انگار مسابقه گذاشته بودند.
مادرم: اگه رز به دنیا نیومده بود ازت طلاق گرفته بودم می‌فهمی، همش به خاطر اونه،بارها رفتم ولی با کتک منو برگردوندن اینجا،به خاطر چی؟ به خاطر این دختره، فقط به خاطر یک بچه‌ی ناخواسته زندگیم رو نابود کردن.
پدرم با صدایی که از قبل بلندتر داد زد: وسایلاتو جمع کن گمشو از خونه‌ی من یالا...
مادرم هم مثل بابام صداشو بالا برد و گفت: پس فکر کردی اینجا می‌مونم،دیگه نمی‌تونم تو این خونه‌ی نفرین شده بمونم.
بابام با لحن کشیده‌ای گفت: هری!
و دیگه جزء صدای هق‌هق مامان صدای هیچی نمی‌اومد...
همیشه این‌طوری بودن همیشه جنگ و دعوا یک روز آرامش نداشتیم.
اشک‌هام همین جوری می‌ریخت.
- خسته شدم به خدا خسته شدم منم آدمم منم دل دارم.
هق‌هق اجازه‌ی زمزمه کردن رو بهم نداد روی تخت مانند یک جنین در خودم پیچیدم و پتو رو روی سرم کشیدم دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا مبادا صدام بلند بشه!
من هیچوقت زندگی خوبی نداشتم گاهی با خودم میگم یعنی زندگی همه‌ی بچه‌های ناخواسته اینجوری هست یا فقط زندگی نحس من اینجوریه؟!
پدرم یک کارگر ساده بود چهار کلاس بیشتر نرفته بود مادرم هم خانه دار بود تا پنجم ابتدایی خونده.
من به خاطر نداشتن مهر و محبت همیشه بچه‌ی ساکت و کم حرفی بودم و این باعث تو سری خور همه شده بودم.
اون روز مادرم با گریه وسایل هاش و جمع کرد و با خواهر کوچیکم از اونجا رفتن...
به داداشم که دو سال از خودم کوچیک تر بود امیر محمد نگاهی انداختم که اشک تو چشم‌هام جمع شد با بغض به بیرون نگاه می‌کرد.
آخه خدا این دو تا طفل معصوم چه گناهی کردن که باید تاوان پس بدن،اینا کوچیکن بخدا اینا هم آدمن مثل بقیه دل دارن.
وقتی به اینا نگاه می‌کنم عذاب وجدان می‌گیرم همش تقصیره منه، اگه من به دنیا نیومده بودم مامان و بابام طلاق گرفته بودن ازدواج کرده بودن خوشبخت بودن ولی من...
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پارت چهارم))

به آسمون نگاه کردم بارون همچنان می‌بارید اونم مثل من دلش از زمین و آسمون گرفته بود...
بابام مثل همیشه در پی خوشگذرونی بود حتما با دوستای بدتر از خودش جمع شدن دارن نوشیدنی کوفت می‌کنن...
شب بود و به غیر از منو امیر محمد کسی دیگه خونه نبود ناهار رو همسایه برامون اورد.
شام هم که نداشتیم.
به امیر محمد نگاه کردم که با مظلومیت کنج دیوار در حالی که پتویی روی خوش انداخته بود نشسته بود و حرکات منو زیر نظر داشت.
امیرمحمد: آبجی رز!
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- جانم داداش کوچیکه.
با دست به گوشه‌ای اشاره کرد و گفت:
امیرمحمد: اونجا هم داره آب می‌چکه!
به سمتی که امیرمحمد اشاره کرده بود نگاه کردم که دیدم بله،اونجا هم سقف سوراخه داره آب می‌چکه.
یک قابلمه هم اونجا گذاشتم و به اطرافم نگاه کردم پر از قابلمه و کاسه بود...
ما هم دلمون خوشه یک سقفی بالای سرمون داریم خدایا می‌بینی زندگی مارو،خوب ببین تا یادت نره بنده‌هات چجوری دارن زندگی خودشونو سپری می‌کنن...
امیرمحمد با بغض گفت:
امیرمحمد: آبجی گشنمه.
با ناراحت نگاش کردم و گفتم:
- وایسا ببینم چیزی پیدا می‌شه داداشی.
یک شمع برداشتم و به آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم از صورت منم پاک‌تر بود.
اشک‌هام روی گونم سرازیر شدن آخه این همه بدبختی تا کی؟
همین جور که گریه می‌کردم به سمت کمد توی آشپزخونه رفتم و بازش کردم،چیز خوردنی پیدا نمی‌شد...
در کمد رو بستم و بلند شدم که چشمم به کیسه‌ی آردی گوشه‌ی کمد خورد.
از بی هیچی که بهتره کمی آرد توی قابلمه ریختم و یکم نمک بعد آب ریختم و مخلوط کردم با هم قدم به اجاق گاز نمی‌رسید یک قابلمه برداشتم و زیر پام گذاشتم بعد از سرخ کردن چند تا نون توی بشقاب گذاشتم و با یک لیوان آب به سمت جایی که امیرمحمد بود رفتم...
کنارش نشستم و با شرم گفتم:
- داداش کوچولو فعلا امشب با اینا سر می‌کنیم تا فردا یک فکری می‌کنیم باشه؟
امیرمحمد لبخند غمگینی زد و گفت:
امیرمحمد: باشه آبجی، من نون روغنی دوست دارم.
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم.
امیرمحمد مشغول خوردن شد و منم به دیوار تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.
امیرمحمد: آبجی چرا نمی‌خوری؟
دستی نوازش‌گونه روی موهای پرپشت کشیدم و آهسته گفتم:
- من گرسنه نیستم عزیزم فعلا تو بخور، منم گرسنم شد درست می‌کنم بازم.
دیگه چیزی نگفت
 
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پارت پنجم))

یعنی عاقبت ما چی می‌شه؟ من به درک درسا و امیرمحمد چی‌ میشن؟
چرا باید تو خاری و بدبختی دست و پا بزنیم؟
خدا جون من این زندگی رو نمی‌خوام،من این زندگی‌ای که هر لحظه با ترس از کتک کاری و نفرین هست رو نمی‌خوام.
امیر محمد:آبجی چرا مامان و بابا همیشه دعوا می‌کنن.
چه جوابی داشتم بدم بگم به خاطر منه؟بگم من باعث این اتفاق‌هام؟
سرم رو به دیوار چسبوندم و چشمام رو بستم.
- درست می‌شه داداشی تو ذهنت رو مشغول این چیزها نکن.
امیرمحمد در حالی که بغض جلوی حرف زدنش رو گرفته بود گفت:
امیرمحمد: من از دعواهاشون می‌ترسم،بابا همیشه مامان رو کتک می‌زنه،تو رو هم با کمربند می‌زنه!
اشک از پشت پلک‌های بستم ریخت با سر انگشت‌هام پاکشون کردم و دماغمو کشیدم بالا و به امیرمحمد که سرش پایین بود نگاه کردم.
- درست می‌شه ما هم خدایی داریم داداشی،خوابت میاد.
نگام کرد و سرش رو تکون داد و گفت:
امیرمحمد: اوهوم.
- پاشو بریم بخوابیم.
بلند شدم و دستش رو گرفتم و به سمت تخت من رفتیم و خوابوندنش پتو رو تا زیر گردنش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم.
امیرمحمد:تنهام نذار من می‌ترسم!
کنارش دراز کشیدم و گفتم:
- تو بخواب من اینجام.
چشم‌هاش رو بست و خوابید.
انقدر به امیرمحمد خیره شدم که چشم‌هام داشتند گرم می‌شدند.
با صدای کوبیده شدن در سالن از خواب پریدم.
بابا که کلید داره این کیه این وقت شب؟
کلافه پتو رو کنار زدم و به سمت در رفتم.
نکنه دزد اومده باشه؟
آخه ما چیز ارزشمندی نداریم که دزد بیاد آخه!
دره اتاق رو باز کردم و سرکی بیرون کشیدم بعد از اتاق خارج شدم و به سمت دره سالن رفتم در رو باز کردم ولی هیچ ک.س بیرون نبود.
احتمالا خیالاتی شدم.
به سمت اتاق رفتم و دوباره دراز کشیدم انفدر خوابم می‌اومد که تا خواستم بخوابم دره اتاق زده شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پارت ششم))

خواستم برم ببینم کیه ولی کلا خوابم برد.
با صدای سرفه‌ی امیرمحمد از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود هنوز شبه...
صدای رعد و برق که رعشه به جون آدم می‌انداخت به گوش می‌رسید.
به امیرمحمد نگاه کردم که متوجه شدم داره هزیون میگه!
دستمو جلو بردم و بازوش رو تکون دادم.
- امیرمحمد،امیرمحمد داداشی پاشو داری خواب می‌بینی.
هر کاری می‌کردم چشم‌هاش رو باز نمی‌کرد.
به پیشونیش دست کشیدم که متوجه شدم تب داره.
ترسیده بودم و از ترس اشکام می‌ریخت روی گونم تا روی گردنم...
حالا باید چیکار کنم.
رز یکم فکر کن،فکر کن مامانت این موقع‌ها چیکار می‌کرد...
جرقه‌ای تو ذهنم زده شد از تخت پایین اومدم از زیر بالش خودم کبریت و شمع بیرون اوردم و روشنش کردم...
اینو گذاشتم تا خیس نشن چون برق رفته بود از شمع استفاده می‌کردیم...
آروم در اتاق رو باز کردم و به سمت حموم رفتم...
همه جا تاریک بود با این شمع تنها کمی می‌تونستم اطراف رو ببینم.
دستگیره‌ی در رو پایین کشیدم و که صدای آب به گوشم خورد شمع رو جلوتر گرفتم که با دوشی که باز بود مواجه شدم...
من مطمئنم این دوش بسته بود چجوری یهو باز شد آخه؟!
شونه‌ای بالا انداختم و به سمت تشت رفتم و کمی آبش کردم و دوش رو بستم به زور بلندش کردم و به سمت اتاق رفتم که درحموم با صدای بدی بسته شد...
از ترس می‌لرزیدم زود به سمت اتاق رفتم و تشت رو روی تخت گذاشتم پاهای امیرمحمد رو قرار دادم توی ظرف آب با عجله به سمت کمد کوچیک کنار تخت رفتم و دستمال درسا رو برداشتم و خیس کردم گذاشتم روی پیشونیش...
دلم می‌خواست برم ببینم چرا در حموم یهو بسته شد ولی نمی‌تونستم امیرمحمد رو تنها بذارم از طرفی هم می‌ترسیدم هنوز از اون بازی مسخره‌ی سپهر هراس دارم، چجوری تونستی همچین کاری کنه؟ پسره‌ی مزخرف...
حالم ازش به هم می‌خوره...
دستمو روی پیشونی امیرمحمد محمد گذاشتم هنوز تب داشت از طرفی هم خوابم می‌اومد...
پارچه رو برداشتم و دوباره خیس کردم آبش رو گرفتم دوباره گذاشتم رو پیشونیش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PARYZAD.1381

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
34
157
مدال‌ها
1
پارت هفتم))

نمی‌دونم چقدر گذشت که دیگه چشم‌هام باز نمی‌شد سرم رو به تخت تکیه دادم و به خواب رفتم.
***
با صدای زنی که از توی آشپزخونه صدام می‌زد تعجب کردم.
زن: رز‌‌،رز
کسی غیر از من و امیر محمد خونه نبود که.
- بله.
صدایی به گوشم نرسید...
یعنی کی بود؟
کتابم رو گوشه‌ای گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم آروم وارد شدم ولی هیچ‌ک.س نبود...
با فکر به این‌که شاید خیالاتی شدم به سمت سالن رفتم.
امیر محمد داشت فیلم هندی شاهدا رو می‌دید.
با دیدنش لبخندی روی لبم اومد امیر محمدی که هشت سال بیشتر نداشت الان هفده سالشه...
واسه خودش مردی شده...
از اون زمان نه سال می‌گذره نه سالی که، سخت گذشت ولی گذشت.
امیر محمد سنگینی نگاهم رو حس کرد و به سمتم چرخید.
امیر محمد: به چی خیره شدی نفله؟!
خندیدم و رو بهش گفتم:
- نفله عمته نکبت،داشتم به این فکر می‌کردم چقدر بزرگ شدی واسه خودت...
امیر محمد اخمی کرد و بالشی که زیر سرش بود به سمتم پرت کرد و گفت:
امیر محمد: منو باش فکر کردم می‌خوامی برام آستین بالا بزنی؟!
بالش رو تو هوا قاپیدم و پرت کردم سمتش که خورد پس کله‌اش.
- خجالت نکشی یک وقت؟
امیر محمد تک خنده‌ای کرد و گفت: نه نگران نباش حسش نیست نمی‌تونم بکشم.
دیونه‌ای نثارش کردم از سالن خواستم خارج بشم که امیر محمد صدام زد:
امیر محمد: راستی رز؟
به سمتش برگشتم و سوالی نگاش کردم.
امیر محمد: می‌خواستم بگم نشونه گیریت حرف نداره.
- کوچیک شماییم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین