جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ترس نامعلوم] اثر «saniyakhast کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سانیا با نام [ترس نامعلوم] اثر «saniyakhast کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 253 بازدید, 4 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ترس نامعلوم] اثر «saniyakhast کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سانیا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سانیا
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
144
1,310
مدال‌ها
2
نام اثر: ترس نامعلوم
نویسنده: سانیا خواست
ژانر: ترسناک، ماجراجویی، معمایی
عضو گپ نظارت(۴) S. O. W
خلاصه: برای شش دوست که به جاهای متروکه علاقه دارند یک ایمیل مرموز از طرف یک فرد ناشناس فرستاده می‌شود، در آن ایمیل آدرس یک جای متروکه است این شش نفر تصمیم می‌گیرند که بروند به آن آدرس و... .
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,898
6,479
مدال‌ها
3
1680373235563.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
144
1,310
مدال‌ها
2
کاميار
داشتم به ایليار نگاه مي‌کردم که یک‌هو گفت:
ایلیار: به نظر من بریم!‌
بهزاد: چی‌چيو بریم؟ ما که نمي‌دونيم اونجا چخبره!
توجه‌ام به بهزاد که اینو گفته بود جلب شد، گفتم:
- ماهم می‌خواهیم بریم که ببینیم چخبره.
الینا: اگه رفتیم و یه بلایی سرمون اومد اون‌وقت جوابگوش کیه؟
ایلیار: من!
الینا: برو بابا.
صحرا: ما که این‌همه جا رفتیم اینجاهم روش!
بهزاد: این‌همه جا که میگی رو خودمون پیدا کردیم و کلی تحقیق کردیم اون آدرس که تو اون ایمیل بود حتی تو اینترنت‌هم هیچی
راجبش گفته نشده! اصن چرا یک ایمیل باید برای شش نفر فرستاده بشه؟
اونم عهد ما شش نفر، خب مشکوکه دیگه!
- خب بابا یه نفس بگیر!
بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
بهزاد: به نظر من نریم بهتره!
الینا: نظر منم نظر بهزاده.
ایلیار: ببینید، میریم اگه چیزی نبود که هیچی بر می‌گردیم ولی اگه چیزی که تو اون آدرس بود درست بود و تو اون جنگل یه خونه متروکه بود می‌مونیم.
الینا: من نمیام!
نبات لبخند تمسخرآمیزی به ایلیار زد و گفت:‌
نبات: شما اول خواهرت رو راضی کن!
ایلیار چیزی نگفت، رو کرد به طرف الینا و گفت:
ایلیار: چرا؟
الینا: چون نمی‌دونم اونجا چه خبره!؟
- ای بابا، خب می‌خواهیم بریم ببینیم چه‌خبره دیگه!
بهزاد: برو
صحرا: چه‌قدر شما دوتا رو مخین.
ایلیار: صحرا راست میگه.
الینا: اینکه نمیاییم رو مختونه؟‌
صحرا: آره!
بهزاد: عجبا!
نبات: عه! بسه دیگه پس‌فردا ساعت ۱۰ صبح از همین کافه راه می افتیم سمت آدرس.
همه‌مون داشتیم با تعجب به نبات نگاه. می‌کردیم
بهزاد: خب باشه بابا چرا گارد می‌گیری؟
الینا: من نمیا…
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که نبات داد:
نبات: تو غلط کردی!
کل کافه داشتن به ما نگاه می‌کردن، الینا پوفی کرد و گفت:
الینا: باشه قبول می‌ریم ولی اگه چیزی نبود دوباره بر می‌گردیم.
- پس حله دیگه!
همه باهم گفتن:
- حله!
ایلیار: آفرین به نبات.
نبات: قابلی نداشت، شماها که عرضه ندارین!
صحرا: اوه، حا انگار کوه کنده!
- بسه دیگه فردا صبح ساعت ۱۰ میریم شماها رو ول کنن تا خود صبح می‌شینین زر می‌زنین!
نبات: مگه قرارمون پس‌فردا نبود؟
- فردا میریم بهتره.
نبات: باشه پس بریم یکم خرید کنیم شاید موندگار شدیم اونجا.
الینا: خدا نکنه!
ایلیار :ساعت شش عصره، میریم یه شام‌هم می‌خوریم.
وقتی همه موافقت کردن رفتیم بیرون من و بهزاد و ایلیار با ماشین من رفتیم، دختراهم با ماشین نبات.
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
144
1,310
مدال‌ها
2
راوی: نبات
وقتی سوار ماشین شدیم به الینا گفتم:
- چرا تو انقدر تخسی؟
الینا: نمی‌دونم.
- حالا خوب شد راضی شدی!
الینا با ناز ساختگی گفت:
الینا: فقط به‌خاطر تو!
صحرا: اه‌اه حالم رو به‌هم زدین، روشن کن لگنت رو!
- تو به این میگی لگن؟
صحرا: مگه غیر اینه؟
الینا: حقیقت تلخ است و بس!
به کشیده کردن حرفاشون خندیدم و ماشین رو روشن کردم و در حین حرکت گفتم:
- من می‌دونم خودتم دلت می‌خواست ولی این رو نمی‌دونم این همه نازت واسه چی بود؟
الینا: نه کی گفته؟ فقط احساس بدی دارم همین!
- حس درونیم، اون رو که همه‌مون داریم!
صحرا: دیگه تموم شد و رفت بحث برا چیه؟
- اینم حرفیه.
صحرا یک‌هو داد زد:
صحرا: هعی زندگـــی!
الینا: چت شد؟
صحرا: هیچی!
دیوونن این دوتا!
***
ماشین رو داخل پارکینگ هایپر پارک کردم پسرا هم رسیده بودن و دم آسانسور منتظر ما بودن. سوار آسانسور شدیم رفتیم طبقه‌ای که مد نظرمون بود، ایلیار شروع کرد به حرف زدن:
ایلیار: حالا چی می‌خواهیم بخریم؟
بهزاد: انقدر سوالت مسخرست که نمی‌خوام جوابش بدم!
ایلیار: راحت باش داداش!
بعد از کلی خرید رفتیم رستوران کنار هایپر بعد از شام ایلیار با الینا رفتن خونشون، کامیار و بهزادهم چون خونشون تو یه ساختمون بود باهم رفتن، من و صحرا هم با ماشین من رفتیم.
وقتی به مجتمع رسیدیم ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و رو به صحرا گفتم:
- هوی زنیکه، خریدا رو نصف‌نصف می‌بریم.
صحرا: اولا هوی قیافته دوما باشه!
- من ازت سؤال نپرسیدم بهت دستور دادم.
صحرا با گفتن برو بابا دو کیسه برداشت و رفت سمت آسانسور، بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم رفتم پیشش و رفتیم طبقه‌ی پنجم، حرکت کردیم به سمت واحدامون که کنار هم بودن، خدافظی کردیم و در رو باز کردم و خریدا‌ رو روی اپن گذاشتم، در خونه رو قفل کردم به طرف اتاقم حرکت کردم، خونه تاریک بود و منم حوصله نداشتم لامپ‌ها رو روشن کنم.
خیلی خسته بودم، به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱:۱۵ شب بود!
حولم رو برداشتم و رفتم حموم.
راوی: الینا
وقتی به خونه رسیدیم ایلیار ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و پیاده شدیم، رفتم سمت پله های بیرونی خونه که ایلیار داد زد:
ایلیار: کجا میری بیا خریدها رو ببر.
- مگه خودت فلجی؟
ایلیار: خب بابا زیادن!
- پوف! باشه اومدم.
رفتم سمتش دوتا کیسه برداشتم.
- خوب شد؟ راضی شدی؟
ایلیار: چه خواهر زحمت‌کشی دارم.
بهش چشم‌غره رفتم و گفتم:
- دلتم بخواد، خیلیا همین‌هم ندارن.
ایلیار: اون از خوشبختی‌شونه!
از اونجایی که حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم چیزی نگفتم و رفتم سمت خونه، منتظر بودم ایلیار بیاد در رو باز کنه، بعد از اینکه خرید‌ها رو برداشت اومد، باهم وارد خونه شدیم کلید برق رو زدم و خریدا رو گذاشتم داخل آشپزخونه.
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
144
1,310
مدال‌ها
2
به خرید‌ها که کل میز وسط آشپزخونه رو اشغال کرده بودن نگاه کردم و رو به ایلیار گفتم:
- واقعا این همه خرید لازم بود؟
ایلیار: خب شاید طبق اون ایمیل موندگار شدیم!
- وایی خدا نکنه!
ایلیار: خدا بکنه!
- ببند!
ایلیار ادام رو درآورد و رفت سمت یخچال دیگه چیزی نگفتم و رفتم طبقه دوم داخل اتاقم.
خودم رو انداختم روی تخت، وای که چه‌قدر خسته بودم! باید می‌رفتم حموم بعد میومدم وسایل‌های مورد نیاز رو برای فردا آماده می‌کردم.
انگار داشتیم می‌رفتیم پیک‌نیک! به‌قول ایلیار شاید طبق اون ایمیل شاید موندگار شدیم البته به نظر من همش چرته.
رو تخت نشستم به قاب عکس روی میز کنار تختم خیره شدم، عکس شش‌تامون بود.
«من، نبات، صحرا، ایلیار، کامیار، بهزاد.»
پسرها از بچگی باهم دوست بودن و من و صحرا و نبات‌هم همین‌طور،
الان‌هم ۵ ساله که باهمدیگه دوستیم، چون همه‌مون به چیزای ماورایی ک جاهای متروکه علاقه داریم، همش راجبشون تحقیق می‌کنیم.
همه تک فرزند بودن، به‌جز من و ایلیار!
خانواده هامون‌هم دوست بودن، البته از قدیم و الان که پسرا ۲۵، ۲۶ ساله شدن، و ما دخترها ۲۳ ساله، البته صحرا ۲۴ سالش بود، دارن صفای پیری می‌کنن!
مامان بابای من و ایلیار رفتن ترکیه یعنی مهاجرت کردن، مامان بابای بقیه بچه‌ها هم رفتن پیش مامان بابای من و ایلیار.
صحرا پزشک گروهمون بود، یه‌جورایی مامان گروه! الان همه‌مون دانشجو بودیم و امروز‌هم ۱ فروردین ۱۴۰۲ بود که به مناسبت سال نو کنار هم جمع شده بودیم، البته ما از ۷ روز هفته ۷ روزش رو کنار همیم!
دقیقاً دو روز پیش بود، یعنی سه شنبه که اون ایمیل مرموز برای همه‌مون فرستاده شد، و خب این‌جوری بودیم که سفر تعطیلات نوروز جور شد!
به ساعت نگاه کردم، ۱۲ نصف شب بود، حمام کردن رو کنسل کردم و بعد از اینکه لباس‌هام رو عوض کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
داشتم تو یه جنگل تاریک می‌دوییدم که به یه خونه‌ی بزرگ دو طبقه رسیدم، رفتم سمت خونه و وارد خونه شدم. خونه داخل سکوت عجیبی بود! اینجا دیگه کجاست؟‌
شبیه خونه‌ی ارواح بود، پارکت های زیر پام همه کنده شده بودن و خونه خیلی تاریک بود! فقط از پنجره‌ها که خاک گرفته بودن یکم نور میومد!
از راهرو گذشتم و وارد یه هال بزرگ شدم که بشدت ترسناک و کثیف بود، یکی روی مبل زوار در رفته نشسته بود، یکم ترسیدم!
- نترس بیا جلو
وای! این چه صدای ترسناکی داشت! اصلا نمی‌شد تشخیص داد زن یا مرد!
پشتش به من بود و فقط موهای ژولیده‌ش مشخص بود.
- ت… تو کی هس… هستی؟
- خودت خیلی زود می‌فهمی، الینا!
یک‌هو از روی مبل بلند شد و اومد سمت من،
وقتی قیافش رو دیدم نفس تو سینم حبس شد!
وحشتناک‌ترین قیافه رو داشت، چشم‌هاش از حدقه بیرون بودن و لبخند کریحش قیافش رو وحشتناک‌تر کرده بود، لباسش شبیه لباس عروس بود ولی کاملا سیاه!
می‌خواستم فرار کنم ولی انگار چسبیده بودم به زمین، با ترس بهش زل زدم، رسید به یه قدمیم
یه چیز براق و تیز رو جلو چشمام گرفت و با بلند‌ترین صدای ممکن داد زد‌:
- همتون باید بمیرید!
و آخرین چیزی که حس کردم درد چاقو داخل شکمم بود!
 
بالا پایین