- Aug
- 6,347
- 45,511
- مدالها
- 23

<_باسمه تعالی_>
درود
داستانِ کودکانِ بسیار کوتاهِ خودتون رو در اینجا به اشتراک بذارید.
داستان کودک باید محور صمیمت، یادگیری، پیشرفت ذهنی و گسترش تفکر یک فرد خردسال نوشته بشه.
لازم به ذکر هست که نویسندگانی که در عرصه داستان کودک هستند شناخت خوبی با کودکان جامعه، دغدغه های یک کودک و... دارند.
داستان کودک باید تقریبا آموزش باشه اما به صورت غیر مستقیم و با لحنی ادبی ساده پس استفاده از کلمات ثقیل رو کنار بذارید.
ما ساب برای ارسال داستان کودک دارید ولی اونجا باید تعداد پست زیر 20 نباشه به دلیل اینکه قراره به صورت مستقل نشر داده بشه.
اما میبینیم کتاب های داستانی که چند داستان رو در کنار هم قرار دادند.
بله! ما اینجا داستان کوتاه کودک شما رو که زیرِ 20 پارت داره میپذیریم.
اثرتون رو در یک پست با ذکر عنوان و نام نویسنده بفرستید و کادر با توجه به حجم با 5، 10 یا 20 اثر در کنار هم قرار میده و فایل اثر منتشر میشه.
از نوشتن هرزنامه خودداری کنید.
مرغ پر قرمزی:
روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.
سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.
وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.
دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.
کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.
گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.
پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.
روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زندگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.
سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.
وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.
دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.
کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.
گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.
پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.
[ارشد بخش کتاب]