جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [ترنم صدایت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ با نام [ترنم صدایت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,050 بازدید, 11 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [ترنم صدایت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
به نام نامی او

نام داستانک: ترنم صدایت
نام نویسنده: معصومه صیدکرمی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه

عضو گپ نظارت (۱۰) S.O.W
Negar_۲۰۲۲۰۹۰۱_۱۶۵۴۲۱.png
خلاصه:
هر آدمی مشکلات خودش رو داره، هر آدمی یه چالش‌هایی توی زندگیش داره... چه خوبه که ما توی این پستی و بلندی‌های زندگیمون کسایی رو که دوست داریم رو فراموش نکنیم؛ تا مبادا روزی برسه که به خودت بگی تا زنده بود، قدرش را نمی‌دانستم امّا وقتی که نبودش را حس کردم، حسرتش را خوردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,582
مدال‌ها
5
تاييد داستان کوتاه (1).png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.
درخواست جلد

.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
مقدمه؛

بزرگ‌ترین ضعف انسان‌ها، تردید آن‌هاست؛ در این‌که به دیگران هنگامی که هستند بگویند چه‌قدر دوست‌شان دارند... .

- باتیستا اورلاندو

***
بدون این‌که به پشت سرم نگاه کنم از ساختمان خارج شدم، نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا شاید بغضم رو قورت بدم، این اشک‌های لعنتی دیدم‌ رو تار کرده‌ بودن... با آستین لباسم اشکامو پاک می‌کردم، اما بی‌فایده بود... اصلاً من چرا دارم گریه می‌کنم؟! دلتنگش بودم؟ یا به‌خاطر درخواست طلاق بود؟! نه نباید پشیمون بشم! هنوز صدای اون توهین‌ها تو گوشمه! با یاد خنده‌هاش قلبم درد می‌گرفت، من هنوز دوستش داشتم! امّا نه... اون دربرابرشون سکوت کرده ‌بود، کنار جاده وایستادم، دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم... .
***
گوشی رو تو دستم جابه‌جا کردم... .
- ببین یاسی، من واقعاً درکت نمی‌کنم! هرچی هم که دلیل بیاری قرار نیست بدون این‌که به سبحان چیزی بگی خونت رو ول کنی و بی‌خبر بهش ترکش کنی!
نفس عمیقی کشیدم، با ناخنم پوست انگشتمو می‌کندم، می‌دونستم می‌خواد با حرفاش من‌رو پشیمون کنه که برگردم... .
-می‌دونم، می‌دونم یاسین! داداشمی احترامت واجب، ولی تو یک‌بار هم که شده که طرف من‌ رو بگیری! پس من چی؟! اگه مامان ‌و بابا زنده بودن پشت من بودن... من حق ندارم اعتراض بکنم؟! تا کی باید توهین‌های مادر و خواهرش ‌رو گوش بدم؟! به‌خاطر چی، هان؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
- گوش کن یاسی! من به خاطر اینکه سبحان دوست صمیمیمه ازش دفاع نمی‌کنم! تو اصلا یکبار دیدی ازت چیزی بخواد و از گل نازک‌تر بهت بگه؟! تو دنیا فقط مادر و خواهرش رو داره، نمی‌خواد ناراحتشون کنه...
اشکام چکیدن... بازم بهم گوشزد کرد که مادرش مهم‌تر از منه!
- خیلی‌خب! پس من از زندگیش می‌رم تا مبادا مادرش رو آزرده خاطر کنم!
- دختر خوب معلوم هست چی داری میگی؟! خیال نکن تو فقط تو شرایط بدی هستی... اون سبحانه که تحت فشاره! وقتی باهاش ازدواج کردی همه چیزو دیدی! دیدی که چقدر به مادرش وابستست! پس تو باید تو این برهه‌ای که مادرش بهش فشار میاره کنارش باشی! اصلاً باید حال و روزش رو ببینی، بدجور بی‌قراری می‌کنه!
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ و زدم زیر گریه...
- آره حق با توئه! همه سختشونه، فقط منم که اضافی‌ام، اون مَرده! حق داره پدر بودن رو تجربه کنه... من نمی‌خوام پاسوز من بشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
- هیس! یاسی داری به خودت چکار می‌کنی؟! من کی چنین منظوری داشتم؟! میگم برگرد! نذار از موقعیت سوء‌استفاده کنن و جای یکی دیگه رو تو زندگیت باز کنن!
دماغمو بالا کشیدم، اگه می‌گفتم از دیدنش بیزارم دروغ گفتم، دلم براش پر می‌کشید...
- نه! من تصمیم رو گرفتم، راه ما از هم جداست...
- بس کن دیگه! رفتی... چیزی نگفتم! شمارت رو عوض کردی...چیزی نگفتم! اما الان فرق می‌کنه! تو داغی حالیت نیست چکار می‌کنی... آدرست رو بهم بگو میام به هم صحبت می‌کنیم...
دستمو مشت کردم، تحمل این همه دغدغه رو نداشتم‌‌...
- متاسفم...
گوشی رو قطع کردم، سیمکارتم رو از گوشی خارج کردم‌ و شکستمش... دیر یا زود احضاریه دادگاه براش میومد، مهرم رو هم بخشیده بودم... از اتاق خارج شدم، با دیدن زهرا تو آشپزخونه سعی کردم لبخند بزنم، متوجه‌ی من شد و لبخند زد...
- داشتم میومدم سراغت، بفرما نهار حاظره!
نفس عمیقی کشیدم تا اشکام رو کنترل کنم...
- خیلی ازت ممنونم زهرا... ببخشید نمی‌خواستم مزاحمت بشم!
- این چه حرفیه یاسمن تو بهترین رفیق دوران دانشگاهمی و از خواهر هم بهم نزدیکتر! درسته که یکم نامردی کردی و سر اون سوپروایزر مسخره پنج سال باهام قطع ارتباط کردی! اما دلم بدجور تنگت بود!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
لبخند غمگینی زد و... با غذام بازی می‌کردم، با بغض حرف زدن خیلی سخت بود...
- میدونم! من خیلی احمق بودم که به خاطر یه پُست اون رو به تو ترجیح دادم و الان هم بدجور پشیمونم...
با ناراحتی روی صندلی کنارم نشست و بازوم رو نوازش کرد...
- من این هارو نگفتم که بهم ابراز پشیمونی بکنی، خیلی مواقع بهت نیاز داشتم... تو که میدونی غیر از سعید کسی رو نداشتم، اون با تمام وجودش تو بیمارستان کار می‌کرد اما وقتی اون بیماری کوفتی شیوع پیدا کرد، برای همیشه از دستش دادم، اگه یادگار‌هاش نبودن من تا الان مرده بودم... تنها امید زندگیم اونان...
چشمام می‌سوخت دوست عزیزم چقدر سختی کشیده بود...
- شرایطم خیلی بده زهرا! با عشق ازدواج کردم، اونم عین ما پرستاره... زندگیمون خوب که نه، عالی بود! یه دو سالی گذشت که زمزمه‌های بچه دار شدنمون تو خانواده‌ی شوهرم شنیده می‌شد، چون سبحان تک فرزند بود، همش بهش اصرار می‌کردن... اما سبحان به بهانه‌ی اینکه کارمون سخته و توانایی نگهداری بچه رو نداریم، اون هارو دست به سر می‌کرد، تا اینکه بعد از یکسال تصمیم گرفتیم اقدام کنیم، اما نمی‌شد! تلاشمون بی نتیجه بود، رفتیم دکتر... گفتن مشکل از منه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
دیگه از اون روز به بعد سبحان می‌گفت بچه دوست نداره و خودم رو ناراحت نکنم، اما خانوادش همچنان بهم فشار می‌آوردن تا جایی که همش سر کار بودم یا خونه! سعی می‌کردم ارتباطم رو تا حد زیادی با اونا محدود کنم... دوسال گذشت و به تمام دکترهای خوب مراجعه کردیم، دکترا امیدشون به بچه دارشدنمون کم بود... تا اینکه سبحان قضیه رو برای خانوادش مطرح کرد و گفت مشکل از خودشه... می‌دونستم که باور نکردن، اما سبحان مردونه پام وایستاد و از گل نازک‌تر بهم نمی‌گفت! اما یه روز مادرش باهامون لج کرد و همه چیز رو تو صورتم کوبید و هر چی از دهنش درمود بهم گفت... اون روز سبحان سکوت کرد! قلبم شکست! تا جایی که مادرش پیش من از یکی دیگه صحبت کرد... اینکه برای سبحان برن خواستگاری تا سبحان بتونه پدر بشه، منم اگه تونستم بمونم و اگر نتونستم جدا بشم! خورد شدم... دیگه نتونستم سکوت کنم روش واستادم که شروع کرد به تهمت زدن به من... حرفایی می‌زد که بدنم به لرزه افتاده بود، اما سبحان همچنان حرفی نمی‌زد، من عاشقش بودم و هستم می‌دونم خیلی مادرش رو دوست داره! ولی من لایق این همه تحقیرم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2

اره! شاید حق با مادرشه اون حق داره طعم پدر بودن رو بِچِشه... برای همین رفتم و درخواست طلاق دادم!
صورتم خیس بود نمی‌دونستم کی گریه کردم... با حیرت بهم نگاه کرد...
- آروم باش یاسی! درکت می‌کنم و ازت می‌خوام خوب فکر کنی، واقعا حیفه این عشق پاسوز یه مساله‌ی به نسبت بی‌اهمیت بشه... با خودت لج نکن!
- می‌دونم! همه ی این ها رو میدونم اما من تو عشق خودخواه نیستم... دوست دارم خوشحال باشه! ازت میخوام یه چند روز تحملم کنی، یه جا پیدا کنم از اینجا میرم!
اخم کرد...
- این چه حرفیه بدجور ناراحتم کردی! تا هر وقت که دوست داشتی اینجا می‌مونی، من کسی رو ندارم سعید هم همینطور، تو هم که سر کارت نمی‌ری، بچه های منم به مراقبت نیاز دارن، خدارو شکر منم اونقدری دارم که دستم پیش کسی دراز نشه...تو از سیما و سینا مراقبت کن و بمون خونه! لازم نیست از خونه خارج بشی... حقوقتم سر وقت بهت میدم، این هارو نگفتم که تحقیرت کنم! این پیشنهادم برای اینه که خودت راحت باشی وگرنه تو همکار خودمی تا اوضاعت رو به راه بشه دوست دارم اینجا باشی!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
به مهربونیش لبخند زدم... به خورشت کرفس اشاره کرد...
- غذات رو بخور از دهن افتاد!
هنوز اولین قاشق رو تو دهنم نگذاشتم که حس کردم تمام محتویات معدم داره بالا میاد... دستم رو جلو دهنم گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم...
***
به دکتر نگاه کردم، زهرا دستمو می‌فشرد... یک‌ جورایی می‌خواست با این کار بهم دلگرمی بده، هنوز باورم نمی‌شد...
- خانم دکتر به نظرتون خواهرم میتونه بچه رو نگه داره با توجه به شرایطی که بهتون گفتم؟
دکتر لبخندی زد و با آرامش ذاتیش...
- چرا که نه! با این چیزایی که شما می‌گید و این آزمایشات میشه گفت یه معجزه رخ داده! بچه رو می‌تونید نگه دارید و نیازی به ترس و اضطراب نیست! فقط چیز هایی که یه خانم باردار رعایت می‌کنه رو باید رعایت کنید‌... یه سری داروی تقویتی هم باید مصرف بشه و یه تعداد حرکت ورزشی هست که اونا هم باید انجام بشه!
تو پوست خودم نمی‌گنجیدم... لبخند زدم، این بچه یه امید بزرگ برام بود... یه امید تو ناامیدی!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
998
مدال‌ها
2
***
- به شوهرت خبر نمی‌دی؟!
با دستم پیشونیم رو ماساژ دادم... باز این بغض لعنتی!
- زهرا من خیلی سختی کشیدم، قصد دارم ازش جدا بشم! اگه اونا من رو به خاطر این بچه می‌خوان می‌خوام صد سالِ سیاه نخوان!
- من به تصمیمت احترام میزارم، اما اون پدر این بچه‌اس! حق داره بدونه داره پدر میشه! در ضمن تو میدونی اگه دادگاه بفهمه تو بارداری نمی‌زاره ازش جدا بشی؟!
- بهش فکر کردم بعد دنیا اومدن بچم، ازش جدا میشم!
با حیرت بهم نگاه کرد...
- تو میخوای تا به دنیا اومدن بچت ازش مخفی بمونی؟!
سرمو تکون دادم...
***
- داره در به در دنبالت میگرده، تو رو خدا بگو کجایی؟!
- بس کن یاسین! دیگه هیچی برام مهم نیست... با حرفی که زد قلبم مچاله شد...
- یعنی حتی گریه‌هاشم برات مهم نیست، شبا نمی‌خوابه، با کسی حرف نمی‌زنه... داره دیوونه میشه! اون حتی بعد رفتنت با خانوادش مشکل پیدا کرده! حتی یبار هم اونجا نرفته... نامرد داره برات می‌میره...
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین