- Jul
- 1,487
- 984
- مدالها
- 2
بغضم ترکید، گوشی رو بیحرف قطع کردم...سرم رو روی بالش گذاشتم و بیصدا گریه میکردم، دلم برا صداش تنگ شده بود! قلبم وجودش رو تمنا میکرد... شبها خوابم نمیبرد چون به آغوشش عادت داشتم... به نجواهای آرومش معتاد بودم، با بوسههاش آروم میشدم و با نوازشهاش برام لالایی میخوند... هق میزدم، با دستم شکمم رو نوازش میکردم، چقدر بهش نیاز داشتم... شاید خرافاتی شدهبودم اما دلم بوی گردنش رو میخواست، زهرا میگفت ممکنه ویارت باشه! اما بدجور کم غذاشده بودم، انرژیم رو هم از این داروهای تقویتی میگرفتم... دوست داشتم الان کنارم بود تا براش ناز میکردم، حس میکردم تنهاترین آدم توی دنیام امّا خانوادش خیلی بهم بدی کردن... میدونستم حتی اگه برگردم دست از کارهاشون بر نمیدارن!
آخرین ویرایش: