جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [ترنم صدایت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ با نام [ترنم صدایت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,496 بازدید, 12 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [ترنم صدایت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2
بغضم ترکید، گوشی رو بی‌حرف قطع کردم...سرم رو روی بالش گذاشتم و بی‌صدا گریه می‌کردم، دلم برا صداش تنگ شده بود! قلبم وجودش رو تمنا می‌کرد... شب‌‌ها خوابم نمی‌برد چون به آغوشش عادت داشتم... به نجوا‌های آرومش معتاد بودم، با بوسه‌هاش آروم می‌شدم و با نوازش‌هاش برام لالایی می‌خوند... هق می‌زدم، با دستم شکمم رو نوازش می‌کردم، چقدر بهش نیاز داشتم... شاید خرافاتی شده‌بودم اما دلم بوی گردنش رو می‌خواست، زهرا می‌گفت ممکنه ویارت باشه! اما بدجور کم غذاشده بودم، انرژیم رو هم از این دارو‌های تقویتی می‌گرفتم... دوست داشتم الان کنارم بود تا براش ناز می‌کردم، حس می‌کردم تنهاترین آدم توی دنیام امّا خانوادش خیلی بهم بدی کردن... می‌دونستم حتی اگه برگردم دست از کارهاشون بر نمی‌دارن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2
دستم رو روی شکم قلبمه شده‌ام می‌کشیدم، شش ماه از اون روز گذشته بود و من هشت ماهه شدم و تپل تر از گذشته...
گاهی اوقات به سرم می‌زد برگردم و دوران بارداریم رو عین زنای دیگه کنار شوهرم بگذرونم... می‌شناختمش! اگه می‌دید باردارم نمی‌گذاشت آب تو دلم تکون بخوره، اما با یاد اتفاقاتی که افتاد، پشیمون می‌شدم! به جز زمانی که نوبت سونوگرافی داشتم از خونه خارج نمی‌شدم و از بچه‌ها مراقبت می‌کردم، گاهی اوقات زهرا لباس‌های پسرونه کوچیک رو واسم می‌خرید و گاهی وقتا لباس‌هایی که به سینا ‌کوچیک بود رو بهم میداد...اره درست فهمیدید! یه پسر تو وجودم رشد می‌کرد و من تصمیم داشتم اسمش رو امید بزارم چون امید زندگیم بود، با فکر اینکه سبحان داره بابا میشه اون هم بابای یه پسر دلم قنج می‌رفت، اما چکار می‌کردم؟! تویِ باتلاق گیر کرده بودم که هر‌چی دست و پا می‌زدم بیشتر توش فرو می‌رفتم، دل‌نازک شده بودم دم به دقیقه اشکم دَمه مشکم بود، درست و غلط رو از هم تشخیص نمی‌دادم، هر وقت که ویار داشتم گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم اگه سبحان بود هرچی دوست داشتم سریع برام فراهم می‌کرد، قربون صدقم می‌رفت و نازم می‌کرد! فقط و فقط به خاطر این بچه بود که به زندگی امید داشتم چون تیکه‌ای از سبحان کنارم بود... با صدای گوشیم اون رو از میز آشپزخونه برداشتم و به اتاق رفتم...
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین