جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تصنیف خلأ] اثر «خانم ستايش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط خانمِ ستایش با نام [تصنیف خلأ] اثر «خانم ستايش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 360 بازدید, 5 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تصنیف خلأ] اثر «خانم ستايش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خانمِ ستایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط خانمِ ستایش
موضوع نویسنده
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Mar
336
745
مدال‌ها
5
نام اثر: تصنیفِ خلأ
نویسنده: خانمِ ستایش
ژانر: فانتزی، ماجراجویی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (6)S.O.W
خلاصه:
زمان در دستانش می‌لغزد، اما بهایش چیست؟ در جهانی که عمر هر انسان در ساعتی عظیم ذخیره می‌شود، اسلستین می‌یابد که می‌تواند زمان را خم کند، متوقفش کند یا از میانش بگذرد. او نه تنها یک اختلال است، بلکه خطری برای جهانی است که بر نظم بنا شده. سایه‌ها برای خاموش کردنش می‌آیند، بی‌خبر از اینکه او راز واقعی زمان را در چنگ دارد.
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
8,875
15,345
مدال‌ها
8
1000017856.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Mar
336
745
مدال‌ها
5
مقدمه:
نه آغاز دارد، نه پایان.
تنها کش‌آمدنِ لحظه‌هاست،
مثل نخی که از پیراهن رؤیا بیرون زده.
کسی نمی‌داند چرا ایستاده،
یا کِی لغزید،
اما هنوز در جایی دور،
نَفَسی بی‌صدا،
برای نجات دیگری، خودش را فراموش کرده است.
نه نامی مانده،
نه نشانی از زمان،
فقط تپشی آرام در خلأ،
که چیزی…
یا کسی…
هنوز ادامه دارد.
 
موضوع نویسنده
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Mar
336
745
مدال‌ها
5
(پیش‌ نمایشی از آینده):

سلانکت*، نفس می‌کشید؛ و این نفس‌کشیدن را می‌شد با چشم دید. دیوارهای عظیمش، زیر فشار هر دم و بازدم، اندکی برمی‌آمدند و فرو می‌نشستند.
باد، چون خون سیاه، در رگ‌های دیوار می‌دوید؛ صداها را می‌بلعید، دیدگان را می‌درید، و بر هر موجود زنده‌ای چیره می‌شد.
او بر لبه‌ی خلأ نشسته بود؛ جایی میان بودن و نبودن. نه مکانی بر او سایه می‌افکند و نه زمانی بر او می‌گذشت. تنها نبض جهنده‌ی کاخ، همچون طبل شومی، در اطرافش می‌تپید.
دو تیله‌ی چشمش جز جوهر خیسِ خطوطی که هنوز بر کاغذ جان داشتند، هیچ نمی‌دید.
قلم از دست رها کرد و بر ردایی که به تن داشت دست کشید. پارچه‌ای براق و سرخ، از آن سرخی که به درندگی گرایش دارد؛ گویی از بافت وسوسه و نخ‌های فرمانروایی به هم بافته باشند. هر چین آن پارچه، انعکاسی تار و مبهم از آینده‌ای را در خود داشت که هنوز مجال وقوع نیافته بود.
سر به نیمرخ چرخاند؛ موهایش آرام، همچون آتش در نسیم، رقصان بود. در چهره‌اش لبخندی پنهان نقش بسته بود؛ لبخندی که هم هشدار می‌داد و هم نوید. لبخندی که بر چهره‌ی هیچ ک.س جز او نمی‌نشست.
دستش را بر زانو آورد. کتابی با جلد چرمی، که شکاف‌هایش بوی کهنگی و خطر می‌داد، پیش رویش گشوده شد. قفل نقره‌ای شکسته‌ای، آویزان بر کناره‌اش، گواه آن بود که دیگر هرگز بسته نخواهد شد.
بر صفحات، کلمات نه به صورت خطی منظم، بلکه به هیئت ریشه‌هایی جوهری، از ژرفای ذهن او می‌جوشیدند و بر صفحه می‌خزیدند. گاهی با نوک انگشت می‌نوشت، گاهی با ناخن، و گاه با پری که زمانی بر بال پرنده‌ای زنده بود، اما اکنون مُرده و سبک، در دست او آرمیده بود.
زمزمه‌ای در سرش می‌پیچید؛ صدایی آشنا، همان صداهایی که پیش از او نگهبان بوده‌اند، و اینک به سوی او بازگشته‌اند. دیگر از ایشان هراسی نداشت؛ خو گرفته بود و هر کلام را به خاطر می‌سپرد.
با لبانی نیمه‌باز، ورد نخست را بر زبان راند:
- زایل‌النفس. آن‌گاه که آخرین نفست در قفس سی*ن*ه‌ات لرزید، چشمانت را ببند. این ورد، برای یک پلک‌زدن، زمان را خاموش می‌سازد؛ همه‌چیز می‌خوابد، جز تو.
چشمانش، چون لعل آتش‌گون، سرخ شد و جنونی که در درونش می‌جوشید، قامتش را خم کرد. اما استوار ایستاد، سر برافراشت، و خویشتن را مهیای ورد دوم ساخت:
- آینه‌ی ریشه. سه بار نام خویش را وارونه بگو، سپس بنگر. پشت سرت، آن‌که در آغاز بود، هنوز ایستاده. این ورد، تو را به مبدأ می‌کشاند.
لحنش دیگر زمزمه نبود؛ فریادی شد که در دیوارهای سلانکت می‌پیچید:
- پژواکِ ماضی. با صدایی که از آن تو نیست، بگو. با زبانی که نمی‌فهمی، بخوان. آن‌چه فراموش کرده‌ای، به خوابت بازخواهد گشت و تو بر خواب فرمان خواهی راند.
قلم را در اشک‌های جاری از چشمانش فرو برد و خطوطی مربع‌گونه کشید؛ هر مربع، دریچه‌ای به سوی چیزی دور. نه تصویری کامل، اما آن‌چنان آشکار که دل را بلرزاند، چون اعترافی نیمه‌کاره یا کابوسی پنهان.
در یکی از مربع‌ها، کلماتی بر صفحه نقش بست:
- من اینجا هستم؛ نه در زمان و نه بیرون از آن. جایی که هیچ ساعتی نمی‌زند و هیچ رؤیایی دیده نمی‌شود. اما باید بمانم. نگهبانی، وظیفه‌ی من است، هرچند که هرگز انتخابم نبوده است.
مربع دیگر، پرتره‌ی مردی را آشکار کرد؛ مردی با چشمانی ناسازگار، یکی سپید و دیگری سیاه، و در کنارش جمله‌ای بریده:
«آن‌که تماشا می‌کند، روزی خود دیده خواهد شد.»
مهی محو از دل کتاب برمی‌خاست؛ مهی که از خطوط، کلمات و سکوتش زاده می‌شد. او نام‌ها را آغاز کرد؛ آرام، وسوسه‌گر و با وقاری که به جنون نزدیک‌تر بود:
- اولریس، سایه‌ای که در تاریکی بی‌پایان زاده شد. زمان، در حضور او، خویشتن را گم می‌کند.
چشمانش کم مانده بود از حدقه، بیرون جهد:
- نُکزال، بی‌چهره‌ای که در تردیدها مأوا دارد. او واژه نیست… شک است.
تردید نکزال، از دل کتاب سرکشانه سر برآورد، اما او با نوازشی نرم، رامش ساخت؛ همچون ماده‌ببری که آرام گرفته و بر جای خویش نشسته باشد.
- میراذ، وارونه‌ی آینده، بلعنده‌ی گذشته. تنها در جایی احضار می‌شود که هیچ‌ک.س نامش را نشناسد.
آنگاه، نام‌هایی لغزیدند که حتی قلم از نوشتنشان می‌لرزید:
- کالپترا، سِوایس، رآذون، هیشتار…
نه شرحی آمد و نه نشانی؛ تنها سکوتی سنگین بر فضا افتاد، از آن سکوت‌هایی که جهان را، برای لحظه‌ای، در مکثی هراسناک نگاه می‌دارد.
صفحه، نام‌ها را بلعید؛ گویی خود کتاب نیز از تکرارشان بیم داشت.
در حاشیه، به خطی ریز و لرزان نوشت:
- به زبان میاور آن‌چه را که می‌بینی.
با انگشت، تصویر پرنده‌ای را کشید؛ بال‌زنان، اما در حال سقوط، از فراز صفحه به ژرفای سپیدی کاغذ. و زیر آن، زمزمه‌ای افزود:
«من بازخواهم گشت.»
زمزمه‌ها آرام گرفتند. سکون و آرامش، در بندبند وجودش نشست. او لبخندی زد؛ لبخندی که بر لبه‌ی دانایی و دیوانگی می‌رقصید. سپس کتاب را به آهستگی بست و قهقهه‌ای سر داد؛ قهقهه‌ای که در تالارهای سلانکت طنین افکند، در مکانی که نه زمان می‌گذرد، نه خواب و نه فراموشی.
تنها سطرهایی باقی ماندند که هنوز جوهرشان خشک نشده بود…



*سلانکت: قصر تبعیدشدگان.
 
موضوع نویسنده
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Mar
336
745
مدال‌ها
5
***
شب، آرام و سنگین، بر سقف کهنه‌ی اتاق پهن شده بود، لبخندی کج به لکه‌ی چکه‌ای قدیمی زدم:
-‌ فردا درستش می‌کنم، ضرر که ندارد، اما کلبه حقیرم را حقیرتر کرده.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد گوشه رفتم. انگشتانم به نرمی روی لبه‌ی بطری عطر لغزیدند، این بو برای این شب مناسب بود. عطر را با حرکتی استادانه روی مچ، پشت گوش و گردن نشاندم، جایی که هم مرا از بوی خویش سیراب می‌کرد هم نزدیکانم را.
موهای پیچ خورده‌ام را رها کردم، برس نقره‌ای را با حوصله بر تارهای نارنجی‌اش کشیدم، حلقه‌های شعله‌گون در نور چراغ رقصان، میان انگشتانم نوسان داشتند، نه‌چندان رام، نه‌چندان وحشی.
لباس خاکستری را بیرون کشیدم، آن هم زیر بار مقرراتِ خسته‌کننده، اما پارچه شرابی رنگی که بر موهایم بود، مرا تفسیر می‌کرد.
کفش‌های پاشنه‌دار را از زیر تخت بیرون کشیدم، ضربه‌ی سنگین‌شان روی سنگ‌فرش، ضرب‌آهنگی بود که سکوت را می‌شکافت؛ همان که می‌خواستم.
آینه‌ی ترک‌خورده، بازتابی کافی از من بود، پلکم را کشیدم، لبم را رنگ زدم، نگاهی محکم و مصمم به خود انداختم، این تصویر همان بود که از اسلستین میخواستند.
موهایم را جمع نکردم، می‌خواستم باد، ردی میان ظرافت و زهری تلخ، بر آن بکشد.
صدای خانم کراوالی از فاصله کمی دور به گوشم رسید:
- نظافت‌چیان! جمع شوید.
از در کلبه بیرون رفتم و نزدیک ترین تنه‌ی درخت را که دیدم، تکیه‌گاه قرار دادم.
کم‌کم همه جمع شدند. عده‌ای دور آتش شعله‌ور جمع شدند و عده‌ای روی زمین نشستند؛ و کراوالی در گوشه‌ای تکیه بر عصای رنگ سوخته اش با نگاهی همه را بررسی کرد.
- فردا بازرسی از کالیستو* به اینجا می‌آید، نیاز است به جهت اطمینان، بار دیگر نظافت همه نقاط را، دقیق بررسی کنیم.
با لبخندی تلخ به سخنش گوش دادم، فکر می‌کردم می‌توانم فردا را کمی استراحت کنم...چه اشتباهی!
نگاه خشک شده‌اش کمی چرخید و درنهایت روی ناتاشا ایستاد.
- این گیره‌ها و گل‌های رنگارنگ را از موهایت بردار، فردا باید مرتب باشی.
رو به ناتاشا لبخندی امید دهنده زدم.
کراوالی بعد از برانداز همه رفت و من با بی‌تفاوتی لبه‌ی دیگ را گرفتم، سنگین بود اما لب بستم و هیچ نگفتم.
در سکوت آب سرد را ریختم، لباس‌ها را یکی یکی به آن سپردم.
وقتی کارم تمام شد، لیوان نوشیدنی را برداشتم، در گوشه‌ی تخت نشستم، موهایم را بافتم، هر گره راز ناگفته‌ای بود، که حتی باد هم نتوانست به آن دست یابد.
شمع عطرآگینم کنار تخت هنوز می‌سوخت. به آرامی چشمانم را بستم تا برای فردایی دیگر آماده شوم.



* کالیستو: سرزمین اصلی که پایتخت حکومت است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر تایید
گوینده انجمن
کپیست انجمن
Mar
336
745
مدال‌ها
5
تیغ آفتاب مثل نوک یک خنجر طلایی از پنجره نیمه باز رد شد و مستقیم روی چشم دخترک، که چون نوزاد به خود جمع شده‌ بود؛ افتاد. آه کوتاهی کشید و ابروهایش را کمی در هم برد. چشم‌هایش هنوز نیمه‌خواب بود اما حسرتی نرم توی دلش پیچید. چرا آن روز که وقت داشت، آن حریر نازک و گل‌دوزی‌شده را کنارتختش نصب نکرده بود؟ همان که با یک کشیدن آرام، نور را فیلتر می‌کرد و می‌شد زیر سایه‌ی لطیفش تا هر ساعتی که دلش می‌خواست خوابید. حالا آفتاب، بی‌دعوت، آمده بود و تخت را فتح کرده بود.
به آرامی، بی‌هیچ عجله‌ای، از جای خود بلند شد. پای برهنه‌اش روی کف‌پوش چوبی صدا نکرد، مثل گربه‌ای که با غرور در قلمرو خودش قدم می‌زند. از پنجره نگاهی به اطراف انداخت. همانطور که تیغ تیز آفتاب گواه می‌داد؛ از آن هواهای نایاب تابستانی بود که وجودش در دورمیناتو* عجیب بود.
به سمت کمد رفت و لباس تابستانی‌ای را بیرون کشید که، پر از لکه‌های سبز چمنی و صورتی ملیح بود، مثل باغی کوچک که روی پارچه افتاده باشد.
بندهایش را با دقت بست، طوری که خط گردنش آزاد بماند و گودی کمرش آشکارتر. بعد از روی طاقچه‌ی کوچک کنار آینه، شیشه‌ی عطر گیلاس را برداشت. یک‌بار روی مچ‌ها، یک‌بار پشت گردن، و یک‌بار هم روی موج نم‌دار موهایش.
موها را از گیره‌هایی که شبانه بافته بود؛ آزاد کرد، با رهاشدن‌شان موج‌های ریز و بی‌نظم شکل گرفت. انگشتانش را آرام از لابه‌لای‌شان رد کرد و بعد صندل حصیری‌اش را پوشید؛ همان که با هر قدم صدای نرم و دخترانه‌ای می‌داد.
سبد تابستانی حصیری‌اش را برداشت و از کلبه بیرون رفت. نسیم صبحگاهی روی پوستش می‌رقصید و بوی نان تازه از ته کوچه می‌آمد.
چند قدم که رفت، صدای خنده‌ی چند بچه را شنید. دخترکی با دامن چین‌دار و موهای بافته دو طرف سر، به دنبال مرغی هزار رنگ می‌دوید.
ایستاد و نگاهی خریدارانه به اسلستین کرد:
- خیلی لباس زیبایی داری!
اسلستین نیم‌لبخندی زد و کمی سرش را خم کرد.
- از این به بعد بیشتر می‌پوشمش. بخاطر تو.
گونه‌های دخترک گل انداخت و با یک «خداحافظ!» تند رفت.
لبخند اسلستین از این حرکت وسیع‌تر شد و سری نرم تکان داد.
در نانوایی، بخار نان تازه هوا را پر کرده بود. نان‌فروش پیر با لبخند گفت:
- امروز زود آمدی خانم. هنوز پخت را شروع نکردیم.
اسلستین همان‌طور که نان سبوس‌دار کوچک و چند قرص شیرمال توی سبدش می‌گذاشت، چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد:
- کمی زود بیدار شدم اما این نان‌ها هم از دیروز منتظر فروششان هستند.
از کنار مغازه‌ی گل‌فروشی هم گذشت و چند شاخه‌ی کوچک گل‌محمدی و اسطوخودوس گرفت تا هم خانه‌اش خوش‌بو شود، هم بشقاب صبحانه‌اش خوش‌رنگ.
بعد از کمی لذت بردن از هوای کمیاب و تابستانی؛ برگشت که صبحانه‌ای درست کند، ولی نه هر صبحانه‌ای. میز کوچک چوبی‌اش را با رومیزی سفید و یک گلدان کوتاه پر از همان گل‌ها آماده کرد. روی بشقاب بزرگ سفید، دو لایه پنکیک کوچک چید، بین‌شان خامه‌ی سبک و مربای گیلاس گذاشت. کناره‌ی بشقاب را با حلقه‌های نازک کیوی، برش‌های هلو و چند دانه‌ی تمشک تازه پوشاند. کمی شکلات سفید آب‌شده رویشان ریخت، بعد هم چند گل خوراکی بنفشه را روی پنکیک‌ها گذاشت. کنارش یک لیوان شربت لیمو و نعناع گذاشت که درونش چند برگ ریز اسطوخودوس شناور بود.
همه‌چیز ساده بود، اما مجلل و دقیق، درست مثل خودش.
بعد از خوردن صبحانه، با آرامش وسایل را جمع کرد. لباس خاکستری کار را پوشید، موها را مرتب بست و دوباره همان نظم بی‌نقصی که همیشه در ظاهرش بود برگشت. در مسیر ساعت بزرگ شمالی، صدای دویدن چند بچه را شنید. همان دخترک خوش‌ذوق صبح را دید که با دست او را به دوستانش نشان می‌داد.
کمی پیش‌تر، ناتاشا را دید، که سطل کوچکش را به دست داشت.
- چه عجب! بعد از ماه‌ها موهای طلاییت رو بدون گل‌های رنگی می‌بینم!
ناتاشا اخمی ساختگی کرد و با ادا گفت:
- دستور خانم کراوالی روی زمین بمونه؟ به هیچ‌وجه!
هر دو خندیدند و مسیر را ادامه دادند. چندی بعد به برج بزرگ ساعت رسیدند و به نرمی کار را آغاز کردند. چندی که گذشت، صدای سرپرست، کراوالی در برج پیچید. همانطور که با انتهای عصایش چند تن را دست‌نشان می‌کرد، گفت:
- تو… و تو… برید عبادتگاه. اسلستین، تو با کاملی، به سالن غذاخوری. وانا و تو... تویی که به ساعت تکیه دادی؛ معابر اصلی.
اسلستین به جمع دوستانش در سالن غذاخوری پیوست. کمی خسته‌ شده‌ بود. در دل آرزو می‌کرد زودتر به کنج امن‌اش در کلبه برسد و کمی بخوابد.
در حین تمیزکردن، کاملی که در کنارش مشغول بود به حرف آمد:
- شنیدی بازرسی که داره میاد، میخواد برای خانم کراوالی جانشین پیدا کنه؟
ابروانش بی‌اختیار بالا پریدند:
- سرپرست کراوالی داره می‌ره؟
کاملی کمی ناراحت سر به زیر انداخت:
- آره، خودش گفته بعد بازنشستگی میره کالیستو، پیش خانواده‌اش.

اسلستین سکوت کرد و در غم نبود این زن قانونمند؛ به کاملی جوان پیوست.

* دورمیناتو: شهری که به شهر آموزشی مشهور است و مردم برای یادگیری حرفه و یافتن مقام به آن اعزام می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین