جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعطیلات به سوی بدبختی شاید] اثر «فاطمه میراحمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatemeh.m با نام [تعطیلات به سوی بدبختی شاید] اثر «فاطمه میراحمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 257 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعطیلات به سوی بدبختی شاید] اثر «فاطمه میراحمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fatemeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fatemeh.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
2
مدال‌ها
1
نام رمان: تعطیلات به سوی بدبختی شاید
نام نویسنده: فاطمه میراحمدی
ژانر: عاشقانه ،ترسناک،معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه:ما فقط چند تا دانش اموز بودیم ،فکر نمی‌کردیم اینجوری بشه...هیچی اونجوری که فکر میکردیم پیش نرفت ... همه ما از تنهایی و تاریکی می‌ترسیم ، البته اینجوری فکر میکنیم ما از این می‌ترسیم که داخل تاریکی تنها نباشیم ؟ چی درسته ؟ چی غلطه ؟ دیگه نمیتونم تشخیص بدم... شاید باید با این مسیر زندگی همراه بشم یا جلوشو بگیرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fatemeh.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
2
مدال‌ها
1
#پارت 1
دوباره شروع شد...
دبیرمون وارد کلاس شد هوففف اصلا حوصله شو ندارم ، دبیر: سلام بچه ها امروز چه طورین؟ می‌دونم حوصله مو ندارید ولی خوب باید دیگه تحمل کنید
بعد شروع کرد به خندیدن چند تا خودشیرین های کلاس هم شروع کردند باهاش خندیدن...
دبیر: خوب بچه ها ما دبیر ها تصمیم گرفتیم بعد از امتحان هایی که مدرسه ازتون گرفت و شما به شدت ازش بدتون میاد به اردوی شما بریم حالا هر کی میاد بره اسم بنویسه.
همه ی بچه ها از خوشحالی جیغ میزدن البته منم یه کوچولو خوشحال بودم، دبیر به نشانه سکوت دستی زد همه ی بچه ها ساکت شدند .
دبیر: اگه کسی ویلا یا خونه داخل شمال داره لطفا بگه چون اینجوری راهت تریم و هزینه ها هم کمتر میشه ،البته اگه نزدیک جنگل و دریا باشه که دیگه خیلی خوب میشه
نیل: استاد ما یه ویلا داخل شمال داریم که هم خیلی بزرگه البته کنار دریا و جنگل ست.
همه از خوشحالی سروصدا میکردند ...
دبیر: باشه پس فقط با پدرت لطفا هماهنگی های لازم رو انجام بده.
دبیر با گفتن خسته نباشید و صدای زنگ بیرون رفت و بچه ها با شور و شوقی که داشتند از مدرسه رفتند، منم مثل همیشه راه خونه رو پیش میرفتم ...
 
موضوع نویسنده

Fatemeh.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
2
مدال‌ها
1
#پارت2
نیل
وقتی خونه رسیدم مستقیم داخل اتاقم رفتم و سریع به بابام زنگ زدم و براش همه چی رو توضیح دادم و بابا هم قبول کرد
خیلی خوشحال بودم سریع شماره پریا بهترین دوست و هم‌کلاسیم رو گرفتم ...
نیل:الو سلام پریا من خوبم می‌دونم از اینکه زنگ زدم خیلی خوشحالی و... نزاشت ادامه بدم و گفت: بابا نفس بگیر ،ما همین الان کنار هم بودیم اااا راستی سلام.
نیل: تو میای دیگه؟ مدرسه بودیم از خوشحالی یادم رفت بپرسم فقط نمی‌دونستم چه جوری سریع بیام زنگ بزنم به بابام تا قبول کنه.
پریا: اره میام از پدرم اجازه گرفتم.
نیل: چقدر سریع...
پریا : سرعت تو رو ندارم.
بعد هر دوتامون شروع کردیم به خندیدند که هلیا (نیل و هلیا خواهند) یکدفعه وارد اتاق شد و گفت: موچتو گرفتم با کی داشتی حرف می‌زدی و می‌خندی؟!
نیل: پریا من دیگه قطع میکنم دوباره هلیا اومد و کاراشو شروع کرد فعلا...
پریا:بالای عزیزم!!
تلفنو قطع کردم و به هلیا گفتم: می‌خوام اردو برم به بابا هم گفتم قبول کرده ، میخوای تو هم بیای؟
هلیا: وایییی مرسییی تو بهترین خواهر دنیایی.
نیل: مدرسه ات چی؟
هلیا : اونو خودم یه کاری میکنم .
.
.
.
.
همه سوار قطار شدند نیل به سمت بچه ها رفت و گفت: بچه ها این خواهر من هلیاست دختر خوبیه فقط یکم کنجکاو و شیطونه ،حالا اینا رو گفتم پرو نشی ها یکم کمتر لباتو کش بده پاره شد به خدا ...
این حرف باعث شد هلیا ناراحت بشه و صورتشو بر گردونه مثل یه پاپی خیس شده بود همه زیر خنده زدند ...
انیسه که دیگه خسته شده بود از این کارا گفت:
من خیلی خستم خوابم میاد میرم بخوابم.
پریا: بخواب دیگه حالا چرا به ما میگی و شروع کرد به خندیدند ، انیسه که عصبانی شده بود گفت: روانی... بعد سرشو گذاشت روی بالشت و چشماشو بست و خیلی سریع تر از اون که فکرشو میکرد به خواب رفت...
اندیشه وقتی خواب بود دختری رو خواب دید که موهای بلند مشکی تا نوک پا و بهم ریخته و داخل دستهاش چشمایی که انگار مال خودش بود و پلکاشو بسته بود و از صورت سفیدش قطره های خون پایین میومد بالاتر نگاه کردم خون از پلکهاش پایین میومد و روی گونه اش سرازیر میشد ،دختر دستهاش که خونی و دو چشم در کف هر دستش بود رو به سمتم گرفت و ناگهان با صدای لرزان و وحشتناکی گفت:«به من کمک کن لطفا...» و صداش همینجوری بلند و آروم میشد و این جمله رو تکرار می‌کرد یکدفعه شروع کرد به سمتم اومدند و من سرمایی رو احساس کردم که چشمام باز شد و دیدم...
ادامه دارد...
 
موضوع نویسنده

Fatemeh.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
2
مدال‌ها
1
پارت3
یکدفعه شروع کرد به سمتم آمدن و من سرمایی را احساس کردم که وقتی چشمانم را باز کردم ،دیدم نیل بطری آب را روی من خالی کرده است و همگی با هم شروع به خندیدن کردند.
انیسه: چرا می خندین؟! هلیا روی من آب ریخته ای چرا؟!
نیل : چون داخل خواب انگار حالت خوب نبود و داشتی خفه می شدی، ما هم نرسیدیم و چاره ای یا بهتره بگم فکری به ذهنمان نرسید.
سحرگاه بود و دبیرمان به جایی که ما بودیم آمد و دبیر گفت: بچه ها رسیدیم پیاده شوید.
هلیا : کدام ویلا می‌رویم ؟
پریا: منظورت چیه مگه تو نمی دانی؟!
هلیا:چند تا دیگه ویلا داخل شمال داریم.
وقتی همه به داخل رفتند تارهای عنکبوت را دیدند.
هلیا:چه قدر تار عنکبوت اینجا هست.
دبیر: بچه ها من وسایل را بالا میبرم ،شما بروید اتاق هارا نگاه کنید.
انیسه که خیلی کنجکاو و ماجراجو بود تصمیم گرفت همه جا را ببیند .بچه ها همه پراکنده شدند و او به سمت دستشویی رفت ،چون یک حسی او را مجبور به این کار می کرد که او اسمش را نمی دانست و وقتی که در را باز کرد....
ادامه دارد...
 
موضوع نویسنده

Fatemeh.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
2
مدال‌ها
1
قسمت ۴
کف زمین غرق خون تازه بود . خون چکه چکه می آمد ،نگاهم کشیده شد به سقف که از آن خون می چکید و همه وقتی صدای جیغ او را شنیدند به سوی او آمدند ...
رها : چی شده است؟! وای ! وای! خون ؟!
همه گریه می کردند و ترسیده بودند که نیل به خودش آمد و گفت : این خون از طبقه ی بالاست ، آنجا بریم و ببینیم چه خبر است .
همه شروع به دویدن کردند ، ناگهان دیدند که پریا کنارشان نیست . پریا دوید و طرف دستشویی رفت و پریا را دید که خون ها را از روی سرامیک پاک می کند و چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند ،کلماتی عجیب !!
رها: پریا چیکار می کنی؟ بیا برویم اتاق بالا تا ببینیم چی شده است که خون می چکد؟! خطرناکه!!
پریا با صدایی عجیب و وحشتناک گفت: شما برید بالا من اینجا رو تمیز می کنم.
رها: باشه پس هر وقت تموم کردی بیا بالا ما رفتیم.
پریا: باشه...
و بعد سکوت کرد منم دیگه اهمیت ندادم و به سمت بچه ها رفتم ... ۲ دقیقه بعد...
رها : بچه ها چرا بالا نرفتید؟
نیل: منتظر تو و پریا بودیم تا بیای و با هم بریم.
رها: پریا کار دارد بیاین بریم.
همگی شروع کردند به طرف در قدم برداشتند که یکدفعه جا شمعی هایی که دور تا دور آنجا بودند روشن شدند همه شکه بودند که راه پله شروع کرد به تغییر دادند و به آن در ختم شد.
رها : بچه ها بیاین بریم دیگه...
وقتی در باز کردند.........
ادامه دارد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین