- Aug
- 129
- 1,043
- مدالها
- 2
میخواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد.
- صبر کن.
بغض، روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش «آخی» گفت؛ اما ظاهرش جدی بود.
- سانیا رو بیخیال شو.
با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت:
- من کاری به اون نداشتم.
در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید:
- باشه، فهمیدم.
نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به درد گرفتن کرد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حالاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلواش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خود خارج شد.
چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید:
- خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس.
چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت.
- آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن.
چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یک لحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود.
سرانجام بعد از کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد.
***
مهنا حالاش از هر چه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن است به هم میخورد.
با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چند باری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش از بین رفتند.
- صبر کن.
بغض، روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش «آخی» گفت؛ اما ظاهرش جدی بود.
- سانیا رو بیخیال شو.
با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت:
- من کاری به اون نداشتم.
در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید:
- باشه، فهمیدم.
نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به درد گرفتن کرد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حالاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلواش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خود خارج شد.
چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید:
- خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس.
چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت.
- آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن.
چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یک لحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود.
سرانجام بعد از کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد.
***
مهنا حالاش از هر چه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن است به هم میخورد.
با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چند باری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش از بین رفتند.