جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [تله‌ی مرگبار] اثر «DLNZ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط DLNZ با نام [تله‌ی مرگبار] اثر «DLNZ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 320 بازدید, 9 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [تله‌ی مرگبار] اثر «DLNZ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع DLNZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
عنوان: تله‌ی مرگبار
نویسنده: DLNZ
ژانر: تریلر، معمایی
عضو گپ نظارت S.O.W(۱۱)

خلاصه:
دختر جوانی به قصد یافتن آرامش و خلوت، به دل طبیعت پناه می‌برد. اما جنگل که به ظاهر مکانی آرام و بی‌دغدغه است، ناگهان به عرصه‌ای هولناک و مملو از خطر بدل می‌شود. با ورود به عمق جنگل، او در دام شکارچی‌ای بی‌رحم گرفتار می‌‌شود که برای او تله‌های مرگباری طراحی کرده‌است. این دختر جوان باید با تمام توان و هوش خود، تلاش کند تا از این وضعیت خطرناک رهایی یابد و به زندگی عادی خود بازگردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,068
6,797
مدال‌ها
6
1720886536152.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
آناهیتا کوله پشتی به دوش، وارد عمق جنگل شد. برگ‌های درختان، نور خورشید را فیلتر می‌کردند و سایه‌هایی خنک بر زمین می‌انداختند. صدای پرندگان و خش‌خش برگ‌ها، موسیقی دلنشینی را در گوش او می‌نواختند. اما با هر قدمی که به جلو برمی‌داشت، احساس می‌کرد که چیزی تغییر می‌کند. هوایی سنگین و مرموز در جنگل حاکم شده‌بود. آناهیتا با احتیاط به اطراف نگاه کرد؛ درختان بلند و تنومند با شاخه‌های درهم تنیده، مانند نگهبانانی سرسخت او را احاطه کرده‌بودند. او احساس می‌کرد که در این جنگل وسیع، تنهاست و هر لحظه ممکن است اتفاقی غیرمنتظره رخ دهد. ترس نامعلومی در دلش ریشه دوانده‌بود، اما او تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد. با وجود ترس، او به راه رفتن ادامه داد؛ هر چه عمیق‌تر وارد جنگل می‌شد، احساس می‌کرد که از دنیای بیرون دورتر می‌شود. نور خورشید کم کم جای خود را به تاریکی می‌داد و صدای پرندگان نیز آرام‌آرام قطع می‌شد. تنها صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهایش و وزش باد در میان شاخه‌های درختان شنیده‌می‌شد. آناهیتا به اطراف نگاه کرد؛ هیچ نشانی از انسان در این جنگل وجود نداشت، او تنها بود و باید با ترس‌های خود روبرو می‌شد. ناگهان، صدایی عجیب به گوشش رسید، صدایی شبیه به شکستن شاخه و قلبش به تپش افتاد. بااحتیاط به اطراف نگاه کرد اما، چیزی ندید. دوباره صدا تکرار شد؛ این‌بار واضح‌تر و نزدیک‌تر. آناهیتا فهمید که تنها نیست، کسی یا چیزی او را تعقیب می‌کند.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
صدای شکستن شاخه‌ها نزدیک‌تر می‌شد. آناهیتا نفسش را حبس کرد و قلبش به شدت می‌کوبید. به آرامی از پشت درخت بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. سایه‌های بلند درختان، جنگل را به مکانی تاریک و وهم‌انگیز تبدیل کرده‌بودند؛ هر لحظه انتظار داشت تا شکارچی را ببیند. بااحتیاط به جلو حرکت کرد؛ خش‌خش هر برگ و هر شاخه‌ای که می‌شکست، او را می‌ترساند! ناگهان، نور ضعیفی در دوردست دید؛ امیدوار شد که به یک کلبه یا مسیر اصلی رسیده‌باشد اما، با نزدیک شدن به نور، متوجه شد که آن چیزی نیست که فکر می‌کرد. نور از یک آتش کوچک می‌آمد که در عمق جنگل روشن شده‌بود و دور تا دور آتش، سایه‌های مبهمی حرکت می‌کردند. آناهیتا فهمید که به دام افتاده است، شکارچی در کمین او نشسته‌بود. او باید سریع تصمیم می‌گرفت؛ فرار کردن غیرممکن به نظر می‌رسید و پنهان شدن هم فایده‌ای نداشت، شکارچی حتماً او را پیدا می‌کرد! آناهیتا به اطراف نگاه کرد و سعی کرد راهی برای نجات پیدا کند. ناگهان چشمانش به یک رودخانه کوچک افتادند؛ آب رودخانه در نور ماه می‌درخشید. شاید بتواند با پریدن داخل رودخانه، شکارچی را گمراه کند، اما آب رودخانه بسیار سرد بود و او نمی‌دانست که عمق آن چقدر است؛ با این حال، این تنها امید او بود. آناهیتا نفس عمیقی کشید و با تمام سرعت به سمت رودخانه دوید. شکارچی با دیدن او، فریادی کشید و به تعقیب او پرداخت. بی‌اینکه لحظه‌ای درنگ کند، خود را به داخل آب انداخت؛ آب سرد تمام تنش را فرا گرفت و او با تمام توان شروع به شنا کرد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
آناهیتا با قلبی تپنده از آب بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. جنگل، تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. درختان بلند و سایه‌دار، مانند غول‌های خفته بر او نظارت می‌کردند. صدای خش‌خش برگ‌ها و زوزه باد، سکوت جنگل را می‌شکست و حس تنهایی عجیبی به او می‌داد. در همین حین، چشمانش به مار بزرگی افتاد که با آرامش در میان برگ‌ها حرکت می‌کرد. مار با چشمان درشت و زبانی دوشکافته، به آناهیتا خیره شده‌بود. قلب آناهیتا از ترس ایستاد، او می‌دانست که نیش این مار می‌تواند کشنده باشد. بااحتیاط به عقب رفت اما مار نیز به دنبال او حرکت می‌کرد. آناهیتا فهمید که نمی‌تواند از این مار فرار کند، باید کاری می‌کرد؛ به اطراف نگاه کرد و ناگهان به یاد چوب خشکی افتاد که در نزدیکی رودخانه دیده.بود. باسرعت به سمت چوب رفت و آن را برداشت. مار به آرامی به آناهیتا نزدیک می‌شد، آناهیتا چوب را بالا برد و با تمام قدرت به سمت مار ضربه زد. مار با عصبانیت به سمتش حمله کرد، آناهیتا با چوب از خود دفاع می‌کرد؛ این مبارزه طولانی و نفس‌گیر بود. در نهایت، آناهیتا موفق شد مار را بترساند و آن را از خود دور کند.
با خستگی بر زمین نشست. نفس‌نفس می‌زد و قلبش همچنان تند می‌تپید. او فهمید که جنگل مکان خطرناکی است و باید بسیار مراقب باشد، اما تسلیم نمی‌شد. او باید راهی برای فرار از این مکان پیدا می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
آناهیتا پس از رویارویی با مار، بااحتیاط به راه خود ادامه داد. هر صدایی او را می‌ترساند و هر سایه‌ای او را به یاد خطر می‌انداخت. جنگل، اکنون بیشتر از همیشه تاریک و وهم‌انگیز به نظر می‌رسید!
درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد، متوجه درخت بزرگی شد که بر روی تنه‌ی آن علامتی عجیب حک شده بود. این علامت برای آناهیتا آشنا نبود، اما به او حس عجیبی می‌داد! انگار که این علامت را قبلاً جایی دیده‌باشد؛ بادقت بیشتری به علامت نگاه کرد و ناگهان یادش آمد که این علامت شبیه به علامتی است که در یکی از کتاب‌های قدیمی پدرش دیده‌بود. آن کتاب در مورد اسطوره‌های محلی منطقه بود و در آن به نشانه‌هایی اشاره شده‌بود، که راه را به سمت مکان‌های مقدس نشان می‌دادند. آناهیتا باهیجان به اطراف نگاه کرد؛ شاید این علامت، کلید فرار او از این جنگل باشد. با دنبال کردن این علامت، ممکن بود به مکانی امن برسد یا حداقل به جایی برسد که بتواند کمک پیدا کند. باامیدواری به راه خود ادامه داد. علامت‌های مشابه دیگری را نیز روی درختان پیدا کرد، این علامت‌ها او را به عمق جنگل هدایت می‌کردند. هر چه بیشتر پیش می‌رفت، احساس می‌کرد که به راز این جنگل نزدیک‌تر می‌شود.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
آناهیتا با دنبال کردن نشانه‌ها، به عمق جنگل نفوذ کرد؛ درختان بلندتر و سایه‌ها غلیظ‌تر می‌شدند. صدای آب جاری به گوشش رسید و او را به سمت خود کشاند؛ با دنبال کردن صدای آب، به یک دشت کوچک رسید که در میان آن، معبدی باستانی قرار داشت. معبد از سنگ‌های بزرگ و خاکستری ساخته و روی آن، طرح‌های عجیبی حک شده‌بود. در ورودی معبد، دو مجسمه سنگی از حیوانات ناشناخته قرار داشت. آناهیتا بااحتیاط به سمت معبد حرکت کرد. احساس می‌کرد که به مکانی مقدس وارد شده‌است. با وارد شدن به معبد تاریکی مطلقی او را فرا گرفت؛ آناهیتا دستش را دراز کرد و دیوار سرد معبد را لمس کرد. ناگهان نور ضعیفی در دوردست دیده‌شد. با دنبال کردن نور به یک اتاق بزرگ رسید. در وسط اتاق یک میز سنگی قرار داشت و روی آن، یک کتاب قدیمی باز شده‌بود. آناهیتا به سمت کتاب رفت، صفحات کتاب با حروف و نمادهایی عجیب نوشته شده‌بود. او نمی‌توانست این حروف را بخواند، اما احساس می‌کرد که این کتاب رازهای زیادی را در خود پنهان کرده‌است. در همین حین، صدای پای کسی را شنید؛ باترس به اطراف نگاه کرد، یک سایه تاریک در گوشه‌ای از اتاق حرکت می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
بااحتیاط به سایه نزدیک شد؛ قلبش به‌شدت می‌کوبید. با نزدیک‌تر شدن، متوجه شد که سایه به شکل یک انسان است. فردی با جثه‌ای بزرگ و پوشیده در ردایی سیاه، رو‌به‌روی کتاب ایستاده‌بود. آناهیتا سعی کرد صدایی از خود در نیاورد اما فردِ غریبه با شنیدن صدای نفس‌هایش، به سمت او چرخید. چشمان درشت و براقی داشت که در تاریکی اتاق می‌درخشید. صدای خشن و بم مرد در اتاق پیچید:
- تو اینجا چه کار می‌کنی؟!
آناهیتا وحشت‌زده به عقب پرید.
- من... من فقط دنبال راهی برای بیرون رفتن می‌گشتم.
مرد به آرامی به سمت آناهیتا آمد.
- اینجا جایی نیست که تو به آن تعلق داشته باشی.
آناهیتا سعی کرد فرار کند، اما مرد با یک حرکت سریع او را گرفت. آناهیتا در دست‌های قوی مرد اسیر شده‌بود و نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد. مرد کتاب را برداشت و به آناهیتا نشان داد.
- این کتاب، راز این معبد را در خود دارد؛ رازی که نباید به دست کسی بیفتد.
آناهیتا متوجه شد که درگیر ماجرای بسیار بزرگ‌تر از آن چیزی‌ست که فکر می‌کرد. در چنگال مرد اسیر بود و ترس تمام وجودش را فرا گرفته‌بود؛ چشمانش را محکم بست و منتظر ضربه‌ای بود که هر لحظه ممکن بود سر برسد. اما در عوض، صدایی آرام و آشنا شنید:
- آناهیتا آرام باش، من به تو آسیبی نمی‌رسانم!
آناهیتا چشمانش را باز کرد؛ مرد رو‌به‌رویش دیگر آن چهره‌ی خشن و ترسناک را نداشت و در عوض، چهره‌ای آشنا و مهربان داشت. آناهیتا با تعجب به مرد نگاه کرد. این مرد، پدر بزرگش بود! پدربزرگ آناهیتا با لبخندی مهربان به او گفت:
- من همیشه مراقب تو بودم، حتی زمانی که فکر می‌کردی تنها هستی!
آناهیتا باناباوری به پدربزرگش نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
- این ممکن نیست. شما مُردید.
پدربزرگ آناهیتا آهی کشید و گفت:
- من هرگز نمردم، آناهیتا. من فقط به شکل دیگری وجود دارم. این معبد، مکانی است که نگهبان آن هستم. من از این مکان و رازهایی که در آن نهفته است، محافظت می‌کنم.
آناهیتا هنوز هم گیج و سردرگم بود. او نمی‌توانست باور کند که پدر بزرگش زنده است و نگهبان این معبد باستانی است.
پدربزرگ آناهیتا به آرامی کتاب را از دست مرد گرفت و آن را به آناهیتا داد.
- این کتاب، کلید همه چیز است. در آن، تاریخ خانواده ما و رازهای این معبد نوشته شده است. تو باید این رازها را کشف کنی و از آن‌ها محافظت کنی.
آناهیتا کتاب را با احتیاط ورق زد. حروف و نمادهای عجیب، برایش مانند یک زبان بیگانه بودند. اما با هر صفحه که ورق می‌زد، احساس می‌کرد که به ریشه‌های خود نزدیک‌تر می‌شود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین