روزی روزگاری پسر نوجوان در شهری زندگی میکرد او خیلی پاهای بزرگ و پهنی داشت، وقتی کفش در پا میکرد بزرگی پا ها چند برابر می شد و باعث می شد دوستانش او را به تمسخر و خنده بگیرند او هر روز که به مدرسه می رفت دغدغه کفش های بزرگ خود را داشت که احیاناً دوستانش او را دوباره مسخره نکنند او روزی تصمیم گرفت یک کفش با چند شماره کوچکتر از پای خودش خریداری کند تا از پاهای بزرگ و پهن خود خلاص شود، به مغازه کفش فروشی محله رفت و یک کفش با چند شماره کوچکتر برای خود خرید.
فردا آن روز: پسر نوجوان که می خواست به مدرسه برود کفش تنگ و کوچک را با زحمت فراوان پوشید، در لحظه اول از کوچک و جم و جور شدن پاهایش خیلی خوشحال شد ولی بعد از مدتی حس خیلی بد از تنگی کفش خود داشت، اما جم و جور شدن پا را ترجیح بهراحتی داد و راهی مدرسه شد بعد از مدتی پیادهروی به سمت مدرسه از درد و فشاری که کفش بهپای او وارد میکرد ناله میکرد و میگفت این درد پا کی خوب میشِ خدا …
اما با همان وضعیت دوست نداشت دوباره کفشهای بزرگ و راحت خود را بپوشد، وقتی به مدرسه رسید به دلیل تنگی کفش و درد پا نه نمیتوانست با دوستانش بازی کند و نه در سر کلاس صحبتهای معلم را متوجه شود…
گذشت و گذشت تا صدای زنگ آخر مدرسه به گوشش رسید… او آرزو میکرد هر چه سریعتر به خانه برسد… از طرفی خستگی بعد درس و مدرسه و از طرفی دیگر درد پا، حاصل تنگ بودن کفش، او را بیچاره کرده بود…
جلوی درب مدرسه دیگر تحملش تمام شد و کفشهایش را درآورد آهی کشید … ( ای خدا خلاص شدم از این درد پا ) و کفشهایش به سطل زباله دم مدرسه انداخت و گفت …” تهی پای رفتن به از کفش تنگ ” و راهی خانه شد…