- May
- 3,433
- 13,007
- مدالها
- 17

صبح زود بود و دلناز با چشمانی نیمهباز از تخت بلند شد. در حالی که صدای خروپفهای زهرا، نگین و باران مثل یک ارکستر ناموزون در اتاق پخش بود. با لبخندی شیطنتآمیز به سمت آشپزخانه رفت و شروع به آمادهسازی صبحانه کرد. امروز روز خاصی بود، روز تولد آرمینا.
دلناز نگاهی به تقویم انداخت و با هیجان گفت:
- بچهها، امروز تولد آرمیناست! باید یه جشن حسابی براش بگیریم.
زهرا که هنوز نیمهخواب بود، با چشمانی نیمهباز گفت:
- چی؟ تولد کی؟
نگین که همیشه آماده یک ماجراجویی بود، از جا پرید و گفت:
- آرمینا! عالیه. بیا یک برنامهی کامل براش بچینیم.
باران هم با نگاهی خوابآلود پرسید:
- مگه هنوز وقت خواب نیست؟
دلناز با خنده گفت:
- باران، اگر کمکم نکنی، کیک رو میکوبم تو صورتت تا خوابت بپره.
باران با چشمانی گشاد و ترسان جواب داد:
- باشه باشه، کمک میکنم!
دلناز با خنده گفت:
- همین بهتره.
همه تصمیم گرفتند تا خانه را به یک سرزمین شگفتانگیز تبدیل کنند. دلناز به آشپزخانه رفت تا کیک مخصوصی بپزد. زهرا و نگین شروع به باد کردن بادکنکها کردند و باران که هنوز کمی گیج بود، گفت:
- بچهها، یکی لطفاً یه لیوان آب به من بده. هنوز خوابم.
دلناز با خنده به باران گفت:
- باران، الان وقت خوابه؟ ما کلی کار داریم.
زهرا که با بادکنکها کلنجار میرفت، ناگهان یکی از بادکنکها ترکید و همه از ترس پریدند. نگین با صدایی خندهدار گفت:
بادکنکها هم اعتراض میکنن.
ساعتها گذشت و همه چیز آماده بود. خانه با بادکنکها و ریسهها تزئین شده بود و کیک تولد هم در وسط میز خودنمایی میکرد. دلناز با هیجان گفت:
بچهها، وقتی آرمینا از دانشگاه برگشت، همه با هم بگیم:
- سورپرایز.
بالاخره لحظهی بزرگ فرا رسید. آرمینا با چهرهای خسته از دانشگاه برگشت. همینکه در را باز کرد، همه با هم فریاد زدند:
- سورپرایز!
دلناز بلافاصله کیک فرعی را برداشت و با خنده به صورت آرمینا کوبید.
آرمیتا که هنوز در شوک بود، چشمانش را باز کرد و دید که همه دارند از خنده رودهبُر میشوند. دلناز با خنده گفت:
- نترس آرمینا، کیک اصلی رو هم داریم.
سپس کیک واقعی را آورد و همه با هم شروع به خواندن آهنگ تولد کردند. آرمیتا شمعها را فوت کرد و همه به او تبریک گفتند.
باران با خوشحالی گفت:
- بیا یک عکس یادگاری بگیریم.
و همه با هم عکسهای خوشحالی گرفتند.
بعد از جشن، همه دور هم نشستند و از خاطرات گذشته صحبت کردند. زهرا با شیطنت گفت:
- بچهها، ما خیلی خوشبختیم که همدیگه رو داریم.
دلناز تائید کرد:
- درسته، دوستای واقعی همیشه کنار هم هستن.
نگین که هنوز کمی خسته بود گفت:
- حالا که همه چیز تموم شد، میتونم برم بخوابم؟
همه با هم خندیدند و جشن تولد با خنده و شادی به پایان رسید.
و امروز زادروز کسی است که با محبت و مهربانیاش همیشه دلها را به دست میآورد. امیدوارم امروز و همیشه، لبخندهایت پررنگتر از همیشه باشد و لحظاتت سرشار از شادی و خوشبختی.
تولدت پرتکرار
@شهرزاد قصه گو
با محبت،
@DLNZ @WriDet @baran.kh @Negin jamali