دخترک سرش را روی شانه های پهن او گذاشت و چشم بست.و او نگاهی به چهره دخترک که اکنون در ارامش است انداخت و آخرین جمله دخترک در گوشش تکرار شد:حالا آرامش دارم
و قطره اشکی از چشمش سر خورد و روی دستش افتاد.نگاهش به کیک و شمع فوت نشده که عدد بیست نشان میداد افتاد.دخترک شمع را فوت نکرده آرامش پیدا کرد لبخندی از سر غم زد دخترکش آرامش پیدا کرده بود....
۳ماه پیش
پله های آزمایشگاه را بالا رفتم این روزها خون دماغ و سرگیجه های شدید پیدا کرده بودم برای همین به دکتر رفتم و او برایم آزمایش هایی نوشت.
وارد سالن آزمایشگاه شدم و به سمت پذیرش رفتم تا کارهایی که لازم است رو انجام بدم آزمایش هارو انجام دادم و هفته بعد جواب آزمایش ها آمادست از آزمایشگاه بیرون امدم و باد گرم تیر ماه به صورتم خورد و کمتر از سه ماه به تولدم مانده بود و خوشحال بودم زیرا امسال کنار کسانی تولد می گرفتم که دوسشان داشتم و دوسم داشتند.در پیاده رو قدم زدم ساعت ۵ ظهر است و خیابان کمی خلوت است امشب با ساره و سارا و بهمن و محمد سالار قرار داشتم.ساره و سارا خواهر بودنند اما با اخلاق و رفتار های متفاوت.و محمد سالار عشق قلبم که میان همه این آدما تکه.و بهمن پسر خوش طب و خوش خنده اکیپ.با یاد اوری شوخی های بهمن و اعتراض های محمد سالار لبخندی روی لبم نقش بست.سوار تاکسی شدم و چند دقیقه بعد سر کوچه پیاده شدم نگاهم رو به انتها کوچه که خانه دلباز و سرسبز بابا طاهر بود انداختم سالها بود که مادر به علت بیماری فوت کرده و مادر بزرگم منو برادربزرگترم رو بزرگ کرده بود پدرم یک شرکت داشت و زندگی ساده ایی داشتیم روزها در خانه با برادرم رضا سر و کله میزدم و شب ها در آغوش پدرم از درس و دوستانم برایش می گفتم و گاهی اوقاتم به گل بانو مادربزرگم کمکی میکردم .
وارد کوچه شدم و آرام قدم برداشتم و روبه رو درخانه ایستادم زنگ در را فشردم و منتظر ماندم چند دقیقه بعد رضا در را باز کرد و روبه رو پله ها دست به سی*ن*ه ایستاد.
منو رضا هر روز باهم سر کله میزدیم باهم بحث میکردیم اما هم من و هم او می نداستیم که چقدر هم را دوست داریم .
آرام از پله ها بالا رفتم و چهره اخمالواش را بوسیدم و به حرف درامد و گفت:
_هزاربار گفتم با خودت کلید ببر.پشت درنمون که منم از خواب بیدار کنی
با خنده جواب دادم :
_چقدر میخوابی برادر من خرس اندازه تو نمی خوابه
از حرفم حرصی شد و به سمت اتاق رفت و بلند گفت:
_دفعه بعدی در رو باز نمی کنم خانوم سوسکه
از لقبی که بهم داده بود عصبی شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.