- Dec
- 2,542
- 19,737
- مدالها
- 17

غلتی روی تخت زد و درگیر فکر خبیث دلارام شد، پوفی محکم کشید، میدانست که امروز برایش پرکار است پس از میان صدای خروپفها و تشکهای پهن شده آرام رد شد و بعد از پوشیدن فرمی رسمی آهسته خانه مشترک را ترک کرد... . همینکه بیرون رفت یلدا پیسپیسی کرد که تکتک بیدار شدند، دلارام بیتوجه دستی در هوا تکان داد و با موهای سیخ شده به سمت محل تخلیه حرکت کرد که مهسا فریادی کشید.
- قرار بود الان بیدار بشید؟
یلدا با ترس با شلواری که تا آستین بالا رفته بود به سمت آشپزخانه رفت و بار دیگر لیست را چک کرد. مهسا مانند جبرئیل اشارهای زد و بچهها با دو، سریع شروع به کار کردند. یلدا همینطور که بادکنکها را باد میکرد با آهنگی که مهسا گذاشته بود قری به کمرش داد و دلارام قاشق به دست با آهنگ همخوانی کرد.
- نازنین ناز نکن، درو به دلناز باز نکن.
مهسا پَسی به هردو زد و بچهها جدیتر به کارشان ادامه دادند، مهسا با قیافهی جدیشان شروع به گفتن نقشه کرد.
- ببینید! ما دوتا کیک داریم، اونی که پلاستیکی هست رو وقتی در باز کردیم الکی میبرید سمت دلناز تا بترسه و اون کیک واقعی هم برای بعدش... .
بچهها سرشان را به نشانهی تفهیم تکان دادند و مشغول آمادهسازی شدند. دلارام که غذاها را آماده میکرد با قیافهی مظلومی رو به بچهها نگاهی کرد.
- میگم تخممرغ با پوست تو غذا خوشمزه میشه ها!
مهسا از شدت فشار دستی محکم روی پیشانیاش کوبید و سریع کنار غذا رفت... .
- برو کنار خدا خیرتون بده!
یلدا که مشغول آمادهسازی تم پلنگی بود روی مبل پرید و دور خودش پیچید.
- همه بگید یک، دو، سه! اینم از پلنگ قصه!
ساعتها گذشت و با گیسکشی و جیغکشیهای زیادی بالاخره بچهها منتظر برگشت دلناز بودند.
مهسا داشت غذا را تزیین میکرد که یلدا ناخونکی به غذا زد، ثانیهای بیشتر نگذشته بود که مهسا تی آبیرنگ را برداشت و دنبال یلدا افتاد، دلارام همینکه آمد از یلدا دفاع کن لیز خورد و در هوا پِری خورد و محکم روی زمین افتاد، در حال جنگی درونی بودند که زنگ در فشرده شد. دلارام جیغی زد که مهسا پوف کلافهای کشید و یلدا زیر زیرکی خندید.
همگی چراغها را خاموش کردند و در را باز کردند همینکه چهرهی خسته دلناز دیده شد دلارام با قدرت کیک را توی صورتش کوبید و تازه متوجه شد که بهجای کیک فرعی همان اصلی و خوشمزهی محبوبش را روی صورتش کوبیده.
یلدا که همان وسط پهن شده بود اشارهای زد.
- خانوم یازده مردادی چقدر خوشگل شدی.
مهسا هم به تأیید ریزی خندید.
- دلناز خواستگارا صف کشیدن دم دَر
دلناز هم بعد از چند دقیقه و خارج از شوک شدن بلند خندید... .
این بود قصهی رفاقتی از جنس شیطنت! و امروز زادروز کسیست که از تمامش برای رفاقتهای ساده ما گذاشت.
آدمایی که خواهر دارن خیلی خوشبختن
چون بهشت و تو همین دنیام تجربه میکنن
تولدت مبارک خواهرجانم...
از طرف همخونهها
@DELARAM @MHP @شاهدخت
مدیونی فایل زیرو گوش نکنی💃🏻
@DLNZ
خانوم محترم مارو فراموش نکنی!
- قرار بود الان بیدار بشید؟
یلدا با ترس با شلواری که تا آستین بالا رفته بود به سمت آشپزخانه رفت و بار دیگر لیست را چک کرد. مهسا مانند جبرئیل اشارهای زد و بچهها با دو، سریع شروع به کار کردند. یلدا همینطور که بادکنکها را باد میکرد با آهنگی که مهسا گذاشته بود قری به کمرش داد و دلارام قاشق به دست با آهنگ همخوانی کرد.
- نازنین ناز نکن، درو به دلناز باز نکن.
مهسا پَسی به هردو زد و بچهها جدیتر به کارشان ادامه دادند، مهسا با قیافهی جدیشان شروع به گفتن نقشه کرد.
- ببینید! ما دوتا کیک داریم، اونی که پلاستیکی هست رو وقتی در باز کردیم الکی میبرید سمت دلناز تا بترسه و اون کیک واقعی هم برای بعدش... .
بچهها سرشان را به نشانهی تفهیم تکان دادند و مشغول آمادهسازی شدند. دلارام که غذاها را آماده میکرد با قیافهی مظلومی رو به بچهها نگاهی کرد.
- میگم تخممرغ با پوست تو غذا خوشمزه میشه ها!
مهسا از شدت فشار دستی محکم روی پیشانیاش کوبید و سریع کنار غذا رفت... .
- برو کنار خدا خیرتون بده!
یلدا که مشغول آمادهسازی تم پلنگی بود روی مبل پرید و دور خودش پیچید.
- همه بگید یک، دو، سه! اینم از پلنگ قصه!
ساعتها گذشت و با گیسکشی و جیغکشیهای زیادی بالاخره بچهها منتظر برگشت دلناز بودند.
مهسا داشت غذا را تزیین میکرد که یلدا ناخونکی به غذا زد، ثانیهای بیشتر نگذشته بود که مهسا تی آبیرنگ را برداشت و دنبال یلدا افتاد، دلارام همینکه آمد از یلدا دفاع کن لیز خورد و در هوا پِری خورد و محکم روی زمین افتاد، در حال جنگی درونی بودند که زنگ در فشرده شد. دلارام جیغی زد که مهسا پوف کلافهای کشید و یلدا زیر زیرکی خندید.
همگی چراغها را خاموش کردند و در را باز کردند همینکه چهرهی خسته دلناز دیده شد دلارام با قدرت کیک را توی صورتش کوبید و تازه متوجه شد که بهجای کیک فرعی همان اصلی و خوشمزهی محبوبش را روی صورتش کوبیده.
یلدا که همان وسط پهن شده بود اشارهای زد.
- خانوم یازده مردادی چقدر خوشگل شدی.
مهسا هم به تأیید ریزی خندید.
- دلناز خواستگارا صف کشیدن دم دَر
دلناز هم بعد از چند دقیقه و خارج از شوک شدن بلند خندید... .
این بود قصهی رفاقتی از جنس شیطنت! و امروز زادروز کسیست که از تمامش برای رفاقتهای ساده ما گذاشت.
آدمایی که خواهر دارن خیلی خوشبختن
چون بهشت و تو همین دنیام تجربه میکنن
تولدت مبارک خواهرجانم...
از طرف همخونهها
@DELARAM @MHP @شاهدخت
مدیونی فایل زیرو گوش نکنی💃🏻
@DLNZ
خانوم محترم مارو فراموش نکنی!