جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تبریک تولد یکی از قل‌های دالتون❦

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته سالروز متولدین کاربران انجمن رمان بوک توسط DELARAM با نام تولد یکی از قل‌های دالتون❦ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,211 بازدید, 36 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته سالروز متولدین کاربران انجمن رمان بوک
نام موضوع تولد یکی از قل‌های دالتون❦
نویسنده موضوع DELARAM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
موضوع نویسنده

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,737
مدال‌ها
17
cake-gif(42).gif
غلتی روی تخت زد و درگیر فکر خبیث دلارام شد، پوفی محکم کشید، می‌دانست که امروز برایش پرکار است پس از میان صدای خروپف‌ها و تشک‌های پهن شده آرام رد شد و بعد از پوشیدن فرمی رسمی آهسته خانه مشترک را ترک کرد... . همین‌که بیرون رفت یلدا پیس‌پیسی کرد که تک‌تک بیدار شدند، دلارام بی‌توجه دستی در هوا تکان داد و با موهای سیخ شده به سمت محل تخلیه حرکت کرد که مهسا فریادی کشید.
- قرار بود الان بیدار بشید؟
یلدا با ترس با شلواری که تا آستین بالا رفته بود به سمت آشپزخانه رفت و بار دیگر لیست را چک کرد. مهسا مانند جبرئیل اشاره‌ای زد و بچه‌ها با دو، سریع شروع به کار کردند. یلدا همین‌طور که بادکنک‌ها را باد می‌کرد با آهنگی که مهسا گذاشته بود قری به کمرش داد و دلارام قاشق به دست با آهنگ همخوانی کرد.
- نازنین ناز نکن، درو به دلناز باز نکن.
مهسا پَسی به هردو زد و بچه‌ها جدی‌تر به کارشان ادامه دادند، مهسا با قیافه‌ی جدی‌شان شروع به گفتن نقشه‌‌ کرد.
- ببینید! ما دوتا کیک داریم، اونی که پلاستیکی هست رو وقتی در باز کردیم الکی می‌برید سمت دلناز تا بترسه و اون کیک واقعی هم برای بعدش... .
بچه‌ها سرشان را به نشانه‌ی تفهیم تکان دادند و مشغول آماده‌سازی شدند. دلارام که غذاها را آماده می‌کرد با قیافه‌ی مظلومی رو به بچه‌ها نگاهی کرد.
- میگم تخم‌مرغ با پوست تو غذا خوشمزه میشه ها!
مهسا از شدت فشار دستی محکم روی پیشانی‌اش کوبید و سریع کنار غذا رفت... .
- برو کنار خدا خیرتون بده!
یلدا که مشغول آماده‌سازی تم پلنگی بود روی مبل پرید و دور خودش پیچید.
- همه بگید یک، دو، سه! اینم از پلنگ قصه!
ساعت‌ها گذشت و با گیس‌کشی و جیغ‌کشی‌های زیادی بالاخره بچه‌ها منتظر برگشت دلناز بودند.
مهسا داشت غذا را تزیین می‌کرد که یلدا ناخونکی به غذا زد، ثانیه‌ای بیشتر نگذشته بود که مهسا تی آبی‌رنگ را برداشت و دنبال یلدا افتاد، دلارام همین‌که آمد از یلدا دفاع کن لیز خورد و در هوا پِری خورد و محکم روی زمین افتاد، در حال جنگی درونی بودند که زنگ در فشرده شد. دلارام جیغی زد که مهسا پوف کلافه‌ای کشید و یلدا زیر زیرکی خندید.
همگی چراغ‌ها را خاموش کردند و در را باز کردند همین‌که چهره‌ی خسته دلناز دیده شد دلارام با قدرت کیک را توی صورتش کوبید و تازه متوجه شد که به‌جای کیک فرعی همان اصلی و خوشمزه‌ی محبوبش را روی صورتش کوبیده.
یلدا که همان وسط پهن شده بود اشاره‌ای زد.
- خانوم یازده مردادی چقدر خوشگل شدی.
مهسا هم به تأیید ریزی خندید.
- دلناز خواستگارا صف کشیدن دم دَر
دلناز هم بعد از چند دقیقه و خارج از شوک شدن بلند خندید... .
این بود قصه‌ی رفاقتی از جنس شیطنت! و امروز زادروز کسی‌ست که از تمامش برای رفاقت‌های ساده‌ ما گذاشت.

آدمایی که خواهر دارن خیلی خوشبختن
چون بهشت و تو همین دنیام تجربه می‌کنن
تولدت مبارک خواهرجانم...
از طرف هم‌خونه‌ها
@DELARAM @MHP @شاهدخت

مدیونی فایل زیرو گوش نکنی💃🏻
@DLNZ
خانوم محترم مارو فراموش نکنی!


 

پیوست‌ها

  • Kolah Ghermezi - Tavalodet Mobrak.mp3
    5.7 مگابایت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
با من باشی دوست دارم
تنها باشی دوست دارم
امروز روز میلادته
هرجا باشی دوست دارم

آغازت با تاخیر مبارک رفیق
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
مشاهده فایل‌پیوست 204399
غلتی روی تخت زد و درگیر فکر خبیث دلارام شد، پوفی محکم کشید، می‌دانست که امروز برایش پرکار است پس از میان صدای خروپف‌ها و تشک‌های پهن شده آرام رد شد و بعد از پوشیدن فرمی رسمی آهسته خانه مشترک را ترک کرد... . همین‌که بیرون رفت یلدا پیس‌پیسی کرد که تک‌تک بیدار شدند، دلارام بی‌توجه دستی در هوا تکان داد و با موهای سیخ شده به سمت محل تخلیه حرکت کرد که مهسا فریادی کشید.
- قرار بود الان بیدار بشید؟
یلدا با ترس با شلواری که تا آستین بالا رفته بود به سمت آشپزخانه رفت و بار دیگر لیست را چک کرد. مهسا مانند جبرئیل اشاره‌ای زد و بچه‌ها با دو، سریع شروع به کار کردند. یلدا همین‌طور که بادکنک‌ها را باد می‌کرد با آهنگی که مهسا گذاشته بود قری به کمرش داد و دلارام قاشق به دست با آهنگ همخوانی کرد.
- نازنین ناز نکن، درو به دلناز باز نکن.
مهسا پَسی به هردو زد و بچه‌ها جدی‌تر به کارشان ادامه دادند، مهسا با قیافه‌ی جدی‌شان شروع به گفتن نقشه‌‌ کرد.
- ببینید! ما دوتا کیک داریم، اونی که پلاستیکی هست رو وقتی در باز کردیم الکی می‌برید سمت دلناز تا بترسه و اون کیک واقعی هم برای بعدش... .
بچه‌ها سرشان را به نشانه‌ی تفهیم تکان دادند و مشغول آماده‌سازی شدند. دلارام که غذاها را آماده می‌کرد با قیافه‌ی مظلومی رو به بچه‌ها نگاهی کرد.
- میگم تخم‌مرغ با پوست تو غذا خوشمزه میشه ها!
مهسا از شدت فشار دستی محکم روی پیشانی‌اش کوبید و سریع کنار غذا رفت... .
- برو کنار خدا خیرتون بده!
یلدا که مشغول آماده‌سازی تم پلنگی بود روی مبل پرید و دور خودش پیچید.
- همه بگید یک، دو، سه! اینم از پلنگ قصه!
ساعت‌ها گذشت و با گیس‌کشی و جیغ‌کشی‌های زیادی بالاخره بچه‌ها منتظر برگشت دلناز بودند.
مهسا داشت غذا را تزیین می‌کرد که یلدا ناخونکی به غذا زد، ثانیه‌ای بیشتر نگذشته بود که مهسا تی آبی‌رنگ را برداشت و دنبال یلدا افتاد، دلارام همین‌که آمد از یلدا دفاع کن لیز خورد و در هوا پِری خورد و محکم روی زمین افتاد، در حال جنگی درونی بودند که زنگ در فشرده شد. دلارام جیغی زد که مهسا پوف کلافه‌ای کشید و یلدا زیر زیرکی خندید.
همگی چراغ‌ها را خاموش کردند و در را باز کردند همین‌که چهره‌ی خسته دلناز دیده شد دلارام با قدرت کیک را توی صورتش کوبید و تازه متوجه شد که به‌جای کیک فرعی همان اصلی و خوشمزه‌ی محبوبش را روی صورتش کوبیده.
یلدا که همان وسط پهن شده بود اشاره‌ای زد.
- خانوم یازده مردادی چقدر خوشگل شدی.
مهسا هم به تأیید ریزی خندید.
- دلناز خواستگارا صف کشیدن دم دَر
دلناز هم بعد از چند دقیقه و خارج از شوک شدن بلند خندید... .
این بود قصه‌ی رفاقتی از جنس شیطنت! و امروز زادروز کسی‌ست که از تمامش برای رفاقت‌های ساده‌ ما گذاشت.

آدمایی که خواهر دارن خیلی خوشبختن
چون بهشت و تو همین دنیام تجربه می‌کنن
تولدت مبارک خواهرجانم...
از طرف هم‌خونه‌ها
@DELARAM @MHP @شاهدخت

مدیونی فایل زیرو گوش نکنی💃🏻
@DLNZ
خانوم محترم مارو فراموش نکنی!


زندگی یه سری قشنگی‌ها داره که بهونه خوش‌حالیمونن
مثل بعضی از آدم‌ها...
وقت‌هایی که ناراحتی هر کاری می‌کنن تا خوب باشی
وقت‌هایی که خوش‌حالی نمیزارن هیچی حالت رو خراب کنه
وقت‌هایی که تنهایی، پیشتن
کلا مثل فرشته‌ان وسط جهنم
و شما از اون فرشته‌ها هستین
شما هنوز
قشنگ‌ترین اتفاق خوب منید! خدا رو هزار مرتبه شکر می‌کنم که شما رو داده به من...
واقعا ممنونم ازتون خوش‌حالم که به یادتون بودم:)❤️
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
با من باشی دوست دارم
تنها باشی دوست دارم
امروز روز میلادته
هرجا باشی دوست دارم

آغازت با تاخیر مبارک رفیق
مرا در بغلت بفشار تا حس کنم که واقعا نزدیک تو هستم وگرنه خیال می‌کنم که خواب می‌بینم:)
 

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,849
مدال‌ها
6
وایسین اول تولدو قشنگ تبریک بگم دلی فک کنه ادمم😂🤧
دلناز جون تولدت خیلی مبارک سیسی؛ تو اولین کسی هستی که باهام هم‌دست شد مرسی که هستی🧡🌝
 

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,849
مدال‌ها
6
باور کنین من اصلا تو شیطنتا دستی ندارم میگین نه از تارا بپرسین
منتها نقشه اذیت کردن دلناز از همون اول توسط ارشد بزرگ ریخته شده بود @DELARAM
 
موضوع نویسنده

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,737
مدال‌ها
17
باور کنین من اصلا تو شیطنتا دستی ندارم میگین نه از تارا بپرسین
منتها نقشه اذیت کردن دلناز از همون اول توسط ارشد بزرگ ریخته شده بود @DELARAM
خواهش میکنم اوس ثنا جانم😂🤍
 

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,068
6,797
مدال‌ها
6
بازهم تولدت مبارک ای کسی که از کله صبح داری منور میشی...😂🤍
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,929
35,344
مدال‌ها
3
روز تولدت مبارکت باشه
آرزو دارم این روز به شادی، به خیر و خوشی
به دور از دردِ دوری و زخم دورویی باشه
برای تو این روز آسمان را آرزو دارم به هر هوایی که داری برسی
و زمین را به هر رویِشی که آرزو داری
 
بالا پایین