جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,829 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نام رمان: تو ارباب من نیستی
نویسنده: Mobina
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.V(7)
خلاصه:

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌ک.س نبود. دختری بود از جنس سنگ. سرد بود و بی‌احساس و به هیچ‌ک.س جزء خودش اهمیت نمی‌داد. این دختر یکی یدونه خان ده بالاست که تو ناز و نعمت زندگی می‌کنه. جسور، مغرور، جذاب و لجباز. داستان ما ارباب و رعیتی نیست این داستان فرق داره باهمه قصه‌ها! این‌بار ارباب درمقابل ارباب، خانزاده در مقابل خانزاده
مغرور در مقابل مغرور... اما داستان قصه‌ی ما جوری رقم می‌خوره که دل سخت و سنگ دختر نرم میشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما




| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
باز دوباره شروع شد.
مامان همینطور دور اتاق قدم رو می‌رفت و نصیحتم می‌کرد، گوش من از این حرفا پر بود ولی هیچ اثری نداشت. ول کنم نبود
همش میگه یه خانزاده باید اینجور باشه اونجور باشه. دیگه خستم کرده. کی می‌خواد تموم کنه خدا می‌دونه.
مامان: فهمیدی چی گفتم؟
-اره. همون حرفای همیشگی.
مامان: خزان دخترم، تو قراره در آینده جای بابات بگیری. سعی کن فقط یکم شبیه پدرت باشی
- من نمی‌تونم مثل بابا راه بی‌افتم تو کوچه و خیابون به حرف چندتا خنگ گدا گشنه گوش بدم.
مامان: این حرف نزن دخترم ما هرچی داریم از مردم داریم.
- من از این دهاتی‌های شپشو که سالی یه بار میرن حموم و بوی گند می‌دن خوشم نمیاد.
مامان: کاری نکن که ازت ناراضی باشن
- ناراضی باشن.کی به حرف اونا اهمیت میده.چه بخوان و چه نخوان من خان می‌شم.
مامان کلافه اهی کشید و گفت:
- حرف زدن با تو فایده‌ای نداره. مطمئنی نمی‌خوای ببینیشون؟
- از هر مطمئنی مطمئن‌ترم مامان
بهشون بگو برن.
مامان که خوب می‌دونست مرغ من یه پا داره دیگه اصرار نکرد و رفت.
مردم، مردم، مردم! کی به اونا اهمیت میده
فقط منم که مهمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
هوای اتاق برام خیلی خفه بود. تصمیم گرفتم برم تو باغ یکم قدم بزنم. راستی یادم رفت خودم بهتون معرفی کنم من خزان محتشم هستم دختر همایون محتشم. خان ده بالا. پدر و مادرم بعد از من دیگه نتونستن بچه دار بشن. یجورایی امدن منم کار خدا بود. برای همین خیلی دوسم دارن
خلاصش این می‌شه که چون یکی یدونه بودم خیلی حساس و یه‌دندم.
قراره بعد از پدرم جاش و بگیرم و خان بشم. خان بودن یعنی قدرت؛ و من این و دوست دارم. من یکم با پدرو مادرم فرق دارم. یکم که چه عرض کنم خیلی فرق دارم.
اونا بیشتر وقتشون و برای اهالی روستا می‌زارن و معتقدن که اینجان که به مردم خدمت کنن ولی من ترجیح میدم از لحظه‌لحظه زندگیم لذت ببرم.
خب دیگه معرفی بسه. وارد باغ شدم. نسیم بهاری صورتم و نوازش می‌کرد.همه‌ی خدمه مشغول کار بودن. از من خیلی می‌ترسن.تا من و می‌بینن تا کف پاشون خم می‌شن.چه حس خوبیه. به اصطبل رفتم تا رخش ببینم. رخش اسب سفید خوشگل نازم.
وقتی دو سالم بود. یکی از رئسای قبایل اون به عنوان هدیه تولدم بهم پیش‌کش کرد. از اون به بعد تا الان که هفده سالمه باهمیم و من خیلی دوسش دارم. مثل همیشه تا من و دید شیهه بلندی کشید. دستم و روی پیشونیش گذاشتم و نوازشش کردم.
از توی سطل یدونه سیب برداشتم و جلوش گرفتم با اشتها سیب بلعید.
نگاهی به دورتا دورش کردم.
- اهه این اسب چرا کثیفه؟
با صدای دادم مسئول اصطبل که یه پیر مرد شصت ساله بود خودش به من رسوند و جلوی پام زانو زد:
-معذرت می‌خوام بانو. امروز وقت نکردم بشورمش.
عصبانی شدم و گفتم:
- تو که وقت نمیکنی کار به این کوچیکی و انجام بدی غلط کردی مسئول اسب من شدی؟ به پدرم میگم از اینجا پرتت کنه بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- بانوی من چند وقته کمر درد دارم. پیر شدم دیگه لطفا یه فرصت دیگه بهم بدین.
- اگه پیر و از کار افتاده شدی غلط می‌کنی اینجا کار می‌کنی. برو خونت بتمرگ.
- ببخشید خانم. همین الان تمیزش می‌کنم.
- لازم نیست دیگه اینکار و بکنی و برو استراحت کن.
- یعنی شما منو بخشیدید؟!
- نخیر. تو اخراجی.
- اخراج؟!
- داد نزن احمق گوشم درد گرفت.
- من از وقتی که پدرتون خان شدن دارم اینجا کار می‌کنم. بخاطر این موضوع کوچیک منو اخراج نکنید.
-کوچیک؟! یعنی اسب من کوچیک و بی ارزشه؟
- نه نه. من منظورم این نبود.
- چرا دقیقا منظورت همین بود. نگهبانا... نگهبانا.
دوتا از محافظ‌ها که جلوی در ورودی بودن به سرعت خودشون و به ما رسوندن.
- امری باشه خانم.
- این پیرمرد و بندازین تو زندان همین الان!
از دادی که زدم خودم ترسیدم چه برسه به اون دوتا غول چماق.
پیرمرد با التماس ازم می‌خواست که ببخشمش ولی من آدم باگذشتی نبودم.
برای همین بی‌توجه به التماساش از کنارش رد شدم.
به یکی دیگه از محافظ‌ها اشاره کردم.
- بله بانو؟
- همین امروز یه مرد جوون استخدام کنید تا از رخش مراقبت کنه.
- چشم.
- در ضمن اگه حتی یه ذره کوتاهی کنه و رخش منو اذیت کنه می‌کشمش متوجه ای که؟
- بله.
بعدم تعظیم کرد و ازمن دور شد.
یکم پیش رخش موندم و بهش غذا دادم
یکم که گذشت باد سردی شروع به وزیدن کرد و تصمیم گرفتم برم داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
امروز خیلی کسلم. حوصله خودم و ندارم چه برسه به دیگران.
منتظرم تا یکی یه بهونه بده دستم و خراب بشم رو سرش.
تقه ای به در خورد.
- بیا تو.
آهو برام صبحانه آورده بود.
- خانم صبحانه‌تون آوردم.
سینی که پر بود از چند نوع مربا، نیمرو، کره، پنیر، عسل و نوشیدنی و روی میز گذاشت.
داخل لیوانی که فقط مخصوص خودم بود چایی ریخت و مقابلم گرفت و لیوان و ازش گرفتم و یکم خوردم.
به ثانیه نکشید که محتویات تو دهنم و برگردوندم تو لیوان.
آهو وحشت زده پرسید:
- حالتون خوبه خانم؟
لیوان تو دستم محکم کوبیدم رو میز گفتم:
- این چایی که دم نکشیدس.
رنگ از صورتش پرید و گفت:
- خانم باور کنید که تقصیر من نیست. من فقط صبحانه‌تون و آوردم مسئول آشپزخونه گلی خانمه.
- همین الان برو همه‌ی خدمتکارا رو جمع کن تو باغ تا بیام به حساب تو و اون گلی خانم برسم.
از جاش بلند شد و مثل تیر از کمان رها شده از اتاق زد بیرون.
خب مثل اینکه بهونه ای که دنبالش بودم جور شد. الان میرم پایین و حساب همشون میرسم
لباس خوابم و بایه تیشرت سورمه‌ای عوض کردم. شلوار لی جین مو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. همون‌طور که گفته بودم همه خدمتکارا تو باغ جمع شده بودن.
رفتم جلو و مقابلشون وایسادم.
صدام و صاف کردم و بلند فریاد زدم:
- شما ها فکر کردین اینجا کجاست که هرکی هرجوری دوست داره رفتار می‌کنه؟
هیچکی هیچی نمی‌گفت.
سکوت مطلق ادامه دادم:
- گلی کیه؟
بازم هیچی.
ایندفعه بلندتر از قبل فریاد زدم:
- گلی کیه؟ می‌گید یا همه‌تون و فلک کنم؟
از میون خدمتکارا زنی تقریبا چهل و خورده‌ای ساله بیرون اومد.
آب دهنش و قورت داد و گفت:
- گلی منم خانم.
- پس تویی! فکر کنم بدونی که من خیلی حساسم و اینم بدونی که طمع غذا چقدر برام مهمه.
- بله خانم می‌دونم باور کنید دیگه تکرار نمی‌شه.
- تکرار نمی‌شه؟ امیدوارم همین‌طور باشه. ولی برای اینکه یادت بمونه و واقعا تکرار نشه 20 ضربه شلاق می خوری.
جلوی پام نشست و شروع کرد به التماس کردن. عجب آدمایی هستنا منو اگه تیکه‌تیکه هم کنن التماس نمی‌کنم. از این ادما که خیلی زود شروع می‌کنن به التماس و تمنا متنفرم.
می‌خواستم نگهبان و صدا کنم که یه خدمتکار از دور نفس زنان گفت:
- خانم، خانم مژدگانی بدید.آقا شنتیا امدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با چیزی که شنیدم تو دلم عروسی‌ای به پا شد ولی غرور و جذبم اجازه نمی‌داد مثل بچه ها بالا و پایین بپرم و همچنان اون اخم همیشگی روی صورتم بود.
رو به گلی کردم و گفتم:
- خیلی خوش‌شانسی بخاطر امدن آقا شنتیا می‌بخشمت.
بعدم مسیر سنگ فرشی و در پیش گرفتم تا به در ورودی برسم. شنتیا یکی از خوشتیپ‌ترین و جنتلمن‌ترین مردایی که به چشمم خورده. شاید باید گفت که من خیلی خوش‌شانسم که تو این دهات کوره یه پسر جذاب و با شخصیت و تحصیل کرده عاشقم شده. شنتیا دست راست باباس و دوساله که قراره وقتی هیجده سالم شد باهم ازدواج کنیم. جلوی در وایسادم.با اون تیپ و استایل خفن همیشگیش از ماشین پیاده شد تا منو دید برام دست تکون داد و من فقط به یه لبخند بسنده کردم.
وقتی امد نزدیک‌تر آغوشش و برام باز کرد و من خیلی آروم رفتم تو آغوش گرمش. وای چه بوی خوبی می‌داد. عاشق عطرش بودم.
گونم و بوسید و از هم جدا شدیم.
- به‌به ببین چقدر بزرگ شده کوچولو.
- نزدیک دوساله که هم و ندیدیم.بلاخره منم تغییر کردم دیگه درست مثل تو.
- بله حق با شماست بانو. حالا تغییرات من چطور بود؟
- ته ریشت بهت میاد.
- موهای بلند شما هم بهتون میاد.
وای خیلی دوسش دارم. حقیقتاً باید بگم نسبت به دوساله قبل ده برابر جذاب‌تر شده
تو دلم داشتم براش می‌مردم ولی این حسم و به زبون نمی‌آوردم پرو می‌شه.فکر می‌کنه خبریه.
- بریم پیش پدرت یه عرض ادبی بکنیم و بعدش من سوغاتی‌های شما رو تحویل میدم.
وای! سوغاتی! این حرف دلم بود.
فقط سرم و به نشانه تایید حرفش تکون دادم. بابا مثل همیشه تو دفتر کارش بود و مشکلات و بدبختی‌های دهاتی‌ها رسیدگی می‌کرد.
تقه ای به در زدیم و داخل شدیم.
وقتی شنتیا رو دید اونم اندازه من هیجان زده شد. مردونه هم دیگه رو بغل کردن.
- خب پسرم سفرت چطور بود؟
- به لطف شما همه‌چیز خب پیش رفت. درسم دیگه تموم شده. آمدم که برای همیشه بمونم.
بازم ذوق کردم! می‌خواد بمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بابا دستش و روی شونه شنتیا گذاشت و گفت
- خیلی خوبه.
بعد مسعود و صدا زد و گفت:
- امشب به مناسبت آمدن شنتیا مهمونی می‌گیریم. همه‌چیز آماده کنید.
آخ جون مهمونی!
از اتاق بابا که رفتیم بیرون شنتیا چمدونش باز کرد
وای! یه عالمه سوغاتی آورده بود. شنتیا دونه‌دونه بسته‌ها رو بیرون میاورد و به صاحباشون می‌داد.
- این مال... همایون خان. لطفا ببرید بهشون بدید.
لحظه شماری می‌کردم که نوبت من بشه
می‌دونستم که یه چیز فوق العاده برام خریده.
- اینم برای شماس نگار خانم.
مامان سوغاتی و گرفت و از شنتیا تشکر کرد
- خب نوبتیم که باشه نوبت خزان خانمه... ببینم اینجا چی دارم... آها... بفرمایید.
یه پلاستیک خوشگل که روش قلب داشت به طرفم گرفت پلاستیک از دستش گرفتم و توش نگاه کردم
وای یه لباس مجلسی خیلی خوشگل و ناز توش بود. دوباره چندتا پلاستیک دیگه بهم داد و باید بگم که همه‌شون معرکه بودن
شنتیا واقعا خوش سلیقس. خب دیگه وقتشه برم تو اتاقم تا برای شب آماده بشم
یه چند وقتی میشه که از مهمونی خبری نبود‌، و امشب میخوام حسابی جبران کنم.
ولی چی بپوشم؟
واقعا انتخاب کردن یه لباس برای ما دخترا از سخت‌ترین کارها محسوب میشه. باید امشب تو مهمونی تک باشم. انقدری که شنتیا نتونه از روم چشم برداره.
سریع رفتم سراغ کمدها و هرچی لباس مجلسی داشتم ریختم بیرون تا بتونم بهترینش و انتخاب کنم.
آهو رو صدا زدم که بیاد کمکم کنه و با پیشنهادی که بهم داد واقعا یه کمک بزرگ بهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
طبق پیشنهاد آهو لباس مجلسی‌ای که خود شنتیا آورده بود و پوشیدم. به نظر خودم که با ماه شب چهارده هیچ فرقی نداشتم
خب بلاخره انتظار به پایان رسید و مهمونی شروع شده بود. خیلی شیک و باکلاس رفتم تو جایگاهم نشستم. همه اهالی روستا بودن.
غر غر کنان گفتم:
- حالا نمی‌شد این دهاتی‌ها نباشن.
نگاهم و دور و اطراف چرخوندم تا شنتیا رو پیدا کنم.
خب باید توجه داشت که پیدا کردنش اصلا سخت نبود چون تنها کسی که کت و شلوار پوشیده بود و یه کروات قرمز زده بود شنتیا بود. همه لباس‌های محلی پوشیده بودن
اصلا بخاطر همین ازش خوشم میاد چون متفاوته‌.
همه‌ی دخترای دم‌بخت چهار چشمی زل زده بودن به شنتیا
یکی نیس بگه شمارو چه به این پسر
لقمه‌ی اندازه‌ی دهنتون بردارید.
حیف که قول دادم جلوی شنتیا آدم باشم و گرنه می‌رفتم حالشون و می‌گرفتم.
شنتیا بعد از خوش و بش با مهمونا اومد پیشم. از بالا تا پایینم و برانداز کرد و برام یه چشمک زد.
- از اون چیزی که انتظار داشتم بهتره.
- سلیقت خیلی خوبه
شنتیا انگشت اشارشو چندبار رو هوا تکون داد و گفت:
- اشتباه نکن این سلیقهٔ من نیست که خوبه این هیکل توعه که خیلی توپه.
لبخند آرومی زدم و ازش تشکر کردم.
شنتیا دستش مقابلم گرفت گفت
- برقصیم؟
وای الان که پست بیفتم.
درحالی که تو دلم قند آب می‌شد
با همون چهره جدی و پر جذبم خیلی ساده گفتم:
- حتما.
بعد دستش و گرفتم و باهم رفتیم وسط باغ. قیافه اون دخترا دیدنی بود.
موسیقی ملایمی پخش شد و ما شروع کردیم به رقصیدن من زیاد تو تانگو ماهر نبودم ولی شنتیا خیلی حرفه‌ای بود.
موسیقی رو به اتمام بود
بعد از اخرین چرخی که زدم منو کشید طرف خودش و پیشونیم بوسید.
صدای جیغ و کف دهاتی‌ها تا آسمون می‌رفت. بیچاره ها تا به حال از این صحنه های عشقولانه ندیدن
الان فکر می‌کنن چه اتفاقی افتاده که انقدر ذوق کردن. ولی باید اعتراف کنم که خیلی قشنگ بود.
بعد از اینکه رقصیدنمون تموم شد رفتیم تو جایگاه نشستیم و بابا مشغول سخنرانی شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سخنرانی بابا که تموم شد همه مثل گاو ریختن وسط. رقصیدنشون ته خنده بود مشغول تماشای رقص پیرمردی بودم که تو زمین صاف نمی‌تونست راه بره عصاشو گرفته بود بالا و رو هوا تکونش می‌داد از خنده میخواستم زمین گاز بگیرم ولی همینطور که می‌دونید آدمش نیستم.
محلی می‌رقصیدن. ولی من مهمونی اینجوری و دوس ندارم.دلم می‌خواد یه آهنگ شاد از همونا که نشه نشست باشه با دود و رقص نور. یه مشت جوون مستم بریزن وسط و تا صبح حال کنیم
ولی خب اینجا خیلی با خواسته‌های من فرق داره. برامون نوشیدنی آوردن. شنتیا یه قلوپ ازش خورد و گفت:
- اِ! اینکه شربته.
تک خنده ای کردم گفتم:
- اره. از دوسال پیش پدر جان مصرف شراب و اب شنگولی و ممنوع اعلام کردن.
- چرا؟!
- همون سالی که تو رفتی چندوقت بعدش یه مرد شصت ساله مسـ*ـت کرد و به یه دختر نه ساله با آزار و اذیت جنسی آسیب رسوند. از اون به بعد بابا ممنوعش کرد دل من که خیلی براش تنگ شده ولی الان اگه وجب به وجب این روستا رو بگردی یه دونه هم نیست.
- چه بد.
- اره خیلی.
- خزان، تصمیم گرفتم بعد از ازدواجمون بریم خارج از کشور یه مدت بمونیم.
ازدواج که گفت دلم هری ریخت.
- اره منم موافقم تو کدوم کشور بودی؟
- فرانسه. واقعا بی نظیره.
- پس بریم همونجا.
- باشه.
بعد از کلی رقصیدن.رفتیم شام خوردیم
و اونجاهم شنتیا حسابی دلبری کرد برام
دیوونش بودم بخدا! خلاصه شب خیلی خوبی بود.به من که خیلی خوش گذشت.
اخر شبم از هم خداحافظی کردیم و هر ک.س رفت تو اتاق خودش. وقتی هیجده سالم بشه با شنتیا ازدواج می‌کنیم.
تا هیجده سالگیم چهل روز مونده
اخه من تا اون روز دیوونه میشم که. باید صبر کنم.
انقدر به شنتیا علاقه‌مند مند شده بودم که حتی تو خوابمم می‌دیدمش. خواب شیرینی بود ولی ازم نخواین تعریف کنم چون روم نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین