به نام خدا
مهرداد برای بار آخر به مادرش نگاه کرد و گفت:
-مامان جان مطمئنی می خوای بری؟ اگه حتی یه درصد شک داری ...
در نگاه نازخاتون سرسختی و عزم عجیبی دیده میشد. لبخندی زد که فقط مهرداد می دانست پشتش چه درد و رنجی نهفته بود. با صدایی که سعی می کرد محکم و بدون لرز باشد گفت:
-آره مهردادم. نگران من نباش. حالم خوبه.
مهرداد کلافه نگاهش رو به زمین دوخت و تسلیم وار گفت:
-من که یه هفته اس هر کاری کردم از پست برنیومدم. بریم ببینیم چی میشه!
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. نازخاتون هم در حینی که پیاده میشد رو به ماهان که پشت فرمون نشسته بود و کلافگی از سر و صورتش می بارید گفت:
-زود بر میگردیم پسرم. قول میدم.
ماهان که سرش توی گوشی بود گفت:
-باشه منتظرم خاتون.
مهرداد رو به نازخاتون گفت:
- فقط یه چیزی٬ قرص فشار خونت که همراته؟
نازخاتون دست مهرداد رو تو دستش گرفت و فشرد و گفت:
-اره قربونت برم. خیالت راحت همه ی قرصام همرامه ولی مطمئنم به هیچ کدوم احتیاج پیدا نمی کنم.
مهرداد آرامش ناز خاتون رو درک نمی کرد. مگر می شد نزدیک این خانه ی منحوس و شوم شد و اینقدر آرام بود؟ مگر می شد با وجود هجوم ناگهانی آن همه خاطره ی تلخ این طور لبخند زد و ابراز آرامش و راحتی خیال کرد؟
بعد از زدن زنگ در و کمی انتظار در حیاط توسط دختری جوون به رویشان باز شد. از این که دختر خودش آمده بود که در را باز کند و از آیفون استفاده نکرده بود متعجب شد. دختری که در رو باز کرد بدون شک خسته ترین و درمانده ترین قیافه ای را داشت که بعد از مدت ها در کسی می دید... اما با دیدن مهرداد و نازخاتون انگار که جن دیده باشد چند ثانیه ای مبهوت به ان ها نگاه کرد...خشکش زده بود و دهانش نیمه باز بود...مهرداد تک سرفه ای کرد و به سردی گفت:
-سلام
در چشمان دختر برقی پدیدار شد که به چهره اش نوری آنی بخشید.با لحن مات و مبهوتی گفت:
-س...سس..سلام..
سپس ادامه داد:
- نازخاتون؟ اقا مهرداد؟ خودتون هستید؟
مهرداد با کنجاوی چهره ی دختر رو بررسی کرد. این دختر که این طور آن ها رو به نام می خواند کسی نبود جز دختر زن دوم حاج بابا٬ پدربزرگ مهرداد٬ که حتی اسمش را هم به درستی خاطر نمی آورد. آوا؟ آویزه؟ آواره؟ آخرین باری که این دختر را دیده بود مهرداد ده سال بیشتر نداشت.
نگاه دختر که اسمش آواز بود بین مهرداد و نازخاتون مثل توپ پینگ پونگ در رفت و آمد بود. انگار که از خوابی چند ساله بیدار شده باشد گیج و منگ بود.
مهرداد با کلافگی گفت:
- درسته! من مهرداد هستم. پسر بزرگ حاج کیان حسینی. برای دیدن ...
مکثی کرد و با اخم ادامه داد:
- برای دیدن مادرتون اومدیم.همونطور که پشت تلفن از ما خواستین.
آواز با من و من گفت:
- باورم نمیشه. فکر نمی کردم بیاین. اصلا توقع نداشتم.
نازخاتون لبخند بی جانی زد و خسته از سر پا ایستادن گفت:
-اجازه هست بیایم تو؟
مهرداد از اینکه نازخاتون برای رفتن به داخل این خانه از این دختر اجازه می گرفت کفری شد. پوفی کشید که از چشمان دختر دور نماند. دختر هول کرد و با دست پاچگی از چهارچوب در کنار رفت و گفت:
-بله بله. تشریف بیارید. خوش اومدید به خونه ی خودتون. ببخشید اگه من یه کم جا خوردم. راستش فکرشو نمی کردم که بیاین. خیلی منتظرتون بودیم دیگه داشتیم نا امید می شدیم.
دستش به سمت گوشش رفت و طره ی سرکش موهایش رو پشت گوشش انداخت. دستش به وضوح می لرزید.
نازخاتون بسم اللهی گفت و قدم به درون خانه گذاشت.مهرداد بسم الله نگفته پشت سرش رفت داخل.نگاهش به اطراف چرخید.
این خانه ی دو طبقه ي چهارصد متـري ٬ خانه باغ حاج بابا بود. جایی که مهرداد در آن پا به این دنیا گذاشته بود و کودکی اش را گذرانده بود. ده سال از عمرش را در این خانه سپری کرده بود و به زیر و زبر اینجا وارد بود. با تک تک گوشه و کنارهایش خاطره داشت . خانه باغ یک حیاط بزرگ و درندشت داشت که در مرکز آن حوضی قرار داشت .دور حوض پر بود از گلدان های سفالی و داخل حوض پر از آب بود.نگاهش به اطراف حیاط دوید.انواع درخت ها و گل هاي زيبا این طرف و آن طرف حیاط به چشم می خورد..مهرداد با خودش فکر کرد این خانه زمانی خانه ی اعیانی ای حساب می شد از بس که دلباز و سرسبز و با صفا بود..قبل از اینکه به حضور منحوس شیرین و بچه هایش آلوده شود.
در ورودی خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي دست بافت نفیسی كف آن را زیبایی بخشیده بود. راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد که با سه دست مبلمان پر شده بود.. یک دست مبلمان سلطنتی قدیمی که از بیست سال پیش در خاطر مهرداد مانده بود و دو دست مبلمان ال چرم جدیدتر که احتمالا سلیقه ی همان دختر جوانی بود که در را به روی آن ها باز کرده بود. در گوشه و کنار سالن اشیا قدیمی و گران قیمت به چشم می خورد که بعضی از آن ها به چشم مهرداد آشنا می آمدند و هنوز در خاطرش مانده بودند..گلدان های قدیمی٬ انواع بلور و کریستال٬ مجسمه های آنتیک٬ لوسترهای سلطنتی٬ رادیو و گرامافون و ... در کنار اشیا قدیمی و آنتیک٬ اشیا جدیدتر و به روز تری هم به چشم می خوردند از قبیل تلویزیون ال سی دی دیواری توکار٬ اباژورهای فانتزی٬ شلف های دیواری مدرن و ...
اما به چشم مهرداد این خانه زیبا نبود.به چشم او این خانه جهنمی بود پر از خاطره های تلخ. نگاهش بی اختیار اطراف می دوید و خاطره های کودکی براش یکی یکی زنده می شدند. نازخاتون هم با همان کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد .انگار او هم داشت در ذهنش این تصویر را با آنچه از خانه باغ یادش بود مطابقت می داد و تفاوت ها را پیدا می کرد. اما بر خلاف مهرداد که نگاهم پر از خشم و رنج و سوزش بود نگاه نازخاتون آرام بود.
دختر جوان خودش را آواز معرفی کرد. کوچک ترین فرزند شیرین زن دوم حاج بابا.نازخاتون با لبخند رو به دختر گفت که او را به خوبی به خاطر دارد ولی مهرداد چیزی نگفت.
آواز با شربت و شیرینی از مهرداد و نازخاتون پذیرایی کرد و به سوال های کوتاه نازخاتون مودبانه پاسخ داد. بعد از حدود ده دقیقه مهرداد بالاخره رو به آواز کرد و با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
-می تونیم ببینیمشون؟ برادرم ماهان توی ماشین منتظره. ما زیاد نمی تونیم منتظر بمونیم.من امروز کلی کار دارم.
آواز با دستپاچگی لبخند کمرنگی زد و گفت:
-البته. مامان پیش پای شما تازه خوابش برد.این روزا خیلی می خوابه.اثر آرام بخش ها و مسکن هاست. تقریبا بیشتر روز رو خوابه. اما الان می رم بیدارش می کنم و بهش میگم اومدید.فقط یه دقیقه اجازه بدید.
به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
-مامان منتظرتونن. بفرمایید.
مهرداد با قدم های پرتردید همراه نازخاتون به سمت اتاق رفت. از لای در نیمه باز هیکل نحیف و استخوانی موجودی تکیده روی تخت پیدا بود.روسری ای به سر داشت که از پشت گردن گره زده شده بود و سر بی مویش را پوشانده بود. در چهره اش اثری از ابرو و مژه دیده نمیشد.مهرداد با حیرت به تخت خیره شد و با خود گفت :
- یعنی این چند پاره استخوان متعلق به همان شیرین خانمان سوزی است که من در یاد دارم؟
هیچ اثری از آن زن دلربا و لوندی که زیباییش زبانزد خاص و عام بود در موجود پیش رویش دیده نمیشد.
نازخاتون که او نیز به وضوح شوکه شده بود با قدم های کند به سمت تخت رفت و روی صندلی کنار تخت بیمار نشست. شیرین با دیدن نازخاتون ماسک اکسیژن را از روی صورتش با زحمت برداشت و صدایی که بیشتر شبیه ناله ای ضعیف بود گفت:
-نازخاتون اومدی؟
صدایی از نازخاتون بلند نشد. شیرین ادامه داد:
-چشمام به در خشک شد. گفتم هیچ وقت نمیای.گفتم حتی سر قبرم هم نمیای.من بیدارم یعنی؟زنده ام هنوز؟ شاید دارم خواب میبینیم.
رو به آواز کرد و گفت:
- آواز من بیدارم؟
نازخاتون نم اشکش رو با پر روسری اش گرفت و با بغض گفت:
-زنده ای.خواب هم نیستی.من اومدم. نتونستم که نیام.
آواز دست مادرش رو در دست گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت. مهرداد هیچ احساسی از دیدن اشک های آواز نداشت اما از دیدن درماندگی و بیچارگی شیرین انگار آب سرد روی شعله های سوزان قلبش می ریختند.خنک شده بود و احساس خوبی داشت. انقدر از این دو پاره استخوان پیش رویش بدی دیده بود که اگر می خواست هم نمی توانست ناراحت باشد.
شیرین چهره ی تکیده و بی روحش را سمت مهرداد گرفت و گفت:
-مهرداد جان٬ چقدر بزرگ شدی! چه مردی شدی ماشالله! خوبی پسرم؟
با حرص به او خیره شد. از “پسرم” گفتنش چندشش شد.خواست داد بزنم به من نگو پسرم...نگو پسرم...من پسر تو نیستم...فریادم تا پشت گلویش امد و برگشت.سکوت زهرداری کرد و پس ازچند دقیقه شیرین که از حرف زدن مهرداد نا امید شده بود با همان صدای خش دار و ضعیف رو به نازخاتون گفت:
-دارم می میرم نازخاتون.می بینی به چه حال و روزی افتادم؟ بالاخره آهت دامنم رو گرفت. نفرینت اثر کرد.حقمه.راضیم به رضای خدا و سرنوشتم. خیلی زجر کشیدم این سال ها نازخاتون ولی هرچی کشیدم حقمه.ای کاش خیلی وقت پیش مرده بودم..
صدای هق هق بی جانی از آواز بلند شد. دستش رو جلوی دهانش گرفته بود و زار میزد. دیدن او مهرداد را عصبی می کرد. نگاه غضب آلودی به سمتش انداخت که دید و همان باعث شد گریه اش را در لا به لای شالش خفه کند. با دیدن گریه اش کم کم داشت خاطرات دختر بچه ی نق نقوی لاغر مردنی ای پیش چشمش جان می گرفت که همیشه در حال گریه بود و آب دماغش آویزان بود.
شیرین دست نازخاتون را در دست گرفت و گفت:
-نازخاتون٬ حلالم می کنی؟
نازخاتون سکوت کرد.رو به مهرداد و آواز با صدای خشک و جدی ای گفت:
-می خوام با شیرین تنها باشم.