جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو از کدوم قصه‌ای؟] اثر « دختر ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر ماه با نام [تو از کدوم قصه‌ای؟] اثر « دختر ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 517 بازدید, 8 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو از کدوم قصه‌ای؟] اثر « دختر ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر ماه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
رمان: تو از کدوم قصه‌ای؟
نویسنده: دختر ماه
ژانر: عاشقانه
ناظر: @حسناع
خلاصه: آرزوی قبل از مرگ شیرین مادر آواز باعث می‌شود تا ارتباط آواز با خانواده‌ی ناپدری‌اش دوباره برقرار شود؛ نازخاتون و پسرانش مهرداد و ماهان. آواز که سال‌ها در آتش عشق یکی از این دو برادر می‌سوخت حالا باید با آتش کینه و نفرت دیرینه‌ی او کنار بیاید و در این میان روایت عاشقانه‌ای رقم می‌خورد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
به نام خدا


مهرداد برای بار آخر به مادرش نگاه کرد و گفت:

-مامان جان مطمئنی می خوای بری؟ اگه حتی یه درصد شک داری ...

در نگاه نازخاتون سرسختی و عزم عجیبی دیده میشد. لبخندی زد که فقط مهرداد می دانست پشتش چه درد و رنجی نهفته بود. با صدایی که سعی می کرد محکم و بدون لرز باشد گفت:

-آره مهردادم. نگران من نباش. حالم خوبه.

مهرداد کلافه نگاهش رو به زمین دوخت و تسلیم وار گفت:

-من که یه هفته اس هر کاری کردم از پست برنیومدم. بریم ببینیم چی میشه!

در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. نازخاتون هم در حینی که پیاده میشد رو به ماهان که پشت فرمون نشسته بود و کلافگی از سر و صورتش می بارید گفت:

-زود بر میگردیم پسرم. قول میدم.

ماهان که سرش توی گوشی بود گفت:

-باشه منتظرم خاتون.

مهرداد رو به نازخاتون گفت:

- فقط یه چیزی٬ قرص فشار خونت که همراته؟

نازخاتون دست مهرداد رو تو دستش گرفت و فشرد و گفت:

-اره قربونت برم. خیالت راحت همه ی قرصام همرامه ولی مطمئنم به هیچ کدوم احتیاج پیدا نمی کنم.

مهرداد آرامش ناز خاتون رو درک نمی کرد. مگر می شد نزدیک این خانه ی منحوس و شوم شد و اینقدر آرام بود؟ مگر می شد با وجود هجوم ناگهانی آن همه خاطره ی تلخ این طور لبخند زد و ابراز آرامش و راحتی خیال کرد؟

بعد از زدن زنگ در و کمی انتظار در حیاط توسط دختری جوون به رویشان باز شد. از این که دختر خودش آمده بود که در را باز کند و از آیفون استفاده نکرده بود متعجب شد. دختری که در رو باز کرد بدون شک خسته ترین و درمانده ترین قیافه ای را داشت که بعد از مدت ها در کسی می دید... اما با دیدن مهرداد و نازخاتون انگار که جن دیده باشد چند ثانیه ای مبهوت به ان ها نگاه کرد...خشکش زده بود و دهانش نیمه باز بود...مهرداد تک سرفه ای کرد و به سردی گفت:

-سلام

در چشمان دختر برقی پدیدار شد که به چهره اش نوری آنی بخشید.با لحن مات و مبهوتی گفت:

-س...سس..سلام..

سپس ادامه داد:

- نازخاتون؟ اقا مهرداد؟ خودتون هستید؟

مهرداد با کنجاوی چهره ی دختر رو بررسی کرد. این دختر که این طور آن ها رو به نام می خواند کسی نبود جز دختر زن دوم حاج بابا٬ پدربزرگ مهرداد٬ که حتی اسمش را هم به درستی خاطر نمی آورد. آوا؟ آویزه؟ آواره؟ آخرین باری که این دختر را دیده بود مهرداد ده سال بیشتر نداشت.

نگاه دختر که اسمش آواز بود بین مهرداد و نازخاتون مثل توپ پینگ پونگ در رفت و آمد بود. انگار که از خوابی چند ساله بیدار شده باشد گیج و منگ بود.

مهرداد با کلافگی گفت:

- درسته! من مهرداد هستم. پسر بزرگ حاج کیان حسینی. برای دیدن ...

مکثی کرد و با اخم ادامه داد:

- برای دیدن مادرتون اومدیم.همونطور که پشت تلفن از ما خواستین.

آواز با من و من گفت:

- باورم نمیشه. فکر نمی کردم بیاین. اصلا توقع نداشتم.

نازخاتون لبخند بی جانی زد و خسته از سر پا ایستادن گفت:

-اجازه هست بیایم تو؟

مهرداد از اینکه نازخاتون برای رفتن به داخل این خانه از این دختر اجازه می گرفت کفری شد. پوفی کشید که از چشمان دختر دور نماند. دختر هول کرد و با دست پاچگی از چهارچوب در کنار رفت و گفت:

-بله بله. تشریف بیارید. خوش اومدید به خونه ی خودتون. ببخشید اگه من یه کم جا خوردم. راستش فکرشو نمی کردم که بیاین. خیلی منتظرتون بودیم دیگه داشتیم نا امید می شدیم.

دستش به سمت گوشش رفت و طره ی سرکش موهایش رو پشت گوشش انداخت. دستش به وضوح می لرزید.

نازخاتون بسم اللهی گفت و قدم به درون خانه گذاشت.مهرداد بسم الله نگفته پشت سرش رفت داخل.نگاهش به اطراف چرخید.

این خانه ی دو طبقه ي چهارصد متـري ٬ خانه باغ حاج بابا بود. جایی که مهرداد در آن پا به این دنیا گذاشته بود و کودکی اش را گذرانده بود. ده سال از عمرش را در این خانه سپری کرده بود و به زیر و زبر اینجا وارد بود. با تک تک گوشه و کنارهایش خاطره داشت . خانه باغ یک حیاط بزرگ و درندشت داشت که در مرکز آن حوضی قرار داشت .دور حوض پر بود از گلدان های سفالی و داخل حوض پر از آب بود.نگاهش به اطراف حیاط دوید.انواع درخت ها و گل هاي زيبا این طرف و آن طرف حیاط به چشم می خورد..مهرداد با خودش فکر کرد این خانه زمانی خانه ی اعیانی ای حساب می شد از بس که دلباز و سرسبز و با صفا بود..قبل از اینکه به حضور منحوس شیرین و بچه هایش آلوده شود.

در ورودی خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي دست بافت نفیسی كف آن را زیبایی بخشیده بود. راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد که با سه دست مبلمان پر شده بود.. یک دست مبلمان سلطنتی قدیمی که از بیست سال پیش در خاطر مهرداد مانده بود و دو دست مبلمان ال چرم جدیدتر که احتمالا سلیقه ی همان دختر جوانی بود که در را به روی آن ها باز کرده بود. در گوشه و کنار سالن اشیا قدیمی و گران قیمت به چشم می خورد که بعضی از آن ها به چشم مهرداد آشنا می آمدند و هنوز در خاطرش مانده بودند..گلدان های قدیمی٬ انواع بلور و کریستال٬ مجسمه های آنتیک٬ لوسترهای سلطنتی٬ رادیو و گرامافون و ... در کنار اشیا قدیمی و آنتیک٬ اشیا جدیدتر و به روز تری هم به چشم می خوردند از قبیل تلویزیون ال سی دی دیواری توکار٬ اباژورهای فانتزی٬ شلف های دیواری مدرن و ...

اما به چشم مهرداد این خانه زیبا نبود.به چشم او این خانه جهنمی بود پر از خاطره های تلخ. نگاهش بی اختیار اطراف می دوید و خاطره های کودکی براش یکی یکی زنده می شدند. نازخاتون هم با همان کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد .انگار او هم داشت در ذهنش این تصویر را با آنچه از خانه باغ یادش بود مطابقت می داد و تفاوت ها را پیدا می کرد. اما بر خلاف مهرداد که نگاهم پر از خشم و رنج و سوزش بود نگاه نازخاتون آرام بود.

دختر جوان خودش را آواز معرفی کرد. کوچک ترین فرزند شیرین زن دوم حاج بابا.نازخاتون با لبخند رو به دختر گفت که او را به خوبی به خاطر دارد ولی مهرداد چیزی نگفت.

آواز با شربت و شیرینی از مهرداد و نازخاتون پذیرایی کرد و به سوال های کوتاه نازخاتون مودبانه پاسخ داد. بعد از حدود ده دقیقه مهرداد بالاخره رو به آواز کرد و با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:

-می تونیم ببینیمشون؟ برادرم ماهان توی ماشین منتظره. ما زیاد نمی تونیم منتظر بمونیم.من امروز کلی کار دارم.

آواز با دستپاچگی لبخند کمرنگی زد و گفت:

-البته. مامان پیش پای شما تازه خوابش برد.این روزا خیلی می خوابه.اثر آرام بخش ها و مسکن هاست. تقریبا بیشتر روز رو خوابه. اما الان می رم بیدارش می کنم و بهش میگم اومدید.فقط یه دقیقه اجازه بدید.

به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:

-مامان منتظرتونن. بفرمایید.

مهرداد با قدم های پرتردید همراه نازخاتون به سمت اتاق رفت. از لای در نیمه باز هیکل نحیف و استخوانی موجودی تکیده روی تخت پیدا بود.روسری ای به سر داشت که از پشت گردن گره زده شده بود و سر بی مویش را پوشانده بود. در چهره اش اثری از ابرو و مژه دیده نمیشد.مهرداد با حیرت به تخت خیره شد و با خود گفت :

- یعنی این چند پاره استخوان متعلق به همان شیرین خانمان سوزی است که من در یاد دارم؟

هیچ اثری از آن زن دلربا و لوندی که زیباییش زبانزد خاص و عام بود در موجود پیش رویش دیده نمیشد.

نازخاتون که او نیز به وضوح شوکه شده بود با قدم های کند به سمت تخت رفت و روی صندلی کنار تخت بیمار نشست. شیرین با دیدن نازخاتون ماسک اکسیژن را از روی صورتش با زحمت برداشت و صدایی که بیشتر شبیه ناله ای ضعیف بود گفت:

-نازخاتون اومدی؟

صدایی از نازخاتون بلند نشد. شیرین ادامه داد:

-چشمام به در خشک شد. گفتم هیچ وقت نمیای.گفتم حتی سر قبرم هم نمیای.من بیدارم یعنی؟زنده ام هنوز؟ شاید دارم خواب میبینیم.

رو به آواز کرد و گفت:

- آواز من بیدارم؟

نازخاتون نم اشکش رو با پر روسری اش گرفت و با بغض گفت:

-زنده ای.خواب هم نیستی.من اومدم. نتونستم که نیام.

آواز دست مادرش رو در دست گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت. مهرداد هیچ احساسی از دیدن اشک های آواز نداشت اما از دیدن درماندگی و بیچارگی شیرین انگار آب سرد روی شعله های سوزان قلبش می ریختند.خنک شده بود و احساس خوبی داشت. انقدر از این دو پاره استخوان پیش رویش بدی دیده بود که اگر می خواست هم نمی توانست ناراحت باشد.

شیرین چهره ی تکیده و بی روحش را سمت مهرداد گرفت و گفت:

-مهرداد جان٬ چقدر بزرگ شدی! چه مردی شدی ماشالله! خوبی پسرم؟

با حرص به او خیره شد. از “پسرم” گفتنش چندشش شد.خواست داد بزنم به من نگو پسرم...نگو پسرم...من پسر تو نیستم...فریادم تا پشت گلویش امد و برگشت.سکوت زهرداری کرد و پس ازچند دقیقه شیرین که از حرف زدن مهرداد نا امید شده بود با همان صدای خش دار و ضعیف رو به نازخاتون گفت:

-دارم می میرم نازخاتون.می بینی به چه حال و روزی افتادم؟ بالاخره آهت دامنم رو گرفت. نفرینت اثر کرد.حقمه.راضیم به رضای خدا و سرنوشتم. خیلی زجر کشیدم این سال ها نازخاتون ولی هرچی کشیدم حقمه.ای کاش خیلی وقت پیش مرده بودم..

صدای هق هق بی جانی از آواز بلند شد. دستش رو جلوی دهانش گرفته بود و زار میزد. دیدن او مهرداد را عصبی می کرد. نگاه غضب آلودی به سمتش انداخت که دید و همان باعث شد گریه اش را در لا به لای شالش خفه کند. با دیدن گریه اش کم کم داشت خاطرات دختر بچه ی نق نقوی لاغر مردنی ای پیش چشمش جان می گرفت که همیشه در حال گریه بود و آب دماغش آویزان بود.

شیرین دست نازخاتون را در دست گرفت و گفت:

-نازخاتون٬ حلالم می کنی؟

نازخاتون سکوت کرد.رو به مهرداد و آواز با صدای خشک و جدی ای گفت:

-می خوام با شیرین تنها باشم.
 
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
مهرداد با بهت گفت:

-مادر من کوتاه بیا! اگه حالت بد شه من چی کار کنم؟

-چیزی نمیشه مهرداد جان! هر دوتون برید بیرون.من با شیرین حرف دارم.

آواز چشمی گفت و اتوماتیک وار از کنار مادرش بلند شد و به سمت در رفت. شانه هایش افتاده بودند و صورتش از شدت گریه سرخ شده بود.

مهرداد هم بی میل از کنار نازخاتون دور شد و به دنبال آواز به بیرون اتاق رفت و در را پشت سرش بست.

آواز در حالی که اشک هایش را با انگشت سبابه اش پاک می کرد با صدای بغض داری در حالی که سرش پایین بود گفت:

- شرمنده ام که بعد از این همه سال تو این حال و روز باید همدیگه رو می دیدیم. من تو این مدت مریضی مامان خیلی سختی و تنهایی کشیدم.ببخشید اگه نمی تونم با شرایط بهتری ازتون پذیرایی کنم. مطمئنم اینجا اومدن برای شما هم آسون نبوده اما هزار بار از شما و نارخاتون ممنونم که اومدید آقا مهرداد.اخرین آرزوی یه زن رو به مرگ رو...

در آن لحظه صدایش شکست و دوباره زد زیر گریه.

مهرداد کلافه پوفی کشید و گفت:

-نیازی به تشکر از من نیست. من به میل خودم نیومدم. اصرار مادرم بود.

صدایش را پایین آورد و در همان حالی که روی مبل نشسته بود به سمت آواز خم شد و آب پاکی را روی دستش ریخت:

- راستش حالا که فقط خودم و خودت اینجایی بذار بی تعارف بگم٬ اگه به من بود صد سال سیاه پامو اینجا نمیزاشتم و اجازه هم نمیدادم مادرم بیاد اینجا دختر خانوم.

سپس دوباره به پشتی مبل تکیه داده و با بی خیالی ادامه داد:

- اما مادر من خوشبختانه یا متاسفانه قلب بزرگی داره. دلش کینه و بی رحمی حالیش نمیشه. برخلاف مادر شما!

چشمان آواز از تعجب گرد شد. انگار باورش نمی شد درست شنیده باشد و در جواب تشکرش مهرداد این حرف ها را به او زده باشد..با ناباوری به مهرداد خیره شد و دهانش مثل ماهی چند بار باز و بسته شد..سپس به خودش آمد٬ آب دهانش رو با بغض قورت داد و بر خلاف انتظار مهرداد زیر لب گفت:

-حق دارید.مادر من در حق خانواده ی شما کم بدی نکرد.

ابروهای مهرداد با تردید بالا رفت. انگار انتظار این اعتراف تلخ رو نداشت.تا آمد چیزی بگوید با صدای گریه ی ناگهانی و بلند نازخاتون هر دو از جا پریدند . مهرداد طاقت نیاورد و با شتاب وارد اتاق شد. با ترس دستش را روی شانه ی نازخاتون گذاشت و گفت:

-مامان جان خوبی؟ آروم باش.گریه نکن.واسه قلبت و فشارت خوب نیست. خدای نکرده حالت بد میشه!

نازخاتون هق هق کنان لب زد:

-من خوبم.

آواز سریع از پارچ لیوان آبی برای نازخاتون ریخت و به دستش داد.

مهرداد در دلش به خودش بابت قبول کردن درخواست نازخاتون برای آمدن به آن خانه و دیدن شیرین لعنت فرستاد...قلب نازخاتون ضعیف بود و اگر حالش بد می شد و کارش به بیمارستان می کشید منتظر عزراییل نمی ماند و خودش با دست های خودش شیرین را به درک می فرستاد...

نازخاتون دوباره رو به شیرین کرد و با هق هق گفت:

-ولی آخه چرا شیرین؟ چطور تونستی با ما این کارو بکنی؟ چرا؟

شیرین که چشمه ی اشکش انگار خشکیده بود با همان صورت بی رنگ و بی حالت خس خس کنان گفت:

-اشتباه کردم نازخاتون...بدجوری اشتباه کردم و بدجوری هم باختم.. تاوان همه ی در به دری های شما رو من با عزیزام دادم....با شوهرم دادم که بعد رفتن شما یه روز خوش تو زندگیش ندید.. با پسرم دادم که در به در شد...خدا پسرات رو برات نگه داره... حالا دیگه از اون همه مال و مکنت هیچی نمونده. همش سوخت به آهی که تو و شوهرت و بچه هات کشیدین. شوهرم مرد و پسرم آواره شد و من بدبخت. الانم که می بینی به چه حال و روزی افتادم... نمی دونم بعد من تکلیف دخترم چی میشه... نمی دونم تا چند روز یا ساعت دیگه زنده ام.... ای کاش همین جا جلوم حلالم کنی تا سرم و بذارم و برای همیشه راحت شم از این دنیا...

نگاهش به افق بی حرکت ماند. لحظه ای سکوت ترسناکی بر فضا حرکت شد. آواز مدتی به مادرش خیره ماند و بعد با وحشت فریاد زد:

-مامان...مامان جان...چی شدی؟ مامانم...

شیرین که انگار از خلسه ای چند دقیقه ای بیرون امده باشد با صدای جیغ آواز به خودش امد و دوباره نگاهش را به نازخاتون دوخت و گفت:

-نازخاتون! حلالم میکنی؟

نازخاتون که دیگر عنان از کف داده بود و با صدای بلند هق می زد گفت:

-حلالت کردم شیرین..حلالت کردم

آرامشی به چهره ی شیرین جاری شد وگفت:

- حالا با خیال راحت می میرم.

سپس چشمانش رو بست و به خواب فرو رفت. از قفسه ی سی*ن*ه اش که بالا و پایین می شد مشخص که هنوز زنده است اما این به خواب رفتن ناگهانی اش برای همه خیلی عجیب بود.

آواز آهی کشید و پتو را روی شیرین مرتب کرد و ماسک اکسیژن را دوباره روی صورتش گذاشت.

بعد از سکوت کشنده ای که پنج دقیقه به طول کشید نازخاتون بالاخره دست به زانو گرفت و رو به مهرداد کرد و گفت:

-کمک کن بلند شم مهرداد.ماهان تو ماشین منتظره باید بریم.

مهرداد به فکر فرورفت..با خود گفت : می گویند بخشش از انتقام شیرین تر است. اما به نظر مهرداد کسی که این حرف را زده نه تا به حال کسی را بخشیده و نه تا به حال انتقامش را از کسی گرفته. حتی بعید است که تا به حال بدی دیده باشد. برای مهرداد دیدن تن نحیف و استخوانی زنی شکسته که مقابلش روی تختی به حالت مرگ دراز کشیده بود همان انتقامی بود که می گفتند شیرین نیست. اما عجیب شیرین بود به دهانش.درست مثل اسم این زن.عجیب شیرین بود...
 
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
******************
ماهان ماشین را در حیاط خانه ی ویلایی همایون خان پارک کرده و از پله ها بالا رفت و به طرف ساختمان قدم برداشت. از پشت در شیشه ای ساختمان اصلی دید که بیتا خرامان به سمتش می آید. از دیدنش مثل همیشه حس خوبی در بدنش جاری شد.بیتا لباس زیبایی پوشیده و بود و آرایش کامل و بی نقصش زیبایی اش را دو چندان کرده بود.

دست هایش را باز کرد و بیتا را در آغوش گرفت. او را که در بغلش جاگیر شده بود حسابی فشرد و زمزمه کرد:

- بچه گربه ی من چطوره؟

بیتا مثل بچه گربه سرش را به سی*ن*ه ی ماهان چسباند و گفت:

-حالا که اومدی و پیشمی از همیشه بهترم.

سپس خنده ی دلبرانه ای کرد و پشت بندش اخم تصنعی ای چاشنی کرد و با لحن قهرمانندی گفت:

-ولی دیر کردی. مهمون ها همه اومدن.

ماهان درحالی که یقه ی کت اسپورتش رو توی آینه ی کنسول راهرو منتهی به هال و پذیرایی مرتب می کرد گفت:

-ماشین مهرداد خراب شده بود امروز باید مامان و مهرداد رو تا جایی می بردم و بر می گردوندم. بعد هم باید می رفتم خونه و دوش می گرفتم و آماده می شدم. اینه که یه ذره قاطی پاتی شد کارام.

بیتا با لوندی گفت:

-باشه فدا سرت.

دستش رو گرفتم و به سمت پذیرایی رفتند. با ورودشان به جمع همه به پیشواز آمدن و جلوتر از همه ٬ همایون خان بابای بیتا در حالیکه مشغول کشیدن پیپ بود جلو آمد و دستان ماهان رو فشرد و گفت:

-چطوری پسرم؟ دیر کردی کم کم دیگه داشتم مطمئن می شدم که نمیای.

-مخلصم همایون خان. نه بابا یه کم کارام به هم گره خورد امروز. مهم اینه الان اینجام و در خدمت شما!

-خدمت از ماست جوون. برو از خودت پذیرایی کن..بعدش بیا پیشم که به افتخار بیتا و تو امشب یه شام*پاین فرانسوی ناب باز کنم..خود جنسه..دادم از فرانسه برام بیارن سفارشی..

اولین بار نبود که در مهمانی های همایون خان شرکت می کرد. همایون خان پدر بیتا مرد ثروتمند و با نفوذی بود. دوستان و آشنایان زیادی داشت و تقریبا هر دو ماه یک بار مهمانی ای ترتیب می داد و دوستان یا به قول بیتا “جوخه” اش را دور خود جمع می کرد. اصرار فراوانی هم داشت که بیتا به عنوان تنها فرزند و وارثش در این مهمانی ها حضور داشته باشد. ماهان هم به سبب دوست پسر بیتا بودن در این جمع ها حضور پیدا می کرد و اگرچه اوایل بودن در این قبیل مناسبت ها و مهمانی ها برایش عجیب و آزاردهنده بود٬ اما کم کم که شروع کرد به آشنا شدن با دیگران و ارتباطاتش را گسترش داد متوجه شد که گاهی بودن در این فضاها برای پیشرفت کاری و تجارتش می تواند مفید باشد.

به سمت بار رفت که مردی جلوی راهش سبز شد. قدبلند بود با موهای پرپشت جوگندمی. سنش بیشتر از ماهان اما کمتر از همایون خان به نظر می رسید.به نظر می رسید در اواخر دهه ی چهل زندگی اش باشد.چهره اش آشنا نبود و ماهان مطمئن نبود که او را قبلا در هیچ کدام از مهمانی ها دیده باشد. به محض اینکه به ماهان رسید گفت:

-پس این ماهان خان معروف که میگن شمایی. تعریفتو خیلی از بیتا جون شنیدم. خوشحالم بالاخره می بینمت.

دستش رو جلو آورد و گفت:

- امیر فروزان هستم.

ماهان از شنیدن کلمه ی بیتا جون از دهان این غول بی شاخ و دم خونش به جوش آمد. دستش را با بی میلی فشرد اما هر کاری کرد نتوانست جلوی اخمش را بگیرد و تا امد چیزی بگوید همایون خان جلو آمد و گفت:

- ماهان جان می بینم که با امیرخان آشنا شدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
سپس دستی به پشت امیر فروزان زد و ادامه داد:

- امیر از بهترین دوستام و یکی از بزرگ ترین و موفق ترین تاجرای ایرانه. تو کار تولید و صادرات فرش اصیل ایرانیه. در کنارش هم بیزینس های کوچیکی رو این ور و اون ور اداره می کنه.ساخت و ساز و بساز و بفروش و این کارا.

ماهان صدایش را با سرفه ای صاف کرد و گفت:

-از اشناییتون خوشوقتم امیر خان.همایون خان و بیتا خانوم قبلا چیزی نگفته بودن از شما.البته کم سعادتی از من بوده حتما.

عمدا روی بیتا خانوم تاکید کرد که غیر مستقیم به امیر فروزان بفهماند خوشش نمی آید بیتا را بیتا جون خطاب کند. چشمان امیر فروزان که انگار منظورش را فهمیده بود برقی زد و گفت:

-منم خوشوقتم ماهان حسینی! اتفاقا قبل از اومدنت با همایون عزیز ذکر خیرت بود.گویا کار و بار شرکتی که با برادرت راه انداختی حسابی گل کرده و اوضاع کسب و کارت تو این بازار خراب حسابی بر وفق مراده.

ماهان جوابی نداد و تنها به زدن لبخندی و تکان دادن سرش اکتفا کرد اما کم کم چیزهایی داشت دستش می آمد.با خود فکر کرد که امیر فروزان نه تنها اورا می شناخت بلکه آمار او را هم از بر بود. هیچ حس خوبی از این مرد نمی گرفت.

در همین حال بیتا را دید که گیلاس شام*پا*ین به دست به سمتشان می آمد. یقه ی باز و دامن کوتاه پیراهنش که تا پیش از این حساسیت ماهان را بر نیانگیخته بود حالا به شدت روی اعصابش بود.خط نگاه امیر فروزان را دنبال کرد و دید که به یقه ی بیتا ختم شد.درجه حرارت بدن ماهان ناگهان رفت بالا. به محض اینکه بیتا رسید دستش را پشت کمرش گذاشت و به خودش نزدیکش کرد و با صدای بلند طوری که همه کسانی که اطرافش بودند بشنوند گفت:

- خیلی زیبا شدی امشب عزیزم.مثل همیشه.

نیشخند محسوسی روی لب های امیر فروزان ظاهر شد.منظور ماهان را از این صمیمیت ناگهانی ماهان با بیتا فهمیده بود و از حساسیتش نسبت به خودش آگاه شده بود.

بیتا که به وضوح جا خورده بود با تعجب به ماهان نگاه کرد. عادت نداشت ماهان در جمع دوستان پدرش به او ابراز علاقه کند و او را این طوری خطاب کند. عادت کرده بود که عاشقانه هایشان در خلوت باشد و روی جدی و به قول خودش سگ ماهان برای جمع.گفت:

-مرسی ماهان جون.مثل همیشه لطف داری.

ماهان نفهمید چرا جواب بیتا قانعش نکرد.شاید توقع داشت او هم ماهان را عزیزم یا عشقم خطاب کند و پر حرارت تر جواب ابراز علاقه اش در جمع را بدهد و حسابی توی پوز امیر فروزان بزند.اما بیتا این کار را نکرد و ماهان احساس کرد توی پرش خورد.

مهمانی یکی دو ساعتی بیشتر طول نکشید و ماهان برخورد خاص دیگری با امیر فروزان نداشت. انگار که امیر فروزان هم به خوبی متوجه شده بود ماهان از او خوشش نمی آمد و سعی می کرد سر و کله اش دور و بر ماهان پیدا نشود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
******************
آواز با تابیدن اولین اشعه های خورشید صبحگاهی روی صورتش از خواب بیدار شد. پلکی زد و دستش طبق عادت هر روزه به سمت گوشی رفت تا ساعت رو چک کند. پنج دقیقه به هفت بود و این یعنی تا پنج دقیقه ی دیگر آلارم گوشی زنگ میزد و وقت داروهای مادرش بود. آلارم را خاموش کرد تا صدای گوش خراشش شیرین را از خواب نپراند. از جایش بلند شد و تشک و پتویش را جمع کرد و مرتب تا کرد و در گوشه ای گذاشت. مدت ها بود که در اتاق خودش نمی خوابید و شب ها در اتاق شیرین روی زمین می خوابید تا نزدیک او باشد و حواسش بهش باشد. لیوانی آب برایش ریخت و همراه با قرص به طرف تخت شیرین رفت که پشتش به آواز بود. صدایش زد و دستش را با ملایمت روی شانه های نحیف و استخوانی مادرش گذاشت.شیرین جوابش را نداد. آواز دوباره صدایش کرد و کمی تکانش داد. باز هم عکس العملی نشان نداد. این بار با کمی ترس محکم تر تکانش داد و بلند تر صدایش زد. بی فایده بود. شانه اش را گرفت و به سمت خودش برگرداند و با یک جفت مردمک خشک و خیره مواجه شد. مردمک هایی که نه به آواز بلکه به دوردست خیره شده بودند و مثل دو تیله ی شیشه ای و خشک بدون هیچ برق و نوری ثابت مانده بودند. لیوان آب از دست آواز افتاد و هزاران تکه شد. نفهمید که چگونه از حال رفت و خدا رحم کرد که نه روی تکه های تیز و بزرگ لیوان شیشه ای شکسته ی روی زمین بلکه چند سانتی متر آن طرف تر سقوط کرد.
 
موضوع نویسنده

دختر ماه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
57
مدال‌ها
1
******

تا به حال این حجم از سیاهی را یک جا اطرافش ندیده بود. فرنوش کنارش بود و دستش رو در دستانش گرفته بود. به سر و وضع مشکی و ماتم زده ی فرنوش خیره شد. بی صدا اشک می‌ریخت و پشت دست آواز رو نوازش می‌کرد. سمت دیگرش خاله شهرزاد نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد.شیون هایش دل آواز را ریش و مثل مته مغزش را سوراخ می‌کردند.شهرزاد شیون کنان می‌گفت:

-خواهر جونم! ای خدا! خواهرم...خواهر عزیزم! خدایا این چه بلایی بود سر من آوردی؟

آواز دستی زیر چشمش کشید.خشک خشک بود. هق هق هایش پشت گلویش صف کشیده بودند و قصد جلو آمدن نداشتند. سنگینی نگاه حاضرین را روی خودش احساس می‌کرد. از نگاه ها می‌فهمید که از او متعجب شده اند و توقع اشک و عزاداری از او دارند. صدای موذی ای داخل سرش گفت:

-کاش تو هم مثل خاله شهرزاد حداقل یه کم اشک می‌ریختی.

نگاهش به ظرف خرمای رو به رویش بود که روی میز مقابلش قرار داشت و رویش با پودر نارگیل تزیین شده بود.دوباره دستی زیر چشمش کشید.لعنتی از کویر لوت هم خشک تر بود. پس چشمه ی اشک او چرا نمی‌جوشید؟ چرا پلک نمی‌زد؟ چرا خفه خون گرفته بود؟ چرا مبهوت مانده بود به ظرف خرما؟ چه چیزی در این چند دانه خرما بود که این طور او را جذب خود کرده بود؟ چرا قلبش انگار کند می‌زد و همزمان احساس می‌کرد تپش قلب دارد؟ چرا دستانش یخ کرده بود اما صورتش گر گرفته و در حال سوختن بود؟ چرا مادرش را هیچ جایی نمی‌دید؟ چرا مامانش نبود؟ لابد در اتاقش روی تخت خوابیده بود. شاید به او نیاز داشت. باید می‌رفت و به او سر می‌زد.

زیر نگاه کنجکاو حضار از جا بلند شد و زیر لب با صدایی که برای خودش هم غریبه بود ببخشیدی گفت و به سمت اتاق خواب شیرین رفت. در را باز کرده و از دیدن تخت خالی آه از نهادش بلند شد.نه! این تخت نباید خالی می‌بود. یک چیزی آنجا درست نبود.این تخت این موقع روز نباید خالی می‌ماند.امروز که روز شیمی درمانی مادرش نبود.امروز که وقت دکتر نداشت.پس شیرین کجا بود که تختش این قدر غریبانه خالی بود؟ دستش را به سمت شالش برده و کمی بازش کرد.احساس می کرد نفس کشیدن برایش دشوار شده.یک جسم سخت و گرد در گلویش جا خوش کرده بود که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت.فقط به حلقومش فشار می‌آورد و راه نفسش را می‌بست.

باز شدن در اتاق را با صدای جیر جیری که داد متوجه شد.این در همیشه جیر جیر می کرد و آواز هر روز به خودش قول می‌داد که به لولاهایش روغن بزند تا جیرجیرش هر دفعه شیرین را از خواب بیدار نکند اما مدام فراموش می‌کرد.به سمت کمد رفت و در صندوقچه ی پر از خنزل پنزل را باز کرد.حتما در بین آن همه خرت و پرت داخل صندوقچه روغن یا گیریس برای لولای در پیدا می شد. مثل دیوانه ها به کند و کاو درون صندوقچه پرداخت و کلافه از پیدا نکردن روغن صندوقچه را از دو طرف گرفته و کامل سر و تهش کرد و هر چه در آن بود به زمین ریخت..حرکاتش هیستریک و عصبی بود. به تنش رعشه افتاده بود و دستانش می‌لرزیدند.دستی از پشت او را گرفت و به سمت خودش کشید. هر ک.س که بود سخت تلاش می‌کرد تا حرکات عصبی دستان آواز را با گرفتن بازوهایش مهار کند. آواز سعی کرد خودش را از حلقه ی دستانش بیرون بکشد و به ادامه ی جست و جویش برای روغن در بپردازد انگار که مرگ و زندگی اش به آن روغن بستگی داشت.اما آن پنجه های قوی که او را در بر گرفته بودند اجازه ی هر حرکتی را از آواز گرفته بودند.آواز لب زد:

-ولم کن! ولم کن باید روغن رو پیدا کنم! در جیر جیر می‌کنه مامان که از بیمارستان برگرده جیر جیر در اذیتش می‌کنه.خودش صد بار بهم گفت در رو روغن بزنم ولی من هی یادم رفت! ولم کن!

-آروم باش گلکم..آروم باش..گل نازم..

دست های قوی ای آواز را به خودش فشرد و آواز خسته از دست و پا زدن های نافرجامش در آغوشش مچاله شد.خسته از تقلا سرش را به سی*ن*ه ی صاحب آن دستان قوی فشرد و بلند بلند نفس کشید. احساس می کرد دچار نفس تنگی شده و اکسیژن وارد ریه هایش نمی‌شود.برای ذره ای اکسیژن به دست و پا افتاده بود. آغوشی که در آن آرام گرفته بود گرم بود و بوی مادر ها را می‌داد. سرش را بلند کرده و از پس لایه های اشک و خون جمع شده در چشمانش چهره ی نازخاتون را دید.بی صدا اشک می‌ریخت و او را به شکل گهواره ای در آغوشش تکان می‌داد و مرتب زیر لب تکرار می‌کرد:

-آروم باش دختر نازم.آروم باش.

نمی دانست آغوش نازخاتون چه خاصیتی داشت که بالاخره بغض دو روزه اش را شکست.جسم گردومانند درون حلقش تلپی پایین افتاد و چشمه ی اشکش بالاخره جاری شد.

نازخاتون سرش را به سی*ن*ه اش جایی که قلبش بود فشرد. کش موهایم را باز کرد و در حینی که با سرپنجه هایش چین ها و گره های موهایش را دانه به دانه باز می‌کرد با آسمانی ترین و لطیف ترین صدای دنیا خواند:

لالا لالا گل خشخاش چـه نازی داره تـو چشماش

پر از نقاشیه خوابت تـو تنها فکر اونا باش

لالا لالا گل پونه گل خوش رنگ بابونه

دیگه هیچ ک.س تـو این دنیا سر قولش نمی‌مونه

لالا لالا شبه دیره ببین ماهو داره میره

هزارتا قصه هم گفتم چرا خوابت نمیگیره؟

لالا لالا گل لاله نبینم رویاهات کاله

فرشته مثل تـو پاکه فقط فرقش دوتا باله

لالا لالا گل رعنا میخواد بارون بیاد این جا

کی گفته تـو ازم دوری؟ ببین نزدیکتم حالا

لالا لالا گل پسته نشی از این روزا خسته

چقد خوابی کـه می‌شینه تـو چشمای تـو خوشبخته

لالا لالا گل مریم نشینه تـو چشات شبنم

یه عمره مـن فقط هرشب واسه تـو آرزو کردم

لالا لالا گل پونه کلاغ آخر رسید خونه

یکی پیدا میشه یه شب سر هر قولی می‌مونه

لالا لالا گل زردم چراغارم خاموش کردم

بخواب کـه مثل پروانه خودم دور تـو می‌گردم…

او می‌خواند و آواز زار می‌زد. پر روسری نازخاتون را در پنجه های ضعیف و بی جانش گرفته بود و زار می‌زد. به حال مادرش که آن قدر آخر عمرش عذاب کشید و چه غریبانه از دنیا رفت؛ به حال پدری که هیچ گاه ندیدتش؛ به حال برادرش که در غربت اسیر بود و حتی برای مراسم مادرش هم نتوانسته بود که بی‌آید. به حال خودش که یتیم به دنیا آمده بود و حال برای دومین بار یتیم شد.و دوباره به حال خودش که تنها و بی‌ک**س** شده بود. آن قدر زار زد که از خستگی از حال رفت و قدم به قلمرو تاریکی و بی‌خبری خواب گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین