- Mar
- 1,407
- 3,502
- مدالها
- 2
آذر خندید و ادای من رو در آورد.
- برم به بدبختیهام برسم! چه بدبختی داری آخه؟ بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره.
با صورت جمع شده گفتم:
- میخوام برم دیدن مامانجون، امید میگفت داره به زور همه رو مزدوج میکنه.
آذر زد پشت دستش و گفت:
- آخ آخ نگو، مقاومتت رو ببر بالا اصلاً قبول نکنی ها! میخوای منم باهات بیام؟
با استرس لبم رو جوییدم و گفتم:
- کم استرس دارم توام اذیت کن، من برم دیگه فعلاً.
رومینا و آترین رو بوسیدم و گفتم:
- خداحافظ، حلالم کنید.
خندیدن که در و بستم و کفشهام رو پوشیدم.
جلوی خونه مامانجون پیاده شدم که مامان زنگ زد.
- سلام مامان کجایی؟ بیا غذا بخوریم.
- سلام، من غذا خونه آذر خوردم شما بخورین، اومدم پیش مامانجون.
- باشه، فقط حواست باشه اگه مامان جون چیزی گفت؛ حرفی تو روش نگی که باز کلاهمون توی هم میره.
ابروهام به هم گره خورد، گفتم:
- باشه مامان من برم دیگه، فعلاً.
بعد جواب مامان قطع کردم و زنگ در قدیمی خونه مادرجون رو زدم که انگار توی حیاطش نشستهبود، داد زد:
- کیه؟
با استرس گفتم:
- لیلیم مامانجون!
در باز شد و قامت بلند و استوار مامانجون جلوم قرار گرفت.
- سلام مامان جون، خوبی؟
با دیدنم صورت چروکیدش از هم باز شد و چشمهای سبزش درخشید، با مهربونی گفت:
- سلام عزیزم! خوش اومدی، بفرما.
مثل همیشه حوض وسط حیاط پر از آب بود، فواره وسط حوض باز بود و شبنم روی صورت آدم مینشست. نفس عمیقی کشیدم، همیشه این خونه رو دوست داشتم، اون شیشه های رنگی که سرظهر بهش آفتاب میزد و روی سنگ فرش نقش میبست یا تخت وسط حیاط و باغچههای پوشیده از گلش به آدم حس زنده بودن و زندگی کردن میداد. مامانجون دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ چرا ماتت برده بچه، بیا بشین.
حواسم رو به مامان جون دادم و روی تخت نشستم. با خوشحالی نگاهش کردم، از دفعه قبلی که دیدهبودمش؛ شکستهتر شدهبود. دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
- شنیدم فخریه خاتون باز غوغا کرده.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- تو آدم نشدی بچه؟ کی برگشتی؟
- یه روزی میشه برگشتم، گفتم بیام یه سری به سلطانم بزنم.
اخمهاش از هم باز شد و خندید که گوشه چشمهاش چروک شد.
- آفرین مادرجون، چی میخوری؟ غذا خوردی؟
- آره، خونه آذر غذا خوردم، شما چی درست کردید؟
با ناراحتی سرتکون داد و گله کرد:
- من قرمه سبزی درست کردم مادر، از وقتی تو رفتی یه دونه از این خیر ندیدها نیومده یه سر به این مادربزرگ پیرش بزنه.
لپش رو بوسیدم و گفتم:
- وا فخری جون کی به تو گفته پیر؟! ماشالله اندازه ده تا کشتیگیر زور بازو داری.
خندید و گفت:
- اینقدر زبون نریز، وایستا برات فرنی بیارم، تو دوست داری.
دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- آخجون! تو بشین من خودم میرم بر میدارم.
- برم به بدبختیهام برسم! چه بدبختی داری آخه؟ بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره.
با صورت جمع شده گفتم:
- میخوام برم دیدن مامانجون، امید میگفت داره به زور همه رو مزدوج میکنه.
آذر زد پشت دستش و گفت:
- آخ آخ نگو، مقاومتت رو ببر بالا اصلاً قبول نکنی ها! میخوای منم باهات بیام؟
با استرس لبم رو جوییدم و گفتم:
- کم استرس دارم توام اذیت کن، من برم دیگه فعلاً.
رومینا و آترین رو بوسیدم و گفتم:
- خداحافظ، حلالم کنید.
خندیدن که در و بستم و کفشهام رو پوشیدم.
جلوی خونه مامانجون پیاده شدم که مامان زنگ زد.
- سلام مامان کجایی؟ بیا غذا بخوریم.
- سلام، من غذا خونه آذر خوردم شما بخورین، اومدم پیش مامانجون.
- باشه، فقط حواست باشه اگه مامان جون چیزی گفت؛ حرفی تو روش نگی که باز کلاهمون توی هم میره.
ابروهام به هم گره خورد، گفتم:
- باشه مامان من برم دیگه، فعلاً.
بعد جواب مامان قطع کردم و زنگ در قدیمی خونه مادرجون رو زدم که انگار توی حیاطش نشستهبود، داد زد:
- کیه؟
با استرس گفتم:
- لیلیم مامانجون!
در باز شد و قامت بلند و استوار مامانجون جلوم قرار گرفت.
- سلام مامان جون، خوبی؟
با دیدنم صورت چروکیدش از هم باز شد و چشمهای سبزش درخشید، با مهربونی گفت:
- سلام عزیزم! خوش اومدی، بفرما.
مثل همیشه حوض وسط حیاط پر از آب بود، فواره وسط حوض باز بود و شبنم روی صورت آدم مینشست. نفس عمیقی کشیدم، همیشه این خونه رو دوست داشتم، اون شیشه های رنگی که سرظهر بهش آفتاب میزد و روی سنگ فرش نقش میبست یا تخت وسط حیاط و باغچههای پوشیده از گلش به آدم حس زنده بودن و زندگی کردن میداد. مامانجون دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ چرا ماتت برده بچه، بیا بشین.
حواسم رو به مامان جون دادم و روی تخت نشستم. با خوشحالی نگاهش کردم، از دفعه قبلی که دیدهبودمش؛ شکستهتر شدهبود. دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
- شنیدم فخریه خاتون باز غوغا کرده.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- تو آدم نشدی بچه؟ کی برگشتی؟
- یه روزی میشه برگشتم، گفتم بیام یه سری به سلطانم بزنم.
اخمهاش از هم باز شد و خندید که گوشه چشمهاش چروک شد.
- آفرین مادرجون، چی میخوری؟ غذا خوردی؟
- آره، خونه آذر غذا خوردم، شما چی درست کردید؟
با ناراحتی سرتکون داد و گله کرد:
- من قرمه سبزی درست کردم مادر، از وقتی تو رفتی یه دونه از این خیر ندیدها نیومده یه سر به این مادربزرگ پیرش بزنه.
لپش رو بوسیدم و گفتم:
- وا فخری جون کی به تو گفته پیر؟! ماشالله اندازه ده تا کشتیگیر زور بازو داری.
خندید و گفت:
- اینقدر زبون نریز، وایستا برات فرنی بیارم، تو دوست داری.
دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- آخجون! تو بشین من خودم میرم بر میدارم.
آخرین ویرایش: