جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,705 بازدید, 35 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
آذر خندید و ادای من رو در آورد.
- برم به بدبختی‌هام برسم! چه بدبختی داری آخه؟ بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره.
با صورت جمع شده گفتم:
- می‌خوام برم دیدن مامان‌جون، امید می‌گفت داره به زور همه رو مزدوج می‌کنه.
آذر زد پشت دستش و گفت:
- آخ آخ نگو، مقاومتت رو ببر بالا اصلاً قبول نکنی‌ ها‌! می‌خوای منم باهات بیام؟
با استرس لبم رو جوییدم و گفتم:
- کم استرس دارم توام اذیت کن، من برم دیگه فعلاً.
رومینا و آترین رو بوسیدم و گفتم:
- خداحافظ، حلالم کنید.
خندیدن که در و بستم و کفش‌هام رو پوشیدم.
جلوی خونه مامان‌جون پیاده شدم که مامان زنگ زد.
- سلام مامان کجایی؟ بیا غذا بخوریم.
- سلام، من غذا خونه آذر خوردم شما بخورین، اومدم پیش مامان‌جون.
- باشه، فقط حواست باشه اگه مامان جون چیزی گفت؛ حرفی تو روش نگی که باز کلاهمون توی هم میره.
ابروهام به هم گره خورد، گفتم:
- باشه مامان من برم دیگه، فعلاً.
بعد جواب مامان قطع کردم و زنگ در قدیمی خونه مادرجون رو زدم که انگار توی حیاطش نشسته‌بود، داد زد:
- کیه؟
با استرس گفتم:
- لیلیم مامان‌‌جون!
در باز شد و قامت بلند و استوار مامان‌‌جون جلوم قرار گرفت.
- سلام مامان‌ جون، خوبی؟
با دیدنم‌ صورت چروکیدش از هم باز شد و چشم‌های سبزش درخشید، با مهربونی گفت:
- سلام عزیزم! خوش اومدی، بفرما.
مثل همیشه حوض وسط حیاط پر از آب بود، فواره وسط حوض باز بود و شبنم روی صورت آدم می‌نشست. نفس عمیقی کشیدم، همیشه این خونه رو دوست داشتم، اون شیشه های رنگی که سرظهر بهش آفتاب می‌زد و روی سنگ‌ فرش نقش می‌بست یا تخت وسط حیاط و باغچه‌های پوشیده از گلش به آدم حس زنده بودن و زندگی کردن می‌داد. مامان‌جون دستش رو پشت کمرم‌ گذاشت و گفت:
_ چرا ماتت برده بچه، بیا بشین.
حواسم رو به مامان‌ جون دادم و روی تخت نشستم. با خوشحالی نگاهش کردم، از دفعه قبلی که دیده‌بودمش؛ شکسته‌تر شده‌بود. دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
- شنیدم فخریه خاتون باز غوغا کرده.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- تو آدم نشدی بچه؟ کی برگشتی؟
- یه روزی میشه برگشتم، گفتم بیام یه سری به سلطانم بزنم.
اخم‌هاش از هم باز شد و خندید که گوشه چشم‌هاش چروک شد.
- آفرین مادرجون، چی می‌خوری؟ غذا خوردی؟
- آره، خونه آذر غذا خوردم، شما چی درست کردید؟
با ناراحتی سرتکون داد و گله کرد:
- من قرمه سبزی درست کردم مادر، از وقتی تو رفتی یه دونه از این خیر ندیدها نیومده یه سر به این مادربزرگ پیرش بزنه.
لپش رو بوسیدم و گفتم:
- وا فخری جون کی به تو گفته پیر؟! ماشالله اندازه ده تا کشتی‌گیر زور بازو داری.
خندید و گفت:
- این‌قدر زبون نریز، وایستا برات فرنی بیارم، تو دوست داری.
دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- آخ‌جون! تو بشین من خودم میرم بر می‌دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
وقتی بلند شدم، به سر تا پام نگاهی کرد و گفت:
- پوست و استخون شدی! یه چند روز این‌جا باش خودم مثل شیر ورزت میدم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کجا پوست استخون شدم؟! ببین چه‌قدر گوشت دارم!
بعد به سمت خونه رفتم. خونه‌ش هنوزم‌ مثل قبل بود. فرش‌های قرمز و طاقچه‌هایی که با عکس‌های بچگی ما و بچه‌هاش پر شده‌بود. از توی یخچال فرنی برداشتم و نگاهی به همه‌ جای یخچال کردم؛ پر از خوراکی‌های خوشمزه‌بود، لبخندی زدم و گفتم:
- حتماً که شب این‌جا می‌مونم.
دو تا کاسه فرنی برداشتم و همراه با چای بیرون رفتم.
- بیا بشین تعریف کن، چی‌‌کارا کردی مادر؟
سینی رو روی تخت گذاشتم و گفتم:
- برنامه‌م رو که نگاه می‌کردی؟
اخمی کرد و گفت‌:
- آره مادرجون، چرا نگاه نکنم! کلی‌ هم بهت افتخار کردم.
دستی روی صورت چروکیدش کشیدم و گفتم:
- خب دیگه فخری‌جون! فدات‌بشم! اون برنامه رو تموم کردم. این‌جا بهم پیشنهاد کار شد گفتم چه بهتر! هم پیش خانوادم هستم و هم کار می‌کنم.
پاش رو روی تخت دراز کرد و گفت:
- آفرین مامان‌جون! فرنیت رو بخور.
فرنی رو برداشتم، قاشق زدم تا بخورم که مامان‌جون دستم رو نگه داشت و گفت:
- النگوهات کو؟!
یاخدا! نگاهی به دستم کردم و گفتم:
- مامان‌بزرگ خب سکته‌م دادی، راستش رو بگم؟
چشمی برام نازک کرد و با ناراحتی گفت:
- کادوهای مادربزرگت رو فروختی؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و با لحن قانع‌ کننده‌ای گفتم:
- خب مامانی‌‌جون تو اون رو مگه ندادی که هرجا دستم گیر بود بفروشم؟ خب سر پروژه اسپانسر نداشتم، پول کم داشتم مجبور شدم بفروشم.
کمی با چشم‌های تیز نگاهم کرد و گفت:
- باشه، خوب کاری کردی، فرنیت رو خوردی برات تو حیاط جا می‌ندازم؛ شب همین‌‌جا بخواب‌.
- باشه مامان‌جون.
مشغول خوردن فرنی شدم. مامان‌جون گرفته و ناراحت نشسته‌بود و شروع کرد به حرف زدن و گفت:
- لیلی تو که نیستی، من خیلی تنهام، این دین سوخته‌ها اصلاً نمیان بهم سر بزنن. نه از اولاد شانس آوردیم نه از نوه، وقتی خدابیامرز بابابزرگت زنده بود، من نیازی به اینا نداشتم. ولی افسوس، حیف که عمرش کفاف نداد من این‌جا تنها موندم.
ناراحتیش مثل تیری توی قلبم بود، لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- مادرجون حالا که من این‌جام، اصلاً غصه نخور.
بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
- میگم من نرم تک تک خونه‌ی بقیه، فردا یه مهمونی بگیریم همه‌م دعوت کنیم، نگران غذا و تدارک و این‌ها نباش.
با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
- خوبه مادر، خیلی وقته از این خونه صدای خوشحالی و شادی بلند نمیشه. زنگ بزن همه فردا صبح تا شب این‌جا دعوتن.
نگاهی به ساعت کردم هشت بود.
- الان زنگ می‌زنم.
اول به نوشین زنگ زدم تا به عمو و زن‌عمو بگه، بعد به امید زنگ زدم تا به عمه خبر بده. بعد به رها و رویا زنگ زدم، بعد به پوریا زنگ زدم تا به دایی بگه، به ابوالفضل زنگ‌ زدم تا به اون یکی دایی بگه، آخری هم به آذر و مامان زنگ‌زدم. همه‌م تعجب می‌کردن و می‌گفتن چی‌شده؟ چیزی شده؟ مامان‌بزرگ پشه‌بندی توی حیاط زد و جای خودش و من رو پهن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
- بیا مادر بخواب، برای فردا غذا رو چی‌کار می‌کنی؟
سرجام نشستم و گفتم:
- قراره نوشین و رها و رویا با مامان بیان کمک کنن، بخوابیم که فردا کار داریم.
کنار مامان بزرگ دراز کشیدم‌‌ و بغلش کردم. دستش رو گذاشت روی سرم و ناز کرد، کم‌کم با نوازش‌های مادربزرگ خوابم برد. صبح با صدای خروس‌ بیدار شدم؛ هوا این‌قدر خوب بود که حد نداشت‌. ساعت هشت صبح بود، مادربزرگ سرجاش نبود. آب حوض باز بود و نسیمی که می‌‌ا‌ومد مثل بهشت بود. سرجام چند دقیقه‌ای نشستم و خدا رو بابت این خونه و مامانبزرگ شکر کردم. از جام بلند شدم که دیدم مادربزرگ روی تخت نشسته و صبحونه می‌خوره و اشک می‌ریزه. نگران به سمتش رفتم.
- مامان‌بزرگ چی‌شده؟
وقتی دید نگرانم اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
_ دیشب بعد عمری با خیال راحت خوابیدم، همیشه با خودم می‌گم فخریه این بچه‌ها و نوه‌ها بهت سر نمی‌زنن، اگه یه شب تو خواب بمیری هم کسی نیست دفنت کنه.
ناراحت دستی روی صورتم کشیدم و پیشونیم رو ماساژ داد، به زور خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم، ولی با صدای بغضی گفتم:
- این چه حرفیه! خدانکنه مامان‌جون! همه‌ی ما دوست داریم! فقط این‌قدر که توی این زندگی بالا پایین و سختی هست یادشون میره بهت سر بزنن. اشک‌هات رو پاک کن مامانی، خودم مراقبت هستم.
بوسی روی گونش گذاشتم و گفتم:
- پس از این به بعد منم این‌جا با تو زندگی می‌کنم.
اخمی کرد و گفت:
- نمی‌خواد خودت رو مسئول من بدونی، خودت هزارجور مشکل داری. من از کسی توقعی ندارم، ولی فکره دیگه آدم با خودش میگه.
دستم‌ رو روی صورتش گذاشتم و اخم‌هاش رو با دست باز کردم.
- چه حرفیه مامان‌جون! وظیفمونه که بهت کمک کنیم. به هرحال منم دیگه با تو زندگی می‌کنم.
خندید و گفت:
- یکیشون مرام و معرفت تو رو نداره، بیا صبحونت رو بخور.
لبخندی زدم و گفتم:
- اول صورتم رو بشورم.
در دستشویی توی حیاط رو باز کردم، ماشاالله قصری بود. دستم رو توی حوض کردم و به صورتم آب زدم، نفسم از خنکیش بند اومد.
صورتم رو با حوله خشک کردم و روی تخت نشستم. با دیدن مربای بالنگ ذوق کردم و گفتم:
- چه‌قدر دلم برای این مرباهات تنگ شده‌بود.
مادربزرگ «نوش جانی» گفت و بلند شد.
- به مامانت زنگ زدم، گفت که می‌خواد سبزی پلو با ماهی درست کنه، همه خریدارم خودش میاره.
- چقدر خوب، پس منم دستی به سر و روی خونه بکشم.
- خونه تمیزه مادرجون! می‌دونی که من حساسم، تو لطف کن میوه‌ها رو توی حوض بشور.
سری تکون دادم و آخرین لقمه‌ی کره و مربا رو خوردم. از جام که بلند شدم زنگ سوت بلبلی خونه به صدا در اومد. از جام بلند شدم و دمپایی لا انگشتی‌ها رو پام کردم.
- اومدم.
در و که باز کردم با نوشین روبه‌رو شدم بوسی روی گونه‌م گذاشت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
- سلام، صبح توام بخیر.
از جلوی در کنار رفتم که اومد تو و سمت مادربزرگ رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
- سلام بر بهترین مادربزرگِ دنیا.
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:
- سلام مادر! خوبی؟
مشغول احوال‌پرسی شدن که رفتم داخل و با میوه‌ها برگشتم. رو به نوشین گفتم:
- لباس‌هات رو در بیار و بیا این میوه‌ها رو بشوریم.
نوشین باشه‌ای گفت و لباس‌هاش رو روی تخت گذاشت و اومد. میوه‌ها رو توی حوض انداختیم و مشغول شستنش شدیم. یه حس دهه پنجاهی درونم روشن شده‌بود، شستن میوه توی حوض بهترین تجربه زندگیم شد. زنگ در خورد و نوشین در رو باز کرد، مامان و زن‌عمو اومدن. پشت سرشون هم رها و رویا اومدن. مامان با دیدن من گفت:
- چرا مادربزرگت رو توی زحمت انداختی؟ خب خونه خودمون می‌گرفتی بچه.
تا خواستم جواب بدم مادربزرگ گفت:
- درحالت عادی که بهم سر نمی‌زنید، این دختر زنده باشه دوباره باعث شد که این خونه یکم شلوغ بشه، خودم بهش گفتم، خدابیامرز عموت که مرد تو هم دیگه نیومدی.
مامان ناراحت شد و گفت:
- حق دارید زن‌عمو، خیلی شرمندتم.
مامان بزرگ توی خونه رفت و گفت:
- اشکال نداره، بیاید ماهی و اینا رو آماده کنیم.
مامان و زن‌عمو داخل رفتن، رویا و رها اجاق گذاشتند و مشغول دم دادن برنج شدن. وسایل سالاد رو روی تخت گذاشتیم و با نوشین خردشون کردیم. ساعت دوازده بود که کارها تمام شد، زنگ در خورد و دایی و زندایی با کسری و پویا و پریا اومدن. با دیدن دایی و زندایی کلی گریه کردم و به کسری که رسید قاطی اشک‌هام لیخندی زدم، چشم‌های آبیش از فرط بغض قرمز شده‌بود ولی همچنان غد به من نگاه می‌کرد، بغلش کردم. در گوشم آروم گفت: ( خیلی بی‌معرفتی، دلم برات تنگ شده‌بود.) دوباره زنگ خورد که دایی محمد و ابوالفضل و زندایی بودن، دوباره بساط گریه و شکایت برپا شد. بعدش عمه کتایون با امید و محسن و شوهر عمه اومدن. احوال‌پرسی کردم و داشتم در رو می بستم که یکی در رو نگه داشت، عمو و نیایش خواهر نوشین اومدند و پشتشون آذر و رومینا و آترین بودن و بابا هم بود. عمو رو محکم بغل کردم که سرم رو بوسید. تازه در رو بسته بودم که دوباره زنگ در خورد و همه خندشون گرفت. رها گفت:
- آخریه باز کن، علی و اسماعیل اومدن.
در باز کردم و بعد سلام احوالپرسی وارد شدن، علی و اسماعیل شوهر رها و رویا بودن. در و برای هرکی باز می‌کردم از دیدن من تعجب می‌کرد به جز بچه‌ها که دیروز من رو دیده‌بودن. خوبیه خانواده ما این بود که چون مامان و بابام پسرعمو و دختر عمو بودن، خانواده و مادری و پدریم فرقی باهم نمی‌کرد و جمیعتاً زیادتر بودیم حیف که پدربزرگ و مادربزرگ مادریم فوت کرده‌بودن. کنار عمو فریدون نشستم که گفت:
- چه‌خبر عمو؟ دیگه بی‌خبر بر‌می‌گردی!
خندیدم و گفتم:
- کجاش بی‌خبره؟! ببینید براتون مهمونی گرفتم.
خندیدیم که عمه گفت:
- راست میگه دیگه ببین سبب خیر شد؛ ما هم تونستیم مامان‌‌جون رو ببینیم.
مامان‌جون اخمی کرد و گفت:
- حتما باید خبری باشه که به مامانتون سربزنین؟
عمو فریدون پیش دستی کرد و گفت:
_ چه حرفیه! ما که از خدامونه به‌خدا، ولی هر کی تو زندگی مشغله‌ای داره. بزرگ کردن این کره بزا و کنترل کردنشون خودش مشغله‌ایی.
یهو صدای همه جوونا در اومد، آذر گفت:
- عمو من که زن دارم مسئله‌ی من جداعه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
عمو خندید و گفت:
- آره عموجون تو دیگه از خط این مارمولکا جدا شدی.
با خنده به کشمکش بینشون نگاه می‌کردم و با دیدن چشم‌های خندون مادربزرگ انگار که جون تازه گرفتم. امید اعتراض کرد:
- عمو ما دیگه بزرگ شدیم.
زن داییم گفت:
- تو و این ابوالفضل لنگه همین، هیچ‌ وقت بزرگ نمی‌شید!
این حرف زن‌دایی باعث شد صدای ابوالفضل ساکت جمع هم دربیاد.
- مامان چرا به خودی می‌زنی! تو این جمع کسی که مسمتع آزاد هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه، لیلیه!
چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- من صلاحیتش رو دارم شما هنوز بزرگ نشدید.
محسن ضربه‌ای به کمرم زد و گفت:
- بچه‌جون همه این‌جا جز نوشین، پریا و نیایش از تو بزرگترن.
آذر بلند شد و گفت:
- الان زدی پشت خواهر من؟!
بعد پرید روی سر محسن و کشتی شروع شد.
سوسکی خودم رو کنار کشیدم که امید، ابوالفضل، پوریا و کسری هام پریدن، یه غلغله‌ای شد. پوریا خودش رو از زیر امید بیرون کشید و گفت:
- من تیر خوردم، شما ادامه بدید.
محسن هم داشت زیرزیرکی در می‌رفت که کسری از پاش کشید و گفت:
- بیا ببینم.
به هزار زور و زحمت، با داد مامان‌بزرگ از هم جدا شدن. محسن گفت:
- بفرما! می‌گفتید آذر خطش جداست! این خودش مسبب هرچی شره.
مامان گفت:
- جای آریا خالیه.
همه تأیید کردن و مادربزرگ گفت:
- صبح بهش زنگ‌ زدم کلی ناراحت شد که بدون اون جشن گرفتیم.
دایی یه‌ دفعه گفت‌:
- پس حالا که این‌طور شد، برگشتی به افتخار جوون‌ مردمون یه مهمونی خونه‌ی احسان می‌گیریم.
بابام خندید و گفت:
- چرا که نه پس جمعه همه خونه‌ی من.
مادربزرگ چشم‌هاش درخشید و گفت:
- ایشالله پیروزی آریا.
همه ایشالله‌ای گفتن. ناهار رو با کمک پسرا چیدیم و ظرف‌ها رو هم لب حوض گذاشتیم تا بشوریم تازه ظرف‌ها رو داخل حوض چیده بودم که کسری و پوریا از پشت منو گرفتن و توی حوضچه انداختن. جیغی زدم و سرمای آب تا مغز استخونم رفت. نوشین و رها هم اون دوتا هل دادن که کنار من افتادن. منم نامردی نکردم، پام رو آوردم بالا و کوبیدم توی کمر پوریا و یکیم پشت گردن کسری زدم. به زور با لباس‌هایی که دو کیلو شده‌بود از حوض بیرون اومدم. مامان بزرگ با دیدن من داد زد:
- خیر ندیدها چی‌کار می‌کنید؟! حوضچه‌م رو خراب نکنید!
با قیافه‌های جمع شده؛ سه تایی باکسری و پوریا به هم نگاه کردیم. با افسوس گفتم:
- ممنون مامان‌جون، ما حالمون خوبه.
مامان جونم داد زد:
- از نیش‌های شلتون مشخصه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
از کمد آقاجون یه پیژامه‌ی چهارخونه با پیراهن مردونه‌پوشیدم و یه دست لباسم به کسری و پوریا دادم، همین که وارد پذیرایی شدم، همه خندیدن. بابا با خنده و شوخی گفت:
- این گدا کیه؟
نوشین با دیدن من کم مونده‌بود که از خنده محسن رو گاز بگیره. با خنده بقیه منم خندم گرفت، با آهی گفتم:
- هی خدا! من از بیگانه هرگز ننالم.
رفتم بیرون و با بقیه مشغول شستن ظرف‌ها شدیم. دست‌هام رو خشک کردم و با رها وارد خونه شدیم. امید گفت:
- بیاید پانتومیم بازی کنیم.
همه جمع هم موافقت کردن. داشتیم با تعجب به ادا و اطوارهای عمو فریدون نگاه می‌کردیم که پریا گفت:
- بابا خب ماهیه دیگه، شما هم هیچی بلد نیستید!
همه با تعجب به سمت پریا برگشتیم که سر تأسفی تکون داد. عمو خندید و گفت:
- افرین دایی جون.
انقدر خندیده‌بودیم که دیگه دل درد گرفته‌بودیم.
کسری کنارم نشست و گفت:
- دخترخاله عوضیه من، دلم‌ برات تنگ شده‌بود.
محکم‌ بغلم کرد که پوریا اشاره کرد و گفت:
- هندیش نکن.
برای شام شب هم قرار بود که مردها توی حیاط کباب درست کنن. ساعت پنج بود که بساط ادویه کردن مرغ پهن شد و هرکدوم از مردها یه نظر متخصصانه‌ای می‌دادن. فقط خدا می‌دونه قراره چه‌طوری مسموم‌ بشیم! بالاخره رضایت دادن و توی مزه خوابوندن. آذر و ابوالفضل از توی انبار زیرزمین توپ به دست بیرون اومدن.
- بیاید وسطی بازی کنیم.
یارکشی کردیم و ما وسط افتادیم. من و آذر، رومینا، پوریا، کسری و اسماعیل با نیایش که نخودی گروه ما بود هم گروه شدیم. ابوالفصل، علی، رها، رویا، نوشین با محسن و پریا که نخودیشون بود یه گروه شدند. اول از همه رومینا خورد و رفت بیرون، بعد کسری و بعد اسماعیل منو آذر و پوریا داشتیم با تمام قوا مقاومت می‌کردیم. آذر هم رفت بیرون و من و پوریا موندیم. اونام نامردی نمی‌کردن و محکم‌تر می‌زدن. مثل مرغ بپر بپر می‌کردم که توپ به پوریا هم خورد و بعدشم یکی محکم تو شکم من خورد. پوریا خودش رو به مارمولک بازی زده‌بود، ولی قانعش کردیم که بیا بابا نوبت اوناس که وسط باشن. داشتم توپ رو پرت می‌کردم که بابام و دایی اومدن و با زور نشوندنمون و گفتن می‌خوان منقل رو درست کنن. همه ضدحال خورده روی تخت نشستیم. ساعت هفت شده‌بود و ما هرکدوم یک وری مشغول بودیم، رها و رویا درمورد و کار و خونه داری و شوهرداری حرف می‌زدن و گله می‌کردن منم به حرفاشون گوش می‌دادم. زنگ‌ در خورد که همه با تعجب بهم خیره شدیم. بابا و دایی و عمو و پسرا که بالای منتقل ایستاده‌بودن هم با تعجب به ما نگاه کردند. مامان بزرگ اومد توی حیاط و گفت:
- چرا همدیگه و نگاه می‌کنید؟! باز کنید دیگه شاید همساده‌اس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
آذر دست جنبوند و در رو باز کرد، در که تا آخر باز شد، همه از جا پریدیم. کم‌کم تعجب به اخم تبدیل شد، عمو فرزین و زن‌عمو و فرهاد هم با تعجب به ما نگاه می‌کردند.
عمو فرزین گفت:
- مثل این‌که بد موقع مزاحم شدیم! بریم فردا میایم.
مامان‌بزرگ داد زد:
- کجا؟! بیا تو ببینم!
زن‌عمو نگاه با اخمی به ما که منتظر و با اخم نگاهشون می‌کردیم کرد و گفت‌:
- مهمون داری عزیز، ماهم‌ مزاحم نمی‌شیم.
مامان‌بزرگ دمپایی پا کرد. به بابا و عمو نگاه کردم که خودشون رو مشغول منقل کردن.
کم‌کم همه رو برگردوندن که مامان بزرگ گفت:
- بیاین تو ببینم، شماهم عضو خانواده‌اید!
نوشین کنار من ایستاد و گفت‌:
- اینا مگه آمریکا نبودن؟! این‌جا چی‌کار می‌کنن؟!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چه می‌دونم!
عمو و خانوادش به اصرار مامان‌بزرگ داخل اومدن. مامان بزرگ به ما نگاه کرد و گفت:
- به چی زل زدید؟
ناچار جلو رفتیم، با عمو دست دادم، موهاش سفید شده‌بود و چشم‌های آبیش کم سو بود. گفت:
- چه‌قدر بزرگ‌ شدی عمو!
نگاهی به بابا انداختم و لبخندی زدم.
- ممنون.
با زن‌عمو هم دست دادم که گفت:
- لیلی جون ماشاالله خوشگل شدی!
تشکر کردم و به فرهاد که رسید، از دور با اخم سلام دادم. هنوز هم مثل یه باری که تو بچگی دیده‌بودمش، شرارت توی چشم‌هاش بی‌داد می‌کرد. چشم‌های آبیش روی صورتم در چرخش بود.
- سلام پسرعمو.
لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.
- سلام دختر عمو!
چشمی نازک کردم و به اجبار دستش رو گرفتم، هنوزم پرو و رومخ بود! بقیه هم باهاشون دست دادن و جمع خیلی معذب کننده‌بود! عمه با دیدن عمو بغلش کرد و گفت:
- وای داداش، چه سوپرایز قشنگی!
تنها کسی که از دیدن خانواده عمو خوشحال بود، عمه بود. همه هاج و واج ایستاده‌بودن و خیلی معذب شده‌بودیم. مادربزرگ گفت‌:
- داشتید جوجه می‌زدید، برید دیگه.
دوباره همه مشغول کار خودشون شدن.
نوشین کنارم توی آشپزخونه ایستاد و گفت‌:
- بلای جونمون اومد.
با دستم محکم لبه‌ی کابینت رو فشار دادم و گفت:
- نمی‌تونم مادربزرگ رو سرزنش کنم! به هرحال پاره تنشه، ولی کاش وقتی ما این‌جا هستیم می‌ذاشت که بره.
رویا با توپ پر اومد و گفت:
_ به من میگه هنوزم مثل قبلی، لاغر نشدی!
با نوشین نگاهی بهم کردیم و خندیدیم. رویا با ناراحتی سینی رو روی کانتر گذاشت و گفت:
- بابا این زن اصلاً من رو ندیده‌بود، که بخواد الان نظر بده!
این‌دفعه با شدت بیشتری خندیدیم، که با حرص بیرون رفت. اون رفت، رها با توپ‌ پر‌ اومد. نوشین با خنده گفت:
- چیه؟ لابد به توام گفته چاق نشدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
- کاش این رو می‌گفت! گفت وای باورم نمیشه؛ دختر ازدواج کردی؟! کی تو رو گرفته؟!
ابروهام بالا پرید و گفتم:
- دیگه خیلی داره حرف می‌زنه!
خواستم برم تو پذیرایی، یکم حالش رو بگیرم که نوشین و رها از بازوهام گرفتن. رها با ترس گفت:
- ولش کن بابا! رابطته‌ت رو با مادربزرگ خراب نکن! خودم می‌تونستم تو دهنش بزنم.
سعی کردم دستم رو دربیارم که نوشین گفت:
- بابا نهایتاً یه هفته این‌جاست، حال مادربزرگ بد می‌شه ها!
دستم رو کشیدم و سرجام ایستادم.
- فقط به خاطر مادربزرگ.
زن‌عمو وارد آشپزخونه‌ شد و گفت:
_ چرا عین سیخ وایسادید؟! بیاید بشینید پیش بقیه.
باشه‌ای گفتم و قبل اون دوتا از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار مامان نشستم و به بالشت تکیه‌دادم.
زن‌ عمو فرزین نگاهی به من کرد و گفت:
- چه‌خبر عزیزم؟
ابروهام رو بالا انداختم و با جدیت تو چشم‌های آبیش زل زدم، چهره اروپایی و موهای طلاییش می‌درخشید؛ گفتم:
- سلامتی.
دلم می‌خواست برگردم سمت عمو و ازش بپرسم.
- واسه چیه این زن هم خودت و دق دادی هم بابابزرگ رو؟!
برگشتم سمت عمو فرزین که لبخندی زد و گفت:
- برنامت رو دنبال می‌کردم، آفرین بهت!
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- ممنونم.
عمه گفت:
- تو دخترای ما، لیلی خیلی عزیز و متفاوته!
با ابروهای بالا پریده به سمت عمه برگشتم، اخه چه نیازی به تعریف کردنه؟! عمه ادامه داد:
- رها و رویا هر دو تا رفتن پزشکی، نوشین هم پرستار شده، اما وقتی به لیلی گفتیم باید شغل خانوادگی رو ادامه‌ بدی، انگار بهش گفتیم برو بمیر!
زن‌ِ عمو فرزین سریع پرسید:
- جدی؟! چرا خب؟! اخه تا جایی که می‌دونم همه‌تون دکترین! بیمارستانم مال خودتونه.
بابا پیش دستی کرد و گفت:
- درسته، اما همونطور که آبجی گفت، لیلی متفاوته.
با اخم نگاهی به جمع کردم و گفتم:
- انقدر نگید متفاوته، احساس استثنائی بودن بهم دست می‌ده! من فقط آرزوم چیز دیگه‌ای بود.
پوریا خندید و گفت:
- عزیزم تو استثنائی هستی!
هنوز حرفش تموم نشده‌بود، که آذر یکی زد پشت گردنش و گفت:
- با لیلی بودی؟!
پوریا پشت گردنش رو مالید، پاشد کنار عمه نشست، رو به بابا گفت:
- دایی این پسرت خیلی وحشیه! بابا دو کلوم می‌‌خوام نظر بدم.
همه خندیدن، پوریا ادامه داد:
- آره داشتم می‌گفتم، لیلی خوده کلمه متفاوته، این دختر خودش یه پا مرده!
بعد به نوشین اشاره کرد و گفت:
- اما اینم دست کمی از لیلی نداره. عمو فریدون تا می‌تونی نوشین رو از لیلی دور نگه‌دار، یهو دیدی دخترت پسر شد!
با ابروهای بالا رفته به نطق کردنش نگاه می‌کردم. نوشین گفت:
_ این حجم از چرت و پرت رو از کجات درمیاری؟ حالا منم بگم چه کارایی واسه... .
هنوز حرفش تموم نشده‌بود که کسری و امید دوتایی دهنش رو گرفتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
پوریا با خنده گفت:
- این خائن رو ببرید.
با خنده به این بازار شام نگاه می‌کردم. بقیه که شکمشون رو نگه داشته بودن و می‌خندیدن.
مردا بلند شدن، بابا رو به عمو فرزین گفت:
- اگه دوست‌ داری بیا تو حیاط ،کباب درست می‌کنیم.
عمو‌ هم از خداش بود، پاشد رفت. خانم‌ها هم به آشپزخونه‌ رفتن .‌فقط من و بچه‌ها موندیم. نوشین توی گوشم گفت:
- شیطونه میگه پاشو چشم‌هاش رو از کاسه دربیار.
برگشتم که دیدم مثل گرگ به سمت ما دندون تیز کرده.‌ پوزخندی زدم که فرهاد خطاب به من گفت:
- چخبر دختر عمو؟
چشمی چرخوندم و گفتم:
- سلامتی.
دوباره پرسید.
- کارا چه‌طوره؟
مستقیم توی چشم‌هاش با جدیت زل زدم و گفتم:
- خوبه.
انتظار داشتم بیخیال صحبت بشه، اما گفت:
- اینقدر هم وابسته کار بودن خوب نیست، یهو دیدی شوهرت دیگه نذاشت کار کنی!
قبل این‌که من چهارتا درشت بارش کنم، نوشین گفت:
- مگه هنوز همچین عقب مونده‌هایی وجود دارن؟
پوزخندی بهش زدم که کم نیاورد و گفت‌:
- بالاخره این‌جا آمریکا نیست و ایرانه!
نگاهم به آذر کبود شده افتاد و خیلی رک و صریح تو صورتش گفتم:
- الان داری پز آمریکا رو به ما میدی؟! دوران قاجار نیست منم دختری نیستم که فرمان بگیرم.
به آذر که عصبی شده‌بود، اشاره کردم و گفتم‌:
- اینم شلغم نیست. یه حرف من کافیه تا دهن همه رو پاره کنه.
آذر نیشخندی زد و این‌دفعه فرهاد دهنش رو بست. امید هم با کلافگی گفت:
- هرکدوم از این دخترا کافیه اشاره کنن، دسته جمعی براشون قتل می‌کنیم.
بقیه‌ پسرا هم تأیید کردن. پوزخندی به فرهاد زدم و صورتم رو سمت دخترا چرخوندم. دیگه حرفی رد و بدل نشد. شام خوردیم و همه کم‌کم داشتن می‌رفتن. محسن و ابوالفضل ایستادن و محسن گفت:
- بچه‌ها بیاید.
هممون دورشون جمع شدیم که محسن گفت:
- نظرتونه امشب این‌جا چادر بزنیم، بخوابیم؟
آذر گفت:
- من باید برم عیالم و بچم هستن؛ آترین تازه خوب شده.
رها و رویا هم گفتن که فردا شیفت دارن و با شوهراشون رفتن. کسری و پوریا تأیید کردن و امیدم گفت که هست. نگاهی به من و نوشین کردن که گفتم:
- باید یه مشورتی با مامان بکنم.
دنبال مامان گشتم، جلوی در با بابا ایستاده‌بود.
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.
- بچه‌ها این‌جا شب می‌مونن، بنظرت منم بمونم؟ به خاطر عمو اینا میگم.
بابا که داشت گوش می‌داد، گفت:
- دخترم تو نیازی به مشورت و تأیید نداری، وقتی مثل شیر بزرگت کردم.
به مامان نگاه کردم که تأیید کرد و گفت:
- بمون، بهت خوش می‌گذره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,407
3,502
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- باشه پس، فعلاً شب بخیر.
برگشتم پیش بقیه و گفتم:
- منم هستم، بیاید وسایل پشه بند رو بیاریم.
مادربزرگ به سمتمون اومد و گفت:
- نرفتید شماها؟!
امید خودش رو لوس کرد و گفت:
- وا فخریه‌جون، داری بیرونمون می‌کنی؟ زشته به‌خدا.
مادربزرگ خندید و گفت‌:
- حرف دهنم نذار بچه!
پوریا گفت:
- فخریه خانم‌ با اجازتون ما شب همین‌جا تو پشه بند بخوابیم؟
مادربزرگ با خوشحالی قبول کرد و گفت:
- من که از خدامه مادر. بمونید نور و نمک خونم شمایید.
فرهادم به سمت ما اومد که مادربزرگ گفت:
- فرهادم پیش شما بخوابه.
ابوالفضل سریع گفت:
- مادربزرگ فرهاد! پسر آمریکایی رو تو حیاط تو پشه بند می‌خوابونی؟! خیلی زشته، عادت نداره اذیت میشه.
فرهاد از تیکه ابوالفضل سرخ شد و ما از خنده قرمز شده‌بودیم. قبل این‌که فرهاد دهن باز کنه، مادربزرگ دستش رو گرفت و گفت‌:
- راست می‌گه مادر، بیا تو روی تخت بخواب.
با فرهاد به سمت خونه رفتن. اولین نفر از خنده ترکیدم‌ که محسن گفت:
- خوبش شد، پسره‌ی نچسب!
با نوشین رفتیم و پشه‌بندا رو آوردیم و با کمک پسرا وصلش کردیم به درخت‌ها تا وایسته‌. رخت و متکا آوردیم و پهن کردیم. پوریا با یه عالمه برگه توی دستش اومد و گفت:
- بیاید اسم فامیل بازی کنیم.
سرم‌ رو زیر پتو کردم و گفتم:
- شرمندتم من صبح زود پاشدم؛ خیلیم خستم، شبتون بخیر رفقا.
نوشین هم کنار من دراز کشید و گفت:
- منم همین‌طور، شب بخیر.
پسرا کلی غر زدن، ولی اونا هم کم‌کم ساکت شدن و خوابیدن .‌صبح با تابش نور آفتاب بیدار شدم و صورتم رو توی حوض شستم. ساعت هفت صبح بود، پسرا همه رفته‌بودن به جز پوریا که خواب بود. رفتم توی آشپزخونه که دیدم مادبزرگم بیداره.
- صبح بخیر فخریه بانو!
لبخندی زد و گفت:
- صبح بخیر مادر، بیا صبحونه بخور. سروصدا نکن بقیه رو بیدار نکنی.
سر تکون دادم و گفتم‌:
- من صبحانم رو بخورم میرم، کار اداری دارم.
مادربزرگ باشه‌ای گفت و رفت. صبحونم رو خوردم و لباسام رو پوشیدم و سمت خونه خودم راه افتادم. خیابونا تقریباً خلوت بود، سریع به خونه رسیدم. دوش گرفتم و کت و شلوار کوتاه شکلاتی پوشیدم. روسری کوتاهِ کرم‌رنگ سر کردم و موهام رو باز گذاشتم و کمی آرایش کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین