- Dec
- 6,904
- 15,671
- مدالها
- 11
در حالی که صورتش از عصبانیت رو به قرمزی میزد گفت با تن صدای بلندی گفت:
- من دیونه شدم یا تو؟ اینجا کجاست؟
اخمی کردم و حالا که درست سرجام ایستاده بودم و و موهام رو مرتب میکردم گفتم:
- خودم چند روزه اینجام اگه میدونستم چه جائیه الان اینجا نبودم، همهی دوستهام اون تو گیر کردن... .
و با دست راستم به اون سمت دیوار اشاره کردم و ادامه دادم:
- هیچکس نمیتونه از اینجا بره بیرون یا باید این بازی رو برنده بشی و یا اگرم نمیخوای و میخوای بری برو، اما اینکه از گشنگی یه جا تلف شدی و خوراک حیوونای اينجا شدی به من ربطی نداره.
قبل اینکه حرف دیگهای بزنم و نگاه دیگهای به اون صورتش که حالا کمی از قرمزيش کم شده بود انداختم و به سمت دیوار شکافته شده حرکت کردم، تنها سه، چهار قدم فاصله داشتم که صدا زنانهای از پشت سرم باعث شد تا سرجام متوقف بشم و به عقب برگردم.
صدای زنی بود که موهای مشکی و فرفریش کمی تو صورتش ریخته بود و با اون چشمهای عسلیش به من خیره شده بود.
- اگه بریم اون تو چی؟ باز هم قراره اینطوری دور خودمون هی بچرخیم؟
خودم هم نميدونستم، اگه اونجا هم مثل اینجا اینطوری باشه چی؟
با یادآوری اینکه اون طرف غذا هست سریع گفتم:
- هر چی باشه از اينجا بهتره، مگه نشنیدی؟ گفت که تا اون دو ماه غذا برامون میارن اما باید راه خروج رو پیدا کنیم.
زن در حالی که نگاهش رو از من میگرفت و به اون پسر بچه نگاه میکرد، زمزمهی نامفهومی کرد و بعد دست پسر بچه رو گرفت و درحالی که چند قدم به سمت من برمیداشت گفت:
- خدایا به امید خودت.
-
- من دیونه شدم یا تو؟ اینجا کجاست؟
اخمی کردم و حالا که درست سرجام ایستاده بودم و و موهام رو مرتب میکردم گفتم:
- خودم چند روزه اینجام اگه میدونستم چه جائیه الان اینجا نبودم، همهی دوستهام اون تو گیر کردن... .
و با دست راستم به اون سمت دیوار اشاره کردم و ادامه دادم:
- هیچکس نمیتونه از اینجا بره بیرون یا باید این بازی رو برنده بشی و یا اگرم نمیخوای و میخوای بری برو، اما اینکه از گشنگی یه جا تلف شدی و خوراک حیوونای اينجا شدی به من ربطی نداره.
قبل اینکه حرف دیگهای بزنم و نگاه دیگهای به اون صورتش که حالا کمی از قرمزيش کم شده بود انداختم و به سمت دیوار شکافته شده حرکت کردم، تنها سه، چهار قدم فاصله داشتم که صدا زنانهای از پشت سرم باعث شد تا سرجام متوقف بشم و به عقب برگردم.
صدای زنی بود که موهای مشکی و فرفریش کمی تو صورتش ریخته بود و با اون چشمهای عسلیش به من خیره شده بود.
- اگه بریم اون تو چی؟ باز هم قراره اینطوری دور خودمون هی بچرخیم؟
خودم هم نميدونستم، اگه اونجا هم مثل اینجا اینطوری باشه چی؟
با یادآوری اینکه اون طرف غذا هست سریع گفتم:
- هر چی باشه از اينجا بهتره، مگه نشنیدی؟ گفت که تا اون دو ماه غذا برامون میارن اما باید راه خروج رو پیدا کنیم.
زن در حالی که نگاهش رو از من میگرفت و به اون پسر بچه نگاه میکرد، زمزمهی نامفهومی کرد و بعد دست پسر بچه رو گرفت و درحالی که چند قدم به سمت من برمیداشت گفت:
- خدایا به امید خودت.
-