جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جانای یار] اثر«زهرا بهمنی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zahra.bm با نام [جانای یار] اثر«زهرا بهمنی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,547 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جانای یار] اثر«زهرا بهمنی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Zahra.bm
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت هفتم*

سرم رو چسبوندم به در تا مکالماتشون رو بشنوم.
- ریحان خودم هم می‌دونم که قفل شده کلید یدک رو برو بیار، برو!
دوباره صدام رو ترسیده کردم و گفتم:
- جاوید چیشد؟ چرا در باز نمیشه؟!
کلافگیش رو حس می‌کردم حتی حاضرم قسم بخورم الان داره دور خودش می‌چرخه، همیشه تو این مواقع این تنها کارشه.
- قفل شده جانا، الان ریحان کلید رو میاره.
چند ضربه کوبیدم به در و با صدای بلند‌تری گفتم:
- قفل شده؟ کی قفل کرده هان؟ آخه کی تو این خونه بامن دشمنی داره که بیاد در رو روی من قفل کنه؟!
اون هم مثل من صداش رو بالا برد و درجوابم گفت:
- کم جیغ- جیغ کن دختر، الان در باز میشه و من می‌دونم باتو صبرکن فقط!
حق به جانب دست به کمر شدم و با نفس کامل گفتم:
- چی؟ می‌دونی و با من؟ زر عالی مستدام برادر، در اصل من می‌دونم با تو، آخه جز تو کی باید این در رو قفل کرده باشه هان؟!
زیاده روی کردم ولی خب این کار منه، برای رو نشدن دستم، دست به هرکاری می‌زدم؛ در ضمن من تمام این کار هارو برای کمک کردن و خلاص شدن از باتلاقی که توش افتاده انجام میدم وگرنه...
وجدان: تو رو سننه، این رو می‌خواستی بگی؟!
دقیقا همینطوره عزیزم، دقیقا!
- چرا چرت و پرت میگی جانا؟ آخه من چرا باید در اتاق خودم رو روی تو قفل کنم؟ مگه مرض دارم؟!
با خیالت راحت تکیه به در دادم و همونطور که به ناخن‌های نیمه بلند لاک زده‌ام نگاه می‌کردم جواب دادم:
- داشتن هرنوع مرضی در تو امکان داره، چیز عجیبی نیست.
یعنی قشنگ حرصی شدنش رو حس می‌کردم و از پشت در قیافه سرخ شده‌اش رو تصور می‌کردم و ریز می‌خندیدم. چرخش کلید تو قفل در رو که حس کردم از در فاصله گرفتم، وقتی باز شد چهره جاویدی که دست به سی*ن*ه خیره من بود، نمایان شد.
لباسم رو صاف کردم و من هم دست به سی*ن*ه زوم چشم‌هاش شدم.
- تو، توی اتاق من چیکار می‌کردی؟!
تو اتاقش چیکار می‌کردم؟ اصلا دلم نمی‌خواد دروغ بگم، اصلا موظف توضیح دادن به این آقا هم نیستم ولی خب...
هرچه بادا باد!
از تو جیب شلوارم جعبه شیک مخملی به رنگ آب نفتی رو بیرون کشیدم، بردم و تخت سی*ن*ه‌اش کوبیدم. حالت دلخور و کمی عصبی به خودم گرفتم و گفتم:
- فقط خواستم خوشحالت کنم، همین!
و سریع پشتم رو بهش کردم و راهی اتاقم شدم، همونطور که به سمت اتاقم می‌رفتم لبخند مرموزی روی لب‌هام نقش بست.
وجدان: مارموزی تو نه مرموز!
حالا هرچی که هستم، ایول دارم که بی نصیب از اتاقش خارج نشدم و حداقل اون کادوی کوچیک به دردم خورد، خوشحالم از خریدنش.
***
برای امشب تیپ سفید- صورتی زده بودم؛ عاشق رنگ‌ها بودم و تنها از توشون یکی رو خاص تر به چشم می‌دیدم، اون هم سبز بود. رژلب‌مات صورتیم رو روی لب های گوشتیم کشیدم و زوم خط چشم گربه ای که کشیده بودم، شدم.
- این حجم از بی عیب بودن، واقعا تعجب داره نه کجی، نه کمرنگی، نه بلندی و نه کوتاه خب الان من ضعف کنم برات؟!
همینطور جلوی آینه با خودم لاو می‌ترکوندم که...
تق، تق! از تو آینه به در اتاقم چشم دوختم که توسط برادر جاسوس باز شد. بچه‌ام سر به زیر وارد اتاق شد و وقتی سرش رو بلند کرد سرتا پام رو نظارگر شد؛ لبخند کوچیکی کنج لب هاش جا خوش کرد.
به خودم اومدم، چهره دلخوری گرفتم و سرد پرسیدم:
- چیزی شده؟!
نزدیکم شد و با استایل خاصی به میز توالتم دست به سی*ن*ه تکیه زد.
- برای اومدن به اتاق خواهرم باید چیزی شده باشه؟!
دلم می‌خواست که تابع خودش لبخند صورتی تحویلش بدم ولی این تنها خواسته دل بود و فعلا در این موقع عقل باید حکم می‌‌کرد. براشم رو تو رژگونه ای زدم و آروم روی گونه هام کشیدم.
- جانا من...
در رژگونه رو محکم بستم و به سمتش برگشتم، حالت طلبکارانه‌ای به خودم گرفتم و گفتم:
- تو چی؟ جاوید من فقط اومدم که دیشب رو از دلت دربیارم، من همش سعی در این دارم که رابطمون رو محکم کنم ولی تو همیشه از من، منی که خواهرتم دوری می‌کنی.
دستش رو تو دستم گرفتم، شاید چهره‌ام از روی نقشه تو سرم تغییر حالت داده باشه ولی تک به تک جمله‌هایی که به زبون میاوردم، کاملا دلی و امر واقعی بودند.
- ما باهم قد کشیدیم، باهم کلمات رو بیان کردیم و حتی، حتی برای هم پدر و مادر شدیم جاوید، تو هرچقدر که می‌خوای این امر تلخ زندگیمون رو با خوردن و رفتن از خودت دور می‌کنی ولی من چی؟ تاحالا به این فکر کردی که جانا چطور باید تحمل کنه؟ نه!
دستش رو رها کردم و دوباره به سمت آینه برگشتم، تلخ تر حرفم رو کامل کردم:
- حالا که تو نمی‌خوای، من هم دیگه تلاشی برای نزدیک شدنمون نمی‌کنم.
انگار که بهانه‌ای پیدا کرده بودم برای گفتن حرف هایی که تو دلم انباشته شده بودن، بالاخره موقعیت برای گفته شدن حرف های چند ساله‌ام فراهم شده بود.
یکهو دست‌هاش هاله شونه‌هام شدن و من رو به سمت خودش برگردوند؛ غرق چشم‌های پراز درد هم شدیم، آخه حال بد من رو کی می‌تونست جز اونی که خودش هم غرقش شده بود، درک کنه؟!

- جاوید من جز تو کسی رو ندارم، فقط می‌خوام حالت رو خوب کنم همین!
دست‌هاش هاله گونه‌هام شدن و پیشونی هامون باهم پیوند خوردند.
- تو این دنیا تو تنها کسی هستی که دارم جانا، هرگز ولت نمی‌کنم هرگز!

سرم رو روی سی*ن*ه اش گذاشت و محکم دست‌هاش رو رو دورم حلقه کرد. کاش زمان همینجا مکث می‌کرد، کاش ثانیه ای هم جلو نمی‌رفت، آخه من چطور به دنیا بفهمونم که بدون این جاسوس هیچم، هیچ!
 
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت هشتم*

از هم جدا شدیم، چشم‌های اشکیش رو با همون لبخند صورتی که دلم می‌خواست، پاک کردم.
- نظرت راجب بازیگر شدن تو هند چیه؟ والا به خدا جواب میده!
تک خنده‌ای کرد و بینیم رو آروم کشید.
- کجا میری؟ می‌خوای برسو...
صدای زنگ گوشیم اجازه ادامه دادن بهش نداد، کیارش تک انداخته بود که تو پارکینگ منتظرمه، گوشی تو دید جاوید بود، مثل اینکه متوجه شده بود چون گفت:
- جون بابا!
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- اومده خونه عمه‌اش، خب؟ توروخدا یک بار هم که شده اونوری فکرنکن!
کیفم رو برداشتم، با صدایی که خنده توش موج می‌زد گفت:
- تو مطمئنی که فقط اومده دیدار عمه‌اش، والا من که اینطور فکر نمی‌کنم.
به سمت در خروجی اتاقم رفتم و جواب دادم:
- تو هرجور دوست داری می‌تونی فکر کنی، ولی مهم اینه که من چی فکر می‌کنم، بای!
چشمکی بهش چهره خندونش زدم و از اتاق خارج شدم. پله هارو دوتا یکی طی کردم و خواستم به سمت در برم که...
- فردا برای نهار خونه نباش، دوست‌هام می‌خوان بیان!

برگشتم سمتش و به استایل خونسردش چشم دوختم، روی مبل تک نفره نشسته بود و مشغول سوهات کشیدن به ناخن‌هاش بود. خواستم جوابش رو بدم که صدای جاوید رو از پشت سرم شنیدم.
- در اصل ماهم خونه نیستیم.
به سمتش برگشتم که شالم رو مرتب کرد و ادامه داد:
- میریم پیکنیک!
دندون هام از ذوق نمایان شدن، من عاشق طبیعت بودم و اون...
چشمکی زد و با چشم به در اشاره کرد که یعنی برم، با همون لبخند قدمی برداشتم و از خونه خارج شدم. دکمه آسانسور رو زدم تا بالا بیاد، هنوزهم لبخند روی لب هام قصد محو شدن نداشتن. کاش جاوید همیشه اینطور باشه!
وجدان: والا دروغ ندیده بودیم سبب خیر بشه، که اون هم دیدیم.

خب حالا توهم، این دروغ هم برای خوبی خودشه من باید بفهمم چی و کی داره اذیتش می‌کنه باید فکرش رو راحت کنم، هرچه زودتر باید سراز قضیه بچه دربیارم، امشب هم نشد شماره شهیاد رو بردارم باید یک فکر دیگه ای براش کنم.
آسانسور بالا اومد و لطف کرد، من رو تا پایین حمل کرد. تو پارکینگ با چشم دنبال کیارش می‌گشتم وقتی دیدمش کمی از لبخندم رو محو کردم و به سمتش رفتم، تو راه آدرس خونه شهیاد جلو چشم‌هام نقش بست.

سریع نگاهم رو به ساعت ماشین دوختم، کار این ساعت رو نباید به دوساعت بعد انداخت، ولی کیارش رو چه کنم؟ فکرکن جانا، فکرکن!
وجدان: اون ساعت نیست، امروزه.
امروزه؟ چی امروزه؟ وای وجدان توروخدا من چی میگم، تو چی میگی؟ امروز هیچ روزی نیست، یعنی هیچ روزی، امروز نیست، امروز مثل دیروز نیست، هیچ روزی مثل امروز نیست، چی گفتم؟!
وجدان: من دیگه حرفی ندارم.
نباید هم داشته باشی شعر به این قشنگی برات گفتم، قشنگ برو تو فکرش ارتقاش بده شاید شاعری چیزی شدیم، همین‌طور که با خودم کلنجار می‌رفتم، فکری به سرم زد. نیم نگاهی به کیارش انداختم و یکهو گفتم:
- نگه دار، نگه دار!
بنده خدا با ترس سریع ماشین رو کنار کشید و ترمز کرد؛ با چشم‌های گرد شده به منه خونسرد چشم دوخت.
- آی کیارش دیدی چیشد؟ نیاوردمش.
کیارش هنگ کرده سری به طرفین تکون داد و پرسید:
- کی رو نیاوردی؟!
خودم رو هول کرده نشون دادم و نقابی روی چهره شیطانی و مرمو..مارموزم، قابل توجه وجدان جانمان، مارموزم گذاشتم.
- کی نه چی، چیزم رو جا گذاشتم، گوشیم.
کیارش نفس راحتی کشید و با لبخند جذابش نگاهم کرد.
- دخترخوب اینکه چیزی نیست الان دور میزنم میری میاریش.
دست که به فرمون گذاشت چشم‌هام گرد شدن، با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- نه، نه وایسا!
به جون جاوید این الان فکر می‌کنه من خلی، چلی چیزی هستم. آخ جاوید ببین من رو می‌تونی از چشم بندازی یا نه!
- یعنی تو چیز کن، تو برو بچه ها منتظرن به هرحال، من هم سریع میام اصلا نگران نباش!
خواست مخالفتی کنه که دستم رو روی دستش گذاشتم و ادامه دادم:
- زود میام، اینطور دیر میشه برو!

چشم‌هاش زوم دست‌هامون شده بود که سریع دستم رو عقب کشیدم و《فعلا》ی گفتم، از ماشینش پیاده شدم و کنار خیابون دستی برای تاکسی تکون دادم که خداروشکر نگه داشت، دستی برای کیارش تکون دادم و سوار شدم.
- سلام عمو جون خسته نباشی!
راننده که مردی میانسال بود با خوش برخوردی جوابم رو داد.
- لطفا به این آدرسی که میگم برید، فقط سریع لطفا!
شروع کردم به آدرس دادن که خداروشکر گفت راهش رو خوب بلده و ترافیک آنچنانی اون مسیر نداره. گوشیم رو از تو کیف بیرون کشیدم و شماره افسون رو گرفتم.
- های جونی!
همونطور که نگاهم به مسیر بود جوابش رو دادم:
- خوب گوش‌هات رو باز کن ببین چی میگم، اگه امشب دیر اومدم و بچه‌ها رو دست به سر کن تا برسم، فهمیدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت نهم*

قطع کردم تا سئوال‌های دیگه‌اش رو نپرسه، حالا براش توضیح میدم، ندم هم یک جوری از زیر زبونم بیرون می‌کشه، افسونه دیگه قشنگ آدم رو جادو می‌ک...با لرزش گوشیم از فکر بیرون اومدم، افسون پیام فرستاده بود.
《بعداز رستوران میریم خونه ما، نگی نگفتم.》

بله دیگه کار خودش رو یک سره کرد، می‌برتم خونشون و خیلی قشنگ جادوم می‌کنه که چی تو سرمه و دارم چی‌کار می‌کنم.
- جسارت نباشه دخترم ولی...
با لبخند محجوبی منتظر شدم ادامه حرفش رو بزنه.
- شما تو اون محل چیکار دارین؟ نمی‌خوره بهتون برای اون اطراف باشید. ببخشید البته ولی...
اجازه ندادم اینبار حرفش رو کامل کنه.
- دنبال کسی می‌گردم این آدرس رو فقط ازشون دارم.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد.
- من تو اون محل زندگی می‌کنم دخترم، اگه بخوای می‌تونم کمکت کنم تا اون شخص رو پیدا کنی؛ چندین ساله تو اون محل عمرم رو سپری می‌کنم.
چشم‌هام برقی زدن و با خوشحالی پرسیدم:
- واقعا؟ خیلی ازتون ممنونم، من دنبال شهیاد می‌گردم.

سری پایین انداختم و متاسف ادامه دادم:
- اما خب فامیلیش رو نمی‌دونم چیه.
عموی مهربون تک خنده آرومی کرد و گفت:
- این که ناراحتی نداره دخترم، خوبیه محل های کوچیک اینه که همه هم رو می‌شناسن، تو محل ما یک شهیاد هست اون هم پسره آقا رسوله.
نفسم رو بیرون دادم و زیرلب زمزمه کردم:
- خداکنه خودش باشه.
***
کنار ورودی کوچه‌ ماشین رو پارک کرد و گفت:
- ماشین داخل کوچه نمیره، ته کوچه خونشونه پلاک هفده، می‌خوای همراهت بیام؟!
لبخندی زدم و همونطور که کیفم رو برمی‌داشتم جواب دادم:
- ممنون از کمکتون، چند لحظه صبرکنید من زود برمی‌گردم، باید به جای دیگه‌ای هم برم.
لبخندی زد و سری به نشونه متوجه شدن تکون داد، پیاده شدم و به کوچه نگاهی انداختم، قدم ها رو به سمت انتهای کوچه تند کردم.

- پلاک پونزده، شونز...آ خودشه پلاک هفده، خدایا لطفا درست اومده باشم.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو که مدل کلید برق رو داشت رو فشردم، صدای گنجشکی تو کوچه پیچید، ماشالله زنگشون چه صدای بلندی هم داره!
کمی گذشت، دوباره زنگ رو زدم، نزدیک شش- هفت دقیقه ایستادم ولی در...
تیک، در باز شد. با تعجب به در باز شده نگاه کردم، چرا کسی جواب نداد؟ خدا الان من چیکارکنم؟ برم تو یا صدا بزنم؟ کی رو صدا بزنم آخه؟ در رو کامل باز کردم و با یک حیاط کوچیک ولی سبز مواجه شدم.

حیاطشون پراز گل و درختچه های زیبایی بود، گوشه حیاط درخت انجیری با حالت دامنیش، نصف حیاط رو دربرگرفته بود، عاشق این حیاط شده بودم! به قدری محو سبزی حیاط بودم که از یاد بردم برای چی اومدم، فقط به سمت درخت انجیر قدم برداشتم.

آروم دستم رو روی شاخه‌اش کشیدم و لبخندی مهمون صورتم کردم، همین‌طور مشغول دید زدن بودم که نگاهم به در شیشه‌ای که ورودی خونه بود، افتاد. سایه دستی از پشت پرده درست پشت در شیشه‌ای رو دیدم که سعی داشت به در ضربه بزنه. ترسیده و خشک شده وسط حیاط زوم سایه پشت پرده بودم.
آروم به سمت در قدم برداشتم، آب دهنم رو محکم قورت دادم و دست لرزونم رو روی دستگیره در گذاشتم، همین که بازش کردم با چیزی که دیدم سریع عقب کشیدم و جیغی از روی ترس زدم.
مردی بیهوش جلوی در افتاده بود و رنگش سفید تر از گچ دیوار شده بود. به خودم اومدم و سریع به سمتش رفتم و تکونش دادم.

- آقا، آقا حالتون خوبه؟ لطفا چیزی بگید!
ای خدا چرا همچین شد آخه؟ چرا چیزی نمیگه؟! چند بار دیگه صداش زدم و نبضش رو گرفتم، کند می‌زد، خیلی کند می‌زد!
- توروخدا اگه صدای من رو می‌شنو...
لب هاش که تکون خورد چراغ امیدی تو دلم روشن شد اسم کسی رو زیرلب و با تمام توانش صدا زد.
- شه...شهریار!

شهریار؟ نکنه مثل این فیلم ها اسم کسی که این بلا رو سرش آورده رو داره بهم میگه؟ آخه من الان دارم چیکار می‌کنم؟ پاک مخم از کار افتاده!
راننده تاکسی هنوز منتظرمه باید سریع صداش کنم تا این مرد رو به بیمارستان ببریم، بلند شدم و روبه مرد بیحال رنگ پریده گفتم:
- اصلا نگران نباشید، می‌برمتون بیمارستان خب؟ زود برمی‌گردم، جایی نرید ها!
این چی بود آخه من گفتم این بنده خدا مگه می‌تونه اصلا تکونی بخوره که بخواد بره؟ سریع رفتم تو حیاط و همین که در خروجی رو باز کردم و سر پایین خواستم برم بیرون که به تخت سی*ن*ه کسی برخورد کردم.

سرم رو سریع بلند کردم که قفل چشم های آرومی شدم، چشم‌هایی به رنگ خرمایی، غرق چشم‌هاش بودم که فاصله ای گرفت و من به خودم اومدم.
- ببخشید خانم ولی...
با یادآوری مرد بدحال داخل خونه، بیخیال پسر روبه روم شدم و هول کرده گفتم:
- من باید، باید برم.
خواستم رد بشم که نگاهش به داخل خونه افتاد، یک لحظه رنگ از رخسار زیباش پرید و با گفتن کلمه《بابا》 کنارم زد و سریع وارد خونه شد. به سمت مرد رفت و چندبار تکونش داد.

- بابا، بابا چشم‌هات رو باز کن بابا تورو به حضرت زهرا باز کن چشم‌هات رو آخه چرا چیزی نمیگی!
محو صحنه روبه روم شده بودم و گویا مغزم کار نمی‌کرد باید چیکار کنم و اصلا می‌خواستم چیکار کنم؟!
- دخترم پیدا کردی؟ نگرانت شدم فکر کر...

برگشتم و با راننده تاکسی که وسط کوچه ایستاده بود مواجهه شدم انگار حضورش باعث شد تکونی به خودم بدم ولی تا بیام حرفی بزنم، پسره زودتر گفت:
- عمو نادر، بیا توروخدا بیا بابام حالش بده!
 
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت دهم*

***
راهروی بیمارستان رو با قدم‌های محکمش متر می‌کرد و هراز گاهی کلافه دستی به موهاش می‌کشید، موهای مشکی رنگ خوش‌حالتی که باد با بودنش قشنگ می‌تونست بازی کنه.
از اونجایی که فهمیدم اون مرد پدر شهیاد بوده و این پسر هم برادرشه و میشه گفت کمی به هم شباهت داشتن، از اون جایی که حال برادر من برای شهیاد مهم بوده وظیفه خودم دونستم تا ازحال پدرش مطمئن بشم به خاطر همین تا بیمارستان اومدم.

- پسر کم به خودت بپیچ بیا، بیا بشین یک نفسی بگیر!
پسره روبه راننده تاکسی که فهمیده بودم اسمش نادره کرد و غمگین گفت:
- چطور بشینم عمو؟ اگه بلایی سر بابام بیاد چی؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟!
عمو نادر بلند شد و پسره رو به آغوش کشید همینطور سعی در آروم کردنش داشت که نگاه پسره به من افتاد، عمو رو کنار زد و به سمت من اومد، منی که منتظر دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه کرده بودم.

- شما کی هستید؟ اصلا خونه ما چیکار داشتید هان؟!
تکیه‌ام رو از روی دیوار برداشتم و آروم جواب دادم:
- الان شما با این لحن، دارید من رو به حال بد پدرتون محکوم می‌کنید؟!
گویا کنترلش رو از دست داده بود چون با صدای بلندی گفت:
- بله چون شما با عجله داشتید از خونه خارج می‌شدید و وقتی هم که من رو دیدید هول کردید، اشتباه می‌کنم؟
نمی‌دونم چرا ولی برای اولین بار زبونم رو به قول معروف موش خورد و بره‌ای شدم در مقابل این گرگ!
- اشتباه می‌کنید چون من...
عصبی تراز قبل سرم داد زد:
- تو خونه من، با پدرم چیکار کردی هان؟!

مشتش رو محکم به دیوار پشتی من کوبید و با چشم‌هایی که دیگه آرامش برخورد اول رو نداشتن، خیره چشم‌های ترسیده‌ام شده بود.
- چیکار می‌کنی پسرم این بنده خدا با شهیاد کار داشت، من خودم رسوندمش.
هنوز زوم چشم‌های هم بودیم، خواست چیزی بگه که صدای آشنایی به گوشم رسید.
- داداش!
هردو به سمت صدا برگشتیم، نادر سریع به سمتش رفت و با نگرانی شهیادی که متعجب خیره من بود رو سئوال جواب کرد.
- آها بیا خودش اومد، شهیاد تو ایشون رو می‌شناسی پسرم؟!
انگار نادر هم به من شک کرده بود، شاید فکرمی‌کرد من رو رسونده و من بلایی سر پدر پسرا آوردم چون نگران منتظر جواب شهیاد بود.
- معلومه که می‌شناسم ایشون جانا خانم هستن خواهر دوستم.

سر برگردوندم و به چشم‌هایی که دیگه خشمگین نبودند و تنها شرمگین شده بودن نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و با همون لحن آروم گفتم:
- قبل از هر قضاوتی اجازه توضیح بدید!
کنارش زدم و به سمت شهیاد رفتم و لبخند ملیحی بهش زدم.
- باید باهاتون صحبت می‌کردم به خاطر همین مجبور شدم به خونتون بیام که متوجه حال بد پدرتون شدم.
چشم‌هاش بین من و برادرش می‌چرخید، نگران پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
نیم نگاهی به برادرش انداختم که روی صندلی نشسته بود و سرش رو به حصار دست‌هاش کشیده بود.

- نه، نه فقط یک مشورت بود که بهتره بزاریم برای بعد، فعلا به پدر برسید دوباره هم رو می‌بینیم.
لبخند تلخی زد و مخالفتی نکرد، خداحافظی کردم و سریع از بیمارستان خارج شدم، وسط حیاط بیمارستان نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم، انگار داشتم از حرف های اون پسر خفه می‌شدم.
- اون سرمن داد زد و من...
تک خنده تلخی کردم و ادامه دادم:
- هیچی نگفتم، هیچی!
آخه چرا ساکت شدم؟ چرا از خودم دفاع نکردم؟! اوف جانا اوف همه این‌ها هستش، همه این‌ها تک به تکش تقصیر اون داداشته، خدا بگم چیکارت کنه جاوید اه!

با صدای گوشیم متوجه پیام افسون شدم.
پیام: دختر کجایی تو؟ همه اومدن تو هنوز نیومدی.

حس و حال رستوران رو نداشتم از یک طرف حال زاری که داشتم رو هم نمی‌تونستم پنهون کنم تا کسی جویای حالم نشه پس نمیرم و راحت!
درجواب پیام: نمیام، میرم خونه شما اونجا می‌بینمت.
گوشی رو دیگه خاموش کردم تا نه پیامی بیاد و نه تماسی گرفته بشه. اسنپی گرفتم و به خونه افسون رفتم الان فقط حرف زدن با خاله صنم(مامان افسون) حالم رو خوب می‌کرد.
***
خونه نقلی در عین حال شیک و پراز آرامشی که از دکور سفید- یاسیش پخش می‌شد؛ یک پذیرایی و یک آشپزخونه که راه‌روی باریکی که سه تا اتاق رو به هم وصل می‌کرد.
- این هم از چای خوش عطر و تازه دمه صنم برای جونش!

لبخند دندون نمایی به خاله تحویل دادم و راست نشستم که اون هم کنارم روی کاناپه یاسی رنگ که کوسن های سفیدی داشت و روشون شاخه گل های رز بنفش طراحی شده بود، نشست.
همونطور که گوشیش رو چک می‌کرد گفت:
- بگو ببینم چرا امشب رستوران نرفتی؟ دختر آخه وسط راه قید رفتن به اون رستوران شیک رو میزنن؟!

تک خنده‌ای کردم و سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و نفسی بیرون دادم که چهره اون پسر جلو چشم‌هام نقش و بست و لبخند از روی لب‌هام پر کشید.
- یک اتفاق عجیب برام افتاد!
 
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت یازدهم*

نگاهم رو به خاله دوختم که دستش رو تکیه پشتی مبل کرده بود و با چشم‌های آهوییش خیره من شده بود.
- نمی‌دونم چی‌شد، اصلا چرا همچین شد و من چرا به رستوران نرفتم؟!
خاله اخم ریزی کردی و بشگونی ریزی از بازوم گرفت که خنده‌ای کردم که کمی حاوی جیغ بود.
- جانا، اون پیچی که می‌پیچونیش دختر ساده منه، من مادرشم و برعکسش من پیچ گوشتیم.
از حرفی که زد نگاهم رنگ تعجب کرد و سعی کردم که جمله‌اش رو کمی ساده‌تر برای خودم بیان کنم در اصل ترجمه کنم.
- خاله، اینی که گفتی یعنی چی؟!
قیافه مغروری به خودش گرفت و ابرویی بالا داد.
- تو به اونش کار نداشته باش جانا، درست تعریف کن ببینم چیشده!
دوباره راست نشستم و کمی خم شدم به سمت میز، فنجون چای رو از تو سینی خوش طرح طلایی رنگ برداشتم و همونطور که صاف می‌شدم و عطر چای رو به ریه‌هام هدایت می‌کردم، گفتم:
- خاله تو تاحالا دیدی من کم بیارم؟ از جواب دادن و...
با خنده بلندی که سرداد حرفم رو خوردم و بهش خیره شدم، موهای یخیش رو پشت گوشش هدایت کرد و با صدایی که ته مونده خنده درش موج می‌زد در جواب گفت:
- این آرزوی محال من و مادرته جانا جون!

کمی چهرم رو توهم بردم و لب‌هام رو ساعت‌گرد و پاد‌ساعت‌گرد چرخ دادم که خاله متوجه حرکتم و شد و به حالت جدی و مشکوکش برگشت.
- تو وقتی اینکارو می‌کنی یعنی یک‌چیزی خیلی بد روی مخت داره اسکی میره.
سری به نشونه تایید تکون دادم و جرعه‌ای از چایم رو خوردم.
- درباره اون غیرممکنی که گفتید خب...
دوباره چرخی به لب‌هام دادم و ادامه دادم:
- تقریبا محال نیست!
خاله سریع فنجون تو دستش رو توی سینی برگردوند و مشتاق تر خیره‌ام شد.
- جانا، جون به لبم کردی دختر چی میگی؟!
نفسم رو بیرون دادم و سر صحبت رو از اون پسری که نقشش هنوزم جلوی چشم‌هامه باز کردم.
- امروز با کسی برخوردم که هرچی خواست بار منه بی تقصیر کرد و من...
عصبی تر از حال چندساعت قبل و متعجب تراز چند دقیقه پیش ادامه دادم:
- منه جانا هیچ جوابی بهش ندادم، هیچی و تنها سکوت اختیار کردم در برابر قضاوت بدی که درباره‌ام کرد.
خاله با چشم‌های گرد شده و دهن نیمه بازی نگاهم می‌کرد و من بی توجه به اینکه باید کامل توضیح بدم دوباره عصبی گفتم:
- حتی وقتی متوجه اشتباهش شد، معذرت هم نخواست پسره‌ی پرمدعا!
و دوباره چندبار دیگه چرخی به لب هام دادم که دست خاله روی شونه‌ام نشست، آرامشی طنین صداش کرده بود.
- دقیقا چیشد که با اون پسر برخورد کردی؟!

به طرفش برگشتم و تو چشم‌هاش چشم دوختم، لبی تر کردم از آشناییم با شهیاد گفتم از اون پیامی که برای‌ جاوید اومده بود و از خونه ای که درش باز بود و بیمارستانی که درش تحقیر شدم؛ در پایان حرف‌هام تنها تو جام جابه جا شدم و سرم رو روی پاهای خاله گذاشتم.
- گاهی ما آدم‌ها تو یک شرایط خیلی حساس قرار می‌گیریم، طوری که چشم‌هامون کور میشه هیچ بلکه عقلمون رو هم از دست میدیم؛ خصوصا اگه پای بهترین شخص زندگیمون وسط باشه که به قول افسون، میزنیم به سیم آخر!

دستش نوازشگرانه روی موهام نشست، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- اون پسر هم وقتی که پدرش رو تو اون شرایط دیده، دست پاچه شده و تنها این رو به یاد آورده که چه کسی اون لحظه بالاسر پدرش بوده، جانا گاهی سکوت از جواب بهتر نتیجه میده.
تک خنده آرومی کرد و...
- این سکوتی که کردی در جواب قضاوت اون پسری که حتی عذر هم ازت نخواست، یک شرمیه برای شخص مقابلت که از هزار حرف و کنایه براش بدتره!
با انگشت‌های کشیده‌اش، موهام رو آروم گیس می‌کرد و همونطور که به فکر رفته بود، گفت:
- جانا من حتم دارم که اون پسر از قضاوتش پشیمونه!
چهره شهریار جلوی چشم‌هام دوباره نقش بست، خشم از چشم‌های سیاهش می‌بارید.
- پشیمونی سودی نداره!
سرم رو بلند کردم و زوم چهره ناز و مهربون خاله شدم، خندید و سری تکون داد.
- اوهوم نداره ولی گاهی اوقات جبرانش شیرینه!

《شهریار》
بالشتی پشتش گذاشتم که تیکه‌اش رو بهش داد و لبخند گرمی نصیبم کرد.
- سردتون نیست؟ می‌خواید براتون پتو بیارم؟!
شهیادی که لیوان رو از آب میوه تکدانه پر می‌کرد در جواب گفت:
- پتو چیه آخه؟ زایمان نکرده که، قرصش رو نخورده که ما دق کنیم، اونقدرهام اوضاع خیت نیست!
چشم غره‌ای بهش رفتم که شونه‌ای بالا انداخت، بابا خنده‌ای سر داد.
- جوری‌ میگی نخورده که انگار از قصد نخوردم، پسرجون ساعتش رو یادم رفته بود، ساعت!
یک چشم غره دیگه نصیب بابا کردم و در جواب گفتم:
- قرص به اون مهمی رو نباید یادتون بره، می‌دونید که چقدر مهمه پدر من، خواهشا دیگه فراموش نشه!
با لبخند آروم سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- خدا از اون دختر راضی باشه، اگه نبود...
و نوبت شهیاد بود که تیکه‌هاش رو بارم کنه.
- بله پدرمن، بله همین رو بگو، بنده خدا قصد ثواب داشت اونوقت پسر ارشدت چه کرد؟ کبابش کرد!
 
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت دوازدهم*

نفسی بیرون دادم و کنار بابا نشستم. حق داشت، خیلی بد حرف زدم، قضاوتی که کردم مثل خوره به جونم افتاده بود.
چشم‌های دریایش که در برابر سیاهی خشم چشم‌های من، مظلوم شده بودند، از جلو چشم‌هام کنار نمی‌رفتند.
کاش بشه یکبار دیگه ببینمش...
خدا! اگه یه زمان دیدار دیگه فراهم کنی، قضاوتم رو جبران می‌کنم.
- من برم یک چی درست کنم، بخوریم!
بابا دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- صبح، فرح خانم آش آورده بود، همون رو داغ کن!
لبخندی بهش زدم و بلند شدم. مشغول داغ کردن آش بودم که...

《فلش بک》
- الان شما با این لحن، دارید من رو به حال بد پدرتون محکوم می‌کنید؟!
***
- اشتباه می‌کنید چون من...
عصبی تراز قبل سرم داد زد:
- تو خونه من، با پدرم چیکار کردی هان؟!ا
***
- قبل از هر قضاوتی اجازه توضیح بدید!

《حال》
سوزش دستم، از افکار خوره مانندم رو برهم زد. سریع دستم رو زیر آب سرد گرفتم که...
- میگم داداش من فردا با جانا خانم قرار دارم، می‌خوای توهم...
به چشم‌های خرماییش نگاه کردم و سری تکون دادم.
- قول فردا رو به عمو دادم، باید برم دانشگاه و از اونجا باید برم آتلیه، اگه بندازی عصر خیلی خوب میشه!
خوشحال سری تکون داد و گفت:
- همون عصر اوکیه فقط مطمئنی که بعد دانشگاه به آتلیه هم میرسی؟!
پیشونیم رو دستی کشیدم و با شک در جواب...
- نمی‌دونم ولی خب باید برسم، آلبوم عروسی رو باید ادیت بزنم.

سری تکون داد و با برداشتن سفره از آشپزخونه خارج شد. دستم رو با حوله خشک کردم و سینی ظرف و لیوان رو برداشتم همراه با آش به حال کوچیکمون رفتم.
ده سالی بود که تو این خونه چندمتری به ساز زندگی می‌رقصیدیم؛ بعداز مرگ مامان و مریضی ریه بابا تصمیم گرفتیم که یزد رو ترک کنیم و به شهر قصه های ترسناک، تهران بیایم.

خدا از عموم راضی باشه، دستم من رو شهیاد رو گرفت تا به یک نون و نوایی برسیم. وقتی فرشته زندگیم رو از دست دادم از درس و زندگی زده شدم و همه هدف‌هام رو از یاد بردم، وقتی به تهران اومدم اصلا یادم رفته بود که باید چیکار کنم و تا کی باید اجازه بدم تنها امانت زندگیم، پدرم با حال وخیمش کار کنه.

تا اینکه دست عموم، هدفم رو پیدا کردم و خیلی سریع با تلاش های شبانه تونستم مدرک عکاسیم رو بگیرم و خداروشکر الان دوساله که با پسرعموم آتلیه‌ای باز کردیم و مشغول هستیم.
- راجب اتفاق امروز، نمی‌‌خوام عمتون چیزی بفهمه.
شهیاد زیرچشمی نگاهم کرد که سر بلند کردم و به بابا چشم دوختم.
- چشم، شما به این چیزها فکر نکن!
لیوانش رو پر آب کردم و قرص هم کنارش گذاشتم.
- همین که این قرص فراموش نشه، برای ما کافیه!
و چشمکی به گل روی مهربونش زدم که تک خنده‌ای کرد و سری تکون داد. بعداز شام و تماشای فیلم با شهیاد به اتاقمون رفتیم، از اولش اتاقمون یکی بود همیشه هم دکور به دلخواه اون بود و من فقط ازش تمنای نظافت رو داشتم، همیشه خدا شلخته و بی اهمیت بود!

《جانا》
دفتر دسکمون رو از کیف درآوردم و روبه افسونی که چشم‌هاش هنوزهم خمار خواب بود، کردم.
- به نظرت شایان به خاطر دیشب از من دلخوره؟!
منتظر شدم جوابم رو بده ولی کمی که دقت کردم دیدم اصلا تو این دنیا نیست، محکم کوبیدم رو میزش که سریع به خودش اومد و اول به جای خالی استاد چشم دوخت و بعد به من...
- ها، چته؟!
سئوالم رو مجدد تکرار کردم، همونطور که دفترش رو باز می‌کرد جواب داد:
- شایان؟ اون رو بیخیال، شازده رو بچسب!
و با چشم‌هاش به کیارشی که مثل همیشه تیپ زده وارد کلاس می‌شد، اشاره کرد.
- هر یک دقیقه سراغت رو می‌گرفت، جانا چیزی نگفت؟ چرا نیومد؟ آخه قصد اومدن داشت و فلان، جانا از من می‌شنوی این بیخیالیت رو کنار بزار و تکلیف این بچه رو مشخص کن!
در جواب نگاه خیره‌ام، شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- بعدا برات دردسر نشه، تو جدی نمی‌گیری ولی خیلی‌ها هستن که با یک نگاه همه چی رو می‌دوزن و تن آدم می‌کنند!

حرف حق جوابی نداشت ولی خب برای محکم کاری پشت چشمی نازک کردم و به کیارشی که به سمت ما می‌اومد، لبخند ملیحی زدم. بعداز سلام و صبح بخیر، کنارم جا گرفت و خداروشکر که با اومدن استاد نشد که علت نیومدن رو از من جویا بشه.
چهل و پنج دقیقه به اتمام کلاس باقی مونده بود که حس کردم، دیدم داره تار میشه، چندبار پلک زدم ولی رفع نشد هیچ بلکه سر گیجه هم نصیبم شد.
دستم رو بلند کردم و اجازه خواستم تا به بیرون برم، آبی به صورتم بزنم، نمی‌دونم استاد چی تو صورتم دید که اجازه رو صادر کرد، از نگاه متعجب افسون و نگران کیارش گذشتم با برداشت کیفم و به سمت سرویس قدم تند کردم.

بعداز زدن چند مشت آب زدن به صورتم و خوردن شکلات کوچیکی که همیشه تو کیفم محض احتیاط میزاشتم، تاری دیدم کمی رفع شد ولی سرگیجه، نه!
تو آینه بالای روشویی خیره چهره رنگ پریدم شدم، پس بگو اون استاد خشن و عشق وقت، چرا وسط کلاس اجازه خارج شدن به من رو داد.
بعداز پاک کردن دست و صورتم با دستمال حوله‌ای داخل کیفم و زدن رژلبی که صورتم رو از حال و هوای گچی در آورد، از سرویس خارج شدم و به سمت کلاس رفتم.
تو راهرو همین‌طور که راه می‌رفتم، نگاهم به روبه روم افتاد، با سری کج شده و چشم‌های ریز شده، خیره شخصی که از انتهای راهرو، اتاق مدیریت خارج شد، شدم.

دستی به چشم‌هام کشیدم و دوباره نگاهش کردم، اینبار اون هم متوجه حضور و نگاه سنگین من ش، چند قدم به سمتم برداشت ولی من خشک شده وسط راهرو...
وجدان: حکم تیر برق رو داشتی.
نزدیک تر می‌شد و تپش قلب من بیشتر می‌شد، اون مدام قدم برمی‌داشت و من غرق صداهای اکو شده تو سرم بودم.
- تو خونه من، با پدرم چیکار کردی هان؟!
آره خود، خودش بود؛ همون پسر پرمدعایی که دیروز جلوش لال شده بودم.
وجدان: خوب شد دیگه الان قشنگ حالش رو بگیر!
آخه اصلا اون اینجا چیکار می‌کنه؟ دانشجو بود که باید می‌دیدمش ولی...
- سلام.

این کی رسید به من؟! آب دهنم رو قورت دادم و چرخشی به لب هام دادم.
وجدان: جانا بزن تو دهنش دیگه، الا وقت چرخ و فلک بازی نیست!
وقتی جوابی نگرفت، چشم‌های مجذوبش رو از چشم‌های خنثی ولی پراز حرفم گرفت.
- چه خوب که زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم، دیدمتون!
هنوزهم سکوت تنها جواب من بهش بود، بدون اهمیتی به جواب ندادن من، گفت:
- من..من واقعا معذرت...
دستم رو بالا آوردم که مانع ادامه دادن حرفش شد. نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم، تاری دید و سرگیجه آرامش رو ازم می‌گرفتند.
- اِ...خب...نه راستش اصلا لازم به عذرخواهی نیست.

چشم‌هام رو بستم فشاری بهشون وارد کردم و سرم رو بلند کردم، تو چشم‌هاش زوم شدم و ادامه دادم:
- تو شرایط بدی بودید، شرایطی که اگه برای من اتفاق میفتاد مطمئناً خود من هم همچین برخوردی از خودم نشون می‌دادم.
اینبار اون چشم‌هاش رو ازمن گرفت و با لحن پشیمونی گفت:
- در هرصورت قضاوت اشتباهی بود، هم ازتون معذرت می‌خوام بابت رفتار و قضاوتی که کردم و هم ازتون ممنونم بابت کمکی که به پدرم کردید.
دوباره دستی به چشم‌هام کشیدم که از تاریشون کم بشه.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم، راستی حال پدر چطوره؟!
اینبار اون لب هاش تکون می‌خورد و من...

چرا هیچی نمی‌شنیدم؟ سرگیجه‌ام شدید شده بود، دستم رو از دیوار گرفتم و همونجا روی زمین نشستم متوجه شهریار شدم که جلوم زانو زده بود و پشت سرهم چیزی رو بیان می‌کرد اما من فقط ازش یک تصویر تار داشتم.

کمی که سرگیجه‌ام رفع شد و شنواییم دوباره به حالت اولیه خودش برگشت، نفسی بیرون دادم و دستم رو دور گلوم حلقه کردم.
- میرم یکی رو خبر کنم.
 
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت سیزدهم*

- نه، نه خوبم، لازم نیست!
با کمک همون دیوار دوباره بلند شدم که اون هم بلند شد، تاری دیدم رفع شد بود.
- بهتره به خونه برید، با این حال...

سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- کلاس مهمی دارم باید حتما باشم، من خوبم مرسی از کمکتون، فکرکنم دیگه بی حساب شدیم.
و به بطری آبی که تو دستش بود اشاره کردم، مثل اینکه روی صورتم کمی آب پاشیده شده بود اون هم توسط دست‌‌های این شخص...
شخصی که رسما جلوش جانا نبودم بلکه یک دختر صاف و باوقار بودم!
وجدان: صاف؟ جانا مگه تو خط خطی هستی یا پیچ خورده؟ وصفه این به کار بردی آخه؟!
تو این حالی که دارم هم ول کن من نیستی؟ طرف داره نگاه می‌کنه ساکت!

گویا از حرفم قانع شد و دیگه چیزی نگفت، ولی کاش باز حرفیبزنه!
- راستی شما دانشجو جدید هستید؟ من تابه حال اینجا ندیدمتون!
لبخند محوی گوشه لب‌های خوش طرحش، جا خوش کرد، آروم سری به طرفین تکون داد که تیکه‌ای از موهای مشکیش روی پیشونیش افتاد.
- دانشجو که نه ولی مدتی به جای یکی از استادها اومدم.
از گرد شدن چشم‌هام و نیمه باز شدن دهنم که بگذریم میرسیم به قلبم که تندو تند خودش رو به قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کوبید و کمی که از قلب بالا می‌رفتیم به مغزی می‌رسیدیم که صدایی رو تو سرم اکو می‌کرد.

- به مدت یک ماه استاد این بخش قراره عوض بشه.

جایگزین استاد بنان، داداش دوست داداشم بود؟!
وجدان: ازت کم میشه بگی شهریار؟ هرچند تا دیشب پسره پرمدعا اسمش بود اما خب والا جانا خانم ما نفهمیدیم شما با خودت چند چندی!
- استاد بنان؟!

ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
- آم یعنی شما جای استاد بنان اومدید؟!
تا خواست جواب سئوالم رو بده یکی از اساتید دانشگاه شهریار رو مخاطب قرار داد.
- جناب بنان؟ مشکلی پیش اومده؟!
جناب بنان؟ یعنی چی؟!
وجدان: یعنی استاد یکهو انقدر جوون شد؟ خدایی چی زده؟!
ای درد نیفته تو جونت!
این حتما نسبتی با استاد داره، خود استاد نیست که!
وجدان: عضوی از نظریه‌هام بود تو چرا جو میدی؟!
دستی به پیشونیم کشیدم و به صحبتشون گوش سپردم.
- نه مشکلی نیست.
نگاه استاد علوی بین من و شهریار چرخی خورد و گفت:
- کلاستون تا نیم ساعت دیگه شروع میشه.
روبه من کرد و با اخم محوی ادامه داد:
- شما برای چی از کلاستون خارج شدید؟!
(علوی استاد و مسئول دانشکده بود که فرقی با ناظم دوران مدرسه نداشت، به اینکه دانشجو هستیم نه دانش آموز هم توجهی نداشت) تابع خودش اخمی روی پیشونیم نشوندم و دهن باز کردم جوابش رو بدم که...
- مطمئناً بدون اجازه خارج نشدند که لایق‌ همچین برخورد باشند، درسته؟!
اجازه رو طوری تاکید کرد که یکجورهایی شبیه به تیکه بود که انگار اینجا کسی نیاز به اجازه نداره. اخم کلا از صورتم محو شد وهمونطور خشک شده باز زومش شدم، تو ازت کم میشه که جواب ندی من روت زوم نکنم؟!
وجدان: شاعر یک چی می‌دونه که شعر میگه دیگه...
چی میگه؟!
وجدان: مثلا روم زوم کنی، بوم- بوم کنه قلبم!
آخه الان این چه ربطی داشت؟ هان؟ من وسط این دوتا استاد گیر کردم یکی گیر میده یکی خنثی می‌کنه، اصلا ولم کنید برم!
- کلاس بعدی می‌بینمتون...
کمی عقب رفتم و با لبخند محوی ادامه دادم:
- استاد!
و سریع به سمت کلاس پا تند کردم.
کل کلاس فقط به حرف‌های شهریار فکر می‌کردم و گاه بی گاه لبخند ریزی روی لب‌هام جاخوش می‌کرد که خب‌...
از چشم استاد دور نموند، یک منفی نصیبم شد و برخلاف انتظار همه، اعتراضی از جانب من بلند نشد.
وقتی کلاس تموم شد، نگاهم رو می‌چرخوندم تا شاید باز هم ببینمش ولی خب، خبری ازش نبود.
وجدان: دندون روی جیگر بزاری و از ذوقی که علتش رو مثلا من نمی‌دونم به رحمت خدا نری، چند دقیقه دیگه به مدت یک ساعت که با یک ربع همراه هستش، می‌تونی یک دل سیر ببینیش.

آره می‌بینم ولی اون چیزی که گفتی...
علتش چیه؟!
وجدان: گفتم که، من مثلا نمی‌دونم!
نفس عمیقی کشیدم که با ضرب دست افسون به بازوم از فکر خارج شدم.
- سرکلاس یکهو چت شد؟ هرچی ازت پرسیدم جواب ندادی، دیگه ادامه ندادم که یک منفی هم نصیب من نشه.

دستش رو جلوی دهنش گرفت و ادامه داد:
- دیدی چی‌شد؟ اِ، اِ دختره همینطور ایستاد بهش منفی دادن، جانا خدایی تو چته؟!
سر بلند کردم جوابش رو بدم که متوجه نزدیک شدن کیارش، شایان و باقی بچه‌ها شدم.
- فعلا برو روی سایلنت افسون، بعدا خودم روشنت می‌کنم.
و لبخند دندون نمای همیشگیم رو روی لب هام نشوندم و قبل از اینکه اون ها هم بخوان چیزی راجی حال و منفی بگن و بپرسن، گفتم:
- خب، خب دیشب بدون من رستوران و عشق و حال خوش گذشت؟ تعریف کنید ببینم!

کیارشی که گویا کمی از دست بنده دلخور شده بود، سرش رو زیر انداخت و با گوشیش سرگرم شد که این حرکتش باعث محو شدن لبخندم شد.
با صدای پرانرژی شایان نگاهم رو بهش دوختم.
- آره بابا یک شب نبودی و فهمیدیم بی تو چقدر خوش می‌گذره!
و پشت بندش هار- هار شروع کرد به خندیدن که با چشم غره کیارش دهنش کلا بسته شد.

وجدان: خدایی، نه خدایی جانا این هم بحث بود انداختی وسط؟ دختر اومدی مثلا جمعش کنی بدتر خراب کردی که!
آره چیکار کنم خب؟ درهرصورت هرچیزی به من مربوط بشه یک مسئله‌ای پشتش هست که هتکم رو بریزه روی آب!
وجدان: اون هتک نیست پته‌ است!
نخیرشم هتکه، هتک! اصلا من می‌دونم یا تو؟!
وجدان: ادعای دانا بودن نکن که ضایع میشی، اون پته است.
اصلا هرچی که هست، همون رو می‌ریزه روی آب، حله؟!
بیخیال افکار مزخرفم شدم و برای اینکه بحث کلا بسته بشه خیلی جدی گفتم:
- یک کار مهمی برام پیش اومد باید همون ساعت حلش می‌کردم، ایشالله یک شب دیگه...

و با لبخند مرموزی خیره به شایان شدم و ادامه دادم:
- شایان که فرار نکرده، کافیه فقط هوس رستوران کنید، آماده باشه!
و خنده بچه ها بود که نصیب حال متعجب شایان شد. بعداز کمی گپ و گفت راهی کلاس شدیم تا این زنگمون رو هم با استاد جدید بگذرونیم.
وجدان: راهی نشدی، حداقل تو راهی نشدی، تو رسما پرواز کردی جانا!
***
کیف سامسونت مشکیش رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو روی میز قفل کرد، شلوار مشکی با تیشرت سفیدی که روش کت تک مشکی جذبی تن کرده بود. با صدای جدی شروع به معرفی خودش کرد.
- همونطور که در جریان هستید، بنده به جای استاد بنان عزیز به مدت یک ماه در خدمتتون هستم.
و چند قدمی به جلو برداشت و ادامه داد:
- شهریار بنان، بیست و هشت سالمه و رشته‌‌ام عکاسی هستش.

اون می‌گفت این لبخند لعنتی روی لب من هی کش می‌اومد، به قدری سنگینی نگاه های دیگه روش بود که متوجه نگاه من نمی‌شد. دست یکی از پسرهای کلاس بالا رفت و پرسید:
- با استاد بنان نسبتی دارید؟!
دست به سی*ن*ه شد و سرش رو آروم تکون داد.
- بله، عموی بنده هستند.
 
موضوع نویسنده

Zahra.bm

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
21
187
مدال‌ها
2
*پارت چهاردهم*

و نگاه کلی به کلاس انداخت و ادامه داد:

- اگه سئوال دیگه‌ای نیست، بریم باشما آشنا بشیم.

باز این تاری لعنتی...
دستی بهشون کشیدم که یادم افتاد اینکار بدترش می‌کنه ولی خب بگذریم.

به سمت میزش رفت و نگاهی به لیست اسامی دانشجوها انداخت. همینطور اسم ها رو می‌خوند تا به شماره شش که اسم من صاحبش بود رسید.

- خانم جانا شمس!

توانم رو جمع کردم و با سرگیجه‌ و تاری دیدم مقابله کردم، بلند شدم و آروم طوری که فقط خودم شنیدم، بله‌ای گفتم. لبخند محوی که روی لب‌هاش نمایان شد باعث کش اومدن لب‌های من شدن ولی دیگه نتونستم بایستم و روی صندلیم افتادم، عده‌ای با تعجب بلند شدن و خیره‌ام شدن و عده‌ای دیگه که شامل اکیپمون می‌شد با نگرانی دورم‌ کردن.

- جانا، جانا خوبی؟!

سرم به شدت درد می‌کرد و اون درد به چشم‌هام زده بود، با دست‌هام حصاری برای سرم درست کردم و سعی کردم حالم خوب رو جلوه بدم.

- آره خوبم.

و آروم طوری که فقط افسون و کیارشی که نزدیکم بودن بشنون، غریدم:

- بگین بشینن سرجاهاشون، هنوز زنده‌ام!

کیارش دهن باز کرد چیزی بگه که...

- خانم مهرآرا(افسون) لطف کنید کمکشون کنید و بامن بیاید!

افسون سری تکون داد و خواست دستم رو بگیره که سریع عقب کشیدم و سرم رو بلند کردم، به چشم‌های شهریار چشم دوختم.

- من حالم خوبه استاد، مشکلی نیست!

شهریاری که قانع نشده بود بیشتر نزدیکم شد و روبه همه کرد و گفت:
- چندتا از نمونه کارهاتون رو اماده کنید و بزارید روی میز!

همه دستورش رو اجرا کردند جز کیارشی که نگران نگاهم می‌کرد، لبخند ملیحی بهش زدم و آروم کلمه《خوبم》 رو لب زدم و با چشم اشاره کردم بشینه.

شهریار سرش جلو اومد و طوری که من بشنوم گفت:

- دوبار جلوی چشم‌هام افتادین، بعد ادعای خوب بودن می‌کنید؟ بهتره که امروز استراحت کنید، همه نکات رو میدم شهیاد امروز عصر براتون بیاره.

و با نگاهش اشاره کرد بلند بشم، افسونی که کنارم نشسته بود، تمام حرف های شهریار رو شنید و بلند شد، با اخمی که نشونه دلخوری و نگرانیش بود، بازوم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم.

از کلاس که خارج شدیم، شهریار روبه افسون کرد و گفت:

- خانم مهرآرا لطف کنید با یکی از اعضای خانواده خانم شمس تماس بگیرید، با این حال رانندگی براشون خوب نیست، تو کلاس منتظرتونم.

افسون سعی کرد که اجازه بگیره و همراه من بیاد ولی خب اجازه صادر نشد. اصلا دلم نمی‌خواست که با پدرم تماس گرفته بشه و یا هرکس دیگه‌ای اما خب چاره‌ای نبود، همونطور که روی صندلی تو راهرو دانشگاه نشسته بودم، افسون به گفته حرف من شماره جاوید رو گرفت.

برای بار سوم...
بوق خورد...
ولی جوابی نشد!

بلند شدم و کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و با لبخندی که نقابی بیش نبود برای راحت کردن خیال افسون گفتم:

- تا کی می‌خوای بگیریش و اون جواب نده؟ افسون من حالم خوبه فکرکنم فشارم افتاده بابا چیزی نیست، برو کلاس من خودم میرم به استاد هم بگو...

حرصم رو تو مشتم خالی کردم و ادامه دادم:

- بگو برادرش اومد و رفت.

افسون سرتاپام رو مشکوک نظارگر شد و سری تکون داد و گفت:
- جانا، من چیز نیستم خب؟ می‌خوان اجازه بدن می‌خوان ندن، من خودم باهات میام.

یکی از دست‌هاش رو روی شونه‌ام گذاشت و قاطع ادامه داد:

-تا وقتی افسون هست، بیخیال همه!
و بازوش رو به سمتم گرفت که تک خنده‌ای کردم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم و مثل دوتا زوج شیک امروزی از دانشگاه خارج
شدیم.

سوار ماشین نوک مدادی من شدیم که البته چون حالم مساعد نبود افسون پشت رل نشست.

مسیری که می‌رفت نه برای خونه ما بود نه خونه خودشون...

- کجا داریم میریم؟!

خونسرد و بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیره جواب داد:

- دکتر، جای دیگه‌ای مد نظرته؟!

کلافه چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم:

- دکتر چی آخه؟ ببین افسون من خیلی خستم و چون صبحونه نخوردم اینطوری شدم، برو خونه خیلی خستم، می‌خوام بخوابم!

به قدری اصرار کردم و از حال خودم مطمئنش کردم که دیگه لج نکرد و حرف های دروغم رو باور کرد؛ صبحونه رو کامل خورده بودم و هیچ مشکلی در فشار هم نداشتم ولی این حال لعنتی چی بود افتاد تو دامن من آخه؟ اون هم دوبار و اون دوبارش هم جلوی شهریار بنان!

بعداز رسیدن به خونه، اجازه رفتن به افسون ندادم. در خونه رو باز کردم و به داخل دعوتش کردم، طبق معمول سکوت حاکم بود و از مامان هم خبری نبود.

- خوش اومدید!

به سمت ریحان برگشتیم و تشکری کردیم.
- ندا خانم کجاست؟!
همونطور که رایت تو دستش رو به روی میز گوشه سالن میزاشت، جواب داد:
- تو اتاقشون دارند حاضر میشن، امروز برای نهار...

با کف دست ضربه‌ای به پیشونیم وارد کردم؛ یادم رفته بود که نباید برای نهار خونه باشم، امروز دوست‌های مامان برای نهار به اینجا میان و من هم قرار بود با جاویدی که جواب تلفن هم نمیده به پیکنیک برم، خیر سرش!

- جانا، چیزی شده؟

بدون اینکه به سمتش برگردم، اعصابم رو سعی کردم کنترل کردم و با آرامش جواب بدم:

- نه، تو برو اتاقم من یک سری به مامانم بزنم و بیام!

سرش رو به نشونه تایید تکون داد و باهم از پله ها بالا رفتیم، همین که خواستم راه رو از اتاقم کج کنم به سمت اتاق مجللی مامان..

بازوم توسط جانا گرفته شد و اینکار مانع رفتنم شد.

- جانا بگو ببینم چیشده؟!

نفسم رو بیرون دادم و قضیه رو براش تعریف کردم که هول کرده گفت:

- خب بیا تا ندید...

- خوش اومدی افسون!

هردو با ترس و تعجب به سمتش برگشتیم، تو چهار چوب اتاقش با استایل دست به سی*ن*ه، ایستاده بود و زوم ما دوتا شده بود. افسون لبخند اجباری میون ترسش زد و گفت:

- سلام خانم شمس، خوب هستید؟!

سرش رو درجواب به افسون بالا و پایین کرد و روبه من گفت:

- شما چند لحظه بیا!

نفس حبس شده تو سی*ن*ه‌ام رو بیرون دادم و با چشم به افسون نگران اشاره کردم به داخل اتاق بره و خودم هم پشت سر مامان وارد اتاقش شدم.

در رو بستم و همونجا ایستادم ولی اون به سمت میز توالتش رفت و همونطور که پشت میز ساکن می‌شد، ادکلن اسکادا محبوبش رو از بین ادکلن و باقی عطر‌ها بیرون کشید.

- برادرت کجاست؟!

رایحه گرم و شیرینی که غلیظ تو محوطه اتاق پیچید، باعث چروکین شدن پیشونیم شد. آروم سرفه‌ای کردم و تا خواستم جواب سئوالش رو بدم، از تو آینه بهم خیره شد.

- نمی‌دونی مگه نه؟ هوم!

با یک حرکت بلند شد و همونطور که ادکلن تو دستش بود بهم نزدیک شد.

- دیشب که خوب بلبل زبونی می‌کرد، حرف از بساط شادی و پیکنیک بود، نبود جانا؟!

لبی‌تر کردم و جواب دادم:

- من تو دانشگاه...

تو دانشگاه چی جانا؟ فکر کردی خیلی براش مهمه؟! بحث باز نشه بهتره!

- راستش من و افسون باهم...

دستش رو بالا آورد و اجازه حرف زدن رو بهم نداد و خودش حرفم رو کامل کرد.

- تو و افسون به خونه اومدید تا لوازم مورد نیازتون رو بردارید و دوستانه به پیکنیک برید، این خیلی خوبه جانا، مگه نه؟!

ابروم از این همه خودخواهش بالا پرید. اون خیلی قشنگ برای خودش دلیل آورد تا بهم بفهمونه که تحت هیچ شرایطی نباید خونه بمونم و گفته‌اش رو تایید کنم.

ولی وقتی نگاه عصبیم رو دید، چند قدم به سمتم برداشت، موهای بلوندش رو که هر هفته غرق فلان پروتئین می‌کرد رو پشت گوشش هدایت کرد.

- منتظر چی هستی؟ دوستت منتظره جانا!

و لبخند دندون نمای کاملا مسخره ای رو به روم پاشید، لب هام رو به دندون کشیده بودم که نکنه حرص چندساله ام زبون باز کنه و چیزی بگه، پشت کردم بهش و سریع از اتاق سلطنتیش خارج شدم و در رو بستم.

آروم چند قدم به سمت اتاق خودم برداشتم که صدایی تو سرم اکو شد...
صدایی از گذشته...

**چندسال قبل**

(از زبان راوی)

- تو مثل اینکه متوجه نیستی هان؟!

صدای مادرش هر لحظه اوج می‌گرفت و سوهان دردناکی برای کشیده شدن روی قلب کوچیکش بود.

- ندا عزیزم امروز کلاسش برگزار نشده، خب میگی چیکار کنم؟ نمیشه که تنها بفرستمش بیرون!

خنده هیستریکی کرد و درحالی که سعی داشت آرامش رو حفظ کنه، جواب داد:

- همونطور که توقعت میره من مهمونی امروزم رو کنسل کنم، من هم از تو توقع دارم دارم حالا که به فکر و نگرانی دخترت هستی جلسه ات رو کنسل کنی و مواظبش باشی، فقط خونه نباشه خواسته زیادیه؟!

با پشت دست گونه های خیس از اشکش رو پاک کرد و به پدری که شونه های مادرش رو با دست هاش قاب کرده بود، چشم دوخت.

- این جلسه خیلی برای من مهمه و همین الانش هم کلی دیرم شده، فقط یکبار کنسل کن ندا چیزی نمیش...

حرف پدرش تمام نشده، اعتراض مادرش بلند شد، کلافه چرخی زد و روبه همسرش کرد.

- تو واقعا متوجه نیستی انگار، هیچکدومتون نمیتونید درکم کنید؟ نمیشه و نمیخوام، ببرش همین که گفتم!


**زمان حال**

لبخند تلخی گوشه لبش جاخوش کرد. تاریخ مدام درحال تکرار بود، چه دردناک!
سری به طرفین تکون دادم و وارد اتاقم شدم که افسون سریع از روی تختم بلند شد و نگران بهم نزدیک شد.

- چی گفت؟ خو...

انگشتم رو روی لب هاش گذاشتم و کوتاه گفتم:

- بیا بریم
!
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,434
12,995
مدال‌ها
17
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین