- Dec
- 21
- 187
- مدالها
- 2
*پارت هفتم*
سرم رو چسبوندم به در تا مکالماتشون رو بشنوم.
- ریحان خودم هم میدونم که قفل شده کلید یدک رو برو بیار، برو!
دوباره صدام رو ترسیده کردم و گفتم:
- جاوید چیشد؟ چرا در باز نمیشه؟!
کلافگیش رو حس میکردم حتی حاضرم قسم بخورم الان داره دور خودش میچرخه، همیشه تو این مواقع این تنها کارشه.
- قفل شده جانا، الان ریحان کلید رو میاره.
چند ضربه کوبیدم به در و با صدای بلندتری گفتم:
- قفل شده؟ کی قفل کرده هان؟ آخه کی تو این خونه بامن دشمنی داره که بیاد در رو روی من قفل کنه؟!
اون هم مثل من صداش رو بالا برد و درجوابم گفت:
- کم جیغ- جیغ کن دختر، الان در باز میشه و من میدونم باتو صبرکن فقط!
حق به جانب دست به کمر شدم و با نفس کامل گفتم:
- چی؟ میدونی و با من؟ زر عالی مستدام برادر، در اصل من میدونم با تو، آخه جز تو کی باید این در رو قفل کرده باشه هان؟!
زیاده روی کردم ولی خب این کار منه، برای رو نشدن دستم، دست به هرکاری میزدم؛ در ضمن من تمام این کار هارو برای کمک کردن و خلاص شدن از باتلاقی که توش افتاده انجام میدم وگرنه...
وجدان: تو رو سننه، این رو میخواستی بگی؟!
دقیقا همینطوره عزیزم، دقیقا!
- چرا چرت و پرت میگی جانا؟ آخه من چرا باید در اتاق خودم رو روی تو قفل کنم؟ مگه مرض دارم؟!
با خیالت راحت تکیه به در دادم و همونطور که به ناخنهای نیمه بلند لاک زدهام نگاه میکردم جواب دادم:
- داشتن هرنوع مرضی در تو امکان داره، چیز عجیبی نیست.
یعنی قشنگ حرصی شدنش رو حس میکردم و از پشت در قیافه سرخ شدهاش رو تصور میکردم و ریز میخندیدم. چرخش کلید تو قفل در رو که حس کردم از در فاصله گرفتم، وقتی باز شد چهره جاویدی که دست به سی*ن*ه خیره من بود، نمایان شد.
لباسم رو صاف کردم و من هم دست به سی*ن*ه زوم چشمهاش شدم.
- تو، توی اتاق من چیکار میکردی؟!
تو اتاقش چیکار میکردم؟ اصلا دلم نمیخواد دروغ بگم، اصلا موظف توضیح دادن به این آقا هم نیستم ولی خب...
هرچه بادا باد!
از تو جیب شلوارم جعبه شیک مخملی به رنگ آب نفتی رو بیرون کشیدم، بردم و تخت سی*ن*هاش کوبیدم. حالت دلخور و کمی عصبی به خودم گرفتم و گفتم:
- فقط خواستم خوشحالت کنم، همین!
و سریع پشتم رو بهش کردم و راهی اتاقم شدم، همونطور که به سمت اتاقم میرفتم لبخند مرموزی روی لبهام نقش بست.
وجدان: مارموزی تو نه مرموز!
حالا هرچی که هستم، ایول دارم که بی نصیب از اتاقش خارج نشدم و حداقل اون کادوی کوچیک به دردم خورد، خوشحالم از خریدنش.
***
برای امشب تیپ سفید- صورتی زده بودم؛ عاشق رنگها بودم و تنها از توشون یکی رو خاص تر به چشم میدیدم، اون هم سبز بود. رژلبمات صورتیم رو روی لب های گوشتیم کشیدم و زوم خط چشم گربه ای که کشیده بودم، شدم.
- این حجم از بی عیب بودن، واقعا تعجب داره نه کجی، نه کمرنگی، نه بلندی و نه کوتاه خب الان من ضعف کنم برات؟!
همینطور جلوی آینه با خودم لاو میترکوندم که...
تق، تق! از تو آینه به در اتاقم چشم دوختم که توسط برادر جاسوس باز شد. بچهام سر به زیر وارد اتاق شد و وقتی سرش رو بلند کرد سرتا پام رو نظارگر شد؛ لبخند کوچیکی کنج لب هاش جا خوش کرد.
به خودم اومدم، چهره دلخوری گرفتم و سرد پرسیدم:
- چیزی شده؟!
نزدیکم شد و با استایل خاصی به میز توالتم دست به سی*ن*ه تکیه زد.
- برای اومدن به اتاق خواهرم باید چیزی شده باشه؟!
دلم میخواست که تابع خودش لبخند صورتی تحویلش بدم ولی این تنها خواسته دل بود و فعلا در این موقع عقل باید حکم میکرد. براشم رو تو رژگونه ای زدم و آروم روی گونه هام کشیدم.
- جانا من...
در رژگونه رو محکم بستم و به سمتش برگشتم، حالت طلبکارانهای به خودم گرفتم و گفتم:
- تو چی؟ جاوید من فقط اومدم که دیشب رو از دلت دربیارم، من همش سعی در این دارم که رابطمون رو محکم کنم ولی تو همیشه از من، منی که خواهرتم دوری میکنی.
دستش رو تو دستم گرفتم، شاید چهرهام از روی نقشه تو سرم تغییر حالت داده باشه ولی تک به تک جملههایی که به زبون میاوردم، کاملا دلی و امر واقعی بودند.
- ما باهم قد کشیدیم، باهم کلمات رو بیان کردیم و حتی، حتی برای هم پدر و مادر شدیم جاوید، تو هرچقدر که میخوای این امر تلخ زندگیمون رو با خوردن و رفتن از خودت دور میکنی ولی من چی؟ تاحالا به این فکر کردی که جانا چطور باید تحمل کنه؟ نه!
دستش رو رها کردم و دوباره به سمت آینه برگشتم، تلخ تر حرفم رو کامل کردم:
- حالا که تو نمیخوای، من هم دیگه تلاشی برای نزدیک شدنمون نمیکنم.
انگار که بهانهای پیدا کرده بودم برای گفتن حرف هایی که تو دلم انباشته شده بودن، بالاخره موقعیت برای گفته شدن حرف های چند سالهام فراهم شده بود.
یکهو دستهاش هاله شونههام شدن و من رو به سمت خودش برگردوند؛ غرق چشمهای پراز درد هم شدیم، آخه حال بد من رو کی میتونست جز اونی که خودش هم غرقش شده بود، درک کنه؟!
- جاوید من جز تو کسی رو ندارم، فقط میخوام حالت رو خوب کنم همین!
دستهاش هاله گونههام شدن و پیشونی هامون باهم پیوند خوردند.
- تو این دنیا تو تنها کسی هستی که دارم جانا، هرگز ولت نمیکنم هرگز!
سرم رو روی سی*ن*ه اش گذاشت و محکم دستهاش رو رو دورم حلقه کرد. کاش زمان همینجا مکث میکرد، کاش ثانیه ای هم جلو نمیرفت، آخه من چطور به دنیا بفهمونم که بدون این جاسوس هیچم، هیچ!
سرم رو چسبوندم به در تا مکالماتشون رو بشنوم.
- ریحان خودم هم میدونم که قفل شده کلید یدک رو برو بیار، برو!
دوباره صدام رو ترسیده کردم و گفتم:
- جاوید چیشد؟ چرا در باز نمیشه؟!
کلافگیش رو حس میکردم حتی حاضرم قسم بخورم الان داره دور خودش میچرخه، همیشه تو این مواقع این تنها کارشه.
- قفل شده جانا، الان ریحان کلید رو میاره.
چند ضربه کوبیدم به در و با صدای بلندتری گفتم:
- قفل شده؟ کی قفل کرده هان؟ آخه کی تو این خونه بامن دشمنی داره که بیاد در رو روی من قفل کنه؟!
اون هم مثل من صداش رو بالا برد و درجوابم گفت:
- کم جیغ- جیغ کن دختر، الان در باز میشه و من میدونم باتو صبرکن فقط!
حق به جانب دست به کمر شدم و با نفس کامل گفتم:
- چی؟ میدونی و با من؟ زر عالی مستدام برادر، در اصل من میدونم با تو، آخه جز تو کی باید این در رو قفل کرده باشه هان؟!
زیاده روی کردم ولی خب این کار منه، برای رو نشدن دستم، دست به هرکاری میزدم؛ در ضمن من تمام این کار هارو برای کمک کردن و خلاص شدن از باتلاقی که توش افتاده انجام میدم وگرنه...
وجدان: تو رو سننه، این رو میخواستی بگی؟!
دقیقا همینطوره عزیزم، دقیقا!
- چرا چرت و پرت میگی جانا؟ آخه من چرا باید در اتاق خودم رو روی تو قفل کنم؟ مگه مرض دارم؟!
با خیالت راحت تکیه به در دادم و همونطور که به ناخنهای نیمه بلند لاک زدهام نگاه میکردم جواب دادم:
- داشتن هرنوع مرضی در تو امکان داره، چیز عجیبی نیست.
یعنی قشنگ حرصی شدنش رو حس میکردم و از پشت در قیافه سرخ شدهاش رو تصور میکردم و ریز میخندیدم. چرخش کلید تو قفل در رو که حس کردم از در فاصله گرفتم، وقتی باز شد چهره جاویدی که دست به سی*ن*ه خیره من بود، نمایان شد.
لباسم رو صاف کردم و من هم دست به سی*ن*ه زوم چشمهاش شدم.
- تو، توی اتاق من چیکار میکردی؟!
تو اتاقش چیکار میکردم؟ اصلا دلم نمیخواد دروغ بگم، اصلا موظف توضیح دادن به این آقا هم نیستم ولی خب...
هرچه بادا باد!
از تو جیب شلوارم جعبه شیک مخملی به رنگ آب نفتی رو بیرون کشیدم، بردم و تخت سی*ن*هاش کوبیدم. حالت دلخور و کمی عصبی به خودم گرفتم و گفتم:
- فقط خواستم خوشحالت کنم، همین!
و سریع پشتم رو بهش کردم و راهی اتاقم شدم، همونطور که به سمت اتاقم میرفتم لبخند مرموزی روی لبهام نقش بست.
وجدان: مارموزی تو نه مرموز!
حالا هرچی که هستم، ایول دارم که بی نصیب از اتاقش خارج نشدم و حداقل اون کادوی کوچیک به دردم خورد، خوشحالم از خریدنش.
***
برای امشب تیپ سفید- صورتی زده بودم؛ عاشق رنگها بودم و تنها از توشون یکی رو خاص تر به چشم میدیدم، اون هم سبز بود. رژلبمات صورتیم رو روی لب های گوشتیم کشیدم و زوم خط چشم گربه ای که کشیده بودم، شدم.
- این حجم از بی عیب بودن، واقعا تعجب داره نه کجی، نه کمرنگی، نه بلندی و نه کوتاه خب الان من ضعف کنم برات؟!
همینطور جلوی آینه با خودم لاو میترکوندم که...
تق، تق! از تو آینه به در اتاقم چشم دوختم که توسط برادر جاسوس باز شد. بچهام سر به زیر وارد اتاق شد و وقتی سرش رو بلند کرد سرتا پام رو نظارگر شد؛ لبخند کوچیکی کنج لب هاش جا خوش کرد.
به خودم اومدم، چهره دلخوری گرفتم و سرد پرسیدم:
- چیزی شده؟!
نزدیکم شد و با استایل خاصی به میز توالتم دست به سی*ن*ه تکیه زد.
- برای اومدن به اتاق خواهرم باید چیزی شده باشه؟!
دلم میخواست که تابع خودش لبخند صورتی تحویلش بدم ولی این تنها خواسته دل بود و فعلا در این موقع عقل باید حکم میکرد. براشم رو تو رژگونه ای زدم و آروم روی گونه هام کشیدم.
- جانا من...
در رژگونه رو محکم بستم و به سمتش برگشتم، حالت طلبکارانهای به خودم گرفتم و گفتم:
- تو چی؟ جاوید من فقط اومدم که دیشب رو از دلت دربیارم، من همش سعی در این دارم که رابطمون رو محکم کنم ولی تو همیشه از من، منی که خواهرتم دوری میکنی.
دستش رو تو دستم گرفتم، شاید چهرهام از روی نقشه تو سرم تغییر حالت داده باشه ولی تک به تک جملههایی که به زبون میاوردم، کاملا دلی و امر واقعی بودند.
- ما باهم قد کشیدیم، باهم کلمات رو بیان کردیم و حتی، حتی برای هم پدر و مادر شدیم جاوید، تو هرچقدر که میخوای این امر تلخ زندگیمون رو با خوردن و رفتن از خودت دور میکنی ولی من چی؟ تاحالا به این فکر کردی که جانا چطور باید تحمل کنه؟ نه!
دستش رو رها کردم و دوباره به سمت آینه برگشتم، تلخ تر حرفم رو کامل کردم:
- حالا که تو نمیخوای، من هم دیگه تلاشی برای نزدیک شدنمون نمیکنم.
انگار که بهانهای پیدا کرده بودم برای گفتن حرف هایی که تو دلم انباشته شده بودن، بالاخره موقعیت برای گفته شدن حرف های چند سالهام فراهم شده بود.
یکهو دستهاش هاله شونههام شدن و من رو به سمت خودش برگردوند؛ غرق چشمهای پراز درد هم شدیم، آخه حال بد من رو کی میتونست جز اونی که خودش هم غرقش شده بود، درک کنه؟!
- جاوید من جز تو کسی رو ندارم، فقط میخوام حالت رو خوب کنم همین!
دستهاش هاله گونههام شدن و پیشونی هامون باهم پیوند خوردند.
- تو این دنیا تو تنها کسی هستی که دارم جانا، هرگز ولت نمیکنم هرگز!
سرم رو روی سی*ن*ه اش گذاشت و محکم دستهاش رو رو دورم حلقه کرد. کاش زمان همینجا مکث میکرد، کاش ثانیه ای هم جلو نمیرفت، آخه من چطور به دنیا بفهمونم که بدون این جاسوس هیچم، هیچ!