جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیهان با نام [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 529 بازدید, 19 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جان نواز] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
1000017057.jpg
نام اثر: جان نواز
ژانر: عاشقانه، درام
نویسنده: رها آداباقری
عضو گپ نظارت (2)S.O.W

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه و فلاکت‌بارت را روی نوت بنوازی. گاهی قصه‌ای عاشقانه و برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌ی گذشته نوشته می‌شود و می‌گوید که ای حوری، ای ساکن بهشت، آدم‌های آزاد نامی هستند که در میان غربت دیارهایشان و دل‌هایی که در گروی هم جای می‌گذارند، سرچشمه‌ای گم شده از زندگی را باز‌ می‌گردانند و از سوختن هیچ هراسی ندارند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,845
56,537
مدال‌ها
11
1753484139915.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
هر کِی ز حور پرسدت، رخ بنما که «هم‌چنین»
هر کِی ز ماه گویدت، بام برآ که «هم‌چنین»
هر کِی پری طلب کند، چهرهٔ خود بدو نما
هر کِی ز مُشک دم زند، زلف گشا که «هم‌چنین»
هر کِی بگویدت «ز مه، ابر چگونه وا شود؟»
بازگشا، گره‌گره، بند قبا که «هم‌چنین»
گر ز مسیح پرسدت «مرده چگونه زنده کرد؟»
بوسه بده به پیش او، بر لب ما که «هم‌چنین»
هر کِی بگویدت «بگو، کشتهٔ عشق چون بود؟»
عرضه بده به پیش او، جان مرا که «هم‌چنین»

مولانا
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
الهی به امید تو

بزرگان گویند:
نثر مانند راه رفتن و نظم مثل رقصیدن است.
شعر پادشاه است و نثر بنده.
راه حقیقت نه صاف و هموار است، نه واضح
به غمزه می کشاند تو را.
به قول حافظ:
به هواداری او ذره صفت رقص‌کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم.
رقص معصومانه‌ام، چرخ زدن‌های پی‌درپی‌ام که گویی روحی سرگردان در آغوش باد بود، دستان لطیفم که در هوای دم‌کرده‌ی سالن، چون بال‌های پرنده‌ای سبکبال به حرکت در می‌آمد و قری که در ظرافت کمرم می‌نشست، همه‌ و‌ همه شعر خاموش وجودم بود. "پس باید تا می‌توانم برقصم!" جمله‌ی همیشگی روزبه بود که از قبل از شروع هر تمرین و اجرا، تقریباً چونان فرمان سرنوشت، فریادش میزد.
صدای بلند موزیک، چون موجی سهمگین، تمام سطح استیج را پر کرده بود؛ موجی از شور و هیجان که حتی دیوارها را به لرزه در می‌آورد.
با نفس‌نفس سنگین، از وسط جمع رقصندگان فاصله گرفتم و خسته از ساعت‌ها رقصیدن با آن لباس‌های چین‌دار رنگین، که هر چینش حکایتی از چرخش‌ها داشت، همان‌طور که با چهره‌ی عرق‌کرده و سرخ، که گویی آفتابِ ظهر تابستان بر آن تابیده بود، خودم را به کنار نرده‌های سفید می‌رساندم، با آهنگ همخوانی می‌کردم. جایی که دیگر دختران رنگین‌پوش، چونان پروانه‌هایی زیبا، کنارم می‌رقصیدند و برای تماشاچیان، همچون اشراف‌زاده‌های قصه، دست تکان می‌دادند. بچه‌ها گویی دیوانه‌ی موزیک انیمیشنِ مورد علاقه‌شان بودند؛ هر حرکتشان، تجسم شادی بی‌حد و مرز بود.
علی‌رغم تمام خستگی‌هایم، همان‌جا در حالت ایستاده و خیره به هیاهوی بچه‌ها که چونان گل‌های رقصان در باغ شادی بودند، خودم را آرام تکان دادم و با لذت، دستانم را در هوا تاب می‌دادم.
باد گرمی میان موهایِ توربان‌زده‌ام می‌پیچید، گویی دستی نامرئی نوازششان می‌کرد، و با وجود گرم بودنش، حس خوبی به وجودم هدیه می‌کرد؛ حسی از زنده‌بودن، حسی از رهایی. دستی به پشت گردنم کشیدم تا موهای چسبیده به گردنم را نجات بدهم و به کف‌زدن‌های همراه جیغ و داد بچه‌ها و والدینشان که مرتب تکرار میشد، گوش دادم. هر کف‌زدن، گویی ضربان قلب شور زندگی بود. گذشت زمان، حس خلسه‌ی درونی‌ام را چندین برابر می‌کرد؛ انگار در تونلی از زمان معلق بودم، غرق در لحظه. چشمانم را بستم و دستانم را به لبه‌های نرده‌یِ سفیدرنگی که جزئی از دکور صحنه بود، تکیه دادم و آرام لبخند زدم. برای من، بهشت یعنی همین صحنه، این جمع شاد و پرتحرک و شلوغ که چون کندویی پر از عسل شادی می‌مانست، این موزیک‌های جذاب و تند که حتی آدم بزرگسال را از خود بی‌خود می‌کردند و شاید آن شیشه‌هایِ رنگارنگ آبمیوه و تنقلات امروزی که گه‌گاهی روزبه، کارگردان نمایش، اجازه می‌داد کمی از آن‌ها لب تر کنم. هیچ چیزی در دنیا نمی‌توانست لذت این نمایش کودکان را در نظرم کمرنگ کند و یا لذتی که با این شب‌ها برایم برابری کند، بسازد. آن‌قدر صدای موزیک و شادی بچه‌ها بلند بود که گوش‌هایم جزٔ آن و صدای خنده‌ی مستانه‌ی چندنفر، چیزی نمی‌شنید، حتی صدای همبازی‌هایم در فضای غوغا گم شده بود. کمی که نفسم از تحرک بالا، سر جایش آمد، بالاخره چشمانم را باز کردم و دست چپم را بالا آوردم، آماده برای چرخی دیگر در این گردباد شادی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
چرخ زدم و چرخ زدم؛ گویی روحم میان ذرات غبار رقصان نور صحنه گم شده بود. یک لحظه انگار که چیزی یادم آمده باشد، کمان ابروهایم را بالا دادم. ساعتم با آن صفحه‌ی گرد و بزرگ سبز رنگ، دور مچ ظریفم کمی بدقواره به نظر می‌رسید؛ مثل نگینی درشت که بر انگشتری کوچک نشانده باشند. اما من که باید عاشق داشته‌هایم باشم و همین عقیده باعث میشد هیچ‌وقت نخواهم به تعویضش فکر کنم؛ این ساعت، یادگار روزهای بی‌خیالی کودکی بود، پناهگاهی در برابر خواسته‌های پر زرق و برق دنیا.
عقربه‌های ساعت به دوازده نزدیک بودند و همین باعث شد اخم‌هایم درهم برود؛ گویی تمام لذت لحظات گذشته، در آستانه‌ی فروپاشی بود. آن‌قدر زمان زود گذشته بود که اصلاً دلم نمی‌خواست همه چیز تمام شود و دوباره به خانه‌ی سکوت برگردم.
احساس می‌کردم تمام سلول‌های بدنم، رقصنده‌هایی حرفه‌ای شده‌اند و حالا، ذره‌ذره، به حالت اولیه‌شان برمی‌گردند؛ مثل گلبرگ‌های بسته‌ی لاله در پایان روز. خستگی مثل یک پتوی نرم و سنگین، دور وجودم پیچیده بود؛ پتویی که از نخ‌های خستگی شیرین بافته شده بود. پلک‌هایم تمنای استراحت داشتند و عضلات پاهایم، خواهانِ این بودند که برایِ همیشه از حرکت بایستند؛ مثل سازهایی که کوکشان را از دست داده باشند. با تمام این‌ها، خستگی تنم ته‌مزه‌ای از شیرینی در اعماق جانم باقی گذاشته بود؛ درست مثل مزه‌ی آب‌نباتی که ساعت‌ها در دهان چرخانده باشی و حالا فقط عطر کمرنگی از آن باقی مانده باشد؛ شیرینی خاطره.
سالن تئاتر، با آن صندلی‌های مخملی سرخ چیده شده در شیبی ملایم، مثل یک آمفی‌تئاتر کوچک و صمیمی بود. دیوارهایِ آجری نمایانش، حس قدمت و گرما را منتقل می‌کردند و چراغ‌های کوچک و گرم نصب شده روی آن‌ها، نور ملایمی را در فضا می‌پاشیدند؛ نوری که انگار سال‌ها قصه‌های بی‌شماری را به آغوش کشیده بود. پرده‌ی اصلی صحنه، با رنگ آبی لاجوردی‌اش، حالا کنار رفته بود و نورافکن‌های سقفی، هاله‌ای از نور طلایی بر روی صحنه‌ی چوبی کهنه می‌پاشیدند. رد چکمه‌های رقصندگان بی‌شمار، بر روی الوارهای چوبی براق صحنه، حکایت از گذشته‌ای پرشور داشت؛ هر لکه و خراشی، داستانی پنهان از گام‌های رقص و شور اجرا را در خود نهفته بود. هوا، هنوز از عطرِ شیرین پاپ‌کورن و شور هیجان کودکان، سنگین و مملو بود. این سالن، نه یک بنای عظیم، که خانه‌ای گرم برای رویاهای کوچک و بزرگ ما بود.
هر بار که چشمم به صورت خندان و پرانرژی بچه‌ها می‌افتاد، که حالا در ردیف‌های اول صندلی‌ها، مثل گل‌های آفتابگردان، رو به ما چرخیده بودند، جرقه‌ای از همان شور و شوق در وجودم شعله می‌کشید. انگار بخشی از انرژی آن‌ها را در خود ذخیره کرده بودم و حالا، این انرژی داشت در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کرد؛ مثل آبی زلال که در بستر رودخانه به راه می‌افتد. خستگی‌ام مثل سایه‌ای بود که زیبایی نور را بیشتر به رخ می‌کشید؛ بدون سایه، نور معنایی ندارد.
لذت و شعفی که از لبخند کودکان، برق چشمانشان و همراهی‌شان با نمایش به دست آورده بودم، آن‌قدر عمیق بود که اجازه نمی‌داد سنگینی خستگی مرا از پا درآورد. حس می‌کردم بالاخره بعد از گذشت چند سال از دوران نوجوانی‌ام، دانه‌های کوچکی از شادی را در قلبم کاشته‌ام و حالا، امیدوار بودم این دانه‌ها در دل هر کدام از آن بچه‌ها هم جوانه بزنند؛ تا باغی از شادی در نسل بعد شکوفا شود. خسته بودم، اما این خستگی، خستگی بعد از یک تلاش بی‌ثمر نبود. خستگی بعد از فتح یک قله بود، قله‌ای که با اولین اجرای من، پرچم شادی و امید بر فراز آن همه محدودیت‌ها و دل‌دل کردن‌ها به اهتزاز درآمده بود. با مکث و کرختی چرخیدم و نغمه، با دیدنم، از وسط معرکه‌ی هیاهوی بچه‌ها خودش را بیرون کشید؛ مثل ماهی کوچکی که از میان امواج به ساحل برسد. نفس‌هایش نصفه و نیمه از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند و کل صورت گردش بر اثر عرق برق میزد، همچون شبنمی که بر گلبرگ‌های تازه نشسته باشد؛ همین هم باعث شده بود آرایش صورتش کمی بد به نظر برسد، رگه‌هایی از رنگ شادمانی که در هم آمیخته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
نغمه هیکل کمی تپلش را تکانی داد و خود را تندتند با دستانش باد زد؛ گویی می‌خواست هوای تازه را به درون ریه‌هایِ خسته‌اش بدمد. گونه‌هایش گل انداخته بود، انگار که یک سبد سیب سرخ آبدار را درون هر کدام از لپ‌هایش قایم کرده باشد! سرخی این سیب‌ها، نشان از شور زندگی و تلاشی دلنشین داشت.
لبخند دندان‌نمایی به رویش زدم؛ لبخندی که از عمق جان می‌آمد و سپاس‌گزاری پنهانی را با خود حمل می‌کرد. قبل از اجرا، با وجود استرسی که همچون ماری پیچیده به دور جان خودش هم بود، کلی روحیه و حال خوب به تک‌تکمان هدیه کرده بود؛ هدیه‌هایی نامرئی اما گران‌بها، که انرژی صحنه را چندین برابر کرده بود. او مثلِ فانوسی بود که در تاریکی اضطراب ما، نور امید را می‌پاشید.
در جواب نیش‌ بازم، چشمان جنگلی و کشیده‌اش را تابی داد؛ چشمانش، گویی پنجره‌هایی بودند رو به یک جنگل بارانیِ آرام و مهربان، با درختانی سرسبز و بلند. جنگل چشمانش آرام بود و مهربان، مثلِ دو زمرد تراش‌نخورده که گوشه‌ی پلک‌هایش، در کمین آرامش، خوابیده باشند؛ زمرد‌هایی که با هر حرکت مژه، نوری سبزفام را بازتاب می‌دادند.
- چرا اینجایی؟
صدایش کمی خش‌دار بود، مثلِ برگ‌هایِ پاییزی که زیرِ پا خرد می‌شوند.
- شاید بچه‌ها بخوان رقص پایانی رو دوباره ببینن.
از صدایش خستگی می‌بارید؛ خستگی‌ای از جنس غبار ستاره، که اگرچه سنگین است، اما در خود درخشش زیبایی را پنهان کرده. چهره‌ی سرخ و عرق‌کرده‌اش را از نظر گذراندم؛ قطرات شفافی همچون شبنم صبحگاهی که بر گلبرگ سرخ رز نشسته، از بالای شقیقه و روی موهای تاب‌دار روشنش تا رویِ چانه‌‌ی تیزش رد انداخته بود؛ هر قطره، حکایتگر تلاشی بی‌وقفه و شوری وصف‌ناپذیر بود.
صدایم را بلند کردم تا میان هیاهوی موزیک شاد و جمعیت پرشور، مثل موجی که به ساحل می‌رسد، به گوشش برسد.
- نه دیگه واسه امشب بسمه. همین الانشم با این کفشا ان‌قدر رقصیدم، برسم خونه باید از پا درد به دیکلوفناک مظلوم متوسل بشم!
شوخی بی‌مزه‌ام خنده‌ای کوتاه را بر لبانش نشاند و به تایید حرفم سری تکان داد و پشت آستین چپش را رویِ رد رژگونه‌ای که تقریباً ماسیده بود کشید؛ رژگونه‌ای که حالا با عرق صورتش در هم آمیخته و نقاشی آب‌رنگی شده بود.
زیبایی‌اش طبیعی و دست‌نخورده بود، مثل گلی خودرو که در دل طبیعت روییده باشد؛ بدون نیاز به آراستگی‌های تصنعی. بینی‌اش کمی گوشتی و بزرگ نشان می‌داد، ولی همین نقص کوچک هم نوعی اصالت بود، مثل خطی کج در یک اثر هنری اصیل که آن را از کمال بی‌روح متمایز می‌کند؛ انگار یک تابلوی نقاشی بود که یه گوشه‌‌اش کمی رنگ و رو رفته، ولی باز هم ارزش دیدن داشت، ارزش غرق شدن در جزئیاتش.
معلوم بود امشب زیاد در حال خودش نبود؛ مثل شمعی که تا انتها سوخته باشد، به سختی توانست صاف بایستد و لب‌هایش را با خستگی تکان داد:
- کارت عالی بود دختر، بچه‌ها از تشویق خسته نمیشن.
صدایش لحن ستایشی داشت، ستایشی از جنس خواهری دلسوز.
مثل خودش لبخندی تحویلش دادم؛ لبخندی که شاید کمی از درخشش لبخند او را قرض گرفته بود. و نغمه با همان حال خسته، اما با روحیه‌ای پر از شور، دوباره به وسط و جمع رقصنده‌های نمایش افسون اضافه شد؛ گویی جاذبه‌ی صحنه، او را دوباره به سمت خود می‌کشید. دلم نمی‌آمد از سالن تئاتری که این روزگار برایم همه چیز شده بود به خانه برگردم؛ سالنی که حالا خانه‌ی دومم، پناهگاه رویاهایم و صحنه‌ی زندگی جدیدم شده بود. اما از آن جایی که اصلاً حوصله‌ی کلانتری و بعد غر زدن‌های فریبرز را نداشتم، چشم چرخاندم تا روزبه را پیدا کنم.
بالاخره کنار مرد جوانی در حال صحبت کردن پیدایش کردم و همان‌طور که حین راه رفتن مانتوی کوتاه و کتی‌ام را، مثل شنلی قهرمانانه، از روی پیرهن آستین بلندم تن می‌کردم، به طرفش قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
روزبه، با دیدن برقِ سرگردان چشمانم، سپر دفاعی‌اش را انداخت و با عذرخواهی، گام‌های باقی‌مانده را خودش پیمود. قد متوسطش، در میان انبوه مردان تنومند و رشید اطراف، چون گوهری بود که در میان سنگ‌هایِ درشت، خودنمایی می‌کرد. اما نحوه‌ی راه رفتنش، گویی کوله‌باری از تمام کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های محله را بر دوش می‌کشید، که به آن، خاصیتی منحصر به فرد می‌بخشید.
امشب، هیاهوی جشن، آن‌چنان ما را در بر گرفته بود که فرصتی برای تبادل کلام چندانی نداشتیم.
نگاه کنجکاوم، از فرق سر تا نوک کفش‌هایش را زیر و رو کرد. با نزدیک‌تر شدنش، چشم‌های ریز مشکی‌اش، چون ستاره‌ای که در شب پرستاره می‌درخشد، برقی زد؛ انگار که دنیایی از حرف‌های ناگفته در پس آن نگاه، منتظر فوران بود. ترکیبی بود از آدم‌حسابی و بچه‌ی پایین شهر که در وجودش به هم تنیده بود.
دست به سی*ن*ه، مسیر آمدنش را خیره ماندم.
لبخندی گرم و صمیمانه بر لبانش شکفت.
- جانم حوری؟ امشب ترکوندی! فکر نکن حواسم نیست.
پوفی کشیدم؛ شال گردنش، کمی از روی شانه‌اش سر خورده بود، گویی یادگاری از آغوشی گرم. لباس‌هایش، فراتر از مد روز، داد میزد که سلیقه‌اش، گامی جلوتر از زمان بود. وقتی حرف میزد، گاهی لحنش، چونان آهنگی قدیمی از کوچه‌های آشنا، ناخودآگاه رنگ لات‌گونه به خود می‌گرفت؛ انگار که گذشته، چون سایه‌ای، همواره او را همراهی می‌کرد. اما در کنار آن، هوش و ذکاوتی، چون جواهری ناب، در تک‌تک رفتارهایش می‌درخشید. گویی دو روح در یک کالبد، یکی تشنه‌ی خلق شاهکارهای هنری و دیگری، دل‌بسته به کوچه‌های آشنای دیروز، در وجودش همزیستی می‌کردند.
منتظر، به نگاهِ جستجوگرم نگریست. با خستگیِ ناشی از پایانِ نمایش، سرم را به ساعتِ گرد و بزرگم اشاره کردم.
- گفته بودم دیرتر از ۱۲ نمی‌تونم برگردم خونه! اگه اون مفنگی بیدار بشه چی؟!
روزبه، با دیدن ساعت، اخم‌هایش در هم گره خورد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد.
- کی دوازده شد؟! خیلی خب، میگم بچه‌ها کارو جمع کنن. خسته نباشی.
سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. روزبه، از بچه‌محل‌های قدیمی بود؛ کسی که با تحصیل در رشته‌ی هنر و به قول خودش، کیلوکیلو پارتی‌بازی و آشنایی‌های فراوان، مجوزهایِ لازم را تهیه کرده بود و حالا به نان و نوایی رسیده بود. با پشتکار، مسیر نمایش کودک را در پیش گرفته بود. پیشنهاد کار را او به من داد و البته بماند که چقدر با دوز و کلک، فریبرز را می‌پیچاندم تا سر وقت در نمایش و تمرین حاضر شوم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
کلاه لبه‌دار پسرانه‌ام، گویی تاج نافرمانی بر سر موهای بلند و رهایم بود، کج بر پیشانی‌ام نشسته بود؛ جایگزینی جسورانه برای روسری. کافی بود قدم به خیابان بگذارم تا خود را در آغوش پراید هاچ‌بک نفتی‌رنگم بیاندازم؛ خودرویی که سوییچش را چون گنجی دزدکی از جیب فریبرز بر زده بودم. مقصد؟ مستقیم به سوی خانه، فقط با یک دغدغه که گرفتار چشم‌های تیزبین گشت‌های شبانه نشوم. با این ظاهر گستاخانه، مطمئن بودم که سومین بازدیدم از آن پاسگاه عتیقه و روبرو شدن با آن سرهنگ پیر، حتمی بود.
لحظه‌ای چشم دوختم به مسیر رفتن روزبه، خواستم بچرخم تا نغمه را پیدا کنم اما شتاب چرخش ناگهانی‌ام، چون طوفانی که راهش را بر سرِ راهش می‌بندد، با مردی که اتفاقاً از کنارم می‌گذشت، برخورد کرد. لیوان در دستش، که رنگ نارنجی‌اش از آب‌پرتقال گواهی می‌داد، در کسری از ثانیه به هزاران ذرّه‌ی شیشه‌ای درخشان بدل شد و کف صحنه را پوشاند. نگاهم، در بهتی عمیق فرو رفته، به این منظره‌ی شیشه‌گون خیره ماند؛ گویی جز من و آن مرد، هیچ‌ک.س در آن حوالی حضور نداشت. "فقط همین را کم داشتم!" همیشه این جمله چونان خالکوبی ناخواسته بر روحم حک شده بود « هرگز در برابرِ هیچ مردی کم نیاور!»
پس، پیش از آن‌که مرد جوان، فرصت شکوه و گلایه بیابد، دستانم را چونان شمشیرهایی دوکاره بر کمر باریکم کوبیدم و صدایی که رفته‌رفته بلند میشد گفتم:
- چخبرته؟ مگه کوری؟!
نگاهش، که تا آن لحظه گم در تکه‌های شیشه‌ی شکسته بود، آرام بلند شد و بر چهره‌ی خشمگین و بهت‌زده‌ی روبرویش قفل شد. صورتش، که گویی خطوط آن، تمام داستان پرفراز و نشیب زندگی‌اش را روایت می‌کرد، در نور کم‌جان سالن، نمایان شد. رد کم‌رنگی، چونان خاطره‌ای فراموش‌شده، از حوالی ابرو تا انتهایِ چانه‌اش امتداد داشت. ابروهایم، گویی در آغوش هم، در هم گره خوردند و بی‌باکانه در نگاهش خیره شدم. ته‌ریش نامنظمش، هاله‌ای از جدیت مردانه را بر صورتش افزوده بود و چشمانش، به رنگ غروب گرگ و میش که سفیدی‌اش در هم آمیخته با سرخیِ واپسین نور بود، نافذ و گیرا می‌نمود. خوب می‌دانستم که زبانم، چونان شمشیری بُرنده، توان ناک‌اوت کردنش را دارد؛ اما آن نگاه جدی و سرد، چونان دو میش وحشی که در دشت چشمانم می‌چرخیدند، باعث شد که کمی، فقط کمی، از موضع سرسختانه‌ام عقب بکشم.
- عذر می‌خوام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
مردمک‌هایم، گویی در تماشای منظره‌ای ناآشنا، ثابت ماندند و پلک‌هایم از هجوم شگفتی، گشادتر از همیشه گشوده شدند. شاید اولین بار بود که در طول عمرم، مردی را می‌دیدم که به جای گردبادِ کل‌کل و تمسخر، پاسخی جز عذرخواهی بر زبان می‌آورد، آن هم با دیدن رفتار من! در تمام سال‌های عمرم، چنین لحن‌هایی، چه از جنس لات و چاله‌میدانی، چه از سوی آن‌هایی که غرورشان زخمی میشد و چه از جانب آن‌هایی که با گستاخی تمام، قصدِ رام کردنِ مرا داشتند، همیشه به جدالی بیهوده ختم شده بود.
اما او، با آرامشی که برایم ناآشنا بود، بی‌اعتنا به نگاهِ پرسشگرِ من، لب زد و با لحنی که نهایتِ احترام را در خود داشت، از یکی از خدمه، دختری که گویی تازگی‌ها استخدام شده بود تا به بچه‌ها و والدینشان رسیدگی کند، خواست تا تکه‌های شیشه‌ی پراکنده را جمع کند. سپس، با همان خونسردیِ اعجاب‌انگیزم، سرش را به سمتم چرخاند.
- مشکل دیگه‌ای هست؟ من که عذر خواهی کردم!
بالاخره توانستم از هجوم افکار تلنبار شده‌ی ذهنم بیرون بیایم و با حرکتی که سعی داشتم بی‌قید و بی‌خیال به نظر برسد، دستم را در هوا تکان دادم.
- جَوت با من نمی‌سازه! اصلاً چرا باید نگاهت کنم؟
نگاهش، همان نگاهی که گویی به کودکی بی‌ادب در همسایگی‌اش می‌انداخت، بر صورتم نشست و فقط سرش را تکان داد. این همه ملاحظه و احترام، این "خونسردیِ" پُر از وقار، آتشِ کفرم را شعله‌ورتر می‌کرد. سال‌ها بود که عادت نداشتم با چنین آدم‌هایی روبرو شوم. آدم‌های اطرافم، آینه تمام‌نمای خودم بودند؛ رها، بی‌قید و بند، و شاید در نگاهِ بسیاری، بی‌خیالِ محض.
همان لحظه که خواست مسیرش را به سمتِ رفتن کج کند، صدایِ شاد و دوان‌دوانِ دختربچه‌ای، مثل رعد و برقی بر آسمانِ آرامشش نشست، او را متوقف ساخت و تمام نگرانی عالم درون نگاهش جمع شد.
- عموجون! گفتی جلدی برمی‌گردم که! پس آب پرتقال من کو؟
مرد، با سرعتی که جاذبه‌ی زمین را به سخره می‌گرفت، فاصله‌ی باقی‌مانده تا دختربچه را طی کرد و به آسانی او را در آغوش گرفت. در عمقِ صدایش، موجی از نگرانی و محبتی عمیق نمایان شد.
- مواظب باش! زمین پر از شیشه‌ست!
دخترک، گویی که نجوایِ عمویش را نشنیده باشد، نگاهِ عسلیِ خیره‌کننده‌اش را به سمتِ من دوخت؛ منی که همچنان چون مجسمه‌ای، ثابت ایستاده و نظاره‌گرِ این صحنه‌ی ناگهانی بودم. چشمانِ دریایی‌اش، که حالا دریچه‌ای به ستاره‌بارانِ حیرت بود، بر من قفل شد.
- پرنسس افسون؟!
مرد، بارِ دیگر نگاهم کرد. این بار، من بودم که بالاخره دست‌هایم را از حالتِ گاردِ کمر، رها کردم و لبخندی کمرنگ، چون شکوفه‌ای که از سرمای زمستان جان سالم به در برده، بر لبانم نشست. هنوز دامنِ چین‌دارِ "میرابل"، قهرمانِ داستانِ "افسون"، بر تنم خودنمایی می‌کرد و گویی نمایشِ من، دست‌کم برای خودم، هنوز به پایان نرسیده بود. باید در نقشِ خود باقی می‌ماندم.
- بله... خودمم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
46
311
مدال‌ها
2
دختر با خوشحالی دستش را به طرفم دراز کرد و مرد تقلای دختر را که دید به اجبار فاصله‌ی بینمان را با قدم‌هایش پر کرد.
- میشه بغلم کنی؟ منم پرنسس عموم هستم... تازشم، بهم میگه پرنسس شیرین.
پلکی زدم و این‌بار به موهای فرفری‌اش چشم دوختم. ناخودآگاه لبخندم عمیق‌تر شد، هم سن و سال فرهاد بود؛ دستانم را برای در آغوش گرفتنش بلند کردم.
- چه پرنسس زیبایی.
سرش را در گودی گردنم فرو کرد و ذوق زده خندید.
- پرنسس بودن چه حسی داره؟
دستم را به روی حلقه‌های روشن فرفری‌اش کشیدم و گفتم:
- اوم... نمی‌دونم، تو بگو؟
حلقه‌ی دستان کوچکش را بیشتر دور گردنم فشرد.
- بهترین حس دنیاست، تازه من یه پرنسم دارم.
خستگی پاهایم و وزن هرچند سبکی که در آغوش داشتم باعث شد لحظه‌ای این پا و آن پا کنم.
- دوست دارم اون پرنس خوشبخت رو از نزدیک ببینم.
لحظه‌ای سکوت کرد و انگار که دارد فکر می‌کند بعد از گذشت ثانیه‌هایی جواب داد:
- منم همینطور.
جوابش معقول نبود اما به خود اجازه‌ی کنجکاوی و سرک کشیدن در دنیای کودکی‌اش را ندادم. سنگینی نگاه میشی رنگی را رویمان حس کردم و چشمان مردی که حال دست به جیب روبه‌رویم ایستاده بود را غافلگیر کردم. برخلاف انتظارم نگاهش را ندزدید و همچنان به منی که گویا برادرزاده‌اش را در آغوش داشتم نگریست.

***

صدای کوبیده شدن در، سکوت سنگین خانه را با ضربه‌ای گوش‌خراش شکست و فرهاد که مداد به دست مشغول رنگ‌آمیزی دفتر نقاشی قدیمی‌اش بود، با چهره‌ای در هم و انگشتانی آغشته به رنگ، از جایش پرید و تکانی خورد. با شنیدن صدای ناله و حال خراب فریبرز، موجی از دل‌سردی و گله در وجودم پیچید. دیگر نباید از این صحنه‌ها تعجب می‌کردم، اما هر بار قلبم فشرده میشد.
با عجله از تنها اتاق خانه که پر بود از مدادهای رنگی و کاغذهای طرح‌دار، بیرون آمدم. فریبرز با قدم‌های نامطمئن و لرزان وارد شد، انگار که نیروی کافی برای ایستادن روی پاهایش را نداشت. کلید را در قفل رها کرد. بوی تند الکل و ترکیبی ناخوشایندتر که شبیه به ماندگی بود، همراهش وارد شد و هوا را سنگین کرد.
- چیه بچه؟ چرا خشکت زده؟!
صدایش بم و گرفته بود. دست به سی*ن*ه سری به تأسف تکان دادم.
- هیچی! یادم نبود دیگه نباید از دیدن حال خرابیت تعجب کنم.
با پوزخندی که بیشتر شبیه به درهم کشیدن صورتش بود، دستش را درون موهای جوگندمی و پر پشتش فرو کرد، گویی می‌خواست از شر فکری آزاردهنده خلاص شود.
- زبون درازی دیگه... چه کنم؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم را صاف کنم:
- چیزی برای شام خریدی؟
به سمت یخچال رفت، درش را باز کرد و با دیدن محتویات کم و ناچیزش، آهی کشید و با حرص بست!
- مگه من مسئول شامتم؟! پول مول خبری نیست.
پلک روی هم فشردم و قدمی جلو رفتم.
- مگه واسه خودم میگم؟ فرهاد گرسنه‌ست، تا کی باید با نون و پنیر سر کنه؟! اصلاً بهم گوش میدی؟! با توام... .
صدایم در گلو خفه شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین