الهی به امید تو
بزرگان گویند:
نثر مانند راه رفتن و نظم مثل رقصیدن است.
شعر پادشاه است و نثر بنده.
راه حقیقت نه صاف و هموار است، نه واضح
به غمزه می کشاند تو را.
به قول حافظ:
به هواداری او ذره صفت رقصکنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم.
رقص معصومانهام، چرخ زدنهای پیدرپیام که گویی روحی سرگردان در آغوش باد بود، دستان لطیفم که در هوای دمکردهی سالن، چون بالهای پرندهای سبکبال به حرکت در میآمد و قری که در ظرافت کمرم مینشست، همه و همه شعر خاموش وجودم بود. "پس باید تا میتوانم برقصم!" جملهی همیشگی روزبه بود که از قبل از شروع هر تمرین و اجرا، تقریباً چونان فرمان سرنوشت، فریادش میزد.
صدای بلند موزیک، چون موجی سهمگین، تمام سطح استیج را پر کرده بود؛ موجی از شور و هیجان که حتی دیوارها را به لرزه در میآورد.
با نفسنفس سنگین، از وسط جمع رقصندگان فاصله گرفتم و خسته از ساعتها رقصیدن با آن لباسهای چیندار رنگین، که هر چینش حکایتی از چرخشها داشت، همانطور که با چهرهی عرقکرده و سرخ، که گویی آفتابِ ظهر تابستان بر آن تابیده بود، خودم را به کنار نردههای سفید میرساندم، با آهنگ همخوانی میکردم. جایی که دیگر دختران رنگینپوش، چونان پروانههایی زیبا، کنارم میرقصیدند و برای تماشاچیان، همچون اشرافزادههای قصه، دست تکان میدادند. بچهها گویی دیوانهی موزیک انیمیشنِ مورد علاقهشان بودند؛ هر حرکتشان، تجسم شادی بیحد و مرز بود.
علیرغم تمام خستگیهایم، همانجا در حالت ایستاده و خیره به هیاهوی بچهها که چونان گلهای رقصان در باغ شادی بودند، خودم را آرام تکان دادم و با لذت، دستانم را در هوا تاب میدادم.
باد گرمی میان موهایِ توربانزدهام میپیچید، گویی دستی نامرئی نوازششان میکرد، و با وجود گرم بودنش، حس خوبی به وجودم هدیه میکرد؛ حسی از زندهبودن، حسی از رهایی. دستی به پشت گردنم کشیدم تا موهای چسبیده به گردنم را نجات بدهم و به کفزدنهای همراه جیغ و داد بچهها و والدینشان که مرتب تکرار میشد، گوش دادم. هر کفزدن، گویی ضربان قلب شور زندگی بود. گذشت زمان، حس خلسهی درونیام را چندین برابر میکرد؛ انگار در تونلی از زمان معلق بودم، غرق در لحظه. چشمانم را بستم و دستانم را به لبههای نردهیِ سفیدرنگی که جزئی از دکور صحنه بود، تکیه دادم و آرام لبخند زدم. برای من، بهشت یعنی همین صحنه، این جمع شاد و پرتحرک و شلوغ که چون کندویی پر از عسل شادی میمانست، این موزیکهای جذاب و تند که حتی آدم بزرگسال را از خود بیخود میکردند و شاید آن شیشههایِ رنگارنگ آبمیوه و تنقلات امروزی که گهگاهی روزبه، کارگردان نمایش، اجازه میداد کمی از آنها لب تر کنم. هیچ چیزی در دنیا نمیتوانست لذت این نمایش کودکان را در نظرم کمرنگ کند و یا لذتی که با این شبها برایم برابری کند، بسازد. آنقدر صدای موزیک و شادی بچهها بلند بود که گوشهایم جزٔ آن و صدای خندهی مستانهی چندنفر، چیزی نمیشنید، حتی صدای همبازیهایم در فضای غوغا گم شده بود. کمی که نفسم از تحرک بالا، سر جایش آمد، بالاخره چشمانم را باز کردم و دست چپم را بالا آوردم، آماده برای چرخی دیگر در این گردباد شادی.