جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [جایی در یک رویا] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط م.غزل با نام [جایی در یک رویا] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,564 بازدید, 14 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [جایی در یک رویا] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع م.غزل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
نام اثر: جایی در یک رویا
نام نویسنده: غزل معظمی
ژانر: تخیلی،عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: داستانه دو همزاد که برای رسیدن یا شاید هم نرسیدن به هم تمام تلاش شان را میکنند اما هرکدام درجای اشتباهی قرار دارند Crop_۰۱۱۲۲۰۲۲_۱۵۴۸۱۱.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,582
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
نام داستان: جایی در یک رویا
#قسمت ۱

آفتاب بی‌رمق می‌تابید صدای نفس‌های خسته‌ی‌شان به خوبی به گوش می‌رسید، نگاه‌های غیظ آلودشان را به یک‌دیگر دوخته بودند و آب از سر و رویشان چکه می‌کرد. یقیه‌ی یک‌دیگر را در مشت‌هایشان مچاله کردند، شینا در حالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سابید غرید: ولم کن عوضی!

شارو که یقه شینا را محکم چسبیده بود انگشتانش را کمی شل کرد گویی دلش خنک شده باشد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
اول خودت ولم کن!
شینا گفت :
-تلافی این‌کارت رو سرت درمی‌ارم.
شارو با چشم‌های خاکستری رنگش اشاره‌ای به سر و وضعش کرد و گفت:
-فکر نمی‌کنی همین الانشم تلافی کردی؟ ولی خب منتظر حرکت بعدیم باش این دفعه نمی‌ذارم قسر در بری.
شینا که دو دستی یقه شارو چسبیده بود تهدیدآمیز گفت:
-اگه تا اون موقع زنده باشی!به‌خدا قسم با دست‌های خودم می‌کشمت اگه بخوای پا رو دمم بذاری پسره الدنگ... .
دانش آموزا کم.کم دورشون جمع شدن همهمه‌ای در حیاط مدرسه به‌پا شد.هردوی آن‌ها شانزده سال سن داشتن شینا دختری خوش اندام با موهای صاف خرمایی و شارو پسری قد بلند با موهای صاف بور
الکا که صمیمی‌ترین دوست شینا بود و قد نسبتاً کوتاهی داشت خودش را از لای جمعیت رد کرد و به شینا رساند و با حالت ملتمسانه‌ای گفت:
-شینا کافیه دیگه ولش کن لطفاً!
شینا: اینو به اون بگو.
الکا: شارو تو کوتاه بیا خواهش می‌کنم الانه که مدیر بیاد جفت تون جریمه میشین‌ها!
شارو: هوم باشه این دفعه فقط به‌خاطر تو الکا.
این را گفت و یقه شینا را ول کرد بعد دست‌هایش را به نشونه تسلیم بالا برد و چند قدمی به‌ عقب برداشت و گفت: یکی طلبم. و راهش را کشید و رفت.
شینا: طلبتو بکن تو... .
الکا با دست جلوی دهن شینا را گرفت و از گفتن ادامه حرفش جلو گیری کرد.
الکا: بس کن دیگه شر راه ننداز تو که می‌شناسیش فقط می‌خواد حرصت رو در بیاره چرا هر دفعه تو تله‌ش می‌افتی.
شینا: یه حرصی بهش نشون بدم اون سرش ناپیدا. رو سر من بادکنک آبی میترکونی آره؟ بذار تنها گیرت بیارم دست و پا هات رو می‌بندم سرت رو می‌کنم تو وان آب هرچه‌قدرم دستو پا بزنی نمی‌ذارم بیای بیرون! پسره‌ی پرو.
الکا درحالی که به حرص خوردن شینا می‌خندید عینکش رو جا به جا کرد
الکا: باشه حالا، بیا بریم.
شینا موهای ژولیده و خیسش را تکاند و باصدای آرومی گفت: هوم بریم.
اما یک‌دفعه سرجایش ایستاد و با عربده گفت: چیه! به چی نگاه میکنین؟سینما تعطیل شد برید پی کارتون دیگه!
***
آران که قیافه حق به جانبی به‌خود گرفته بود از در کلاس وارد شد کیفش را روی میزش گذاشت. دستی به موهای مشکی‌اش کشید و صندلی‌اش را به سمت میز شارو که پشت سرش می‌نشت چرخاند و نشست.
آران: شنیدم که باز گرد و خاک کردی شارو.
شارو: هه گرد و خاک؟ نه بابا یه‌کم آب بازی بود ولی خو اون بی جنبه‌س تقصیر من چیه؟
آران:خیلی پرویی پسر، دختره عین موش آب کشیده شده! حداقل دو روز باید از پشت بوم آویزونش کنن تا آفتاب بهش بخوره خشک بشه
جفت شون پقی زدن زیر خنده شارو با حالت بدجنسانه‌ای گفت: خوب گفتی، شاید دفعه بعد باید همین کار رو باهاش بکنم.
آران: هی بی‌خیال چرا انقدر سر به سر این دختره می‌ذاری وقتی می‌دونی ازت خوشش نمی‌اد. درسته که خوش هیکل و خوش قیافه‌س ولی توام خوب تیکه‌ای هستی می‌دونی چندتا از دخترای مدرسه تو کفتن همین روزاس برات فن پیج هم بزنن.
شارو: بروبابا بقیه دخترا رو می‌خوام چکار. بی‌خود کرده خوشش نمیاد انگار من خیلی خوشم میاد ازش.
آران:خو اگه توام خوشت نمیاد بکش بیرون ازش دیگه!
شارو: نوچ نمی‌شه! نا سلامتی قراره در آینده زنم بشه. من زن پرو نمی‌خوام باید از الان ادبش کنم تا چهار روز دیگه واسم شاخ نشه.
آران که دهنش وا مونده بود فکش را از روی زمین جم کرد و گفت: ج... ج... جدی میگی؟زنت؟جونه من؟چه‌جوری؟ چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟
شارو: اوممم، نمی‌دونم دلیل خاصی نداشت که بگم. موضوع برای خیلی سال پیشه ما تو یه ماه و یه روز با یک ساعت اختلاف به دنیا اومدیم یجورایی شبیه دو قلوها مادر من و پدر شینا که خواهر برادر بودن و رابطه خیلی خوبی‌هم داشتن تصمیم می‌گیرن که اسمامونو شبیه هم انتخاب کنن تا مثل خواهر برادرای دوقلو باشیم اما یهو بابا بزرگ‌مون مثل سیب‌ زمینی نشُسته می‌پره وسط و میگه این بچه ها همزاد هم هستن و عقد شون تو آسمونا بستن... خلاصه که هنوز از شکم مادرامون در نیومده بودیم مارو به هم قالب کردن و قراره وقتی که فارغ‌التحصیل شدیم رسماً باهم ازدواج کنیم و پدر بزرگمم نیمی از ثروث میلیاردی شو قانونی می‌خبشه به‌ما
آران: اوهَه. پسر با کله افتادی تو کوزه عسل! از من می‌شنوی دل این دختره رو به دست بیار با این‌کارات هیچ دختری رامت نمی‌شه!
شارو:می‌شه! تو فقط نگاه کن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۲
گرمای دست‌های مردانه‌اش که دور کمرم حلقه شده بود حس خوبی بهم می‌داد قدم‌هام رو باهاش تنظیم می‌کردم تا ازش عقب نمونم باچشم‌هایی که توی نور چراغ‌های کنار جاده می‌درخشید بهم گفت:
-سردت که نیست؟
شینا: چرا یخورده هوا سرده.

شال گردن کهربایی رنگش سریع دراورد و دور گردنم بست.

شینا:ممنون خیلی بهتر شد.
گرمای بجا مونده از بدنش پوست یخ زده صورتم را گرم کرد.
شارو: قابلتو نداره
شینا: حالا کجا داریم می‌ریم؟
شارو: یعنی هنوز نفهمیدی؟ مگه قرار نبود اخر هر ماه باهم بریم سینما؟!
شینا: عع! آره به کل یادم رفته بود.
شارو: از الان ان‌قدر فراموش کار شدی وقتی پیر شدیم می‌خوای چه‌کار کنی.

از تصور اینکه من و شارو پیر شدیم و هم‌چنان دست تو دست هم به سینما می‌ریم توی اون سن و سال خندم گرفت.

شینا: خب اون موقع به بچه‌هامون می‌گم یادم بندازن.
شارو: بچه هااا؟ مگه قراره چندتا بچه داشته باشیم.
شینا: حداقل چهار تا دوتا پسر دوتا دختر
من هیچ خواهر برادری نداشتم و همیشه احساس تنهایی می‌کردم واسه همین دوست ندارم بچه خودمم این احساسو داشته باشه
شارو: هنوز هم احساس تنهایی می‌کنی؟
شینا: نه، معلومه که نه. مگه میشه با وجود کسی مثل تو احساس تنهایی کرد به‌راحتی می‌تونی جای هرکسی رو برام پر کنی... .
حلقه دستشو تنگ‌تر کرد و من‌ رو به خودش چسبوند
شارو: میگم‌ها، تونستی با خانوادت حرف بزنی؟
این دیگه چه‌سوال بی‌موقع‌ای بود یهو حس کردم تمام حس و حال خوبی که داشتم پر کشید و رفت.
شینا: اومممم حرف زدم ولی... .
شارو: ولی چی؟
شینا: فک می‌کردم اگه با مامانم صحبت کنم بشه راضیش کرد و اونم بابامو راضی کنه ولی تو همین اول کاری شکست خوردم؛ حتی مامانم هم بشدت مخالف بود...

شارو: هی‌هی این چه قیافه ماتم زده‌ایه که به خودت گرفتی سرت ‌رو بلند کن ببینم تا وقتی که می‌تونیم این‌جوری کنار هم باشیم برام کافیه.
شینا: امیدوارم تا ابد بتونم کنارت باشم.
شارو: افرین همیشه همین‌جوری لبخند بزن. البته خو پدر مادرتم حق دارن چند سال پیش که سر یه دعوا رابطه پدرت و مادرم بهم خورد و همش تقصیر مادر من بود و اختلاف طبقاتی که داریم قطعاً پدرت که این همه برای راحتیت زحمت کشیده نمی‌خواد تورو...
شینا: نه‌نه‌نه این حرف رو نزن! ببین شارو اصلاً تقصیر تو نیست، اون‌ها اصلاً اون ماجرا رو از چشم تو نمی‌بینن ولی خب بازهم... مشکل این‌جاس من واقعا نمی‌تونم توی روشون وایستم.

یک‌دفعه پام پیچ خورد و به سمت جلو افتادم شارو سعی کرد بگیرتم اما نتونست یه لحظه حس کردم دارم از یه ساختمون بیست طبقه پرت میشم پایین... .
صدای زنگ ساعت: {دینگ‌دینگ،دینگ‌دینگ}
شینا: هوف فقط یه خواب بود! نه‌نه‌نه کابوس بود من و شارو انقدر عاشقانه تو خیابون قدم بزنیم و بریم سینما؟اَییییی چندش! همچین پسرایی رو مگر این‌که تو خواب ببینی نسخه واقعی شون زمین تا آسمون فرق داره! اگه شاروی واقعی بود با اون شال‌گردن احتمالا دارم می‌زد.
شینا در حالی که زیر لب غرغر می‌کرد لحاف را کنار زد و از تختش بیرون اومد و حاضر شد برای رفتن به مدرسه
***
شینا با قدم‌هایی آرام توی راهروی مدرسه به سمت کلاسش حرکت می‌کرد اکثر پسرها فقط برای نگاه کردنش موقع حضورش تو مدرسه کنار در و پنجره جمع می‌شدن اما هیچ‌کدام جرات نزدیک شدن بهش را نداشت چون همین اخیرا دماغ کسی که بهش اعتراف کرده بود رو شکسته بود پیش خودشون می‌گفتن حیفه همچین دختر خوشگلی اخلاق به این گندی داشته باشه!.
شارو داشت تمام سعی خود را میکرد تا شینا متوجه حضور او پشت سرش نشود. اما شینا تیزتر از این حرف‌ها بود؛ حضور شارو را از صد کیلومتری هم می‌توانست تشخیص بدهد. شینا نفس عصبی‌اش را بیرون داد و شارو بلا فاصله دست مشت کرده‌اش را با قدرت به سمت سر شینا پرت کرد. شینا که از قبل حواسش جمع بود جا خالی داد و مشت شارو از بغل گوشش رد شد. شینا بلافاصله پای راستش بلند کرد و با سرعت نور به سمت شارو چرخید و با ساق پا ضربه محکمی به پهلویش زد اما شارو سریع گارد گرفت و تا حدودی شدت ضربه رو دفع کرد. هرکس دعوای اون دوتا را می‌دید فک می‌کرد رزمی کارای حرفه‌ای هستن اما در اصل اونا هیچ آموزشی ندیده بودن و فقط از سر تجربیات‌شون از دوران کودکی که همیشه باهم دعوا می‌کردن بود.
آران به قصد جدا کردن اون دوتا خودش رو به سرعت بهشون رسوند و بین شون قرار گرفت که مساوی شد با هم‌زمان مشت خوردنش از هردوی آن‌ها. آران دادی از سر درد کشید که توی کل مدرسه پیچید و باریکه‌ی خون از دماغش جاری شد الکا که کمی عقب تر ایستاده بود با دیدن خون روی صورت آران سرش گیج رفت و غش کرد.
شینا که با شرمندگی به آران خیره شده بود گفت: متاسفم نمیخواستم اینجوری بشه و بلافاصله به سمت الکا دوید و کنارش زانو زد
شینا: هی‌هی‌هی دختر چت شد یهو؟ پاشو اون کتک خورده تو چرا غش کردی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۳
دست‌هاش لطافت و زیبایی خاصی داشت انگشت‌هایی باریک و کشیده احتمالاً اون حلقه‌ای که براش خریدم اندازش باشه.
روی زانو نشسته بود و درحال بازی کردن و غذا دادن به بچه گربه‌ای که کنار خیابون باهاش مواجه شده بودیم بود. موهای خرمایی رنگش زیر نور آفتاب روشن‌تر به‌نظر می‌رسید هروقت یه بچه گربه می‌دید از شدت ذوق و هیجان تو پوست خودش نمی‌گُنجید و مثل بچه‌های پنج ساله رفتار می‌کرد سرش رو به طرفم چرخوند و گفت: حیف که مامانم به موی گربه حساسیت داره وگرنه یه فضای بزرگ رو به نگهداری و مراقبت از گربه‌ها اختصاص می‌دادم جوری که هر در خونه رو باز کنی ده تا گربه بریزه بیرون
شارو: واقعاً این‌قدر به گربه ها علاقه داری؟فک می‌کردم ازشون خوشت، نمیاد.
شینا: چی؟ خدایی؟ ولی من‌که همیشه می‌گفتم عاشق گربه‌هام
شارو: آها اره اره راست میگی‌ها چرا اصلاً همچین فکری کردم!
حالا چه‌جوری بهش باید پیشنهاد بدم؟ فکر کنم بهتره ببرمش یه رستوران خیلی شیک.
شارو: عع میگم شینا، امروز یه‌کم وقت داری... .
میون حرفم پرید و روبروم ایستاد و با اشتیاق گفت: آره دارم بریم! برای تو همیشه وقت دارم.
شارو: اوه خو این عالیه می‌خواستم بگم شام باهم بریم بیرون.
شینا: حتماً من‌هم می‌خواستم همین روزها دعوتت کنم ولی مثل این‌که تو پیش‌دستی کردی.
***
شارو با صدای خواهر کوچکش که صداش می‌کرد از خواب بیدار شد.
شارون: شارووو!بیدار شو لنگه ظهره.
شارو: ها؟ شینا.
شارون: چی میگی؟تو خواب هم ولش نمی‌کنی؟ پاشو ساعت دهه باید حاضر شیم بریم.
شارو: چی؟ وای چرا زودتر بیدارم نکردی مدرسه... .
شارون:چی میگی؟آخر هفته‌س امروز تعطیله
شارو: عع آره راست میگی!
شارون: بجنب وگرنه دیر می‌رسیم به خونه پدر جون. من رفتم، نگیری دوباره بخوابی!
شارو: خا دیگه برو... پوف این دیگه چه خواب‌های مسخره‌ایه من می‌بینم. نکنه! دارم خواب آینده رو می‌بینم.یعنی من و شینا تو آینده رابطه‌مون این‌قدر خوب می‌شه؟ وای چه صحنه رمانتیکی بود وقتی به درخواست ازدواجم جواب مثبت داد. ینی شینا هم با تمام گنده دماغیاش من و ته دلش دوست داره؟
***
شینا: تو می‌گی چه‌کار کنم الکا؟هرشب داره اوضاع وخیم‌تر می‌شه
الکا: چی بگم... والا من نه طالع بینم نه تعبیر خواب بلدم.
شینا: تازه دیشب بهم درخواست ازدواج داد.
الکا:جدی؟!تو چه‌کار کردی؟
شینا: معلومه که قبول کردم.
الکا: میگم‌ها اگه شارو بهت واقعاً درخواست ازدواج بده قبول می‌کنی؟!
شینا: معلومه که نه همچین می‌زنمش که خون بالا بیاره! تنها دلیلی که دارم تحملش می‌کنم به‌خاطر پدر بزرگ و خانوادهامونه وگرنه نمی‌خوام ریخت نحس‌شو ببینم.
الکا: هوم حق داری یه‌کم زیادی رو مخه.
شینا: هعی، چی‌ میشد شارو هم مثل همون شاروی تو خوابم مهربون و جنتلمن بود.
الکا: شینا تا حالا تو خواب ازون کاراهم کردین؟ بوس و... .
شینا: نه بابا چی می‌گی... هوف آخرش هم به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. من دیگه میرم الکا.
الکا: چی؟ چه‌قدر زود! حداقل ناهار بمون مامانم کلی اصرار کرد که نگهت دارم.
شینا: نه نمی‌تونم ما همیشه آخر هفته‌ها می‌ریم خونه پدر بزرگم کل خانواده پدریم اون‌جا جمع می‌شن.
الکا: اها آره گفته بودی قبلا.باشه پس اصرار نمی‌کنم. می‌خوای تا خونتون همراهیت کنم؟
شینا: نه بابا زحمت میشه خودم میرم
الکا: چه زحمتی، میام باهات.
خانواده شارو تقریباً آماده بودن و داشتن وسایل‌هاشون رو توی ماشین می‌ذاشتن.
شارو که کمی کلافه بود آخرین نفر از خانه بیرون آمد و رو به پدر مادرش گفت: من یه‌جا کار دارم شما زودتر برید بعدا خودم ماشین می‌گیرم میام.
مادرش اخمی کردو گفت: لازم نکرده همه باهم می‌ریم من‌که می‌دونم می‌خوای بپیچونی و آبرو مارو ببری شارو کمی صدایش را بلند کرد و با کلافگی گفت: وقتی میگم میام، میام دیگه! و بی‌توجه به غرغرهای مادرش در حیاط را باز کرد و از خانه خارج شد. کمی از خانه‌شان دور شد در حالی که نگاهش روی خانه شینا ثابت مانده بود توی دلش گفت: یعنی هنوز نرفتن؟ و از کنارش رد شد خانه هردوی آن‌ها با کمی فاصله در یک خیابان قرار داشت و تا حدودی همسایه هم بودن.
شارو: ها؟! این از کجا پیداش شد دیگه؟
یک گربه لوس سر راه شارو سبز شد و راهش را مسدود کرد و خود و دمش را به پای شارو می‌مالید و با نگاهش طلب غذا می‌کرد شارو لبخندی زد و روی دو زانو نشست کمی گربه را نوازش کرد بعد بلند شد و دو دستی گربه را بغل کرد.
شارو: الان که چیزی ندارم بهت بدم ولی بیا بریم مغازه برات سوسیسی چیزی بخرم.
گربه: میو.
شارو: این رو به عنوان تایید در نظر می‌گیرم... راستی شینا از گربه‌ها خوشش می‌اومد مگه نه؟
شینا و الکا که در راه برگشت به خانه بودن سر راه با شارو مواجه می‌شن.
شینا: عع تو این‌جایی!؟فک می‌کردم رفتین.
الکا: سلام
شارو: سلام الکا‌. اره دیگه داشتیم می‌رفتیم.
شینا: وای اون گربه‌س؟
در همین حین گربه از بغل شارو بیرون پرید و به سمت شینا هجوم برد که مساوی می‌شود با جیغ بنفش شینا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۴
شینا روی زمین افتاد و شروع کرد به سرفه کردن پوست صورتش که به سفیدی برف بود رو به قرمزی می‌رفت.
الکا نگران و دست‌ پاچه کنار شینا نشست و گفت: شینا شینا خوبی؟ آروم باش.
نگاه سرزنش گرانه‌اش را به شارو دوخت و ادامه داد: مگه نمی‌دونی شینا به موی گربه‌ها حساسیت داره این چه‌کار احقمانه‌ای بود! شوخی هم حدی داره دیگه!
شارو جاخورده بود و کمی گیج بود توی دلش گفت راست میگه!چه‌طور این رو فراموش کرده بودم! اصلاً برای‌ چی فکر کردم که گربه‌ها رو دوست‌داره؟اون همیشه از حیوون‌ها مخصوصاً سگ و گربه متنفر بود! ولی من نمی‌خواستم واقعاً اذیتش کنم اتفاقی بود.
شارو: من واقعاً معذرت می‌خوام نمی‌خواستم این‌جوری بشه اتفاقی بود. به‌خدا راست میگم!
شینا نفس‌هایش به شماره افتاده بود و کهیر‌های قرمز رنگ روی تمام پوستش خود نمایی می کردن.
الکا که داشت گریه‌اش می‌گرفت با صدای بغض آلود گفت: حالا چه‌کار کنیم؟
شارو کم‌کم داشت می‌ترسید قبلاً این حالت شینا را دیده بود و می‌دانست اگه هرچه سریع‌تر به بیمارستان نرود و آمپول ضد حساسیت نزند ممکن است جونش به خطر بیافتد.
شارو: م... م... من میبرمش! همین نزدیکی‌ها یه بیمارستان هست بخوایم تا خونه ببریمش و برای داییم توضیح بدیم که چی‌شده ممکنه دیر بشه باید سریع ببرمش. فقط الکا ازت یه خواهشی دارم!
الکا: چه خواهشی؟
شارو: تو برو خونه شینا و بهشون بگو چه اتفاقی افتاده.
الکا: باشه باشه.
شارو: نه‌نه‌نه نگو! بهشون بگو شینا و شارو باهم رفتن یه‌جایی کار داشتن بعداً خودشون دوتایی میان نذار الکی نگران بشن!
الکا:هوف باشه، ولی اگه بدونن بهتر نیست؟
شارو: نه اصلاً، این اشکات رو هم پاک کن که نفهمن...! برو دیگه.
الکا بدون حرف اضافه‌ای با عجله آن دو را ترک کرد شارو به سرعت کنار شینا رفت زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد.
شارو: می‌تونی راه بری؟
شینا: هوم.
شینا در حالی که سرفه می‌کرد و نفسش به سختی بالا می‌آمد چند قدمی با شارو راه رفت.
شارو: نه این‌جوری نمی‌شه! نمی‌تونی، باید کولت کنم.
شارو روی زمین نشست و شینا را روی پشتش گذاشت و دست‌هاش را دور پاهای شینا حلقه کرد.
شارو:محکم منو بگیر نیفتی!
و با سریع‌ترین حالتی که در توانش بود دوید.
خودش را به خیابان اصلی رساند. کنار خیابان ایستاد و منتظر آمدن تاکسی ماند بلافاصله تاکسی کنارشان نگه داشت شارو به سرعت در ماشین را باز کرد و شینا را روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم سریع سوار ماشین شد. درحالی که داشت نفس‌نفس میزد و حرف هایش تیکه‌تیکه بود رو به راننده گفت: بی... بیمارس..تان.. مار..رو..ببر..بیمارستان
راننده که کمی شوکه شده بود سریع حرکت کرد و آن‌ها را در کمتر از پنج دقیقه به نزدیک‌ترین بیمارستان رساند شارو کرایه ماشین را به راننده داد و سریع پیاده شد و شینا را که تقریباً داشت از حال می‌رفت بغل کرد و از ماشین بیرون اورد و به سمت وردی اورژانس بیمارستان دوید.
شارو: یکم دیگه تحمل کن دیگه رسیدیم.
وارد قسمت اورژانس شدن مردی که روپوش سفیدی به تن داشت با دیدن آنها به سمت شون رفت و پرسید چیشده؟
شارو: لطفا کمک کنید!
-بگو چیشده؟
شارو: حساسیت، به گربه‌ها حساسیت داره. یه گربه یهو پرید رو صورتش اون‌ هم این‌جوری شد.
-باشه نگران نباش خوب میشه، ببرش اون‌جا بذارش روی تخت.
با دست به تابلوی اتاق تزریقات که سمت راست‌ِشان بود اشاره کرد.
شارو سریع به همان سمت حرکت کرد پرده مشمایی که جلوی ورودی آویزان بود را کنار زد و شینا را روی یکی از تخت‌های خالی گذاشت چند نفر دیگر هم روی تخت‌های دیگر دراز کشیده بودن که با ورود شارو نگاه همه‌ی‌شان به سمت او کشیده شد. چندی بعد پرستار زنی وارد شد و به سمت شینا رفت ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت. پرستار آستین لباسش را بالا داد کمی الکل روی بازویش مالید و آمپولی که توی دست داشت را در در بازوی شینا خالی کرد بعد رو به شارو گفت:
-الان خوب میشه بهتره یه ساعت همین‌جوری دراز بکشه بعد می‌تونین برید.
شارو: ممنونم... .
پرستار با لبخند سری تکان داد و رفت.
شارو یک لحظه به خودش اومد و متوجه اشک های روی صورتش شد.
شارو: ها؟من کی گریه کردم؟متوجه نشدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۵
هر دقیقه‌ای که می‌گذشت حال شینا بهتر میشد.حدود نیم ساعت بعد شینا کاملاً به حالت عادی برگشت. هیچ‌کدام حتی به چشم‌های هم نگاه هم نمی‌کردن دلخور بودن از چهره شینا، و شرمندگی از چهره شارو معلوم بود اما در آخر شارو سکوت را شکست و با صدای آرومی گفت:
-متاسفم نمی‌خواستم این‌جوری بشه فکر نمی‌کردم اصلاً تو رو سر راهم ببینم. همه‌ چیز اتفاقی بود!معذرت می‌خوام.
شینا در جواب معذرت خواهی شارو چیزی نگفت و سکوت کرد ته دلش دوست داشت شارو بیشتر منتش را بکشد.
شارو: فکر کنم دیگه حالت خوب شده اگه می‌خوای، بیا باهم بریم که به‌‌موقع به خونه پدربزرگ برسیم.
شارو منتظر جواب ماند اما شینا چیزی نگفت بعد بدون حرف دیگری به سمت خروجی رفت
شینا: می‌خوای من رو اینجا ول کنی بری؟

شارو سرجایش ایستاد و به سمت شینا برگشت. شرمندگی‌اش را به رویش نیاورد و با پرویی گفت:
-من‌ که گفتم بیا باهم بریم خودت قهر کردی!
شینا چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
-قهر نکردم. مگه بچه‌م
***
به محض ورودشان به خانه پدر بزرگ شارو با صدای بلند گفت:
-ما اومدیم!
صدای مادرش که از توی آشپز خانه می‌آمد گفت:
-چه‌قدر دیر کردین منتظرتون بودیم می‌خواستیم ناهار بخوریم.
پدر شینا که سرش توی گوشی بود بدون نگاه کردن به آنها گفت:
-خوش اومدین برید به پدر بزرگ‌تون هم سلام کنید تو اتاقشه.
خاله شارو که درحال پاک کردن میز غذا خوری بود گفت: خوش اومدین بچه‌ها، بعدا‌ً بیاین کمک کنید سفره رو بچینیم .
شینا: چشم عمه جون الان میام.
شارون که قدش تا کمر شینا می‌رسید دوید سمت شینا و بغلش کرد و با صدای تیز و نازکش گفت:
_دلم برات تنگ شده بود! چرا دیر... اع صورتت چی‌شده؟ چرا ان‌قدر قرمزی داره خون میاد؟!
شینا: نه، نه‌بابا خون چیه فسقلی؟
همه با صدای تیز و نازک شارون که مثل بلندگو توی کل خونه پیچید گوش‌هایشان تیز شد.
مادر شارو از آشپز خانه به سرعت بیرون آمد پدر شینا گوشی را خاموش کرد و به طرفی انداخت خاله شارو دست از پاک کردن میز برداشت مادر شینا از دستشویی بیرون آمد حتی پدر بزرگ هم از اتاقش بیرون آمد همه با عجله به سمت آن‌ها هجوم آوردن و با دقت شینا را برانداز کردن.
پدر شینا: چی‌شده این چه قیافه‌ایه؟
پدر شارو: باز چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟
مادر شینا: حرف بزنین دیگه!
خاله: چیزی نیست یه پماد بزنه خوب میشه
پدر بزرگ به همهمه خاتمه داد و با لحن آرومی گفت:
-ای بابا دو دقیقه زبون به دهن بگیرین بذارین بچه‌ها حرف بزنن ببینیم چی شده!
اکثریت نگاه سرزنش بار شون رو به شارو دوخته بودن و منتظره توضیح بودن شارو کلافه دستی به پشت گردنش کشید و تا خواست چیزی بگوید شینا حرفش را قطع کرد و گفت:
-هیچی نشده نگران نشین با الکا داشتیم از خونه‌شون برمی‌گشتم یک‌دفعه یه گربه پرید تو بغلم و موهاش رفت تو دماغم من هم که به موی حیوون‌ها حساسیت دارم یهو حالم بد شد. خداروشکر شارو اون‌جا بود و سریع رسوندتم بیمارستان و همه چی به‌خیر گذشت یه روز بگذره جای این کهیرا هم میره چیز خاصی نیست نگران نشید.
همه نفسی از آسودگی کشیدن.
پدر بزرگ: خب پس، به‌خیر گذشت. دست شارو جانمم درد نکنه.
شارو: خواهش می‌کنم وظیفه بود.
جو خانه به حالت قبلی خودش بازگشت و دوباره هرکسی به کاری که درحال انجام دادن بود مشغول شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۶
خورشید تازه غروب کرده بود و درحال قدم زدن توی پیاده رو بودم که اتفاقی میون جمعیت دیدمش به سمتش دویدم و صداش کردم
- شینا
شینا با شنیدن صدام به عقب برگشت و به محض دیدنم اون هم به طرفم دوید و بالاخره به‌هم رسیدیم و همو در آغوش گرفتیم حس می‌کردم مدت‌هاست که ندیدمش.
شارو: چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.شینا از بغلم بیرون اومد و با خنده گفت:
- واقعاً؟ ما که تا ظهر پیش هم بودیم همش پنج شیش ساعت گذشته.
شارو: اره ولی باز هم دلم تنگ شده بود.
شینا: من هم همینطور.
شارو: می‌خواستم ازت بپرسم موافقی آخر هفته بریم کوه.
شینا: آره چراکه نه!
شینا نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- به‌نظرم این‌جا واینستیم بیا بریم تو پارک بشینیم حرف بزنیم.
شارو: موافقم بریم.
روی یکی از نیمکت های پارک که توی هوای سرد عرق کرده بود نشستیم بی مقدمه گفتم:
- دیشب یه خواب عجیب دیدم... شینا با چشم‌های گرد مشکی رنگش بهم خیره شد و گفت:
- چه خوابی؟
خواب دیدم تو به گربه‌ها حساسیت داشتی.
شینا زد زیر خنده و گفت:
-واقعاً؟ خب دیگه چی دیدی؟
تو خوابم دیدم که یهو یه گربه پرید بغلت تو هم جیغ زدی و پرتش کردی کنار بعد یهو حالت بد شد تمام بدنت کهیر زد و نفس تنگی گرفتی بعد کولت کردم و بردمت بیمارستان الان که بهش فکر می‌کنم خنده‌دار و مسخرس ولی توی خواب خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم... .
شینا: خب بعدش چیشد؟
شارو: هیچی دیگه از خواب پریدم ولی همش می‌ترسیدم که از دستت بدم.
شینا خودش رو بهم نزدیک کردو گفت: نترس من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم.
شارو:قول؟
صورتش رو نزدیکم کرد و لب‌هاش و روی لب‌هام گذاشت و به آرومی گفت:
-قول.
ازهم فاصله گرفتیم.
شینا: راستش من هم جدیداً ازین خواب های خنده دار می‌بینم مثلاً یه بار دیدم توی دبیرستان باهم دعوا گرفتیم و من هم به‌ شدت ازت متنفرم!.
با خنده گفتم:
- واقعاً؟
***
شینا پشت نیمکت توی کلاس نشسته بود و دستش را زیر چونه گذاشته بود و از پنجره منظره بیرون را نگاه می‌کرد و به خواب عجیبی که دیشب دیده بود فکر می‌کرد... .
- این دیگه چه خواب اسیدی بود من دیدم هرشب اسیدی‌تر از دیشب اَه‌اَه‌اَه بهش فکر می‌کنم می‌خوام بالا بیارم! اخه من چرا باید اون رو ببوسم عق، و عجیب‌تر از همه اتفاقایی که برام افتاده بود رو اون‌جا انگار تو خواب دیده بودم... .
ناگهان دستی جلوی چشم‌هایش را پوشاند و اورا از فکر بیرون آورد شینا دست‌های الکا را به‌ خوبی میشناخت.
شینا: الکا میدونم که تویی!
الکا: بایدم بدونی!
الکا دست‌هاش را دور گردن شینا حلقه کرد و خودش را به شینا چسباند و با ناراحتی گفت:
- دیروز خیلی ترسوندیم حسابی نگرانت بودم گوشیتم که جواب نمی‌دادی
شینا: واقعاً شرمندم شارژش تموم شده بود. نگران نباش حساسیت بود یه آمپول که می‌زنم خوب میشم.
الکا: خب خداروشکر... راستی دیگه از اون خواب‌ها ندیدی؟.
شینا قیافه افسرده‌ای به خودش گرفت و گفت:
-چرا اتفاقاً، این دفعه از همه سمی تر بود.
الکا: چی بود مگه؟نگو که همو بوسیدین؟
شینا: هوف ولکن اصلاً، حوصله ندارم... شینا بدون توجه به نگاه الکا که شیطنت و فضولی توش موج میزد بحث رو عوض کردو گفت:
- اگه بدونی امروز چه نقشه‌ای برای آقا کشیدم!. الکا نا امیدانه گفت :
- چی؟
شینا: یه ظرف غذای اضافه آوردم که دقیقاً عین ظرف غذای شاروعه و می‌خوام یواشکی جابه‌جابه شون کنم!
- چی ریختی توش حالا؟
- محتوایاتش که غذای معمولیه ولی تا تونستم روشون فلفل قرمز ریختم.
هردو یشان موذیانه خندیدن شینا حرفش را تمام کرد ظرف غذا را از کیفش در اورد و به سمت کلاس شارو رفت... خواست به طبقه بالا برود که چشمش به شارو و چند دختر پسری که دور اورا گرفته بودند افتاد فضولیش گل کرد و پشت دیوار قایم شد تا حرف‌های‌شان را بشنود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۷
اشک‌هام امونم را بریده بود با تمام سرعتی که در توانم بود می‌دویدم باید هرچی زودتر شارو رو می‌دیدم دیگه نمی‌تونستم این وضع رو تحمل کنم فقط اون بود که می‌تونست تو این موقعیت آرومم کنه. بارون تندی می‌بارید انگار آسمون هم برای ادای همدردی پا‌ به‌ پام اشک می‌ریخت سنگ فرش‌های پیاده رو کمی سُر شده بود و باعث شد چند بار سکندری بخورم آدم‌های اطرافم با ترحم نگاهم می‌کردن. بالاخره رسیدم به جایی که قرار بود با شارو ملاقات کنم موهای بورش که کمی نمناک شده بود را از دور دیدم که کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود.با سرعت بیشتری به سمتش دوییدم تا بالاخره تونستم خودم رو بهش برسونم.
شارو: سلام این‌وقت شب چه‌کار... صبر کن ببینم چرا داری گریه می‌کنی چی‌شده؟
درحالی که نفس‌نفس می‌زدم هق‌هق گریه‌هام شدت بیشتری گرفت و نتونستم هیچ جوابی بهش بدم نگاهش که رفته‌رفته نگران‌تر و پریشون‌تر میشد بهم دوخته بود. سعی می‌کردم کلمه‌ای به زبون بیارم اما به‌شدت نامفهوم بود. شارو بدون هیچ حرف و سوال اضافه من رو در آغوش کشید؛ محکم اما ملایم.چونه‌اش روی سرم گذاشت دست‌هام رو زیر پالتوش که دکمه‌هاش باز بود بردم و دورش حلقه کردم و با تمام توانم به خودم فشردمش، مثل آفتاب پاییزی گرم بود با صدای آرومی کنار گوشم زمزمه کرد
شارو: هیس من این‌جام گریه نکن!
اما همین جلمه‌ش باعث شدت گرفتن گریه‌ام شد.
شارو:مثل موش آب کشیده شدی این چه لباسیه که پوشیدی نگفتی سرما می‌خوری؟ دست‌هاتم که یخ کرده
دست‌هاشو توی جیب پالتویش کرد و تو همون حالت دوباره بغلم کرد. خیلی راحت داخل پالتویش جا شدم گرمای وجودش تمام بدنم را دربر گرفت با این‌کارش گریه‌ام کمی محو شد و لبخندی زدم مدتی توی همون حالت موندیم بعد کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
- هنوزم نمی‌خوای بگی چی‌شده؟نصفه جونم کردی ها!
به زحمت بغضم را قورت دادم و با صدایی کنترل شده گفتم:
- بابام اون حلقه‌ای که بهم دادی رو تو دستم دید منم براش توضیح دادم بعد باهم دعوامون شد... دوباره گریه‌ام شدت گرفت و باعث شد حرف هایم بریده بریده شود... .
- بهِم گفت دیگه...حـَ... حق نـَ... ندارم تورو...
شارو: هیس باشه، باشه فهمیدم چی‌شده
شینا: گفت حَ... حتی حق، نَ... ندارم برم سرکار... .
دوباره محکم بغلم کرد و سرم را به سی*ن*ه اش فشرد و مانع ادامه حرفم شد.
شارو: باشه‌باشه دیگه چیزی نگو! دایی از سر عصبانیت یه‌چیزی گفت. خودتو ناراحت نکن ماکه بچه نیستم برای دیدین هم احتیاجی به اجازه کسی داشته باشیم. هروقت دلت برام تنگ شد یه پیام بهم بده هرجای دنیا هم که باشم خودم رو بهت میرسونم. حتی اگه توی اون دنیا هم باشم میام توی خوابت. گریه نکن دیگه!باشه؟
شینا:شارو... .
- جانه شارو؟
- بیا باهم بریم.
- کجا؟
- بیا از این‌جا، اصلاً ازین کشور بریم! خواهش می‌کنم
- چی؟کجا بریم آخه؟
- نمی‌دونم هرجایی که شد هرجا غیر ازینجا.من دیگه نمی‌تونم برگردم به اون خونه حتی اگه می‌تونستمم نمی‌خواستمم که برگردم... همین الان یه بلیط پرواز برای فردا رزور میکنم.
- شینا تو الان ناراحتی اول آروم شو بعداً منطقی باهم راجبش صحبت می‌کنیم.
- من الان آرومم و دارم کاملا جدی حرف میزنم
- نه نیستی. یه‌دقیقه گوش کن ببین چی میگ... .
- نمی‌خوای باهام بیای نه؟ارزش من برات همین‌قدره؟منو فقط برای اوقات فراغت و تفریح‌های آخر هفته‌ می‌خوای؟
می‌دونستم حرف‌هام بی انصافیه،شارو خوب می‌شناختم احساسش رو چندین بار بهم ثابت کرده بود اما دق و دلی‌ام از خانوادم رو داشتم با بدجنسی تمام سر اون خالی می‌کردم. احساس کردم از حرفم دلخور شد.ازش فاصله گرفتم و چند قدم به عقب رفتم با لحن مهربونی گفت:
- چی داری میگی شینا خودتم میدونی که این‌جوری نیست!من فقط می‌خوام... .
تن صدامو بالا بردمو گفتم:
- چرا دقیقاً همین‌جوریه! هروقت هرجایی ازم خواستی بیام اومدم. هرکاری ازم خواستی برات انجام دادم.
- هی این‌قدر عقب نرو وایسا...!
بدون توجه به حرفش ادامه دادم:
- هر سازی زدی برات رقصیدم!اما حالا برای اولین بار!برای اولین بار یه‌چیزی از خواستم و داری دست رد به سینم می‌زنی!
- باتوام!میگم نرو!
- من و فقط برای تفریح‌ها و خوش گذرونی و پز دادن جلوی دوست رفیقات میخوای مگه نه؟
- چکار می‌کنی! مواظب خیابو... .
صدای بوق ماشین کشیده شدن لاستیک کف خیابون نگذاشت حرفش را کامل بشنوم نور چراغ ماشین دیدم را کور کرد و به سمتی پرت شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.غزل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
83
283
مدال‌ها
2
#قسمت ۸
سرم به‌خاطر برخورد محکم با زمین کمی درد گرفته بود با گیجی به اطرافم نگاه کردم که یه‌دفعه نگاهم به رو به‌ روم قفل شد.چه اتفاقی افتاد؟ اون من و پرتم کرد؟ شارو کف خیابون کنار جدول افتاده بود با عجله و چند بار سنکدری خوردن، ایستاده و چهار دست و پا خودم و به بالای سرش رسوندم خون، رنگ قهوای پالتویش را قرمز کرده بود حس عذاب وجدان و پشیمونی عظیمی بهم هجوم آورد.
- شارو،شارو لطفا چشم‌هات و باز کن. ببخشید بابت حرفایی که زدم غلط کردم لطفا چشم‌هات و باز کن... .
- ی... ینفر لطفا کمک کنه. شارو دوست‌‌ دارم هرچی که تو بگی قبول فقط چشم‌هات و باز کن بذار یه بار دیگه نگاه قشنگت رو ببینم خواهش می‌کنم! خدایا لطفا اونو از من نگیر خواهش می کنم! اصلاً جون من و بگیر و به اون بده. شارو یه‌چیزی بگو! ببخشید که به حرفت گوش نکردم. من و می‌بخشی مگه نه؟!قرار بود آخر هفته باهم بریم کوه نکنه یادت رفته؟
بغض گلوم رو سوراخ بود و داشتم خفه می‌شدم نه تنها چشم‌هام بلکه تمام وجودم داشت اشک می‌ریخت... .
***
شینا درحالی اشک از گوشه پلک‌های بسته‌اش بیرون می‌ریخت چشم‌هاش و باز کرد و با خود گفت:
بازم این خواب؟ پس کی تموم میشه؟ ناگهان دل‌شوره عجیبی به دلش افتاد حس بدی داشت؛ حس می‌کرد اتفاقی برای شارو افتاده است. فضای اتاق هنوز تاریک بود. به ساعت روی میز نگاه کرد ساعت چهار و پونزده دقیقه صبح بود به سرعت سراغ موبایلش رفت و شماره شارو را گرفت بعد از دو سه تا بوق صدای خواب آلودش در پشت تلفن پیچید:
- چی می‌خوای مردم آزار.
شینا نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- خوابیدی؟
شارو: نه بابا خواب کجا بود این‌جا سر ظهره داریم با مامان این‌ها ناهار می‌خوریم.مگه اون‌جا شبه؟
شینا:هر‌هر‌هر نمکدون!بگیر بتمرگ خدافظ
و بدون اینکه منتظر جوابش بماند تماس را قطع کرد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین