نام داستان: جایی در یک رویا
#قسمت ۱
آفتاب بیرمق میتابید صدای نفسهای خستهیشان به خوبی به گوش میرسید، نگاههای غیظ آلودشان را به یکدیگر دوخته بودند و آب از سر و رویشان چکه میکرد. یقیهی یکدیگر را در مشتهایشان مچاله کردند، شینا در حالی که دندانهایش را روی هم میسابید غرید: ولم کن عوضی!
شارو که یقه شینا را محکم چسبیده بود انگشتانش را کمی شل کرد گویی دلش خنک شده باشد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
اول خودت ولم کن!
شینا گفت :
-تلافی اینکارت رو سرت درمیارم.
شارو با چشمهای خاکستری رنگش اشارهای به سر و وضعش کرد و گفت:
-فکر نمیکنی همین الانشم تلافی کردی؟ ولی خب منتظر حرکت بعدیم باش این دفعه نمیذارم قسر در بری.
شینا که دو دستی یقه شارو چسبیده بود تهدیدآمیز گفت:
-اگه تا اون موقع زنده باشی!بهخدا قسم با دستهای خودم میکشمت اگه بخوای پا رو دمم بذاری پسره الدنگ... .
دانش آموزا کم.کم دورشون جمع شدن همهمهای در حیاط مدرسه بهپا شد.هردوی آنها شانزده سال سن داشتن شینا دختری خوش اندام با موهای صاف خرمایی و شارو پسری قد بلند با موهای صاف بور
الکا که صمیمیترین دوست شینا بود و قد نسبتاً کوتاهی داشت خودش را از لای جمعیت رد کرد و به شینا رساند و با حالت ملتمسانهای گفت:
-شینا کافیه دیگه ولش کن لطفاً!
شینا: اینو به اون بگو.
الکا: شارو تو کوتاه بیا خواهش میکنم الانه که مدیر بیاد جفت تون جریمه میشینها!
شارو: هوم باشه این دفعه فقط بهخاطر تو الکا.
این را گفت و یقه شینا را ول کرد بعد دستهایش را به نشونه تسلیم بالا برد و چند قدمی به عقب برداشت و گفت: یکی طلبم. و راهش را کشید و رفت.
شینا: طلبتو بکن تو... .
الکا با دست جلوی دهن شینا را گرفت و از گفتن ادامه حرفش جلو گیری کرد.
الکا: بس کن دیگه شر راه ننداز تو که میشناسیش فقط میخواد حرصت رو در بیاره چرا هر دفعه تو تلهش میافتی.
شینا: یه حرصی بهش نشون بدم اون سرش ناپیدا. رو سر من بادکنک آبی میترکونی آره؟ بذار تنها گیرت بیارم دست و پا هات رو میبندم سرت رو میکنم تو وان آب هرچهقدرم دستو پا بزنی نمیذارم بیای بیرون! پسرهی پرو.
الکا درحالی که به حرص خوردن شینا میخندید عینکش رو جا به جا کرد
الکا: باشه حالا، بیا بریم.
شینا موهای ژولیده و خیسش را تکاند و باصدای آرومی گفت: هوم بریم.
اما یکدفعه سرجایش ایستاد و با عربده گفت: چیه! به چی نگاه میکنین؟سینما تعطیل شد برید پی کارتون دیگه!
***
آران که قیافه حق به جانبی بهخود گرفته بود از در کلاس وارد شد کیفش را روی میزش گذاشت. دستی به موهای مشکیاش کشید و صندلیاش را به سمت میز شارو که پشت سرش مینشت چرخاند و نشست.
آران: شنیدم که باز گرد و خاک کردی شارو.
شارو: هه گرد و خاک؟ نه بابا یهکم آب بازی بود ولی خو اون بی جنبهس تقصیر من چیه؟
آران:خیلی پرویی پسر، دختره عین موش آب کشیده شده! حداقل دو روز باید از پشت بوم آویزونش کنن تا آفتاب بهش بخوره خشک بشه
جفت شون پقی زدن زیر خنده شارو با حالت بدجنسانهای گفت: خوب گفتی، شاید دفعه بعد باید همین کار رو باهاش بکنم.
آران: هی بیخیال چرا انقدر سر به سر این دختره میذاری وقتی میدونی ازت خوشش نمیاد. درسته که خوش هیکل و خوش قیافهس ولی توام خوب تیکهای هستی میدونی چندتا از دخترای مدرسه تو کفتن همین روزاس برات فن پیج هم بزنن.
شارو: بروبابا بقیه دخترا رو میخوام چکار. بیخود کرده خوشش نمیاد انگار من خیلی خوشم میاد ازش.
آران:خو اگه توام خوشت نمیاد بکش بیرون ازش دیگه!
شارو: نوچ نمیشه! نا سلامتی قراره در آینده زنم بشه. من زن پرو نمیخوام باید از الان ادبش کنم تا چهار روز دیگه واسم شاخ نشه.
آران که دهنش وا مونده بود فکش را از روی زمین جم کرد و گفت: ج... ج... جدی میگی؟زنت؟جونه من؟چهجوری؟ چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟
شارو: اوممم، نمیدونم دلیل خاصی نداشت که بگم. موضوع برای خیلی سال پیشه ما تو یه ماه و یه روز با یک ساعت اختلاف به دنیا اومدیم یجورایی شبیه دو قلوها مادر من و پدر شینا که خواهر برادر بودن و رابطه خیلی خوبیهم داشتن تصمیم میگیرن که اسمامونو شبیه هم انتخاب کنن تا مثل خواهر برادرای دوقلو باشیم اما یهو بابا بزرگمون مثل سیب زمینی نشُسته میپره وسط و میگه این بچه ها همزاد هم هستن و عقد شون تو آسمونا بستن... خلاصه که هنوز از شکم مادرامون در نیومده بودیم مارو به هم قالب کردن و قراره وقتی که فارغالتحصیل شدیم رسماً باهم ازدواج کنیم و پدر بزرگمم نیمی از ثروث میلیاردی شو قانونی میخبشه بهما
آران: اوهَه. پسر با کله افتادی تو کوزه عسل! از من میشنوی دل این دختره رو به دست بیار با اینکارات هیچ دختری رامت نمیشه!
شارو:میشه! تو فقط نگاه کن... .