جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جزیره‌ی لانگر هانس] اثر «Hediyeh.S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hediyeh.S با نام [جزیره‌ی لانگر هانس] اثر «Hediyeh.S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 370 بازدید, 9 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جزیره‌ی لانگر هانس] اثر «Hediyeh.S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hediyeh.S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
به یاد او...
نام رمان:جزیره‌ی لانگر هانس
نام نویسنده:هدیه سعادتی
ژانر:طنز،عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۴)
خلاصه: سه تا خواهر به اسم های ساحل و دریا و خورشید برای اینکه به همه نشون بدن مستقل شدن با هزار تا دیوانگی و خل و چل بازی به یک سفر تابستانی به مقصد کیش می رن ،از اون طرف آراد و فریاد وطوفان سه تا دوست صمیمی که برای عکاسی و خوش گذرونی سه ماه تابستان رو به کیش سفر می کنن که دست روزگار اینارو با هم روبه‌رو می کنه که البته اولین دیدارشان زیاد چنگی به دل نمی زنه، بعد چند روز یک مسابقه بزرگ قایق رانی برگذار می شه که به اسرار ساحل تو اون مسابقه شرکت می کنن از اون طرفم فریاد برای خرید دوربین به پول نیاز داره برای همین اون هاهم در مسابقه شرکت می کنن و اینجا دریا اون ها رو به شکل متفاوت دوباره با هم روبه‌رو می کنه، اما از شانس بدشون هوا طوفانی می شه و آنها تو یک جزیره ناشناس گیر می یوفتن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت 1
دریا:
با شلوار گل گلی مامان دوز و یک تیشرت گشاد دراز کشیده بودم و پوست خیارهایی که مامانم برای سالاد خورد می‌کرد رو روی صورتم می‌گذاشتم! (اصلاً لعنتی احساس آنجلا جولی بهم دست داده بود!) داشتم با بابام و بابابزرگم تلویزیون نگاه می‌کردیم که یک دفعه راز بقا پخش شد،راوی گفت:
- کفتار ها بعد از نوجوانی، خود به شکار مشغول شده و از خانواده خود جدا می‌شود.
یک دفعه بابام یک نگاه به من کرد و گفت:
- کو؟ ما که ندیدم.
چشمام تا حد امکان گرد شد و از اون حالت پادشاهی بلند شدم، گفتم:
- باباا،الان منظورت من بودم؟!
- نه، تو اصلاً به خودت نگیر با ترک دیوار بود!.
و دوباره سرش رو چرخوند و کانال رو عوض کرد، این دفعه تلویزیون یک دختره رو نشون می‌داد که پزشکی قبول شده که یک دفعه بابام یک پسه سری زد و گفت:
- یاد بگیر، هم سن توئه!
بعدش باباشو نشون دادن که اونم پزشک بود،بابامم کانال رو عوض کرد و اصلاً به روی خودش نیاورد، شبکه‌ی بعدی یک پسر بچه‌ی 10 ساله رو نشون می‌داد که کلی اختراع ثبت کرده، بابام این دفعه برگشت و سرشو به نشانه‌ی تأسف‌ تکون داد و گفت:
- تو چند سالته؟
که ناگهان بابابزرگم به بابام نگاه کرد و گفت:
- خودت چند سالته؟
بابام کلا تلویزیون رو خاموش کرد، منم که دیدم غرورم زیر سوال رفته پا شدم رفتم اتاقم که به محض اینکه در اتاق رو باز کردم یک صورت آبی و دوتا چشم خیاری مواجه شدم که زهرم ترکید.
- دریا مگه اینجا طویلست، وقتی وارد اتاق می شی باید در بزنی!
- خیلی ببخشید که اینجا اتاقه منم هست!
- حالا باشه؛ چون تویی می‌بخشم! اصلاً شاعر میگه بخشش از بزرگان... .
همین‌طور داشت چرت‌و‌پرت بلغور می‌کرد که با پام زدمش کنار و گفتم:
- چه غلطا!
- این چه طرز حرف زدن با خواهر کوچک‌تره؟
این رو گفت، بعد‌ از اتاق خارج شد و در رو محکم بست. منم همین‌طور تو فکر سفرِ کیش بودم که به عالم بی‌خبری رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت ۲
صبح با صدای تق‌وتوق قابلمهِ و ملاقه از خواب پریدم و تو عالم خواب از جام بلند شدم و خودمو مثل حلزون روی زمین می‌کشیدم که از اتاق خارج شدم و به سمت صدا رفتم که سر از آشپزخونه درآوردم و با دیدن صحنه روبه‌روم شوکه‌الکتریکی خاصی بهم دست داد که بلند گفتم:
- ساحل!
ساحل که انگاری متوجه‌ی حضورم شده بود روشو برگردوند و گفت:
- ساحل و درد ،یاد نگرفتی باید صبح، صبح بخیر بگی؟!
- ساحل این آشپز خونه‌ی یا بازار شام؟
- ای بابا چرا هی تمرکز منو به هم می‌زنی؟!
- الان تمرکز کرده بودی آشپزخونه رو به گند بکشی؟!
- نه تمرکز کره بودم فضولش رو پیدا کنم.
- حالا پیدا هم کردی؟
- آدم که نه ولی انگلشو رو پیدا کردم.
می‌خواستم جوابشو بدم که با بویی که اومد دوتامون رومونو به ماکروفر کردیم که ساحل گفت:
- وای نه!دریا همش تقصیر توی،غذام سوخت.
- خدایا من به حضور خودم افتخار می‌کنم یا نه باید دوباره قرار بود غذای این رو بخورم و یک روز کامل مهمون سرویس بهداشتی بشم.
یک خداروشکر گفتم و به سمت اتاق رفتم.
امروز قرار بود دانشگاه به مناسبت آخرین روز دانشگاه ما رو ببرن اردو برای همین رفتم یک مانتوی مشکی که سر آستین‌هاش چرم بود که برای عید گرفته بودم تنم کردم و مقنعه‌رو سرم کردم و یک آرایش ملایم کردم و به سمت آشپزخانه رفتم و تو اون اوضاع یک لیوان آب خوردم(چیه توقع داشتین تو اون اوضاع که آدم آدم رو گم می‌کنه چایی بخورم،البته پیدا نکردن قوطی چایی هم بی تاثیر نبود)
از خونه خارج شدم و با اتوبوس به دانشگاه رفت که بعد از یک ربعی رسیدم،وارد دانشگاه که شدم همه بچه ها داشتن وارد یک وَن می‌شدن منم سریع خودمو رسوندم و سوار شدم.
وقتی وارد وَن شدم سرمو چرخوندم که مهتاب رو دیدم که برام جا گرفته بودم،رفتم کنارش نشستم و مشغول صحبت شدیم،بالاخره بعد از نیم ساعتی رسیدیم.
 
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت ۳
از وَن پیدا شدیم که با سازمان اهدای‌خون مواجه شدم و وارد شدیم و رفتیم روی صندلی‌ها با بچه‌ها نشستیم.
مهتاب همینطور که دستاشو مثل باد بزن تکون می‌داد،گفت:
- وای چقدر گرمه،دارم می‌پزم.
رُز روشو به مهتاب کرد و گفت:
- پختم دیگه،الان گل رُز پژمرده شدم.
فاطمه نه‌گذاشت‌نه‌برداشت،گفت:
- پس کو این کیک و ساندیس؟
هانا چشماشو گرد کرد و گفت:
- همین الان ساندویچ و دوتا نوشابه خوردی،بازم گشنته؟
فاطمه گفت:
- چیه مگه؟همین الان می‌خوان چند بشکه خون ازم بگیرم،خب باید تقویت‌شم.
با کلافگی گفتم:
- آخه اینم شد اردو که بیام اینجا خون بدیم!مردم میرن اردو خوش باشن،چیزی یاد بگیرن اما اینجا چیزی‌ام ازمون می گیرن.
رُز گفت:
- از سر کلاس نشستن بهتره.
فاطمه روشو به رُز کرد و گفت:
- گل گفتی رُزی،یعنی قشنگ زدی تو هدف.
همینطور که به دستام خیره بودم آهی از روی افسوس کشیدم و گفتم:
- هیچوقت اون رضایت نامه رو نباید به مامانم می‌دادم!
مهتاب که انگار با حرفم یاد چیزی افتاد،دستشو زد تو سرش و گفت:
- مامان من ندیده، قبول کرد.
هانا با انرژی گفت:
- بچه ها آنقدر انرژی منفی ندید،بیان به چیز‌های خوب فکر کنیم،مگه نشندین اهدای‌خون اهدای‌زندگی!
مهتاب یک چشم غره به هانا رفت و گفت:
- هانی سکوت.
داشتم به اطراف نگاه می کردم که با چهره‌ی فاطمه که فاز جنتلمنی گرفته بود روبه رو شدم برای همین لیوان پلاستیکی که تو دستام بود رو به سمت فاطمه نشونه گرفتم و با ژست خاصی که به خودم گرفته بودم لیوان رو پرت کردم که صدای فاطمه تو فضا پیچید.
فاطمه روشو برگردوند که با دیدن چهره‌ی عصبی فاطمه همه زدن زیر خنده.
 
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت ۴
(یک ساعت بعد)
فاطمه گفت:
- بس نیست؟!آخه چه خبره همه‌ی خون‌های بدنم تموم شد!
رُز پوزخندی زد و گفت:
- چیه تو که می‌خواستی چند بشکه خون بدی! چی شد‌ پس؟
فاطمه روشو به رُز کرد و گفت:
- فکر کردی به خاطر خودم میگم!من نگران این کره‌ی خاکی‌ام که اگر من نباشم از نخبه‌ی چون من بی‌بهره می‌ماند.
با خنده گفتم:
- معلومه برای خودت نمیگی.
مهتاب گفت:
- نگران نباش فاطی تا حالا کسی از دادن خون نمرده!
فاطمه روشو به مهتاب کرد و گفت:
- خب شاید من اولیشم تو از کجا مطمعئی؟
رُز همینطور که سرشو به نشانه‌ی تکون می‌داد گفت:
- نگاه نگاه،دیدی چجوری پیچوند،الان این سومین بسته‌ی خونه که به هانا وصل‌کردن همینجوری پیش بره خون‌های ما رو هم باید بهش وصل کنن.
مهتاب به نشانه تأیید حرف رُز گفت:
- راست میگه رُز،مگه هانا رو ندیدین که چجوری جنتلمن بازی از خودش در می‌آورد، اهدای‌خون‌اهدای‌زندگی بعد آخر با دیدن چند قطره خون بی‌هوش شد.
فاطی روشو به من کرد و گفت:
- میگم دریا کیکتو رو می‌خوری؟
با خنده‌ و اعصبانیت گفتم:
- فاطی!
که بعد همه زدن زیر خنده.
***
خسته‌و‌کوفته وارد خونه شدم و خودمو انداختم روی کاناپه که صدای جیغ مامانم تو فضا پیچید.
- دریا! پاشو از روی کاناپه با اون لباسا!
- مامان این برخورده درستی با یک مجروح نیست!
- راست میگی باید خودم با دنپایی پرتت کنم پایین.
و بعد دنپایی هاشو درآورد که مثل بُز کوهی از جام پریدم و به اتاقم رفتم که به محض باز شدن در چیزی محکم به صورتم خورد که فریادم بلند شد.
- این دیگه چی بود؟!
(خدایا چرا تو این خونه نمیشه یک لحظه آرامش داشت.)
چشمامو که باز کردم خورشید و ساحل رو دیدم که دهنشون مثل غار حرا باز بود رو دیدم،بیشتر که دقت کردم دیدم کل اتاق پُر شده بود از پَر که دوباره فریادم بلند شد.
- خورشید!ساحل!
 
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت ۵
سریع خورشید و ساحل خودشونو زدن به کوچه‌ی علی چپ،خورشید گفت :
- چی شده؟تو ام که تازگیا اعصاب نداری ها! یک دکتر اعصاب برو.
- آره به هر حال بالشت تو صورت شما که پرت نشده.
ساحل گفت:
- بالشت؟کدوم بالشت؟درباره چی داری صحبت می‌کنی؟
‌- این بالشت رو کی پرت کرد؟
ساحل که جلو واستاده بود گفت:
- من که نمی‌دونم داری درباره چی حرف می‌زنی،من برم مامان داره صدام می‌زنه.
- اون وقت کی مامان صدات زد؟
- گوش بصیرت می‌خواد.
- اون چشم بصیرته‌.
- حالا هر چی،بالاخره مهم اینکه که تو نداری .
اینو گفت و رفت،رومو به خورشید کردم و گفتم:
- خب تو توضیح بده.
خورشید اومد جلوم واستاد و گفت:
- اولندشم درست صحبت کن من خواهر بزرگترتم، تو نه و شما بگو تا دهنت عادت کنه؛ دومندشم نمی‌دونم داری راجب چی صحبت میکنی؟ برم که کلی کار دارم.
(الان من بدهکار شدم!)
لباسام رو با یک شلوار گشاد عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به ناله کردن.
- ای خدا دیگه نمی‌تونم راه برم،تموم خونای بدنم تموم شد.
همینطور داشتم حرف می‌زدم که مامانم گفت:
- مگه زخم شمشیر خورده‌ی؟!دو قطره خون دادی.
- مامان دو‌ قطره؟مامان کم کمش‌ازم‌ چهار لیتر خون گرفتن!
- چهار لیتر؟!تو تموم بدنت چهار لیتر خون نداره،ای خدا مردم بچه دارن ما هم بچه داریم!
- مگه چِمه؟همه آرزو دارن بچه‌ای مثل من داشته باشن،شما قدر نمی‌دونید!
- مگه از جونشون سیر شده باشن.
- مامان.
- چیه؟هی کنار گوش من نشسته مامان مامان می‌کنه،بیا برو‌.
- این اصلا برخورد درستی با یک مجروح آسب دیده نیست.
اینو گفتم و به چشمای مامانم زل زدم که توش خفه شوی عجیبی موج میزد آب دهنم رو با حرص قورت دادم وصحنه رو در کمال بدبختی ترک کردم.
 
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت ۶
از آشپزخونه دور شدم و به سمت پذیرایی رفتم که بابام داشت با حشره‌کش مگس می‌کشد رو دیدم،رفتم پیش بابام و گفتم:
- تاحالا چندتا کشتی؟
بابام گفت:
- 5تا،3تا زن 2تا مرد.
- وا پناه بر خدا از کجا فهمیدی زنه یا مرد؟
- دوتاشون به تلویزیون چسبیده بودن سه تاشون به تلفن!
- برگام !دمت گرم بابا،کارشناس خوبی هستی.
بابامم دستشو گذاشت رو سی*ن*ه‌شو که یعنی ما اینم منم پا شدم و رفتم تو اتاق.
***
خورشید
وارد آرایشگاه شدم که طبق معمول شلوغ بود،به همه سلام کردم و مانتوم رو درآوردم رومو به ساناز جون کردم و گفتم:
- چقدر امروز شلوغه.
- آره پدرم دراومده.
- که اینطور،حالا کدوما برای ترمیم ناخوناشون اومدن؟
ساناز همینطور که دستشو به سمت چندتا ردیف صندلی هدایت می‌کرد گفت:
- اونا.
- چی؟همه‌ی اونا برای ترمیم اومدن؟
ساناز سرشو بالا و پایین کرد و لبخندی زد و گفت:
- با آرزوی موفقیت برای تو.
- مرسی واقعا!
و بعد به سمت صندلیم رفتم و شروع‌ کردم با وَر رفتن ناخونای طرف مقابل که گوشیم زنگ خورد،گوشیمو از تو جیبم درآوردم و نگاهی کردم که با دیدم اسم دریا تماس رو برقرار کردم.
- الو،سلام خورشید چطوری؟
- سلام،مرسی تو خوبی؟
- منم خوبم.
- چیکار داشتی زنگ زدی؟
- هیچی داشتم به این فکر می‌کردم که چند روز دیگه قرار بریم کیش زمینی می‌رویم یا هوایی؟
- زیر زمینی می‌ریم.
- مسخره می‌کنی؟
- خب یهو زنگ میزنی توقع چی داشتی،بالاخره باید با ساحلم مشورت کنیم تو که مدام در حال پیچوندنی اونو باید راضیش کنیم ترم تابستونی برنداره.
اینو که گفتم ناگهان صدای بلندی به گوشم خورد.
- وای چیکار می‌کنی خانم دستم داغون شد؟
نگاهی به دستایی که تو دستم بود کردم دیدم سوهان نزدیک پوستش رسیده سریع به دریا گفتم:
- دریا حالا صحبت می‌کنیم الان کار دارم.
و بعد سریع رومو به خانمه کردم و گفتم:
- الان درست می‌کنم نگران نباشید.
 
موضوع نویسنده

Hediyeh.S

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
9
21
مدال‌ها
1
پارت ۷
***
دریا:
همینطور که روی مبل دراز کشیده بودم یهو یاد جواب‌هایی که سر امتحان نوشته بودم افتادم یعنی قشنگ استادمون می‌تونه جوابهامو استوری کنه زیرش بزنه ساقی هستم اینم نمونه کارمه از بس پر مفهموم نوشته‌م من واقعا نگران استادمم نکنه یک وقت سکته کنه اصلا به‌من‌چه سوالای خودشون مشکل داشت،تو این فکرها بودم که با صدای مامانم به خودم اومدم.
- دخترم یک لیوان آب برام می‌یاری؟
- چشم فقط یک...
مامانم سریع گفت:
- خدا هیچکس رو محتاج اولادش نکنه.
- ای بابا،پا‌ شدم!
- داری میری چراغ آشپزخونه رو هم خاموش کن.
- باشه‌.
- آب رو از یخچال بیار سرده.
- باشه.
- نه البته آب سرد کبد رو تنبل می‌کنه از شیر بیار.
- اوکی،باشه.
لیوان رو برداشتم و زیر شیر آب گرفتم که مامانم دوباره گفت:
- نه مگه چقدر عمر می‌کنم که بخوایم نخوریم،دریا آب رو از یخچال بیار.
- ای بابا مامان آخر از شیر بیارم یا یخچال؟!
- حالا می‌خوای یک لیوان آب بیاری آنقدر غر می‌زنی ها!
- ای خدا منو بکش.
مامانم همینطور که پوکر نگاه‌ام می کرد گفت:
- خدا از دهنت بشنوه،البته خدا هیچوقت همچین لطفی در حق ما نمی‌کنه.
- مامان؟!
- شوخی کردم بابا.
لیوان رو از آب یخچال پر کردن که دوباره مامانم گفت:
- دریا گوشی من رو میزه همون جاست بده بهم.
- همون جا یعنی کجا؟
- همون جا دیگه.
- کجا خب؟
- ای خدا اگر پاشم بود چی؟
- مامان من که نگفتم نیست،دارم میگم همون جا،کجاست؟
- نمی‌خواد تو کاری کنی خودم میرم میارم، لیوان آب رو بده من.
لیوان رو به سمت مامانم گرفتم و بعد به سمت مبل که روش دراز کشیده بودم رفتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین