- Jul
- 93
- 1,254
- مدالها
- 2
خود افشار بود که باید میدید، من در واقع چقدر از او بینیاز بودم. که خیال نکند نقشهای برای ثروتش چیدهام. تظاهر کردن، این روزها برایم خیلی آسان شدهبود. حتی تظاهر به تجملگرایی و این که تمام عمرم تا این حد بیعار و درد بودهام. من در اهواز فقط یک پژوی معمولی داشتم، حالا پسانداز چندین سالهام را صرف خرید ماشین کردهبودم، اما ارزشش را داشت. شاید دیگر نمیتوانستم خانه یا چیز دیگری که پول هنگفت نیاز داشت بخرم، اما جای نگرانی برایم نداشت. به هر حال قرار بود هر چه که مال افشار بود، روزی مال من بشود!
در اتاق شخصیم روپوشم را با بارانی بلند قهوهای شکلاتی عوض کردم. برای شام امشب، از قبل آماده به بیمارستان آمدهبودم. شال طرحدار و کیف لوازم آرایشم را که همراه خودم آوردهبودم هم برداشتم. دو پاف از شیشهی عطر گرانقیمتم به بارانیم زدم. بوی شیرینش بینیم را پر کرد و به حس شیرین درون دلم افزود. دلم از تصور تمدید آرایشم در آینهی ماشین جدیدم، غرق سرخوشی میشد.
از آسانسور پیاده شدم، به وضوح صدای جابری را شنیدم که جلوی ورودی اورژانس ایستادهبود و داشت غر میزد:
- این ندید بدید کیه ماشينش رو با جفتراهنما نگه داشته وسط محوطه؟! اونجا جای پارک آمبولانسه نه نمایشگاه!
پشت چشمی نازک کردم. سرمد که جلوی پیشخوان ایستادهبود و با سرپرستار صحبت میکرد، متوجه شد. او که از قبل در جریان بود و از او خواستهبودم به نگهبان بسپارد که اجازهی ورود ماشینم را بدهند، با کلافگی رو به جابری کرد.
- محض رضای خدا، کم حرف بزنین دکتر! مال اتند محترمه!
پاشنههای بوتهایم را عامدانه با سروصدای بیشتری به زمین کوبیدم و بیتوجه بهش، درست از پشت سرش گذر کردم. از گوشهی چشم دیدم که انگار کاملاً منشا صدا و معنایش را شناخته که آنطور یک ضرب به سمتم برگشت. از درب ورودی کارکنان خارج شدم. با سرخوشی و چهرهی مغرورم، خود را به دلال خودرو که به ماشین تکیه کردهبود رساندم و ریموت بیاموی مدل آخرم را در کمال احترام و ضمن تبریک گفتن تحویلم داد. سرد و مغرور تشکر کردم.
پشت فرمان جا گرفتم، جفتراهنما را خاموش کردم و با پیچی تند و حرفهای، محوطه را دور زدم و به سمت در خروجی پرواز کردم. نگهبانی راهبند را برایم گشود.
آری، همگی خوب نگاه کنید. مرا ببین تهران! من، همان دختربچهی ناخواستهی اهوازی بودم که تمام عمرش سرکوفت خورد به جرم وجود داشتن! حالا، وجودم را به رخ تهران و آدمهایش میکشیدم و آنها چارهای جز تحسین وجود من نداشتند!
دلم میخواست سرم را از پنجره خارج کنم و از خوشی فریاد بزنم، اما ماشینهای کناری چراغ میدادند و بوق میزدند، چند نفری شیشه پایین میدادند و با سوت زدن و لحنهای چندشی سعی داشتند جلب توجه کنند. شیشه را با بیتفاوتی بالا دادم و آهنگی برای خفه کردن صداهایشان پخش کردم. صدایش را بلند کردم، بزرگراهها را با مهارت و نهایت سرعت مجاز پشت سر میگذاشتم. طوری احساساتی شدهبودم که باید با اشکهایم مقابله میکردم. پشت انگشتهایم را زیر چشمانم میکشیدم و میان شور و شوق، با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه میکردم:
- باباجونم… . کاش بودی و میدیدی، بهم افتخار میکردی… . که حتی توی اینحال و اوج، بیکسی و تنهایی اینجوری لهم نمیکرد.
در اتاق شخصیم روپوشم را با بارانی بلند قهوهای شکلاتی عوض کردم. برای شام امشب، از قبل آماده به بیمارستان آمدهبودم. شال طرحدار و کیف لوازم آرایشم را که همراه خودم آوردهبودم هم برداشتم. دو پاف از شیشهی عطر گرانقیمتم به بارانیم زدم. بوی شیرینش بینیم را پر کرد و به حس شیرین درون دلم افزود. دلم از تصور تمدید آرایشم در آینهی ماشین جدیدم، غرق سرخوشی میشد.
از آسانسور پیاده شدم، به وضوح صدای جابری را شنیدم که جلوی ورودی اورژانس ایستادهبود و داشت غر میزد:
- این ندید بدید کیه ماشينش رو با جفتراهنما نگه داشته وسط محوطه؟! اونجا جای پارک آمبولانسه نه نمایشگاه!
پشت چشمی نازک کردم. سرمد که جلوی پیشخوان ایستادهبود و با سرپرستار صحبت میکرد، متوجه شد. او که از قبل در جریان بود و از او خواستهبودم به نگهبان بسپارد که اجازهی ورود ماشینم را بدهند، با کلافگی رو به جابری کرد.
- محض رضای خدا، کم حرف بزنین دکتر! مال اتند محترمه!
پاشنههای بوتهایم را عامدانه با سروصدای بیشتری به زمین کوبیدم و بیتوجه بهش، درست از پشت سرش گذر کردم. از گوشهی چشم دیدم که انگار کاملاً منشا صدا و معنایش را شناخته که آنطور یک ضرب به سمتم برگشت. از درب ورودی کارکنان خارج شدم. با سرخوشی و چهرهی مغرورم، خود را به دلال خودرو که به ماشین تکیه کردهبود رساندم و ریموت بیاموی مدل آخرم را در کمال احترام و ضمن تبریک گفتن تحویلم داد. سرد و مغرور تشکر کردم.
پشت فرمان جا گرفتم، جفتراهنما را خاموش کردم و با پیچی تند و حرفهای، محوطه را دور زدم و به سمت در خروجی پرواز کردم. نگهبانی راهبند را برایم گشود.
آری، همگی خوب نگاه کنید. مرا ببین تهران! من، همان دختربچهی ناخواستهی اهوازی بودم که تمام عمرش سرکوفت خورد به جرم وجود داشتن! حالا، وجودم را به رخ تهران و آدمهایش میکشیدم و آنها چارهای جز تحسین وجود من نداشتند!
دلم میخواست سرم را از پنجره خارج کنم و از خوشی فریاد بزنم، اما ماشینهای کناری چراغ میدادند و بوق میزدند، چند نفری شیشه پایین میدادند و با سوت زدن و لحنهای چندشی سعی داشتند جلب توجه کنند. شیشه را با بیتفاوتی بالا دادم و آهنگی برای خفه کردن صداهایشان پخش کردم. صدایش را بلند کردم، بزرگراهها را با مهارت و نهایت سرعت مجاز پشت سر میگذاشتم. طوری احساساتی شدهبودم که باید با اشکهایم مقابله میکردم. پشت انگشتهایم را زیر چشمانم میکشیدم و میان شور و شوق، با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه میکردم:
- باباجونم… . کاش بودی و میدیدی، بهم افتخار میکردی… . که حتی توی اینحال و اوج، بیکسی و تنهایی اینجوری لهم نمیکرد.