جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جمر] اثر «دالسین کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DALSIN با نام [جمر] اثر «دالسین کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,942 بازدید, 21 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جمر] اثر «دالسین کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع DALSIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DALSIN

به نظر شما سیر روایت در جمر تا این‌جای داستان چطور بوده؟

  • مناسب و به‌جا

    رای: 2 100.0%
  • سریع و گیج‌کننده

    رای: 0 0.0%
  • کُند و حوصله‌سربر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
93
1,254
مدال‌ها
2
خود افشار بود که باید می‌دید، من در واقع چقدر از او بی‌نیاز بودم. که خیال نکند نقشه‌ای برای ثروتش چیده‌ام. تظاهر کردن، این روز‌ها برایم خیلی آسان شده‌بود. حتی تظاهر به تجمل‌گرایی و این که تمام عمرم تا این حد بی‌عار و درد بوده‌ام. من در اهواز فقط یک پژوی معمولی داشتم، حالا پس‌انداز چند‌ین ساله‌ام را صرف خرید ماشین کرده‌بودم، اما ارزشش را داشت. شاید دیگر نمی‌توانستم خانه یا چیز دیگری که پول هنگفت نیاز داشت بخرم، اما جای نگرانی برایم نداشت. به هر حال قرار بود هر چه که مال افشار بود، روزی مال من بشود!
در اتاق شخصیم روپوشم را با بارانی بلند قهوه‌ای شکلاتی عوض کردم. برای شام امشب، از قبل آماده به بیمارستان آمده‌بودم. شال طرحدار و کیف لوازم آرایشم را که همراه خودم آورده‌بودم هم برداشتم. دو پاف از شیشه‌ی عطر گران‌قیمتم به بارانیم زدم. بوی شیرینش بینیم را پر کرد و به حس شیرین درون دلم افزود. دلم از تصور تمدید آرایشم در آینه‌ی ماشین جدیدم، غرق سرخوشی می‌شد.
از آسانسور پیاده شدم، به وضوح صدای جابری را شنیدم که جلوی ورودی اورژانس ایستاده‌بود و داشت غر می‌زد:
- این ندید بدید کیه ماشينش رو با جفت‌راهنما نگه داشته وسط محوطه؟! اون‌جا جای پارک آمبولانسه نه نمایشگاه!
پشت چشمی نازک کردم. سرمد که جلوی پیشخوان ایستاده‌بود و با سرپرستار صحبت می‌کرد، متوجه شد. او که از قبل در جریان بود و از او خواسته‌بودم به نگهبان بسپارد که اجازه‌ی ورود ماشینم را بدهند، با کلافگی رو به جابری کرد.
- محض رضای خدا، کم حرف بزنین دکتر! مال اتند محترمه!
پاشنه‌های بوت‌هایم را عامدانه با سرو‌صدای بیشتری به زمین کوبیدم و بی‌توجه بهش، درست از پشت سرش گذر کردم. از گوشه‌ی چشم دیدم که انگار کاملاً منشا صدا و معنایش را شناخته که آن‌طور یک ضرب به سمتم برگشت. از درب ورودی کارکنان خارج شدم. با سرخوشی و چهره‌ی مغرورم، خود را به دلال خودرو که به ماشین تکیه کرده‌بود رساندم و ریموت بی‌ام‌وی مدل آخرم را در کمال احترام و ضمن تبریک گفتن تحویلم داد. سرد و مغرور تشکر کردم.
پشت فرمان جا گرفتم، جفت‌راهنما را خاموش کردم و با پیچی تند و حرفه‌ای، محوطه‌ را دور زدم و به سمت در خروجی پرواز کردم. نگهبانی راهبند را برایم گشود.
آری، همگی خوب نگاه کنید. مرا ببین تهران! من، همان دختر‌بچه‌ی ناخواسته‌ی اهوازی بودم که تمام عمرش سرکوفت خورد به جرم وجود داشتن! حالا، وجودم را به رخ تهران و آدم‌هایش می‌کشیدم و آن‌ها چاره‌ای جز تحسین وجود من نداشتند!
دلم می‌خواست سرم را از پنجره‌ خارج کنم و از خوشی فریاد بزنم، اما ماشین‌های کناری چراغ می‌دادند و بوق می‌زدند، چند نفری شیشه پایین می‌دادند و با سوت زدن و لحن‌های چندشی سعی داشتند جلب توجه کنند. شیشه را با بی‌تفاوتی بالا دادم و آهنگی برای خفه کردن صداهایشان پخش کردم. صدایش را بلند کردم، بزرگراه‌ها را با مهارت و نهایت سرعت مجاز پشت سر‌ می‌گذاشتم. طوری احساساتی شده‌بودم که باید با اشک‌هایم مقابله می‌کردم. پشت انگشت‌هایم را زیر چشمانم می‌کشیدم و میان شور و شوق، با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه می‌کردم:
- باباجونم… . کاش بودی و می‌دیدی، بهم افتخار می‌کردی… . که حتی توی این‌حال و اوج، بی‌کسی و تنهایی این‌جوری لهم نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

DALSIN

سطح
0
 
ناظر تأیید
ناظر تایید
کاربر رمان‌بوک
Jul
93
1,254
مدال‌ها
2
از دستم در رفته‌بود که چند بار مسیر را اشتباه رفتم و مجبور شدم مسافتی به اندازه‌ی یکی دو بزرگراه را دوباره طی کنم. طول می‌کشید تا تهران را یاد بگیرم. از زمان قرارمان با افشار، نیم ساعتی گذشته‌بود و دیرم شده‌بود. مقابل مقصد متوقف شدم. سریع و با کمی عجله دست به کار شدم. مقنعه‌ام را با شال طرحدار پلنگی عوض کردم. آرایش فرو‌ریخته‌ام را، حرفه‌ای تمدید کردم. خط‌چشم‌هایم را تیز و کشیده‌تر کردم تا چشم‌های سبز‌عسلی‌ام را بیشتر به رخ بکشم. رنگ پوستم را با بِراش‌هایم تنظیم کردم و رژ لبم را به همان رنگ تیره‌ی مطلوب همیشگی‌ درآوردم. مشخصاً عقل افشار هم مثل تمام مردها در چشم‌هایش بود و من از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردم. به محض پیاده شدن، کارکن رستوران برای تحویل گرفتن سوییچم خودش را رساند. با حواس‌پرتی شالم را درست می‌کردم و به نمای رستوران لوکس نگاه می‌کردم که ناگهان مشفق را دیدم. به همان ماشین مشکی همیشگی تکیه داده‌بود و با گوشی‌اش مشغول بود که ناگهان من را دید! چشم‌هایش تا آخرین حد ممکن گرد شدند. او معمولاً سر به زیر بود، می‌دانستم به‌خاطر ظاهر همیشه آراسته‌ام نه، و از دیدن ماشینم جا خورده. از همان فاصله‌ی دور، به نشانه‌ی احترام و سلام اندکی سر خم کرد. لبخند سرسنگینی در جوابش زدم و با طمانینه و وقار راه ورودی رستوران را در پیش گرفتم.
دو در بزرگ‌ چوبی قهوه‌ای را برایم گشودند و از چندپله‌ی کم تعداد مرمری بالا رفتم تا سوار آسانسور شوم. در طبقه‌ی هشتم پیاده شدم. بی‌‌اعتنا به زرق و برق رستوران، در میان سالن عظیم و نسبتاً شلوغ، با نگاهم دنبال افشار گشتم. صدای پاشنه‌ی بوت‌ها و احتمالاً بوی عطر زنانه‌ی گران‌قیمتم، نگاه‌ها را به سمت خود می‌کشید. شانه‌هایم را با اعتماد به نفس عقب دادم و با غرور به سوی میزهای کنار پنجره حرکت کردم. افشار را دیدم. برخلاف چند نگاه کنجکاو دیگر، او حواسش نبود و هنوز متوجه حضورم نشده‌بود. گوشیش را به صورت افقی به لیوانی تکیه داده‌بود و داشت چه می‌دید؟ معلوم بود که فوتبال! حالا متوجه شده‌بودم که چرا پیگیر تاخیرم نشده‌بود و تماس نگرفته‌بود. داشته بازیِ گل پسرش را تماشا می‌کرده و حواسش به زمان نبوده. روبروی میز ایستادم، گلویی صاف کردم که بالاخره نگاهش بالا آمد. لبخندی که از قبل روی لب‌هایش بود، از دیدنم پهن‌تر شد و بلافاصله از جا برخاست. نگاهش سرتاپایم را کاوید. پیش از آن که چیزی بگوید، لبخند محوی زدم و گفتم:
- انگار داره خوب پیش میره بازی! چند‌تا گل زده؟
چشم‌هایش برقی زد. همیشه وقتی بحث پسر کوچکترش می‌شد، این‌گونه گل از گلش می‌شکفت.
- گل نزده، ولی پاسِ گل داده.
کتش را مرتب کرد و به میز اشاره کرد.
- بفرما. چقدر زیبا شدی دختر. فکر می‌کردم امکان نداره روزم دیگه بهتر از این بشه، حالا فهمیدم اشتباه می‌کردم.
بارانی‌ام را مرتب کردم و نشستم. از توجه‌هایش به پسرش متنفر بودم. بخاطر او، گاهی مثل اکنون به من هم کم توجهی می‌کرد! به علاوه، من در تمام عمرم هرگز توجه پدرانه‌ای از کسی دریافت نکرده‌بودم و عقده‌هایم از اعماق وجودم بیدار می‌شدند… . اما چاره‌ای نبود. ثمر را می‌توانستم از زندگی‌ فرخ حذف کنم، اما گل‌پسرش را نه! چه خوب که پسر بزرگترش در خارج بود، حوصله‌ی یک موی دماغ اضافی دیگر را نداشتم! به هر حال که سپهر هم به زودی قرار بود از ایران برود. پس با لبخندی واقعی گفتم:
- خوش به حال سپهر که پدرش این‌قدر دوستش داره که پیگیر تک‌تکِ بازی‌هاشه.
سری تکان داد و با حسرت به صفحه‌ی تلفن نگاه کرد.
- اصلاً نمی‌دونم چطور قراره طاقت دوریش رو بیاریم. مادرش خیلی بیشتر از من بهش وابسته‌س. من نمیدونم این عشق خارج توی جوونا از کجا میاد؟ همین استقلال و پرسپولیس خودمون چشه مگه؟ به تیم ملی هم که اعزام شدی، دیگه چی می‌خوای بچه؟
از شنیدن واژه‌ی «مادر» ابروهایم اندکی به هم نزدیک شدند. از ثمر به او چه وقتی که قرار بود جدا شوند؟! اما با حفظ ظاهر و وقار، کیفم را مرتب روی میز قرار دادم. دستم را به چانه‌ام تکیه دادم و سعی کردم صفحه‌ی تلفنش را ببینم. از خدا خواسته، کمی گوشیش و پایه‌ی لیوان را چرخاند تا من هم بتوانم پسر دلبندش را روی صفحه ببینم.
- نگران نباشین فرخ خان. ایران امسال به سه تا کنفرانس بین‌المللی انکولوژی دعوت شده. اگه من به نمایندگی ایران انتخاب بشم، بعد ازدواجمون، می‌تونیم با هم بریم و هردفعه به سپهرجان هم سر بزنیم.
هوشمندانه و نرم، ثمر را از صحنه خارج کرده‌بودم و حرفم را هم زده‌بودم. خنده‌ی بلند اما مردانه‌ای سر داد.
- آوا جان، الحق که به جز کار و پیشرفت به چیزی فکر نمی‌کنی. شک نکن که مطمئن میشم خودت اعزام بشی، همون‌طور که به اتندینگ منصوبت کردم!
داشت غیرمستقیم منت می‌گذاشت! من اما، لبخند با سیاستی زدم و با اندکی عشوه و زنانگی گفتم:
- خیلی خوشحالم که توی چنین مملکتی، مدیر و مدبری مثل شما هست که جایگاه و ارزش واقعی سواد افراد رو می‌بینه.
حالا من داشتم غیر‌مستقیم به رویش شمشیر می‌کشیدم. هرگز نباید گمان می‌کرد که لطفش شامل حالم شده. باید قبول می‌کرد و در ناخودآگاهش فرو می‌رفت که من بهترینِ تخصصِ خودم در کل ایران بودم و هرکاری کرده، وظیفه‌اش بوده‌است!
 
بالا پایین