جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جناس] اثر «آوا یوسفی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آوابانو با نام [جناس] اثر «آوا یوسفی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 572 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جناس] اثر «آوا یوسفی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آوابانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آوابانو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آوابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
27
مدال‌ها
2
نام رمان: جِناس
نام نویسنده: آوا یوسفی
ژانر: عاشقانه، ماجراجویی، ترسناک
ناظر: @میناطویلی زاده
خلاصه: دو خواهر که برای در امان ماندن از آسیب موجودات ماوراطبیعی تصمیم به مدیوم شدن می‌گیرند. سوگند خواهر کوچکتر در این مسیر درگیر عشقی عجیب می‌شود که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

آوابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
27
مدال‌ها
2
‏ ┈┉━❀جِناس❀━┉┄
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

《یا جان کافر کیش را تا مرز مردن مے برم
یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان مے کنم
دیوار رویاروے من از جنس خاڪ و سنگ نیست
یڪ عمر زندان توام ، یڪ عمر کتمان مے کنم
از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو
انگشترے دارم که دیوان را سلیمان مے کنم
یا تو مسلمان نیستے یا من مسلمان نیستم
مے ترسم از حرفے که باید گفت و پنهان مے کنم》


آرتان: سوگند!
سوگند:جانم!
آرتان: میدونستی چشمات کشته میده؟
خنده ریزی کردم و گفتم:
_یعنی چی؟
انگشتشو کشید روی گردنش، سرش رو کج کرد و جواب داد:
_یعنی پِخ پِخ!
با اخم گفتم:
_خدانکنه
صورتشو آورد جلو، دقیق رو به روی من طوری که نفس های گرمش به صورتم می خورد دستشو گذاشت زیر چونش به چشمام خیره شد و گفت: _همیشه دوست داشتم صاحب چنین الماسایی شم
بهش نزدیک تر شدم و گفتم:
_خودت که یه جفتشو داری!
آرتان با شیطنت جواب داد:
_آخه واسه تو قشنگ تره

همه مسیر برگشت به خونه رو به آرتان فکر می کردم؛ به خودش، خنده هاش، مهربونیاش حرفاش.بی شک می تونستم بگم آرتان شاهزاده رویاهامه.
( من سوگندم دانشجوی ترم یک روانشناسی دانشگاه شیراز‌. البته خودمم اصالتا شیرازی ام.آرتان هم دانشگاهیمه پسر مغروریه به همه محل نمیده و می تونم بگم نصف دخترهای دانشگاه آرزوی صحبت با آرتان رو دارن. اما بخش جذاب داستان اینجاست که آرتان به من علاقمنده البته حس منم کمتر از اون نیست من یه خواهر بزرگتر از خودم دارم سحر دانشجوی رشته معماری هست مادرم دبیر هست و پدرم کارمند بانک)

انقدر خوشحال بودم نمی تونستم منتظر بمونم تا کسی در رو برام بازکنه.کلید رو انداختم و وارد شدم.
طبق روال همیشگے مامان کلاس کنکور بود و باباهم بانک.
یڪ راست رفتم سراغ سحر در اتاقشو باز کردم و وارد شدم.
با ذوق گفتم:
_نفست اومد.
سحر بے حال گفت:
_خوش اومدی.
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم:
_حدس بزن امروز چیشد!
سحر:سوگند مسخره بازے درنیار بگو ببینم امروز چه دسته گلے به آب دادی؟
دست به بغل ایستادم و گفتم:
_دسته گل به آب ندادم تازه از آب گرفتمش.
_آفرین.
_حالا چون خواهرمے بهت میگم چیشد.
واے باورت نمیشه سحر امروز با آرتان حرف زدم.
_همون پسر تخسه؟
_ دیگه نگو پسر تخسه بگو شوهر خواهر.
با ذوق ادامه دادم ...
واے باورت میشه سحر؟ اون از من خوشش میاد اون دوستم داره.(سوگند) امروز باهم رفتیم کافیشاپ نزدیڪ دانشگاه، باهم حرف زدیم (سوگند) بهم گفت همیشه آرزو داشته کسے مثل منو داشته. باشه (سوگند) واے خداے من باورم نمیشه.
سحر داد زد:
_سوگند، نفس بکش.باید دور آرتانو خط بکشی!
باپریشونے گفتم:
_چرا؟
_ چون‌ اونا برگشتن.
_ کیا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
27
مدال‌ها
2
‏ ┈┉━❀جِناس❀━┉┄
سحر کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
_وای خدای من پاک همه چیو فراموش کردی دختر
_ خب واضح حرف بزن ببینم چیشده! راجع به چی حرف میزنی؟
_ یک ساعت پیش عمه خانم زنگ زد
_خب
گفت دیشب اتفاقای عجیبی براش افتاده
ریلکس گفتم:‌
_منم اگه هشتادسال سن داشتم و شب شام سنگین می خوردم و می خوابیدم اتفاق های عجیبی برام می افتاد
سحر ادامه داد:
_اون گفت دیشب یهویی برق های خونشون رفته
_ خب حتما فیوزشون پریده
_ نخیر. و در یهو باز شده و انگار چند نفر وارد خونه شدن و صدای پچ پچ می اومده
_ دستگیره شل بوده باد زده در باز شده
_بعد از چند دقیقه که برق ها اومده انگار با چیز سرخی روی صفحه تلوزیونشون این حروف نوشته شده
[ ش ع ا ط ن م ی ر ا ]
_ خب این یعنی چی؟
سحر با حال زار جواب داد:
_سوگند چرا نمیفهمی؟ اونا برگشتن دیر یا زود سراغ ماهم میان
عکسی که توی دست داشت گرفت سمت من و گفت:
_ببین، این همون عکسیه که از پیرهن بابابزرگ گرفتیم خوب دقت کن اینم همون نه حروف مجهولیه که با خون روی پیرهن بابابزرگ نوشته شده بود
صورتمو بردم جلو و رو به سحر گفتم:
_ ببین سحر اگه میخوای بگی اجنه وجود دارن و اینام کارهای اونا هست بگو اما من باور نمیکنم.اونا وجود خارجے ندارن اینا همش خرافاته که از قدیم به جا مونده و کردن تو ذهن ما.
_ اگه وجود ندارن پس بابابزرگ چیشد؟چرا هنوز بعد از شیش سال نه خودش نه حتے اگه از بین رفته جنازشو، پیدا نکردیم؟چرا خبرے ازش نیست؟ ما تمام دنیارو دنبالش گشتیم از روستاے خودمون تا کشورهاے خارجے ولے نبود نیست. اگه اونا وجود ندارن پس حرف هاے آقاجون چے بود؟ اون می گفت همشون رو پیدا کرده و دیدشون می گفت رازشون رو فهمیده. سوگند اونا آقاجون رو...
دیگه حرفے نزد و از اتاق بیرون رفت.
خب راستش منم قبولشون دارم اما ازشون میترسم.

( بابابزرگ یه مدیوم کاردرست بود.اون حتے باوجود اینکه ازدواج کرده بود باز هم با اجنه در ارتباط بود و کارے باهاش نداشتن.
( اصولا مدیوم ها نمیتونن ازدواج کنن)
من اون راز ها رو می دونم بابابزرگ هر چیزے رو که فهمیده بود به من گفت و از من خواست تا زمانش نرسیده فاششون نکنم.)

تا اینکه یک شب بابابزرگ رفت باغ و دیگه برنگشت. صبح فردا وقتے رفتیم سراغش دیدیم هیچ اثرے از بابابزرگ نیست و روے پیرهنش که پاره و خاکے روے زمین افتاده بود نوشته شده [ ش ع ا ط ن م ے ر ا ]

روے تختم خوابیده بودم و غرق در افکارم بودم که صداے گوشیم مانع خیال پردازیم شد.
شماره ناشناس بود خواستم جواب ندم اما خب همیشه شماره هاے ناشناس آشنا از آب درمی اومدن.
صفحه رو لمس کردم و با جدیت تمام جواب دادم:
_بله
_سوگند خانم؟
_شما؟
_آرتان هستم.
با شنیدن اسمش مثل فشنگ از جام پریدم
اینبار با ناز و عشوه گفتم:
_ سلام آقا آرتان خوبین؟
_بهم بگو آرتان.
_ چشم عزیزم.
_ من خوبم تو خوبی؟
_خوبم ممنون.
_ چه خبر کجایی؟
_خونه ام.....
گرم صحبت با آرتان بودم که سحر بے هوا وارد اتاق شد موبایلمو جابه جا کردم و گفتم:
_ عزیزم ببخشید من یه کارے برام پیش اومد. بعد خودم باهات تماس می گیرم.می بوسمت خداحافظ.
با اخم رو کردم سمت سحر و گفتم:چته همینطوری سرتو میندازے پایین میاے داخل؟ نمیبینے دارم با تلفن حرف میزنم؟ بعدم به تو یاد ندادن در بزنی؟ مثلا حریم شخصے هست.
_اووو. وا بده سوگند حالا انگار چی شده.کے بود پشت خط؟
_ یکی.
با تاکید صدام زد که گفتم:
_آرتان بود.
کلافه گفت:
_مگه قرار نشد دورشو خط بکشی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
27
مدال‌ها
2
‏ ┈┉━❀جِناس❀━┉┄
_نه ما قرارے نگذاشتیم.
_اوکی. راستش سوگند من همه فکرامو کردم.
_خب!
_باید کارمونو شروع کنیم.
_چه کاری؟
_باید یه مدیوم شیم.
_فکرشم نکن سحر.
سوگند این تنها راه نجات هممونه.نکنه دلت می خواد بشینے و مرگ تڪ تکمون رو تماشا کنی؟
_ معلومه که نه ولے اصلا از کجا معلوم ما هم در خطریم.یا اینکه پاے اجنه وسطه و کار اوناس؟
_اگه کار اونا نیست پس کار کیه؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم. اما راجع به اجنه هم مطمئن نیستم.
_به هر حال من و تو از خیلے قبل تصمیم به انجام این کار گرفتیم و قول دادیم تو این راه همو تنها نزاریم.حالا میخواے بزنے زیرش بزن.
و از جاش بلند شد و رفت سمت در اتاق درو باز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_در ضمن من به زودے کارمو شروع میکنم...
هوفے کشیدم و افتادم روے تختم من عاشق آرتان بودم نمی تونستم بخاطر مدیوم شدن قیدشو بزنم از طرفے هم باید یه کارے می کردیم تا خدایے نکرده اتفاق بدترے نیافته.
اونقدر به این موضوعات فکر کردم که خوابم برد.

***
ملیحه:سوگند، سوگند جان.
توی عالم خواب متوجه صدای آرومی شدم که با مهربونی اسممو صدا می کرد، چشمامو باز کردم که با چهره سرشار از آرامش مادرم رو به رو شدم.
لبخندی زد و گفت:
_سلام دختر نازم.خوب خوابیدی؟
_سلام مامان.بله خیلی خوب بود.
بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت:زودتر بیا بیرون‌می خوایم شام بخوریم.
_چشم.
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سمت میز بابا رو از پشت بغل گرفتم و بوسیدمش.
بابا با غرغر گفت:
_باز تو لوس شدی دختر؟ یک سال دیگه باید شوهرت بدم.
بابا رو رها کردم و درحالی که سمت صندلی می رفتم گفتم:
_باباجون دلت‌میاد منو بدی برم؟دختر به این خوبی!
بابا لبخندی به صورتم پاشید و جواب داد:
_راستشو بخوای نه! هرچی فکر می کنم میبینم به هیچ عنوان نمیتونم شما جگر گوشه هارو از خودم دور کنم.
بی هوا اشک توی چشمام حلقه زد.نفس عمیقی کشیدم و به صورت بابا خیره شدم.چقدر این مرد رو دوست داشتم. حتی تصور یک ثانیه نبودنشم بهم میریزتم چه برسه به اینکه بخوام با ازدواج واسه همیشه از پیشش برم

***
مشغول دیدن تلوزیون بودیم که گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آرتان چشمام برق زد گوشیرو برداشتم‌ و پریدم‌توی حیاط....
_سلاااام.
_سلام نفس خانم.ببینم مگه قرار نشد زنگ بزنی؟
سیلے ارومے به خودم زدم و گفتم:
_آخ آخ ببخشید انقدر خسته بودم خوابم برد.
صداے خندش از پشت گوشے اومد و گفت:
_طورے نیست دورت بگردم.الان خوبی؟خسته نیستے که باز مارو بزارے بری!
_نه الان خوب خوبم عشقم.
_قربونت بشم.راستے سوگند!
_جانم.
_میشه فردا همو ببینیم؟دلم برات یه ذره شده.
با ذوق جواب دادم:
_آره چرا که نه. من فردا صبح ساعت ۹ کلاس دارم.
_نه.دانشگاه نه.
متعجب پرسیدم:
_چرا؟
_دوست ندارم بچه ها مارو باهم ببینن داستانے برامون بسازن. درضمن رابطه هرچے مخفے تر باشه موندگاریشم بیشتره...راستی، توکه به کسے نگفتی.گفتی؟
با مِن و مِن گفتم:
اممم...مَن...نه...نه...به کسے نگفتم.
_خوبه.پس فردا بعد از کلاس بیاهمون کافه.
_چشم عزیزم.مراقب خودت باش. خدانگهدار.
انقدر خوشحال بودم توے پوست خودم نمی گنجیدم.
وارد هال شدم که بابا پرسید:
_کے بود این موقع شب؟
_اممم.باران بود. گفت امتحان فردا لغو شده.
سرمو‌ چرخوندم که چشمم به سحر افتاد؛که داشت با اخم بهم نگاه می کرد. بهش توجهے نکردم و رفتم سمت اتاقم.‌ تصمیم گرفتم برا کاهش هیجان و شور و اشتیاقم کتاب بخونم.
کتاب مورد علاقمو از توے قفسه برداشتم و شروع کردم به خوندنش.
 
موضوع نویسنده

آوابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
7
27
مدال‌ها
2
چشم غره‌ای به گوشیم رفتم و با غرغر گفتم:
_می‌مردی یک ساعت دیرتر زنگ می‌زدی؟ آخه خدایا چرا من باید برم دانشگاه؟ چرا مجبورم اول صبحی قیافه نحس محمدی رو ببینم؟ آخه قربونت بشم نمی‌شد یه خوشگلش‌رو واسمون بیاری؟ آخه این؟
مشغول غرغر و لباس پوشیدن بودم که به گوشیم پیام اومد.
{ کلاست که تمام شد کافه منتظرتم خانومم}
چشمام رو کلمه خانومم قفل موند، دلم یه‌جوری شدبی اختیار لبخندی روی لبم نشست. (خانومم) چه کلمه جذابیه، چه حس خوبیه خانوم کسی باشی.
بعد از خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدم‌. دل توی دلم نبود و تمام فکر و ذکرم پیش آرتان بود.
باران:‌‌ هِی سوگند! کجا داری واسه خودت میری؟
صدای باران رشته افکارم رو پاره کرد. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ببخش باران اصلا حواسم نبود
_نکنه حواست به اونجا بود؟
رد چشمای باران رو گرفتم که به آرتان خوردم. باز ته دلم یه‌طوری شد؛ آخ که من واسه این بشر جون می‌دادم. آخه چرا انقدر تو خوبی لعنتی؟
_الکی بهش دل نبندسوگند پسر تخسیه سراغ کسی نمی‌ره.
_نه اصلا.کی گفته تخسه؟
_خب همه میگن.
_همه اشتباه کردن، بدم میاد از اینایی که از رو ظاهر قضاوت می‌کنن.
باشه بابا. حالا تو چرا تُرش می‌کنی؟ آخه آرتان تحفس بخاطرش غیرتی شدی؟
_من نه تُرش کردم نه غیرتی شدم فقط میگم نباید از روی ظاهر قضاوت‌کرد. درضمن آرتان هرچی هست بهتر از اون هومن خودشیفتس.
_باشه عزیزم انقدر حرص نخور بریم داخل دیگه
باران در کلاس رو باز کرد و وارد شدیم.
هومن: سلام سوگندجان. بیا اینجا بشین.
چشمام‌رو چرخوندم و زیر ل*ب گفتم:
_ای بر خرمگس معرکه لعنت‌. ممنون آقای بازرگانی من این طرف راحت‌تر هستم.
هومن که مثل چرخ پنچر شد و با لحن مظلومی گفت:
_باشه هرطور خودتون راحت هستید.
باران زد تو پهلوم و با خنده گفت:
_چی‌کارش داری طفلیو؟ گناه داره خو اینم دلش به تو خوشه!
_هیچم گناه نداره. والا... این همه دختر توی شیراز هست چسبیده به من
استادمحمدی: سلام به همه
با تعجب گفتم:
_این کِی اومد؟
باران که شیفته استاد محمدی بود سریع از جاش بلند شد و خیلی با نشاط به استاد سلام داد، استاد هم با لبخند ژکوندی جوابشو داد.
سرم رو رو به سقف کردم و گفتم:
_خدایا همه عاشقارو به هم برسون اللخصوص من و آرتان خوشگله
استاد محمدی:
_چیزی گفتین خانم احمدی؟
_من؟ نه استاد
_خب پس درس رو شروع می کنیم
با بسم الله گفتن محمدی به نقطه‌ای نامعلوم خیره و تویِ خیالاتم غرق شدم.‌ آرتان. یعنی من چی دارم که پسر مغرور دانشگاه عاشقم شده؟ حتماً یا خیلی خوشگلم یا خیلی دلبر.آخ اگه بچه‌ها بفهمن من و آرتان باهمیم از حسودی میترکن کی میشه باهم کارت عروسیمون‌‌ رو پخش کنیم؟
چشمام رو بستم و لبخندی روی لبم نشست.
استاد محمدی: خانم احمدی! خانم احمدی!
باران:سوگند حواست کجاست؟ استاد با توعه.
هنگ به باران نگاه‌کردم و گفتم:
_چی؟
باران نیم نگاهی به استاد انداخت و گفت:
استاد داره صدات می کنه.
سریع برگشتم سمت محمدی و گفتم:
جانم استاد. امرے داشتین؟
_حالتون خوبه؟
_بله استاد خوبم
_خب خداروشکر امیدوارم همیشه همین‌قدر خوب باشید‌خانم، واسه امروز کافیه خسته هم نباشید.
این حرف آخرش شبیه طعنه بود ولے محلش ندادم.
با بیرون رفتن استاد باران هم سریع رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راهی کافه شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین