ونوس، لبخند ساختگی و دروغینی به پاس مهربانی و عطوفت جولیا زد .
جولیا نقشه را از دل زمین جدا ساخت و آن را در کوله پشتی پارهاش جای داد . پاهایش توان ایستادن را نداشتند؛ اما هرچه بود خرج کمک کردن به ونوس میکرد .
جولیا- ما باید قبل از اینکه ماه خودشو نمایان کنه به یه پناهگاه برسیم؛ وگر نه توسط شوالیهها جونمون تو خطر میفته.
بعد از هشداری که داد به سمت ونوس چرخید و با صدای بمی اخطار داد:
- یادت باشه هر شب تعدادی از اجنه و جادوگرا و چیزایی که ما ازشون شناخت نداریم، دنبال تو میگردن. نباید چنین اجازه ای رو بهشون بدیم؛ لطفا حواستو جمع کن ونوس!.
ونوس در حالی که نمیدانست چرا اجنهها و افراد و موجودات ناشناختی دنبال او هستند، سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد.چوب کلفتش را از روی زمین برداشت و موهای ژولیدهاش را پشت گوش فرستاد.
جولیا وحشتزده به روبرویش خیره ماند.دست ونوس را گرفت و هر دو به درختِ بلندقامتی تکیه دادند.
جولیا چشمانش را بست و جرقه ای مبهم را پشت چَشمانش حس کرد .جسم هردوی آنها نامرئی شده بود.جولیا زیر لب با صدای خفهای گفت:
_سعی کن صدایی ازت در نیاد؛ وگرنه با پای خودمون میفتیم تو دل خطر.
ونوس سرش را تکان داد و صدایی توسطش درنیامد .
تعدادِ زیادی از گرگ های خاکستری رنگ روبروی آنها در حالی که زمین را بو میکشیدند، در رفت و آمد بودند!.
جولیا با چشمانی که مردمکش به رنگ سفیدی میزد خیره گرگ های خاکستری شد که همراه آنها زنی مشکی پوش با قامتی استوار و عصایی در دست که گوی سفیدی بالای آن قرار داشت شد.
این زن همان جادوگر بود!همان کسی که جان برادرش توسط او تسخیر شد.
مدتی که گذشت دیگر از آن زن جادوگر و گرگ های وحشی خاکستری اش خبری نشد.جولیا به نامرئی بودنشان خاتمه داد و بی حال پخش زمین شد.انرژی زیادی از او رفته بود!.
ونوس دستانِ خشکیده جولیا را گرفت و نوازش وار او را بلند کرد...