جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جنگل متروکه] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حِمیم! با نام [جنگل متروکه] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 321 بازدید, 8 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جنگل متروکه] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حِمیم!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
بسم‌رب‌خالق‌جن"

رمان: جنگل‌متروکه
ژانر: ترسناک، تخیلی
نویسنده: Sana.m
ناظر: @مینا طویلی زاده
خلاصه:
شاهد اشک های خونی،
زوزه گرگ ها در قله تاریکی،
لمس دستان جن در شانه هایت،
آبشاری به رنگ خون!.
تو کیستی..؟ همان دختری که روح مرده اش، جان افراد را تسخیر میکند؟..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۱۰۴_۱۳۲۱۴۹.png

وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
زوزه گرگینه ها،
هنگامی که ماه کامل میشود.
ثانیه ای که رعشه را در دل ها می آورد،
و کسانی که شاهد حادثه ای
در مه الود میشوند..


***

جولیا نقشه‌ای را پهن زمین کرد و انگشت ضریفش را روی نقطه‌ای از نقشه قرار داد .
چند لحظه خیره مقصدی که دستانش آن نقطه را نشان می‌داد شد . چروکی بین ابروهایش ایجاد گشت.غیر ممکن بود!آه سوزناکی از بین لب هایش خارجه گشت و سرکش صورت آشفته ونوس شد.
اظطراب و واهمه وجودش را به شعله کشید.نکند قدرت و اقتدار نگهداری از ونوس، در این جنگل متروکه را نداشته باشد؟
نکند با سحل انگاری‌اش، جان خود و خانواده اسیرش را به خطر بیندازد؟.
ونوس که طاقت خاموشی و سکوت را نداشت، با دلهرگی نظاره ای بر اندام خونی و مجروح شده جولیا انداخت و دستان جریحه‌دارش را بر شانه جولیا تکیه داد .
ونوس- جولیا! ترس به دلت راه نده.سرنوشت دست ما نیست. تو فقط از سوی پدرم برای نگهداری از من انتخاب شدی و این موضوع رو نباید بیش از اندازه جدی بگیری .

جولیا در حالی که چونه‌اش میلرزید و زندگی‌اش در معرض خطر بود، زیر لب نجوا کرد:
جولیا-ولی..من باید وظیفه شناس باشم!
ونوس- اینکه تو به عنوان یه اسیر برای پدرم کار میکنی و از اون دستور میگیری، به هیچ عنوان یه وظیفه برای تو نیست!تو باید آزادی داشته باشی.
جولیا ژولیده‌تر از قبل چهره ونوس را برانداز کرد و با صدای خفه‌ای زمزمه کرد:
-هیچوقت اجازه نمیدم اتفاقی که برای برادرم جیمی افتاد، برای تو هم بیفته؛ حتی اگه این یه دستور از طرف پادشاه گرگینه‌ها یعنی پدرت باشه!.
«جولیا و خانواده‌اش یک اسیر یا به معنای دیگر گروگان گرفته شده توسط پادشاه گرگینه‌ها از منطقه آلف‌ها است. کینه و پدرکشتگی مبهمی میان گرگینه‌ها و منطقه آلف‌ها وجود دارد .جولیا به عنوان یک اسیر به ماموریتی برای نجات دختر پادشاه گرگینه‌ها فرستاده شده است و این شرطی برای آزادی او و خانواده‌اش از طرف گرگینه ها است.»
ونوس از شرطی که پدرش برای نجات او بر ازادی جولیا گذاشته بود خبری نداشت و گمان میکرد جولیا تنها هدف و مقصودش برای نجات ونوس از این جنگل متروکه و هزاران ریسک و خطری که آنها را تهدید میکرد، کمک کردن بود .
جولیا-من تصمیمم رو گرفتم و پاش میمونم .ونوس نمیتونی هدف منو از هم بپاشی .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
ونوس، لبخند ساختگی و دروغینی به پاس مهربانی و عطوفت جولیا زد .
جولیا نقشه را از دل زمین جدا ساخت و آن را در کوله پشتی پاره‌اش جای داد . پاهایش توان ایستادن را نداشتند؛ اما هرچه بود خرج کمک کردن به ونوس میکرد .
جولیا- ما باید قبل از این‌که ماه خودشو نمایان کنه به یه پناهگاه برسیم؛ وگر نه توسط شوالیه‌ها جونمون تو خطر میفته.
بعد از هشداری که داد به سمت ونوس چرخید و با صدای بمی اخطار داد:
- یادت باشه هر شب تعدادی از اجنه و جادوگرا و چیزایی که ما ازشون شناخت نداریم، دنبال تو میگردن. نباید چنین اجازه ای رو بهشون بدیم؛ لطفا حواستو جمع کن ونوس!.

ونوس در حالی که نمیدانست چرا اجنه‌ها و افراد و موجودات ناشناختی دنبال او هستند، سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد.چوب کلفتش را از روی زمین برداشت و موهای ژولیده‌اش را پشت گوش فرستاد.
جولیا وحشت‌زده به روبرویش خیره ماند.دست ونوس را گرفت و هر دو به درختِ بلندقامتی تکیه دادند.
جولیا چشمانش‌ را بست و جرقه ای مبهم را پشت چَشمانش حس کرد .جسم هردوی آنها نامرئی شده بود.جولیا زیر لب با صدای خفه‌ای گفت:
_سعی کن صدایی ازت در نیاد؛ وگرنه با پای خودمون میفتیم تو دل خطر.
ونوس سرش را تکان داد و صدایی توسطش درنیامد .
تعدادِ زیادی از گرگ های خاکستری رنگ روبروی آنها در حالی که زمین را بو میکشیدند، در رفت و آمد بودند!.

جولیا با چشمانی که مردمکش به رنگ سفیدی میزد خیره گرگ های خاکستری شد که همراه آنها زنی مشکی پوش با قامتی استوار و عصایی در دست که گوی سفیدی بالای آن قرار داشت شد.
این زن همان جادوگر بود!همان کسی که جان برادرش توسط او تسخیر شد.
مدتی که گذشت دیگر از آن زن جادوگر و گرگ های وحشی خاکستری اش خبری نشد.جولیا به نامرئی بودنشان خاتمه داد و بی حال پخش زمین شد.انرژی زیادی از او رفته بود!.
ونوس دستانِ خشکیده جولیا را گرفت و نوازش وار او را بلند کرد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
جولیا دستان لرزانش‌ را بر پیشانی‌اش گذاشت و زیر لب چیزی را نجوا کرد. جسدِ کوله پشتی که روی زمین پخش شده بود را بر دوشش انداخت. ونوس با چهره‌ای که بیم از سر و رویش میبارید زمزمه کرد:
-حالت خوبه جولیا؟ لطفا دیگه همچین کاری ازت سر نزنه. هیچ علاقه‌ای به آسیب دیدنت ندارم.
جولیا با چهره عبوسی جوابش را داد:
_اگه بی‌تفاوت باشم، جون هردوتامون تو خطر میفته.نباید ریسکی داشته باشم؛ حتی حاضرم صدمه ببینم ولی..
به حرفش خاتمه داد.
ونوس که با اشتیاق و دلهرگی در انتظار بقایای سخن جولیا بود، وقتی که جولیا به حرفش پایان بخشید با کنجکاوی پرسید:
-ولی چی؟ با من حرف بزن.
جولیا-چیزِ مهمی نیست. بهتره از زمانمون سواستفاده نکنیم و دنبال پناهگاه باشیم!.
ونوس نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و حرف جولیا را تایید کرد. یقین داشت که جولیا بر حرفی که زده پایبند است.
سرش را به سمت شاپرک عجیبی که درون گل زیر پایش جا خوش کرده بود چرخاند و زمزمه کرد:
-ولی فکر کنم راهمون رو گم کرده باشیم!. مِه جلوی دیدمون رو تار کرده، حالا چیکار کنیم؟.
جولیا با رخسار عرق کرده‌اش اطراف را زیر نظر گرفت. در این فضای مِه آلود حتی چند قدم به جلو رفتن کارِ احمقانه‌ای بود. سرش را میانِ جفت دستانش قرار داد و ناله ریزی از گلویش خارج شد.
چشمانش را روی هم فشار داد و صورتش را بیشتر میان دو دستش محاصره کرد. مغزش همانند قطاری در حال سوت کشیدن بود.
ونوس دست کمی از حال جولیا نداشت؛ او هم بشدّت پریشان بود. امکان داشت مِه تا شب از بین نرود و آن دو را در معرضِ خطر قرار دهد.
جولیا بعد رها کردن نفس حبس شده‌اش ساعت جیبی کوچکی را از جیب کتِ مشکی اش بیرون کشید.
"19:30"
و چیزی به پدیدار شدن ماه نمانده بود!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***

عرق همانندِ آبشاری از پیشانی ونوس و جولیا درحال ریزش بود.سکوتِ ملال آور و خسته کننده‌ای میان آن دو دخترک رخنه کرده بود.
این سرنوشت برای آن‌ها یک امتحان بود؟ رویا بود؟ جوک بود؟ از روز ماه آوریل که یک ماه گذشته است!.
همان روزی که ونوس توسطِ «رابرت رمسفیس» رئیسِ باند یک شوالیه‌ها، دزدیده شد و خون زیادی را برای آزمایش از دست داد.
همان لحظاتی که ونوس شاهد درد وحشتناکی بود که رابرت، با چاقوی تیز و برّنده‌ای خراش عمیق و سوزناکی را در کف دستان ونوس به یادگار گذاشت و با آزمایش و تحقیق بر روی خون آن دخترک، به نتیجه عظیمی رسیدند!.
همان نتیجه‌ای که باعث مرگ مرموز دخترک بیچاره «ونوس» می‌شود. آیا او نجات پیدا می‌کند؟ آیا صاحب گردنبندی با پلاک آزادی می‌شود؟
آیا تمامی موجودات و عظیم‌والجسه‌های مرموز دست به دست هم داده‌اند تا ونوس را دست بیندازند؟.
جولیا همانند جرقه‌ای از جایش پرید. احتمالا فکری را در چاله‌ی مغزش تور کرده بود. روبه ونوس گفت:
- باید تا وقتی که ماه و اولین ستاره نمایان نشده دل و روده‌ی درخت رو بیرون بریزیم تا برای خودمون یه پناهگاه سرهم کنیم.
ونوس که تردید در نگاهش میبارید نجوا کرد.
- مگه ما میتونیم توی درخت غار درست کنیم؟ مگه ما همچین قدرتی داریم؟!. فکری که کردی خنده‌دار به نظر میاد.
جولیا لبخند غیرِ واقعی زد و ادامه حرفش را تکمیل کرد.
- تو، همچین قدرتی داری.
ونوس که بیشتر از قبل تردید و تعجب در نگاهش موج می‌زد، با صدای ناله واری گفت:
-آه... جولیا تو همچین موقعیتی شوخیت گرفته؟
جولیا گفت:
-پس فکر می‌کنی واسه چی این‌ همه جادوگر و باند های یک، دو، سه شوالیه‌ها و همچنین نژاد گرگینه‌هایی که با شما دشمنن، دنبال تو هستن؟
شاید وقت گفتن نبود، ولی تو قدرت‌های ماورائی داری ونوس؛ احتمالا از این موضوع بویی بردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
ونوس چشمانش همانند نارَنگی گرد شده بود. او می‌دانست جولیا در همچین وضعیتی قصد شوخی ندارد. اما با شنیدن این موضوع عجیب، ترس در بندبند بدنش رخنه کرد.
با لحنی که تردید از آن می‌بارید گفت:
- همچین چیزی امکان نداره!.
جولیا با لحن جدی، دستان ونوس را در دستانش گرفت و گفت:
- چشماتو ببند. توی مغزت فریاد بزن و دستاتو روبروی مقصدی که قراره چاله ایجاد کنی قرار بده. تردیدی ندارم که کف دستای زخمیت نورانی میشه و جرقه‌ای رو به سمت درخت پرت می‌کنه.
ونوس با چهره در‌هم‌رفته‌اش سرفه‌ای کرد و روی پاهای بی‌جانش ایستاد.
دستانش را روبه‌ درخت بلندقامت و کلفتی که جولیا به آن اشاره میکرد گرفت. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و در مغزش خواسته‌اش را فریاد زد. فریاد زد و دوباره فریاد زد.
دستانش همانند شعله‌ی‌آتش، گرم و سوزان شده بود.
کف دستانش جرقه‌ای را ایجاد کرد و با صدای خوفناکی به چیزی برخورد کرد.
ونوس، چند قدم عقب آمد و اندام زخمی‌اش به طرز وحشتناکی با سطح زمین برخورد کرد.
جولیا با چهره‌ای خشنود و لبخندی که روی لبانش حک شده بود، سمت ونوس دوید و دستانش را گرفت و بلندش کرد.
جولیا: موفق شدی!.
ونوس که دنیا و عالم روی سرش در حال چرخش بود، لبخند چروکیده‌ای بر لبانش نشاند.
تا لبانش به سخن باز شد، صدای زوزه وحشتناکی در فضای بیمناک و مه‌آلود اطرافش پیچید. برعکس او، جولیا با همان لبخند و آسودگی ایستاده بود. هیچ ترسی را احساس نکرد!
در همان لحظه ونوس با صدای‌خفه‌ای جیغ کشید...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
جولیا رنگ‌پریده نگاهی به ونوس انداخت و دستان لرزانش را محاصره دستان خود کرد. با چشمان مظلوم و نگرانش روبه ونوس گفت:
- چی‌شده؟ چیزی دیدی؟.
ونوس که صدای زوزه را هر لحظه پررنگ تر میشنید، گفت:
- جو...جولیا! من...من صدای زوزه میشنوم. گمان کنم صدای گرگ باشه.
ترس، جولیا را به مرز جنون رساند. دستان ونوس را در دستانش فشرد و هرچه زودتر آن را به درون چاله‌ای که درون درخت حفر شده بود، برد. نگاهی به ساعت کوچکش انداخت و روبه ونوس گفت:
جولیا: باید ساکت باشیم. احتمالا یکی از گرگ‌های اون جادوگر مرموزه! همون گرگ سفیدی که هر شب... .
حرفش را دوباره نیمه‌تمام گذاشت.
ونوس: هرشب چی؟ جولیا لطفا چیزی رو از من پنهون نکن.
جولیا درحالی که در دلش به خود ناسزا می‌گفت، زمزمه کرد.
- هیچی. ونوس خیلی متاسفم. اما، به نفعته که از بعضی‌چیزا غافل باشی.
ونوس پی قضیه را نگرفت. چیزی که در آن لحظه فکرش را درگیر کرده بود و او را ترسانده بود، صدای زوزه گرگ‌سفیدی بود که هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد. با ترس و واهمه زمزمه کرد.
- داره نزدیک‌تر میشه.
اما جولیا صدایی را نمی‌شنید. زیرا این گرگ‌سفید مرموز دنبال ونوس بود و می‌خواست جان آن را تسخیر کند و با روحَش فردِ مرده دیگری را زنده گرداند. ونوس، فردی بود که برای این کار انتخاب شده بود.
با صدای ترسیده‌ی ونوس به خودش آمد.
ونوس: شاید گرگ‌سفید با حس‌بویاییش شناسایی‌مون کنه. جونمون تو خطره جولیا.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین