جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جن زیر تخت] اثر «DOonya کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DOonYa با نام [جن زیر تخت] اثر «DOonya کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 205 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جن زیر تخت] اثر «DOonya کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع DOonYa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,841
8,888
مدال‌ها
5
نام اثر: جن زیر تخت
نویسنده: دنیا احمدی
ژانر: ترسناک
عض گپ نظارت(9)S.O.W
خلاصه:
خراب‌تر از آنم که با فکر و حرف دیگران ذهنم را آشوب کنم.
می‌گویند دیوانه‌ام، می‌گویند قاتلم.
امّا من فقط یک بی‌گناهم؛ بی‌گناه‌تر از هر بی‌گناهی در جهان.
مرا به جرم ساده بودن باید گرفت، من با کوچک‌ترین حرف‌های شما گول می‌خورم.
با من مهربان باشید، من مهربانی را بسی دوست می‌دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سرجوخه؛

سطح
4
 
گرافیست انجمن
گرافیست انجمن
کاربر ممتاز
Jan
1,796
12,320
مدال‌ها
5

1685195745511.png وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,841
8,888
مدال‌ها
5
روی کاناپه‌ی جلوی تلوزیون لم داده بودم که مادرم کنارم نشست...
- هیلدا دخترم میای بریم امشب خونه خاله؟
- نه مادر من الان یک ساله من پامو اون‌جا گذاشتم که تو باز اینو می‌پرسی!
- دختر خالت گفت حتما ببریمت.
- حتما پسرش و عروس میمونش اون‌جا هستن وگرنه خاله با من کاری نداره.
- نگو این‌جوری.
- اگه می‌خوای نگم پس ازم این‌چیزارو نپرس لطفاً... .
- باشه بمون خونه اصلا این‌قدر بمون خونه تا بوی پوسیدگی‌ات تا هفت‌تا خونه اونورتر بره.
- اوکی... .
چشم به تلوزیون دوختم که مادر رفت طرف تلفن.
- سلام رضا جان خسته نباشی. (رضا پدرمه)
- نه میگه نمیام.
- ولش کن آره بابا خودمون میریم، بیا دنبالم من آماده میشم زود.
- باشه باشه خدافظ.
تلفن‌رو می‌ذاره و به طرف اتاق مشترکش با پدر گرامی میره.
یه دلشوره عجیبی دارم انگاری امشب با بقیه شبایی که تنها بودم فرق داره، همیشه یه حس‌هایی دارم ولی الان چند برابره.
میرم طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم تا این دلشوره کم‌تر بشه؛ یه لیوان آب پر می‌کنم از شیر و یه نفس سر می‌کشم...
هوف حس سرما دارم درحالی که اولای شهریور ماهه و گرمه نمی‌دونم چه مرگم شده
با صدای مادر به خودم میام.
- هیلدا بابات اومد من دارم میرم درو از پشت قفل کن.
- چشم مامان.
میرم رو کاناپه دراز می‌کشم و کنترل تلوزیون رو برمی‌دارم و روی یه شبکه که فیلم فرار از زندان‌رو میده نگه‌ می‌دارم خب اینم از فیلم.
از زیر میز یه چیپس برمی‌دارم و بازش می‌کنم و شروع می‌کنم به خوردن.
آخیش خوبه نرفتم‌ وگرنه الان یه عالمه حرص می‌خوردم میگین چرا؟
چون‌که پسرخالم فواد نامزدم بود که بعد یه مدت یهویی بی‌دلیل می‌زنه زیر همه چیز و میره با یکی دیگه و خالم ازش بدجور حمایت می‌کنه، تقریبا یک سالی میشه نه زیادی بیرون میرم نه با خانواده و فامیل مخصوصا خانواده خاله گلی معاشرت می‌کنم.
بقول گفتنی تافته جدا بافته‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,841
8,888
مدال‌ها
5
با احساس این‌که چیزی از کنارم گذشت به آن طرف نگاه می‌کنم؛ چیزی نمی‌بینم، همین‌طور به اطراف نگاه می‌کنم که کانال تلوزیون عوض میشه با ترس و وحشت به تلوزیون نگاه می‌کنم و روی میز دنبال کنترل می‌گردم اما نیست روی کاناپه و زمین هم‌ نیست مگه میشه من مطمئنم همین دو دقیقه پیش روی میز گذاشتم‌اش.
بلند میشم تا دنبالش بگردم که چشمم به در اتاق می‌خوره، کنترل وسط اتاق افتاده بود به طرفش قدم برمی‌دارم و فاصله پذیرایی تا اتاق‌رو با لرز طی می‌کنم همین‌طور که قدم از قدم برمی‌دارم کانال تلوزیون پشت سر هم عوض میشه و این ترسم‌رو بیشتر می‌کنه.
به اتاق می‌رسم پامو توی اتاق می‌ذارم و دستم‌رو به طرف کنترل دراز می‌کنم که در اتاق محکم بسته میشه.
با وحشت جیغ می‌کشم و اشکام راه خودش‌رو پیدا می‌کنه
وقتی در کمد باز میشه به‌طور کامل سکته رو می‌زنم و حس می‌کنم روحم داره بدنش‌رو ترک می‌کنه.
قرنیه چشم‌هام اون‌قدری باز میشه که حس می‌کنم بعد این دیگه چشمم چشم‌ نمیشه.
بدون اینکه تعلل کنم به طرف در میرم و دست‌گیره در رو بالا پایین می‌کنم در گیر کرده و باز نمیشه صدای قدم های آروم کسی‌رو از پشت سرم می‌شنوم بی حرکت می‌ایستم و جرعت برگشتن ندارم.
بعد چند لحظه قدم‌ها ساکت میشن انگاری دقیقا پشتم وایستاده چون سرمای خفیفی حس می‌کنم.
صدایی خشن و ترسناک نجوا میکنه:
- برگرد.
خدای من، خدای من کمک‌ام کن خدایا لطفا.
- برگرد.
آروم برمی‌گردم و نگاهم به سایه‌ای مبهم می‌خوره که شکل پسری هستش، قیافه ترسناکی نداره ولی صداش بی‌نهایت بم و ترسناکه.
- تو... تو کی، کی هستی؟
- هر چیزی که دوست داری می‌تونی منو صدا کنی.
- یعنی چی؟ تو روحی؟
- جنم.
این‌رو که می‌شنوم دنیا جلوی چشمام تیره و تار میشه و سقوط می‌کنم و بعدش دیگه هیچی متوجه نمیشم.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین