جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جهان درون] اثر «Jila moharami کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Jila moharami با نام [جهان درون] اثر «Jila moharami کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 350 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جهان درون] اثر «Jila moharami کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Jila moharami
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمان جهان درون؟

  • جالبه

    رای: 1 33.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%
  • نویسنده

    رای: 2 66.7%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
نام رمان:جهان درون
نویسنده:ژیلا محرمی
ژانر:تخیلی ،فانتزی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۷)
خلاصه: انتظار، دیلن همیشه منتظر پدرش بود ،ولی این انتظار فرق داشت . باید کاری میکرد و خود به دنبال او میگشت.
با سرعت به طرف در خانه رفت جلوی در ایستاد و قبل از اینکه زنگ در را به صدا در آورد نفس عمیقی کشیدو بعد انگشت اشاره اش را روی زنگ گذاشت و زنگ زد. طولی نکشید که زن زیبایی با موهای قهوه ای و چشمانی درشت مشکی در را باز کرد و در حالی که او هم لبخندی به لب داشت گفت:...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
(پارت اول) خداحافظی

او سراسیمه مردم را کنار میزد و قدم‌های تندی برمی‌داشت به انسان‌های مقابلش برخورد میکرد ، و از آن ها عذر خواهی می‌کرد و با عجله به راه خود ادامه می‌داد.

از خیابان‌ها و معابر شلوغ عبور می‌کرد ولی به هیچ جز خانه فکر نمی‌کرد ، بالاخره به خانه رسید. به سرعت سمت حیاط پشتی رفت و به پارکینگ نگاه کرد و با صحنه ای

مواجه شد که انتظارش را می‌کشید همان‌ طور که حدس زده بود یک ماشین سیاه رنگ در پارکینگ بود لبخندی روی لبانش نقش بست و با هیجان گفت: اون آمد!

با سرعت به طرف در خانه رفت جلوی در ایستاد و قبل از این‌که زنگ در را به صدا در آورد نفس عمیقی کشید و بعد انگشت اشاره‌اش را روی زنگ گذاشت و زنگ زد. طولی

نکشید که زن زیبایی با موهای قهوه‌ای و چشمانی درشت مشکی در را باز کرد و در حالی که او هم لبخندی به لب داشت گفت: سلام دیلن باشگاه چه طور بود؟

دیلن در حالی که نفس نفس میزد گفت: مامان بابا آمده؟

مادرش گفت: آره عزیزم اون منتظرته بیا داخل.

دیلن وارد خانه شد کوله پشتی خود را کنار در گذاشت و با دیدن پدرش کمی مکث کرد و فقط به او نگاه میکرد.

مردی بلند قد و با موهای قهوه ای و چشمانی آبی و تیشرت مشکی روبروی او ایستاده بود . جلو آمد گفت: دیلان نمی‌خواهی بهم خوش آمد بگی؟

دیلان خندید و گفت: بابا دلم خیلی برات تنگ شده بود.

پدرش گفت : من هم همین‌طور عزیزم . بیش‌تر از اونی که فکرش را بکنی همیشه در فکر تو و برادر کوچکت ایوان و مادرت مدلین بودم. در تمام سفرم همه جا شما را همراه خودم می‌دیدم.

مدلین روبه همسرش گفت: هنری نمی‌خوای شام بخوری؟

دیلان و هنری هر دو با خنده گفتند: البته.

در آن پشت هم صدای کودکانه ایوان می آمد که موهای فرفری‌اش مثل همیشه پریشان بود او با چشمان درشتش که درست مثل مادرش بود به پدرش زل زد و گفت: بابا قرار شد وقتی دیلان اومد باهم بازی کنیم.

هنری گفت: بله عزیزم اما کی دلش نمی‌خواد اول دست پخت خوش‌مزه مادرت رو بخوره؟ به نظرت بهتر نیست اول غذا بخوریم بعد؟

ایوان گفت: به نظرم این‌طوری بهتره.

همگی به سمت میز شام رفتند و غذای لذیذ مدلین را خوردند و هنری که داشت با اشتیاق استیک گوشت را تکه‌تکه می‌کرد از اتفاقات سفر علمی خود برای خانواده تعریف می‌کرد.



نیمه‌های شب بود دیلان از پله‌ها بالا رفت که به اتاقش برود اما دید در اتاق پدرش باز است دم در ایستاد و به پدرش خیره شد هنری هم به آینه رو به رویش خیره شده بود و موهای سفید خود را می‌شمارد.

دیلن خندید سپس وارد اتاق شد و گفت: فکرکنم خودت هم به این نتیجه رسیدی که دیگه پیر شدی،شاید بهتر باشه که دیگه شغل جغرافی دانی رو بذاری کنار و این‌قدر مسافرت نری.
سپس خنده‌ای کرد و ادامه داد: آخه توالت رفتن برای پیرمردها در مسافرت سخته!

هنری در حالی که می‌خندید یک پس گردنی به دیلان زد و گفت: فکر نکنم موی سفید منظورش این باشه! دیلن بیا جلو کنار من بایست .

او جلو آمد و شانه به شانه پدرش ایستاد ، هر دو به آینه نگاه می‌کردند. دیلن متوجه شباهت بسیار خود به پدرش شد ، چشمان آبی‌اش که مثل پدرش برق میزد ، موهای قهوه‌ای ،و....شاید تا به حال این‌قدر متوجه‌اش نشده بود یا شاید حالا که سنش بالاتر رفته این شباهت‌ها بیش‌تر شده.

بالاخره هنری زبان باز کرد و گفت: تو من را یاد جوانی خودم می‌اندازی زمانی که تقریباً مثل تو 19 ساله بودم.

چه زود زمان می‌گذرد... .

حالا پسر به خودت نگاه کن. تو هم در سن چهل و پنج سالگی مثل خودم می‌شوی پس من را مسخره نکن!

دیلن هم با حالت تمسخر آمیزی گفت: فقط امیدارم مثل تو خانواده‌ام را دیر به دیر نبینم!

هنری: رفتن من به این مسافرت‌ها فقط به خاطر شما است.

دیلن گفت: فکر نمیکنم گشت و گذار آن هم چند ماه چند ماه شغل باشه!

گفت و گو محبت آمیز بین دیلن و پدرش در حال تبدیل شدن به یک بحث بود که مدلین سر رسید.

مدلین گفت: دیلن به نظرم بهتره این بحث را تمامش کنی ! نه؟

- عذر می‌خواهم.

و بعد سریع به سمت در رفت که از اتاق خاج شود. همان لحظه هنری گفت: صبر کن پسرم من این دفعه قصد دارم بیش‌تر پیشتون بمونم.

دیلان با این‌که ناراحت بود: سرش را به نشانه تایید تکان داد و رفت به اتاقش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
(پارت دوم) او دیگر رفته بود

صبح زود با صدای آزار دهنده ساعت بلند شد و آن را خاموش کرد و به طبقه پایین رفت اعضای خانواده در حال خوردن صبحانه بودند ایوان در حالی که اخم کرده بود روبه پدرش گفت: تو قول داده بودی با هم بازی کنیم ولی به قولت عمل نکردی؟

هنری گفت: پسرم اما تو زود خوابت برد نخواستم بیدارت کنم.

در حالی که ایوان داشت نق میزد مدلین به دیلن گفت: عزیزم بیا صبحانه بخور‌یم.

همه سر میز نشته بودن و در حال خوردن صبحانه بودند که موبایل هنری به صدا در آمد هنری به تلفنش جواب داد نگاه همه به هنری بود هنری به شخصی که پشت تلفن بود گفت: سلام مکس!

بله چی؟ اما من ده روز دیگه قرار داشتم‌.اما...خیلی خوب باشه‌.خدانگهدار.

به محض قطع کردن تلفن مدلین گفت: هنری، مکس همکارت بود؟

هنری: آره‌.

مدلین: خوب... چی گفت؟

هنری کمی مکث کرد چون نمیدانست چه چیزی باید بگوید و بعد گفت: آ...آ... مثل این‌که این دفعه باید زود‌تر برم!

ایوان: زود‌تر مثلاً کی؟

هنری: متاسفانه همین امشب.

دیلن از جایش بلند شد و با عصابانیت گفت: چی؟! می‌خواهی همین امشب دوباره ما رو تنها بذاری؟ اما تو 48 ساعت نیست که آمدی خانه!

مدلین: دیلن آرام باش!

اما دیلن توجهی نکرد، روبه پدرش ایستاد و گفت: تو دیشب خودت گفتی قرار این سری بیش‌تر با ما بمانی!

هنری: اما دیلن من... .

دیلن حرف پدرش را قطع کرد و ادامه داد: اصلا ما خانواداه‌ایم؟ کی پیش ما موندی که این سری بمونی!

مدلین دیگر عصبانی شده بود صدایش را بالا برد و گفت: دیلن مودب باش.

دیلن با عصبانیت به طبقه بالا رفت.

مدلین روبه هنری گفت: عزیزم از دستش نارحت نباش وقتی عصبانیه متوجه نیست چی میگه.

هنری: حق داره. مدت زیادی نبودم حالا هم که آمده‌ام بیش‌تر آزارشون میدم.

ایوان گفت: نه بابا تو هیچ وقت ما رو آزار نمیدی. ما دوستت داریم. دیلان هم چون دوستت داره از رفتن تو ناراحته.

هنری: من هم شما رو دوست دارم.

ساعت هشت شب بود مدلین و ایوان در حال جمع کردن وسایل سفر برای هنری بودند.

هنری هم داشت ساکش را جمع و جور می‌کرد.

در طبقه بالا دیلن روی تخت دراز کشیده بود و تمام لحظات رو را به خاطر می آورد و مرور می‌کرد.

بلند شد و روی لبه تخت نشست دستانش را در سرش بین موهای خود فرو برد و به رفتارش فکر می‌کرد. از عصبانیت بالش را برداشت و به سمت دیگر اتاق پرت کرد.

همان لحظه در اتاقش باز شد، هنری بود، داخل آمد و گفت: نمی‌خواهی ازم خداحافظی کنی!

- ما که همش در حال خداحافظی هستیم، فکر کنم بیش‌ترین کلمه‌ای در عمرم بهت گفتم خداحفظ باشه و تو هم همش میگی زود میام اما هر سری دروغ میگی نمی‌دونم چرا هر سری باورت می‌کنم؟

خواهش می‌کنم این سری دیگه نگو زود میام حداقل‌اش این‌که دروغ نگفتی؟

دیلن خیلی عصبانی بود... و به پدرش نگاه می‌کرد اما مدام به خود می‌گفت: میشه همین الان بگه نمیرم، هیچ وقت نمیرم... .

هنری متوجه نارحتی او شده بود چند لحظه‌ای سکوت کرد بعد به دیلن گفت: به من نگاه کن.

او هم همین کار را کرد.

هنری ادامه داد :سفر این بارم با همه‌ی دفعات پیش فرق داره شاید دیرتر بیایم و... .

دیلن حرفش را قطع کرد و گفت: تو همیشه دیر برمی‌گردی ما به این عادت کردیم!

هنری: اما شاید این سری اصلاً برنگردم... .

دیلن: چی؟ نکنه از دست ما خسته شدی یا اون‌جایی که میری جای بهتریه!

هنری بلندتر حرف زد و کمی صدایش را بالا برد: چند لحظه به حرف هام گوش کن دیلن... .

دیلن سکوت کرد و چیزی نگفت.

هنری: اگر به هر دلیلی برنگشتم امید من تو هستی و ازت می‌خواهم در نبود من از مادرت و برادر کوچکت محافظت کنی.

هنری نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: و... هیچ‌وقت به دنبال این نگرد که چه اتفاقی برام افتاده.

و بعد محکم دیلن را بغل کرد و گفت: دوست دارم.

دیلن که در بین دستان پدرش بود فقط به جلو خیره شده بود و چیزی نمیگفت پدرش به سر او بوسه‌ای زد و از اتاق خارج شد.

او هنوز در شوک بود و با خودش می‌گفت: مگه کجا می‌خواد بره؟ چرا این دفعه این‌طور حرف زد؟

از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و دید پدرش در حال گذاشتن چمدانش در صندق عقب ماشین‌اش است.

دیلن جا خورد انگار تازه حواسش سر جایش آمد به سرعت به سمت پله‌ها رفت و با بیش‌ترین سرعت از پله‌ها پایین رفت به سمت در ورودی رفت در را باز کرد و محکم هنری را بغل کرد او را بوسید و گفت: خواهش می‌کنم برگرد هرچند دیر... .

هنری لبخندی زد و گفت: تمام تلاشم رو می‌کنم که دوباره بیام خونه.

آنها از هم خداحافظی کردند و هنری سوار ماشین‌اش شد و رفت.

دیلن تا دور شدن ماشین رفتن پدرش را تماشا می‌کرد. و احساس نارحتی و نگرانی داشت اما کاری از دستش بر نمی‌آمد چون دیگر او رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
(پارت سوم) زمان زود می‌گذرد
اوایل فصل پاییز بود دیلن پیراهن آستین بلند کلاه‌ داری به همراه شلوا‌‌ر‌ لی به رنگ آسمان آبی به تن داشت، او در پیاده‌ رو قدم برمی‌داشت و چندان رو به‌ راه نبود.

به مغازه ابزار‌‌ ورزشی رسید در را باز کرد و سلام کرد، صاحب مغازه مرد مسنی با چهره‌ای ناخوشایند بود او زیر چشمی نگاهی به دیلن انداخت و گفت: هی دیلن چی می‌خوای؟

دیلن اصلاً از رفتار مرد خوشش نمی‌آمد و احساس نارحتی می‌کرد او گفت: آقای فرد من دمبل می‌خواستم.

فرد(صاحب مغازه)گفت: دمبل چند کیلویی؟

همان لحظه در باز شد و پسری با موهای بلوند و چشمانی سیاه وارد شد او با صدای بلند در‌حالی که به داخل مغازه می آمد گفت: سلام عمو فرد! اوضاع فروش چه طوره؟

فرد با همون چهره عبوس خود گفت: سلام سم، اوضاع فروش افتضاح؛ انگار دیگه کسی ورزش نمی‌کنه!

سم چشم‌اش به دیلن خورد و گفت: هی چه‌طوری؟

فرد کمی بلند‌تر گفت: شما هم دیگر را می‌شناسید؟

سم: بله؛ ما باهم در یک باشگاه ورزش می کنیم.

سم مکثی کرد و سپس با حالت تمسخر گفت: راستی دیلن هنوز از پدرت خبری نشده؟ فکر کنم پنج ماهی هست که ازش خبری نیست! شاید کلاً ولتون کرده یا شاید اتفاقی براش افتاده... می‌دونی که منظورم چیه؟

دیلن از شدت عصبانیت پره‌های بینی‌اش می‌پرید و دستانش رو مشت کرده‌ بود اما چیزی نگفت فقط گفت: نه، هنوز خبری ازش نیست.

در بین حرف زدن دیلن و سم، فرد گفت: نگفتی دمبل چند کلویی؟

- سه.

سپس فرد گفت: هی سم بیا پشت میز و این دمبل رو هم برای دیلن حساب کن من باید برم جایی کار دارم.

دیلن کارت‌اش را روی میز گذاشت و سم کارت را برداشت که حساب کند همان لحظه فرد صاحب مغازه در را باز کرد که برود اما با حالت تمسخر آمیزی گفت: هی دیلن راستی هر وقت از پدرت خبری آمد به ما هم بگو... شاید مادرت نخواهد تا آخر عمر تنها زندگی کند؟ و یا شاید بخواهد دوباره ازدواج کند؛ و بعد از مغازه خارج شد.

نفس دیلن حبس شده بود زبانش بند آمده‌بود نمی‌دانست چه کند؟و چه بگویید؟

سم: رمز کارتت چیه؟

او چیزی نگفت به سرعت کارت را از میز برداشت و از مغاز خارج شد.

بعد از رفتن او سم خنده‌ای سر داد و به کارش مشغول شد.

در پیاده‌ رو پشت سر صاحب مغازه با عصبانیت راه می‌رفت دستانش را مشت کرده بود، قلنج انگشتان دستش را می‌شکاند و پوست لبش را می‌خورد.

فرد اصلاً متوجه حضور دیلن پشت سرش نشده بود او آرام راه می‌رفت وسوت می‌زد به کوچه‌ی فرعی وارد شد و ناگهان مکث کرد احساس کرد سایه‌ای پشت سرش است، برگشت و گفت: اوه پسر تو هستی ترسیدم!

همان لحظه دیلن یک مشت محکم به صورت‌اش زد و او را به زمین انداخت.

فرد: می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی؟ اگه پدرت هنری بیش‌تر پیشت بود تو را بهتر تربیت می‌کرد!

دیلن با عصبانیت یقه او را گرفت و دوباره به زمین زد وگفت: دیگه با دهن کثیفت اسم پدر من و نمیاری! فهمیدی؟

سپس یقه او را ول کرد و از آن‌جا به سرعت دور شد.

فرد در حالی که تمام لباس‌اش خاکی بود گفت: پسره‌ی دیوانه!

او با تمام سرعت با سمت خانه رفت در را زد و با دیدن مادرش با عصبانیت پرسید: وقتی من نبودم بابا زنگ نزده؟

مادرش گفت: متاسفم اما نه.

دیلن با سرعت به طبقه بالا رفت وارد اتاق‌اش شد کوله پشتی‌اش را پرت کرد، روی تخت نشست و دستش را روی سرش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن آن‌قدر خسته و عصبانی بود هر چه جلوی دستش بود پرت می‌کرد.

همان لحظه در باز شد مدیلن بود گفت: چی شده چرا این همه عصبانی هستی؟

دیلن:مامان! چرا بابا نمی‌آید؟ اصلاً ازش خبری نیست! حواست هست پنج ماه زنگ نزده! شاید دیگه فراموشش کردی!

مدلین: چی داری میگی؟ مگه میشه نگرانش نباشم اما کاری ازم ساخته نیست؟ به کجا زنگ بزنم؟ کجا برم؟

- به همون جایی که کار می‌کنه!

مدلین: منم همین کار رو کردم.

- خوب؟

مدلین: مثل ما هیچ خبری نداشتند.

- دروغ میگن.مگه میشه؟ بابا برای آن‌ها تحقیق می‌کرد.

مدلین چند ثانیه‌ای سکوت کرد بعد گفت: بیا پایین شام بخوریم.

شاید می‌خواست این‌طور حرف را عوض کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
(پارت چهارم) سرنخ
همه پشت میز نشسته بودند جای هنری خالی بود و این خیلی اعضای خانواده را اذیت می‌کرد.

دیلن سریع غذایش را خورد و دوباره به اتاق‌اش رفت. از وقتی پدرش ناپدید شده بود بیش‌تر روز را در اتاق‌اش بود و به پدرش فکر می‌کرد.

اما امشب فرق داشت او روی تخت دراز کشیده‌ بود و به سقف نگاه می‌کرد، نمی‌دانست چه‌ کند؟ اما می‌دانست باید یک کاری انجام بدهد؛ مدام به حرف‌های پدرش قبل رفتن فکر می‌کرد‌: ( هیچ وقت به دنبال این نگرد که چه اتفاقی برام افتاده. )

او ابروهای خود را در هم‌ کشید انگار داشت بیش‌تر فکر می‌کرد بعد روی لبه‌ی تخت نشست و به خودش گفت: این یک جمله‌ی خداحافظی ساده نبوده! از اول هم میدونستم... .

اون... اون می‌دونسته ممکنه برنگرده... .

دیلن تند‌تند نفس می‌کشید سریع شلوار لی‌اش را پوشید و سویشرت خود را از روی تخت برداشت و حین پاین رفتن از پله‌ها تن‌اش کرد.

تمام سعی خودش را می‌کرد که صدای پایش مادرش و ایوان را بیدار نکند. با احتیاط در را باز کرد و بیرون رفت به پشت خانه رفت و به سمت در گاراژ، به خوداش گفت: بابا بیش‌تر اوقات خودش رو توی گاراژ بود حتما بعضی چیزهایش را در گاراژمی‌گذاره.

او در گاراژ را باز کرد و با انبوهی از وسایل مواجه شد. در سمت چپ دو ردیف بلند تایر خودرو چیده شده بود انتهای گاراژ یک میز و صندلی بود، در سمت راست کنار دیوار دو کمد بود. دیلن دست به کار شد در گاراژ را بست و سویشرت‌اش را در آورد و آستین‌هایش را بالا زد تا بگردد و چیزی پیدا کند.

اول به سمت کمدهای سمت راست رفت دانه‌دانه کشو‌ها را باز کرد؛ در هر کشو پر از برگه بود همه‌ی برگه‌ها را نگاه می‌کرد و آن‌ها را سریع می‌خواند و بعد برگه‌های بررسی شده را روی زمین می‌انداخت چندی نگذشت که روی زمین پر از برگه بود او وقتی به خود آمد که دید همه‌ی کشو‌ها را گشته اما چیزی پیدا نکرده.

از عصبانیت برگه‌ها را به سمت دیگر پرت کرد و بعد روی زمین میان انبوه برگه‌ها نشت و سر خود را بین دو زانو‌اش پنهان کرد و سعی می‌کرد بیش‌تر فکر کند؛ سر خود را بالا آورد و چشم خود را دور اتاق چرخاند که چیزی پیدا کند؛ که متوجه شد میز، یک کشوی کوچک دارد داخل میز هم پر از برگه بود اما یک بسته نایلونی آن‌جا بود که داخل آن چندین برگه بود.

لبخندی روی لب‌های دیلن نقش بست او روی صندلی نشست و شروع کرد باز کردن پوشش نایلونی، داخل آن چند برگه بود که ماهرانه به کوچک ترین شکل ممکن تا شده بود دیلن شروع کرد به باز کردن برگه‌ها، برگه‌ی اول انگار که یک نقشه بود دیلن آن را نگاه کرد و روی میز گذاشت برگه‌ی دوم را باز کرد، یک متن بود، درواقع یک لیست... .

- این خطه باباس.

او شروع به خواندن کرد:

فلوریدا

ممفیس
اقیانوس منجمد شمال
قطب جنوب

آمازون و... .

در آن لیست پر از مکان‌ها و آدرس‌های گوناگون بود.

- فکر کنم مکان‌هایی که بابا در این سال‌ها سفرکرده ولی این همه!

دیلن به خودش آمد که دید هوا در حال روشن شدن است اما وقتی یادش آمد گاراژ را به‌هم ریخته دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد؛ ولی چاره‌ای نداشت شروع کرد به تمیز کردن گاراژ وقتی کاراش تموم شد هوا روشن شده بود، حدوداً ساعت شش صبح بود دیلن سریع سویشرت خود را پوشید و به سمت خانه رفت و در را باز کرد و آرام در را بست، اما دید مادرش بیدار شده و در آشپزخانه است پاورچین‌پاورچین به سمت پله‌ها رفت که همان لحظه مادرش از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: صدای چی بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
(پارت پنجم) امید

نفس دیلن حبس شد و سریع از پله‌ها بالا رفت مدیلن هم به دنبال صدا به سمت پله‌ها رفت دیلن وارد اتاق شد و رفت روی تخت و آن برگه‌ها را زیر بالش‌اش گذاشت و به پهلو خوابید، همان لحظه مدلین در را باز کرد کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و بعد به دیلن نگاه کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: جدیداً مد شده با لباس بیرون می‌خوابند؟

دیلن طوری چشم خود را باز کرد که مادرش متوجه نشود لباس خود را نگاه کرد و دید شلوار جین و سویشرت تنش است. ابروهای خود را در هم کشید.

همان لحظه مادرش گفت: این وقت صبح کجا رفته بودی؟ خودت را به خواب نزن بلند شو!

دیلن بلند شد و گفت: آ...آ... رفته بودم پیاده‌روی.

مدلین: پیاده‌روی؟

و بعد نگاهی به ساعت‌اش کرد وگفت: خوب، آره تو همیشه ساعت شش می‌رفتی و الان شش و نیم هست! زود آمدی هر روز یک ساعت می‌ماندی؟

دیلن در ذهن خود گفت:چرا نمی‌ره؟ چرا این‌قدر گیر میده؟

و بعد بلندتر گفت: امروز کمی خسته شدم و حالا می‌خواهم بخوابم.

مدلین: باشه، فقط لباست را دربیار بعد بخواب.

سپس از اتاق خارج شد، دیلن نفس راحتی کشید و دوباره روی تخت دراز کشید و پتو را روی سرش کشید و به خواب رفت.
آسمان کاملا روشن شده بود پرتوهای نور خورشید چشمانش را آزار می‌داد از سر ناچاری برای اینکه خود را از نور دور کند به پهلوی راست خوابید، همان لحظه بود که نگاهش به ساعت دیواری افتاد ساعت ده و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح بود. دیلن از اینکه خواب مانده بود عصبانی بود بلند شد لباس بیرون‌اش را پوشید و به سمت در اتاق رفت در را که باز کرد مادرش را با سبد لباس های کثیف روبه رویش دید.

- دیلن، لباسی نداری که بی‌اندازم داخل لباس شویی؟ صبر کن ببینم کجا داری میری!

دیلن: آ...آ... با دوست‌هایم می‌خوام برم بیرون؟

- الان؟ بدون صبحانه؟

دیلن: تو راه یک چیزی میخورم.

- باشه، زود بیا.

دیلن از در خارج شد کوله را روی دوشش انداخت، در میان راه از یک مغازه کوچک یک آبمیوه گرفت و آن را تا آخر نوشید و در حین راه رفتن به سطل زباله شوت کرد.

او از داخل کیفش کاغذهایی که شب پیش پیدا کرده بود را بیرون آورد و شروع کرد به نگاه کردن؛ متوجه شد زیر برگه آدرس محل کار پدرش نوشته شد با لبخندی دوباره به راهش ادامه داد؛ امید پیدا کردن پدرش در قلب او در حال جوانه زدن بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jila moharami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
28
45
مدال‌ها
2
(پارت شش) دروغ
دیلن از خیابان‌های شلوغ گذشت، سوار اتوبوسی پر از انسان‌های عبوس و افسرده شد، از پیاده رو خلوت گذشت و در نهایت به مقصد‌ی که بیش‌تر از هرچیزی منتظرش بود رسید.

آن‌طور که معلوم بود پدرش در یک برج تجاری کار می‌کرد.

دیلن سر خود را بالا برد و به ارتفاع ساختمان نگاه کرد نه می‌توانست به آن برج بگوید نه ساختمان؛ چون از هردو باشکوه‌تر بود، سر خود را پایین آورد و دید تا در اصلی چند پله وجود دارد و بالای در نوشته شده:

(شرکت تحقیقاتی گردشگری EF)

حس کنجکاوی دیلن برای کار پدرش چندین برابر شد.

با عجله به سمت پله‌ها رفت و در را باز کرد به این طرف و آن طرف نگاه کرد نمی‌دانست باید کجا برود؟ سمت راست‌ش یک میز بزرگ بود که سه مرد و یک زن پشت آن نشسته بودند یکی از مردها نگاهش به دیلن افتاد از جایش بلند شد و گفت: آقا می‌تونم کمکتون کنم؟

دیلن: من؟

- بله با شما هستم. تشریف بیارید اینجا.

دیلن به سمت میز رفت، مرد پشت میز گفت:‌ سلام من کریس پارکر هستم. چه کمکی می‌تونم بکنم؟

- سلام؛ من اِ... .

دیلن کمی مکث کرد نمی‌خواست اسم خودش را بگوید به این فکر می‌کرد اگر من را بشناسند شاید چیزی بهم نگویند. او اولین نامی که به ذهنش آمد را گفت: من ریچارد هستم.

- فامیلیتون؟

دیلان: آ... هارمر.

- هارمر؟ یعنی... ریچارد هارمر. تا به حال همچین فامیلی نشنیده بودم!

نفس دیلن حبس شد نمی‌دانست با دروغ‌اش همه چیز را خراب کرده یا همه چیز دارد خوب پیش می‌رود؟

مرد گفت: به هر حال آقای هارمر نگفتی چه کار داری؟

دیلن نفس راحتی کشید حداقل اول راه به خیر گذشته بود او ادامه داد: آمده ام دنبال کار! اینجا کاری هست؟ میتونم با مدیر صحبت کنم؟

- کار؟ اتفاقا یکی از کارکنان خوبمان را به تازگی از دست دایم! شما میتونید آزمون استخدا... .

دیلن با استرس حرفش را قطع کرد: کی؟ کدوم رو از دست دادید؟

- متاسفم نمیتونم بگم بهتون. به هر حال شاید بخواهند شخص دیگری را جایش استخدام کنند شما میتونید به طبقه یازده بروید. هر سوالی که داشتید میتونید اونجا بپرسید.

دیلن روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به سمت آسانسور رفت در آسانسور را باز کرد و به دکمه‌ها نگاه کرد اول انگشت خود را به سمت طبقه یازده برد اما دید روی یکی از دکمه‌ها که احتمالا بالاترین طبقه بود نوشته شده (مدیریت) او همان طبقه را زد و منتظر شد در آسانسور کامل بسته شود؛ اما وقتی در نیمه‌‌ی اتاق آسانسور را طی کرد ایستاد و دوباره باز شد مرد پشت باجه بود که چند پوشه دستش بود او در را تا آخر باز کرد و به پشتش نگاه کرد و گفت: بیا تو مواظب باش.

همان لحظه ستونی از برگه‌های روی هم چیده شده وارد آسانسور شد فردی که داشت وزن سنگین برگه‌ها را تحمل می‌کرد گفت: ممنون، آقای پارکر.

آقای پارکر هم داخل آمد و به دکمه‌های آسانسور نگاه کرد و متوجه شد طبقه‌ی مدیریت روشن است به دیلن گفت: گفتم طبقه‌ی یازده؛ چرا مدیریت رو زدی؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,116
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»

تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]

 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین