جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [حسرتِ دلِ من] اثر «پارلا سعیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط P.arl.a با نام [حسرتِ دلِ من] اثر «پارلا سعیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 249 بازدید, 5 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [حسرتِ دلِ من] اثر «پارلا سعیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع P.arl.a
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
داستانک: حسرتِ دلِ من
ژانر: اجتماعی، تراژدی
نویسنده: پارلا سعیدی
عضو گپ نظارت S.O.W(۱۱)
خلاصه: من همان دختری بودم که مغرور، اما دل نازک بود. همانی که نه لج کرد و نه حرفی میان نامردی‌های زمانه زد… همانی که زبان داشت اما جرئت بیان حرفی را نداشت، و اگر داشت آن را حراف می‌دانستند؛ همانی که با چشم‌های براق شده پشت پا زد به دل بی‌چاره‌اش تا نگاهش، روی لباسی گران قیمت ننشیند و حسرت نشود یک آجر از کوه غرورش… تو که می‌دانی من فقط یک دختر بودم با دلی نازک، تو چه می‌دانی دختر بودن یعنی چی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2) (2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
مقدمه:
نمیدونم زندگی واقعا سخت هست یا من اون رو خیلی سخت گرفتم...
اما هر کدومش که می‌خواد باشه مهم نیست مهم اینه که من بعضی وقت ها حسابی کم میارم و فکر می‌کنم من اصلا واسه این زندگی ساخته نشدم!
اخه خدا جون چه فکری کردی؟! من ان‌قدر ها هم قوی نیستم؛ پس حکمتت چیه اخه!
 
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
تندتند به قدم‌هام سرعت بخشیدم و پاهای خسته‌ام توان این سرعت رو داشت؟
استرسِ ایجاب شده توی رگ‌های بدنم غلیان می‌خورد و خون با انرژی بیشتری پمپ می‌کرد و باعث لرزیدن استخون‌ها از جمله مفاصل پاهام می‌شد… پس اون‌قدر‌ها هم انرژی نداشتم تا به پاهام این انرژی رو ببخشم تا باعث بشه قدم‌های‌ تندی بردارم، تا از شر شعله‌ی سوزان خورشید در امان باشم!
خسته بودم و این خستگی دست به دامن کی شده بود؟ شاید مدرسه یا نرسیدن به خونه؟
هیچ کدوم… این خسته‌گی فقط یک دلیل می‌تونست داشته باشه اونم خودم بودم! فقط خودم؟ نه… شایدم از ذهن کسلم نشات میگرفت! همین بود؟ پوزخندی زدم دسته‌ای کیفم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم، وقتی مطمئن شدم روی شونه‌ام جاگیر شده رهاش کردم و همون دست رو حائل صورتم کردم تا کمی از اشعه‌ی عذاب خورشید در امان باشم ولی مگه می‌شد؟ کلافه غرلندی زیر لب کردم و پاهای ناتوانم رو به سمت جلو حرکت دادم… سعی کردم درد معدم رو نادیده بگیرم تا برسم جایی که میتونست از درد معدم کاسته بشه!
نگاه‌هایی که با کنجکاوی رصدم می‌کرد باعث پریدن گوشه‌ی لبم می‌شد، و این منکر غروری که ته دلم سرازیر می‌شد، نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
خنده‌دار بود مردمی که با کنجکاوی زاویه به زاویه، خط به خط حرکاتت رو رصد می‌کردن تا دنباله‌اش رو بگیرن تا حرفی دراد؛ چطور مردمی بودن که ما بخواییم همراهیشون کنیم و به خاطر این کارمون افتخار کنیم!
پدرم رو از دور که دیدم با افتخار به سمتش قدم برداشتم، و این دلم بود که مدام پوزخند تحویلم می‌داد و اظهار درد می‌کرد… ولی بازم من خودم رو با منتطقی که تو این همه سال باورم شده بود رو به جلو هدایت کردم و سعی کردم دل دردناکم رو نادیده بگیرم یا حتی لبخندی گوشه‌ی لبم بکارم و کمی کشش بدم.
از اینور جاده که روبه‌روی مغاز‌مون بود… چشم چرخوندم و وقتی ماشینی رو ندیدم که به این سمت بیاد قدم‌هام رو تند‌تر برداشتم تا برسم به اون‌ور جاده؛ ولی بازم من بودم که سی*ن*ه سپر کردم تا کسی به عمق وجودم رسوخ نکنه و فقط من بدونم و خدای بالا سرم… هر چند که خسته‌گی از صورتم می‌بارید ولی این من بودم که با جان و دل می‌جنگیدم تا کسی پی نبره… وقتی که به دو قدمی مغازه‌‌ای که همه‌ی شهرستان اون رو به اسم پدرم می‌شناختن رسیدم… با خیال راحت نفسم رو به بیرون هدایت کردم و خودم رو از کلافه‌گی که در اثر گرما وجودم رو به آتیش دعوت می‌کرد، رهاندم و دو قدم آخر رو به صفر رسوندم!
کمی هم انرژی خرج کردن تو حس‌های دخترانه‌ام که آسمون رو به زمین نمی‌کوبوند… پس پر انرژی سلام دادم ‌که همچین هم حس پدرانه‌اش بی‌دریغ ازم نبود چون اونم با لبخند جوابم رو داد:
- سلام به… پریسا خانوم!
 
آخرین ویرایش:

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین