جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حصار غم] اثر «آرزو فیضی نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرامش با نام [حصار غم] اثر «آرزو فیضی نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 686 بازدید, 6 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حصار غم] اثر «آرزو فیضی نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,154
مدال‌ها
3
نام رمان: حصار غم
نام نویسنده: آرزو فیضی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @ترنج
خلاصه:
در امواج نامتعادل زندگی، دختری زندگی می‌کنه که دچار این امواج میشه! دختری که تو کل مسیر زندگی فقط سرکوب شده و با لغت تو نمی‌تونی بزرگ شده، دختری که با واژه من نمی‌تونم به باور رسیده و حالا اون دختر بزرگ شده با تمام ناعدالتی‌های که در حقش شده اما الان این نشدن‌ها مسیر دخترک داستان رو عوض می‌کنه و به سمت تباهی می‌کشه!
رمان براساس واقعیت نوشته شده، خوندن این رمان رو برای دخترانی که ظاهر و خودشون رو باور ندارن توصیه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
8,033
27,717
مدال‌ها
8
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,154
مدال‌ها
3
مقدمه:
تو میروی و من نگاهم به توست، قدمی برمی‌دارم تا متوقفت کنم اما نمی‌توانم. من خسته‌تر از آن هستم که جلوی رفتنت را بگیرم. ای کاش وقتی با این همه آرامش و بی‌عذاب وجدان می‌رفتی فقط یک کلمه به من توضیح می‌دادی، گناه این قلب دخترانه‌ام چیست؟! تو دست‌هایی که روزی پناهم بود را در جیب‌هایت پنهان می‌کنی و من دلم می‌خواهد دوباره گرمای آن دست‌ها را تجربه کنم اما حیف! حیف که دست‌هایت به قلبم خ*یانت کرد! خ*یانت گاهی رفتن با دیگری نیست، کاری که تو با من کردی صدها برابر بدتر از خ*یانت با دیگری است! اما ای یار گذشته از من بدان، این قلب را صدقفله خواهم کرد تا دیگر بازیچه دست‌های فریبنده کسی دیگر نشود. پشت سرت آبی نمی‌ریزم، دعا می‌کنم برگردی و ببینی نتیجه رها کردن را! هر شب با بغض سجاده پهن می‌کنم و برای خوشبختیت دعا می‌کنم چون من مثل تو نیستم، من خ*یانت به قلبم را بلد نیستم. دعا می‌کنم روزی کسی مثل تو نصیب دلت شود تا سهم تو هم مثل من حسرت شود و حسرت!




- عروس خانم آماده نشد؟!
عروس! دست لرزونم رو روی لباس سفید بختم می‌کشم. پارچه نرم و لطیفش باید دلم رو قلقلک بده اما پس چرا حسی که دارم همش بغض و کینه است؟!
- بزار تور رو درست کنم الان آقا داماد میاد.
به چهره غرق آرایش، آرایشگر مسن نگاه می‌کنم. لب‌هام از نفرت می‌لرزه و من عمیقا دوست دارم این تاج رو بکنم و پرت کنم، بعد تمام توانم رو جمع کنم و با همه قدرتم پا به فرار بزارم. صدای جر و بحث بیرون این اتاق کوچیک به گوشم می‌رسه، از بغض هم لبم می‌لرزه و هم خندم می‌گیره، چه تضاد عذاب آوری! نباید گریه کنم، آرایشگر گفت؛ نباید صورتم خیس بشه اما کدوم قدرت تو تنم پیدا میشه که جلوی این ریزش رو بگیره! نگاهم به دختر بدبخت داخل آئینه می‌افته. بمیرم برای چشم‌های عسلش که غرق تو خون شده، پوست سفید صورتش که با کرم‌ها هم رنگ پریدش تو ذوق میزنه، بینی قرمز شده و موهای قهوه‌ای گوله شده بالای سر. نگاهم رو اندام تپل دخترک می‌چرخه، بهش دهن کجی می‌کنم به اندامی که از چاقی لباس در حال ترکیدنه، حقشه! با این اندام چاق می‌خواست کی بیاد باهاش ازدواج کنه؟! چهره مردونش تو ذهنم تداعی میشه و دوباره قلبم ضربان می‌گیره، چه ضربان شیرین و رنج‌آوری! چشم‌هام رو می‌بندم تا چهره دل‌فریبش از یاد و ذهنم بیرون بره اما مگه عشق فراموش میشه؟! چشم‌هام رو باز می‌کنم و نگاهم رو از اندام نفرت‌انگیز دختر می‌گیرم و نمی‌خوام دلم به حالش بسوزه، این نگاه حسرت زده حقشه!
- دیدی لباس داره تو تنش می‌ترکه!
صدای خاله داماد تو گوشم می‌پیچه و من الان باید برم گیس این زن رو بکنم اما این زن نمیدونه تو تن من دیگه توانی نیست، من از خودم بریدم. متلک‌های جگرسوز خانواده داماد هم نمی‌تونه من رو از این حال بیرون کنه! دست سردی روی پوست سفید شونم میشینه و من نگاه اشکی زن‌برادرم رو توی آئینه می‌بینم، لباس طلایی به خوبی روی اندام ظریفش نشسته و زیبایش رو دو چندان کرده! اندامی که حسرت داشتنش رو داشتم. آهی می‌کشم و دوباره به خودم تو آئینه نگاه می‌کنم.
- بیا تمومش کن فاطمه! هنوز دیر نشده، به خدا به خاطر تو چیزی به این عجوزه نگفتم.
نفس بلندی می‌کشم و بلند میشم. دوباره نقاب به صورت میزنم و با خنده صورت برنزه‌اش رو میبوسم.
- قربونت برم من خوشحالم.
قطره اشک از چشم سیاهش می‌چکه و تن درشتم رو تو بغل ظریفش جا میده.
- بمیرم برات فاطمه، من که خبر دارم از دلت!
سعی می‌کنم از خودم دورش کنم، من الان باروت در حال انفجارم و خوب میدونم با این حرف‌ها دیگه تحملم می‌شکنه و از شدت درد قلبم فغان می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,154
مدال‌ها
3
- بسه ثمین، من خوبم امروز روز عروسیه منه تمومش کن.
در اتاق باز شد و قامت دخترخاله داماد نمایان شد، کینه تو چشم‌هاش پوزخند به لبم آورد. دختر بیچاره از هیچی خبر نداشت و اینجور از من کینه به دل گرفته بود.
- داماد اومد... .
داماد! مردی که قرار بود سایه سر باشه و من حتی دوست نداشتم ببینمش. صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌دار دختر تو اتاق کوچیک می‌پیچه، با غرور من رو نظاره می‌کنه. با پشت دست روی بازوی تپلم می‌کشه و از هر کلمه‌ای که به زبون میاره تمسخر بی‌داد می‌کنه.
- اصلا انتظار همچین انتخابی نداشتم واقعا در عجبم!
دست روی دستش می‌ذارم و از خودم دورش می‌کنم، نگاه به چشم‌های پرنفرت قهوه‌ایش می‌دوزم. باید حرفی بزنم، باید حق این دخترخاله رو کف دستش بذارم اما من خیلی وقته در مقابل جواب توهین‌های دیگران سکوت می‌کنم! پوزخندش غلیظ‌تر میشه و نفرت من از خودم و ضعف‌هام بیشتر. صدای هلهله و سوت باعث میشه از من فاصله بگیره و گوشه اتاق کوچیک آرایشگاه بایسته. ثمین سریع شال و مانتو رو تنش کرد و من فقط هاج و واج نگاه می‌کردم، انگار این عروس ایستاده وسط اتاق، من نبودم! با صدای سلام ثمین نگاهم به در اتاق افتاد، داماد با کت و شلوار مشکی وارد شد. تو آستانه در متوقف شد و من تو چهره سبزه و معمولیش تعجب و شوک رو دیدم! صدای خنده بلند دخترخالش باعث شد خودش رو جمع‌‌و‌جور کنه. مشخص بود لبخندی که به لب اورد کاملا مصنوعی بود، به سمتم اومد و گل سفید رو به سمتم گرفت اما من هنوز درگیر لبخند مصنوعی و نگاه فراریه داماد بودم.
- وا چرا هر دو نفرتون با تعجب هم و نگاه می‌کنید؟!
با صدای خاله داماد سریع گل رو گرفتم و نگاه از دامادی که فقط هشت سانت از من بلندتر بود می‌گیرم. داماد هم بی‌حرف عقب‌گرد کرد و به بهونه خجالت از اتاق خارج شد، اما چهره پر از تمسخر دخترخاله‌اش نشون می‌داد که دلیل این فرار رو خوب می‌دونه! به گل‌ها نگاه می‌کنم و ای کاش من جای این گل‌ها بودم. همین‌قدر زیبا و لطیف! شاید اگه من هم این‌جور بودم اون نمی‌رفت. قطره اشک روی گل‌برگ، گل چکید، آه از این تقدیر من! گوشه چشمم رو پاک می‌کنم اما سنگینی سایه‌ای باعث میشه به فرد مقابلم نگاه کنم. تو چشم‌هاش شرمندگی بی‌داد می‌کنه و من با این که این پسر رو خوب نمی‌شناسم اما به عنوان همسر آیندم دوست داشتم چیزی به غیر از شرمندگی تو چشم‌هاش ببینم!
- ببخشید یادم اومد چیزی جا گذاشتم، رفتم بیارمش.
نگاهم روی شنل سفید توی دستش افتاد. شنل رو بالا آورد و آروم روی دوشم انداخت. بی‌حرف نظاره‌گر کارهاش بودم، آروم و با استرس کلاه شنل رو روی سرم انداخت و جلوی چشمم رو سفیدی کلاهِ شنل پوشوند. دست مردونه‌ای دور بازوی تپلم نشست و قلبم دیگه نزد! نفسم قطع شد! صدای مردونه و کلفتش توی سرم پیچید《 تو مال منی فاطمه، محاله اجازه بدم کسی به غیر از من دستش به دستت بخوره》وای خدای من، کمی قدرت به من بده تا بتونم این دردها رو تاب بیارم.
- خوبی؟!
با صدای داماد به خودم اومدم و آروم با راهنمایش حرکت کردم. همه هل می‌کشیدن و خوشحالی می‌کردن، در مقابل داماد آروم جواب می‌داد و من فقط می‌رفتم سمت سرنوشتی که از هیچیش خبر نداشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,154
مدال‌ها
3
چی باید از خودم بگم تا بدونم من کی هستم؟! چقدر گذشته رو مرور کنم تا خود گمشده‌ام رو پیدا کنم؟! چقدر سرفصل‌های زندگی رو ورق بزنم تا خود آشنا رو پیدا کنم؟! ماشین آروم میره و ماشین‌های اطراف بوق میزنن و خوشحالی می‌کنن، پس چرا من خوشحال نیستم؟! چرا دامادی که درست پنج ساعت تو مجلس کنارم نشسته بود حرفی نمیزنه؟! مراسم عروسی با تمام حرف و حدیث‌هاش تموم شد و حالا با همراهی فامیل به سمت خونه‌بخت می‌رفتم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و ذهنم سمت گذشته رفت.
《فلش‌بک》
- خدا ذلیلت کنه دختر، فقط خوردن بلدی. یه وقت پا‌نشی این ظرف‌ها رو بشوری ها؟! تو هیچی نمیشی، فقط بلدی هیکل گنده کنی.
با نیشگونی که از بازوم می‌گیره، لبم رو می‌گزم تا مبادا آخی بگم و مامان بیشتر عصبانی بشه. دوباره شروع می‌کنه به ناسزا گفتن و من فکر می‌کنم چرا مامان همیشه تحقیرم می‌کنه؟! بیشتر قابلمه روحی رو با سیم می‌سابم و به خودم میگم؛ من که همیشه بعد مدرسه بهش کمک می‌کنم پس چرا ایراد می‌گیره؟!
- فاطمه آب بده.
با صدای برادر بزرگترم، سیم رو رها می‌کنم و دستم رو می‌شورم. آب‌یخ براش میریزم و سمت اتاق میرم. خونه ما، یک خونه قدیمی کوچیک بود که فقط دو تا اتاق داشت و آشپزخونه هم تو حیاط بود. فرهاد جلوی تلویزیون رنگی ۱۴ اینچ نشسته بود و فوتبال می‌دید.
- بیا داداش.
نگاه مهربونش رو به چشم‌هام دوخت و لبخند خسته‌ای زد. آب رو از دستم گرفت و با غم به دست زخمیم نگاه کرد.
- چی شده؟!
به کف دستم که با سیم زخم شده بود نگاه کردم، بغض تو گلوم نشست و این جور مواقع نمی‌تونستم چیزی بگم. آب رو سر کشید و بلند شد. سمت در کوچه رفت و خوب می‌دونستم سراغ مامان میره. دنبالش دویدم و با استرس جلوش رو گرفتم. فرهاد قد بلندی داشت و به شدت مهربون بود.
- نه داداش، تو رو خدا...
دست روی بازوهام گذاشت و با مهربونی گفت:
- نگران نباش فاطمه.
لبخند کم‌رنگی زد و رفت، من خوب می‌دونستم آخر این موضوع دوباره کتک خوردن منه و بس! صدای عصبی فرهاد آهم رو بلند کرد.
- فاطمه فقط چهارده سالشه مامان؛ از الان چرا باید بشینه قابلمه بسابه آخه؟!
صدای مامان عصبی‌تر شد و با خشم جواب داد:
- برای خودش گفتم، دخترهای هم سن اون دارن شوهر می‌کنن و این دختر اون قدر می‌خوره و می‌خوابه که مثل دیو شده، قیافه‌اشم که ماشالله از میمون کمتر نیست.
شکستن و خورد شدن قلبم رو شنیدم، مامان چطور جلوی همسایه‌ها این قدر راحت درباره تنها دخترش اینجور صحبت می‌کرد؟! حتی از خجالت حرف‌هاش نتونستم بیرون برم و به فرهاد بگم، نمی‌خواد دلش به حال من بسوزه. عقب‌گرد کردم و به دیوار تکیه دادم تا کمی بار این شونه‌های خم شده دخترونم رو اون به دوش بکشه.
《حال》
- خوبی؟!
با صدای بلند داماد از گذشته خارج میشم و سرم رو از روی شیشه جدا می‌کنم.
- رسیدیم.
به آپارتمان ۴ طبقه ‌که ماشین جلوش پارک شده نگاه می‌کنم، از ماشین‌هایی که همراهیمون می‌کردن خبری نبود.
- چند دقیقه‌ای میشه رفتن، شما انگار خواب بودی!
تمسخر، چیزی که اون‌قدر شنیده بودم و می‌تونستم راحت از حرف‌ها درکش کنم. بی‌حرف در ماشین رو باز کردم و سمت خونه رفتم.
 
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,154
مدال‌ها
3
اما من کلیدی نداشتم! دستی جلو اومد و کلید رو تو قفل چرخوند، در سبز آپارتمان رو باز کرد. قدمی داخل راهرو باریک آپارتمان گذاشتم، اما من نمی‌دونستم کدوم طبقه باید برم. بی‌توجه از کنارم گذشت، سمت چهارتا پله‌ای که به در واحد اول می‌رسید رفت و ایستاد. در قهوه‌ای واحد رو باز کرد و کنار ایستاد. آروم به سمت واحد رفتم و من برای اولین بار نگاهم به خونه کوچیکی افتاد که قرار بود از امشب داخلش زندگی کنم. خونه‌ای که ورودیش پذیرایی بود و کنار در ورودی راهرو کوچیکی بود که سمت تنها اتاق خواب و سرویس‌های بهداشتی می‌رفت. پذیرایی که یک فرش دوازده متری و یک تلویزیون ال‌سی‌دی ۲۴ اینچ و یک دست مبل هفت نفره قرمز زینتش داده بود و آشپزخونه کوچیکی که فقط گاز و یخچال و چند کابینت فلزی قدیمی جا شده بود. این خونه رویاهای من نبود!
- من پذیرایی می‌خوابم.
صداش از پشت سر منی ‌‌که مبهوت به خونه نگاه می‌کردم، اومد. بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم و سمت اتاق خواب رفتم. اتاق خوابی که یک تخت‌دونفره، میز توالت و کمد‌دیواری و جا‌کفشی کوچیکی داخلش بود و ست‌هاش قهوه‌ای بود. مامانم تا تونسته بود سلیقه به خرج داده بود و اما چه دیر یادش اومده بود تا مادرانگی کنه برای تنها دخترش! جونی تو تنم نبود تا این گیره‌های عذاب آور رو از سرم در بیارم، چه عروس خوشبختی بودم من، عروسی که شب اول ازدواجش تنها دراز کشیده بود و به خونه بختش نگاه می‌کنه. تو رویاهای کودکانم خونه بخت رو مثل لباس‌عروس سفید می‌دونستم اما حالا چرا تو نظرم سیاه و زشت بود؟! قطره‌های جمع شده حالا بی‌هیچ دردسری از هم سبقت می‌گرفتن و کمی این دل و گلوی بغض آلودم رو سبک می‌کردن. کف دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق‌هقم به سالن کوچیک خونه نرسه تا مبادا داماد بدخواب بشه. من یاد گرفته بودم دردهام رو تو تنهایی و خلوت هق بزنم، من تو این حصار پر از غم خیلی چیزها یاد گرفته بودم.
《گذشته》

- باورت نمیشه فاطمه، وقتی گفت دوستم داره داشتم غش می‌کردم.
سمانه از دوست‌پسر جدیدش تعریف می‌کرد و من فقط نگاه اول صبح زیباش تو ذهنم بالا و پایین می‌شد. دوست فرهاد که حالا همسایه دیوار به دیوار ما شده بود. لبخندی از تصور نگاهش روی لبم می‌شینه اما با ضربه محکمی که به پهلوم خورد از خیال بیرون اومدم.
- وای سمانه پهلوم درد گرفت.
صدای خنده‌اش بلند شد.
- وای فاطی با این همه چربی دردت گرفت.
با حرف سمانه غم عالم تو دلم نشست و انگار فهمید که خنده‌اش رو قورت داد.
- فاطی من...
نزاشتم ادامه بده، با درد گفتم:
- بیخیال سمانه...
انگار فهمید که بحث رو عوض کرد.
- ای کلک راستی بگو ببینم اون لبخند رو لبت چی بود؟
از روی سکو گوشه حیاط دبیرستان بلند شدم و آهسته گفتم:
- هیچی...
جلوم ایستاد و نگاه آبیش رو به چشم‌های غم‌دارم دوخت.
- بگو فاطی!
آهی کشیدم و کنارش زدم اما سمانه لجبازتر از اون بود که بی‌خیال بشه. دنبالم تا داخل کلاس اومد تا دلیل لبخندم رو بفهمه اما من دیگه اون خوشی تو دلم نبود تا با شوق از پسری بگم که نگاه متفاوت اول صبحش دلم رو لرزونده بود، چون یادم آورد من با این همه چربی اضافه دوست داشتنی نیستم‌.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین