BARAN_KH_Z
سطح
4
همیار سرپرست علوم و فناوری
پرسنل مدیریت
همیار علوم و فناوری
مدیر تالار پانسیون مطالعاتی
کاربر ممتاز
- Jan
- 6,585
- 12,725
- مدالها
- 5
آمدن خاندان یعقوب به مصر
سالهای برکت و پرباری درختان تمام میشود و همه دنیا وارد قحطی میشود. مردم کنعان درباره عزیزمصر و اینکه گندم به غیر از مصریان میفروشند شنیده بودند. آنها نزد یعقوب (ع) آمده و راهکار پرسیدند. یعقوب پسراش بجز بنیامین(ع) را که تنها یادگار راحیل و یوسف(ع) را به مصر فرستاد. یوسف وقتی آنها را دیدند که آنها برادرانش هستند اما خود را به آنها نمیدهند و درباره زندگی آنها میپرسند. برادرانش از پیری پدر و مادرانشان می گویند و اینکه برادران دیگری هستند که بسیار عزیز کرده اند پدرشان است. یوسف آنها را وسوسه میکند تا آن برادر را هم برای گرفتن گندم بیاورند و وقتی آنها به پدرشان گفتند، یعقوب نبی مخالفت کرد که داستان یوسف تکرار میشود اما نبیامین پدرش راضی کرد تا برود. وقتی برادران همگی به مصر میآیدند عزیز مصر به بهانه دزدی برادرش بنیامین را نزد خود نگه میدارد و وقتی یعقوب نبی خبر را میشنود از غصه نابینا میشود.
برادران نزد یوسف میآیند و داستان کهنسالی و غم و غصه و کوری پدرشان را میگویند تا شاید او دل به رحم آید و بنیامین را آزاد کند اما میفهمند عزیز مصر همان برادر یوسف فروخته شده است و با شرمندگی از او عذرخواهی میکنند. یوسف لباس نبوت را که یعقوب نبی در کودکی به او داده بود را به برادرش لاوی میدهد که به پدرش میدهد و او را بینا میکند و به برادرانش میگوید و تمام اهل خانه و زندگی خود را به مصر بیاورید.
وقتی یعقوب داستان را میشنود پیراهن را روی صورت انداخته و بینا میشود و تمای پیرها از او عذرخواهی کرده و میگویند یوسف در مصر منتظر اوست. سپس بار از کنعان به مصر میروند. پادشاه مصر که یکتاپرست شده بود جشن مراسمی برای یعقوب برپا می کند. وقتی یعقوب به یوسف میرسد، یوسف جایگاهش بر اسب مبماند و یعقوب به طرف او میآید و این امر باعث میشود نبوت از خاندان یوسف پربکشد و به برادر او لاوی که بسیار بر پدر خدمت کرده بود، چرا که لاوی جد حضرت موسی(ع) بود. است.
وقتی یعقوب و همراهانش به یوسف میرسد از همسر و فرزندانش میخواهد به بزرگی خدا سجده کنند و یوسف تعبیر خواب کودکی خود را که ماه و خورشید و ۱۱ ستاره مقابل او سجده کردند را میبینند.
سالهای برکت و پرباری درختان تمام میشود و همه دنیا وارد قحطی میشود. مردم کنعان درباره عزیزمصر و اینکه گندم به غیر از مصریان میفروشند شنیده بودند. آنها نزد یعقوب (ع) آمده و راهکار پرسیدند. یعقوب پسراش بجز بنیامین(ع) را که تنها یادگار راحیل و یوسف(ع) را به مصر فرستاد. یوسف وقتی آنها را دیدند که آنها برادرانش هستند اما خود را به آنها نمیدهند و درباره زندگی آنها میپرسند. برادرانش از پیری پدر و مادرانشان می گویند و اینکه برادران دیگری هستند که بسیار عزیز کرده اند پدرشان است. یوسف آنها را وسوسه میکند تا آن برادر را هم برای گرفتن گندم بیاورند و وقتی آنها به پدرشان گفتند، یعقوب نبی مخالفت کرد که داستان یوسف تکرار میشود اما نبیامین پدرش راضی کرد تا برود. وقتی برادران همگی به مصر میآیدند عزیز مصر به بهانه دزدی برادرش بنیامین را نزد خود نگه میدارد و وقتی یعقوب نبی خبر را میشنود از غصه نابینا میشود.
برادران نزد یوسف میآیند و داستان کهنسالی و غم و غصه و کوری پدرشان را میگویند تا شاید او دل به رحم آید و بنیامین را آزاد کند اما میفهمند عزیز مصر همان برادر یوسف فروخته شده است و با شرمندگی از او عذرخواهی میکنند. یوسف لباس نبوت را که یعقوب نبی در کودکی به او داده بود را به برادرش لاوی میدهد که به پدرش میدهد و او را بینا میکند و به برادرانش میگوید و تمام اهل خانه و زندگی خود را به مصر بیاورید.
وقتی یعقوب داستان را میشنود پیراهن را روی صورت انداخته و بینا میشود و تمای پیرها از او عذرخواهی کرده و میگویند یوسف در مصر منتظر اوست. سپس بار از کنعان به مصر میروند. پادشاه مصر که یکتاپرست شده بود جشن مراسمی برای یعقوب برپا می کند. وقتی یعقوب به یوسف میرسد، یوسف جایگاهش بر اسب مبماند و یعقوب به طرف او میآید و این امر باعث میشود نبوت از خاندان یوسف پربکشد و به برادر او لاوی که بسیار بر پدر خدمت کرده بود، چرا که لاوی جد حضرت موسی(ع) بود. است.
وقتی یعقوب و همراهانش به یوسف میرسد از همسر و فرزندانش میخواهد به بزرگی خدا سجده کنند و یوسف تعبیر خواب کودکی خود را که ماه و خورشید و ۱۱ ستاره مقابل او سجده کردند را میبینند.