- بیخیال ننه، اصلا گور بابای عشق و عاشقی؛ پته بودم که دل به دختر میرزا دادم ولی دیدی که فتنه از آب در اومد... دیدی که زمونه بد زد... دیدی که زمونه تاب خوشی من و نداره...
منیره، کلافه شده بود از سخنهای بی سر و ته پسرش، اون که از دلش خبر داشت میدونست هنوزم جونش براش در میره؛ میون حرفش میپره:
- نکن مادر! نکن اینجوری با خودت و قلبت... منه مادرت رو نمیخواد قانع کنی، منی که از صبح کلهی سحر تو رو دست به دامن شدم تا بزرگت کنم، منی که خیر و صلاح تو رو میخوام... نمیخواد قانعم کنی که اون دختر وجود تو رو پس میزنه، و تو کله خراب هنوزم که هنوزِ تو خاطرات صد من یه غاز اون داری پرسه میزنی... یکم اون چشمهات رو باز کن مادر، ببین، ببینش که جونش رو برات وسط گذاشته ولی تو حاضر نیستی ببینیش، تو حاضر...
میکائیل دستش رو با ضرب بالا میاره که حرف درون دهن منیره باقی میمونه، قلب میکائیل درد میگیره... درد عمیقی که فقط خودش میدونست دواش کجاست، جایی که هم موندنش باعث عذابش میشد و هم دوای قلبش میشد.
آوای صداش باعث فشرودن قلب منیره میشه... باید مادر میبودی تا بفهمی منیره چی میکشه:
- نزن ننه... تو دیگه زخم نشو رو دردهام... تو دیگه چوب خیر و صلاح بودن رو نزن تو سر من؛ اونی که زمانی برام تصمیم گرفت، نه نگفتم و الان زیر خروار خروار خاکِ، میبینی ننه! دیگه چیزی از من باقی نمونده جز استخون که اینم با یه باد تند میشکنه... اینی که میبینی دیگه میکائیل قدیم نیست یه شکست خوردهی فلک زدهست که دست به طناب خدا شده... من بریدهم... تاب یه وقوع دیگه رو ندارم.