جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیهان با نام [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 64 بازدید, 5 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حورآسا] اثر «رها آداباقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیهان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیهان
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
74
مدال‌ها
2
نام اثر: حورآسا
ژانر: عاشقانه، درام
نویسنده: رها آداباقری
عضو گپ نظارت (2)S.O.W

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه و فلاکت‌بارت را روی نوت بنوازی. گاهی قصه‌ای عاشقانه و برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌ی گذشته نوشته می‌شود و می‌گوید که ای حوری، ای ساکن بهشت، آدم‌های حامی نامی هستند که در میان غربت دیارهایشان و دل‌هایی که در گروی هم جای می‌گذارند، سرچشمه‌ای گم شده از زندگی را باز‌ می‌گردانند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,733
55,945
مدال‌ها
11
1753484139915.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
74
مدال‌ها
2
هر کِی ز حور پرسدت، رخ بنما که «هم‌چنین»
هر کِی ز ماه گویدت، بام برآ که «هم‌چنین»
هر کِی پری طلب کند، چهرهٔ خود بدو نما
هر کِی ز مُشک دم زند، زلف گشا که «هم‌چنین»
هر کِی بگویدت «ز مه، ابر چگونه وا شود؟»
بازگشا، گره‌گره، بند قبا که «هم‌چنین»
گر ز مسیح پرسدت «مرده چگونه زنده کرد؟»
بوسه بده به پیش او، بر لب ما که «هم‌چنین»
هر کِی بگویدت «بگو، کشتهٔ عشق چون بود؟»
عرضه بده به پیش او، جان مرا که «هم‌چنین»

مولانا
 
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
74
مدال‌ها
2
الهی به امید تو

بزرگان گویند:
نثر مانند راه رفتن و نظم مثل رقصیدن است.
شعر پادشاه است و نثر بنده.
راه حقیقت نه صاف و هموار است، نه واضح
به غمزه می کشاند تو را.
به قول حافظ:
به هواداری او ذره صفت رقص‌کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
رقص معصومانه‌ام، چرخ زدن‌های پی‌درپی، دستان لطیفم که در هوای دم کرده‌ای سالن به حرکت در می‌آمد و قری که در ظرافت کمرم می‌نشست؛ همه‌ و‌ همه شعر خاموش بود پس باید تا می‌توانم برقصم! جمله‌ی همیشگی روزبه که از قبل از شروع هر تمرین و اجرا تقریباً فریادش میزد.
صدای بلند موزیک تمام سطح استیج را پر کرده بود، با نفس‌نفس از وسط جمع فاصله گرفتم و خسته از ساعت‌ها رقصیدن با آن لباس‌های چین‌‌دار رنگین همان‌طور که با چهره‌ی عرق کرده و سرخ خودم را به کنار نرده‌های سفید می‌رساندم با آهنگ همخوانی می‌کردم. جایی که دیگر دختران رنگین‌پوش کنارم می‌رقصیدند و برای تماشاچیان همچون اشراف زاده‌ها دست تکان می‌دادند. بچه‌ها گویی دیوانه‌ی موزیک انیمیشن مورد علاقشان بودند.
علی‌رغم تمام خستگی‌هایم همان جا در حالت ایستاده و خیره به هیاهوی بچه‌ها خودم را آرام تکان دادم و با لذت دستانم را درهوا تاب می‌دادم. باد گرمی میان موهای توربان زده‌ام می‌پیچید و با وجود گرم بودنش حس خوبی به وجودم هدیه می‌کرد. دستی به پشت گردنم کشیدم تا موهای چسبیده به گردنم را نجات بدهم و به کف‌ زدن‌های همراه جیغ و داد بچه‌ها و والدینشان که مرتب تکرار میشد گوش دادم. گذشت زمان حس خلسه‌ی درونی‌ام را چندین برابر می‌کرد. چشمانم را بستم و دستانم را به لبه‌های نرده‌ سفید رنگی که جزئی از دکور صحنه بود تکیه دادم و آرام لبخند زدم. برای من بهشت یعنی همین صحنه، این جمع شاد و پر تحرک و شلوغ، این موزیک‌های جذاب و تند که حتی آدم بزرگسال را از خود بی‌خود می‌کردند و شاید آن شیشه‌های رنگارنگ آبمیوه و تنقلات امروزی که گه گاهی روزبه کارگردان نمایش اجازه می‌داد کمی از آن‌ها لب تر کنم. هیچ چیزی در دنیا نمی‌توانست لذتی که از این نمایش کودکان را در نظرم کمرنگ کند و یاد لذتی که با این شب‌ها برایم برابری کند بسازد. آن‌قدر صدای موزیک و شادی بچه‌ها بلند بود که گوش‌هایم جزٔ آن و صدای خنده‌ی مستانه‌ی چندنفر چیزی نمی‌شنید، حتی صدای همبازی‌هایم در فضا گم شده بود. کمی که نفسم از تحرک بالا، سرجایش آمد بالاخره چشمانم را باز کردم و دست چپم را بالا آوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
74
مدال‌ها
2
ساعتم با آن صفحه‌ی گرد و بزرگ سبز رنگ دور مچ ظریفم کمی بدقواره به نظر می‌رسید اما من که باید عاشق داشته‌هایم باشم و همین عقیده باعث میشد هیچ‌وقت نخواهم به تعویضش فکر کنم.
عقربه‌های ساعت به دوازده نزدیک بودند و همین باعث شد اخم‌هایم درهم برود. آن‌قدر زمان زود گذشته بود که اصلاً دلم نمی‌خواست همه چیز تمام شود و دوباره به خانه برگردم. احساس می‌کردم تمام سلول‌های بدنم به رقص درآمده‌اند و حالا، ذره‌ذره، به حالت اولیه‌شان برمی‌گردند. خستگی مثل یک پتوی نرم و سنگین دور وجودم پیچیده بود، پلک‌هایم تمنای استراحت داشتند و عضلات پاهایم خواهان این بودند که برای همیشه از حرکت بایستند. با تمام این‌ها، خستگی تنم ته‌مزه‌ای از شیرینی در اعماق جانم باقی گذاشته بود؛ درست مثل مزه آب‌نباتی که ساعت‌ها در دهان چرخانده باشی و حالا فقط عطر کمرنگی از آن باقی مانده باشد.
هر بار که چشمم به صورت خندان و پرانرژی بچه‌ها می‌افتاد، جرقه‌ای از همان شور و شوق در وجودم شعله می‌کشید. انگار بخشی از انرژی آن‌ها را در خود ذخیره کرده بودم و حالا، این انرژی داشت در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کرد. خستگی‌ام مثل سایه‌ای بود که زیبایی نور را بیشتر به رخ می‌کشید. لذت و شعفی که از لبخند کودکان، برق چشمانشان و همراهی‌شان با نمایش به دست آورده بودم، آن‌قدر عمیق بود که اجازه نمی‌داد سنگینی خستگی مرا از پا درآورد. حس می‌کردم بالاخره بعد از گذشت چند سال از دوران نوجوانی‌ام دانه‌های کوچکی از شادی را در قلبم کاشته‌ام و حالا، امیدوار بودم این دانه‌ها در دل هر کدام از آن بچه‌ها هم جوانه بزنند. خسته بودم، اما این خستگی، خستگی بعد از یک تلاش بی‌ثمر نبود. خستگی بعد از فتح یک قله بود، قله‌ای که با اولین اجرای من، پرچم شادی و امید بر فراز آن همه محدودیت‌ها و دل‌دل کردن‌ها به اهتزاز درآمده بود. با مکث و کرختی چرخیدم و نغمه با دیدنم از وسط معرکه خودش را بیرون کشید، نفس‌هایش نصفه و نیمه از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند و کل صورت گردش بر اثر عرق برق میزد، همین هم باعث شده بود آرایش صورتش کمی بد به نظر برسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نیهان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
9
74
مدال‌ها
2
هیکل کمی تپلش را تکانی داد و خود را تندتند با دستانش باد زد. گونه‌هایش گل انداخته بود، انگار که یک سبد سیب سرخ درون هر کدام از لپ‌هایش قایم کرده باشد!
لبخند دندان‌نمایی به رویش زدم؛ قبل از اجرا با وجود استرسی که دامن‌گیر خودش هم بود کلی روحیه و حال خوب به تک‌تکمان هدیه کرده بود.
در جواب نیش بازم چشمان جنگلی و کشیده‌اش را تابی داد، جنگل چشمانش آرام بود و مهربان، مثل دو تا زمرد که گوشه‌ی چشماش خوابیده باشند.
- چرا اینجایی؟ شاید بچه‌ها بخوان رقص پایانی رو دوباره ببینن.
از صدایش خستگی می‌بارید. چهره‌ی سرخ و عرق کرده‌اش را از نظر گذراندم؛ قطرات شفافی همچون شبنم صبحگاهی از بالای شقیقه و رویش موهای تاب‌دار روشنش تا روی چانه‌اش رد انداخته بود.
صدایم را بلند کردم تا میان هیاهوی موزیک و جمعیت به گوشش برسد:
- نه دیگه واسه امشب بسمه. همین الانشم با این کفشا ان‌قدر رقصیدم برسم خونه باید از پا درد به دیکلوفناک متوصل بشم!
به تایید حرفم سری تکان داد و پشت آستین چپش را روی رد رژ گونه‌ای که تقریباً ماسیده بود کشید. زیبایی‌اش طبیعی و دست نخورده بود، بینی‌اش کمی گوشتی و بزرگ نشان می‌داد ولی همین نقص کوچیک هم نوعی اصالت بود، انگار یک تابلوی نقاشی بود که یه گوشه‌‌اش کمی رنگ و رو رفته، ولی باز هم ارزش دیدن داشت.
معلوم بود امشب زیاد در حال خودش نبود چون به سختی توانست صاف بایستد و لب‌هایش را با خستگی تکان داد:
- کارت عالی بود دختر، بچه‌ها از تشویق خسته نمیشن.
مثل خودش لبخندی تحویلش دادم و نغمه با همان حال خسته دوباره به وسط و جمع رقصنده‌های نمایش افسون اضافه شد. دلم نمی‌آمد از سالن تئاتری که این روزگار برایم همه چیز شده بود به خانه برگردم اما از آن جایی که اصلاً حوصله‌ی کلانتری و بعد غر زدن‌های فریبرز را نداشتم، چشم چرخاندم تا روزبه را پیدا کنم! بالاخره کنار مرد جوانی در حال صحبت کردن پیدایش کردم و همان‌طور که حین راه رفتن مانتوی کوتاه و کتی‌ام را از روی پیرهن آسین بلندم تن می‌کردم به طرفش قدم برداشتم.
 
بالا پایین