جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات کهن حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت |محتسب تبریز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط سلین با نام حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت |محتسب تبریز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 281 بازدید, 2 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت |محتسب تبریز
نویسنده موضوع سلین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سلین
موضوع نویسنده

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز چند قدمی بیش نرفته بود که خبری بس هولناک شنید . آری ، خبر درست بود . محتسب مُرده بود . فقیر از شنیدن این خبر نعره ای زد و بیهوش بر زمین افتاد . عابران نیز از نعرۀ بلند و سقوط ناگهانی او بر زمین متوحّش شدند و به جنب و جوش درآمدند و دوان دوان رفتند و آب و گُلاب آوردند به سر و صورتش زدند تا شاید بهوش آید . آن فقیر تا به شب بیهوش روی زمین افتاده بود و مردم نیز بالای سرِ او نشسته بودند و های های می گریستند
 
موضوع نویسنده

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
وقتی فقیر بهوش آمد نخستین کلامی که بر زبان راند این بود . خداوندا ، من بنده ای گُنه کارم . زیرا از کرامت تو گسسته و به عطای مخلوق دل بسته ام . گر چه محتسب ، سخاوتمند بود ولی سخای او در مقابل فضل تو چیزی شمرده نآید . به هر حال او از امید بستن به مخلوق توبه کرد . امّا گریه و شیونش برای فقدان محتسب زبان زد خاص و عام شد . تا اینکه جوانمردی مددکار قدم پیش نهاد و دور شهر افتاد تا از مردم به خصوص اعیان و اغنیا مبالغی جمع کند و بدهی فقیر را تسویه نماید . امّا کلِّ اعانات مردم از صد دینار دست درازی نکرد در حالی که او نُه هزار دینار مقروض بود . جوانمرد مددکار که از کمک خلق نومید شده بود دست فقیر را گرفت و بر سرِ مزارِ محتسب بُرد . فقیر بر خاکِ محتسب افتاد و سخت گریست و حال زار خود را بازگفت . و از روح او همّت جُست
 
موضوع نویسنده

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
وقتی فقیر از سرِ خاکِ محتسب برخاست جوانمرد مددکار او را به خانه اش مهمان کرد . چون هر دو بخفتند جوانمرد مددکار محتسب را در خواب دید که به او می گوید : ای جوانمرد ، من همۀ سخنان تو و آن فقیر را که بر سرِ گورم گفت می شنیدم . ولی مجاز به پاسخ نبودم . اینک بدان که من پیشتر از احوال این فقیر آگاهی داشتم . از اینرو چند پاره گوهر گرانبها برای او کنار گذاشته ام که نه تنها دینِ او را ادا می کند . بلکه مقداری هم برایش می ماند که نیازهای دیگرش را برمی آورد . البته من در دورۀ زندگانی ام سعی داشتم که اینها را با دست خود بدو دهم که اجل مهلتم نداد . اکنون آن گوهر ها به نام او در فلان مکان جاسازی شده است . به آن فقیر سفارش کن که مبادا در فروش آن گوهرها شتاب ورزد . ضمناََ سلام مرا به میراث دارانم برسان و به آنان گوشزد کن که مبادا از این کارِ من رنجه شوند و …

جوانمرد مددکار با شوق و شعف از خواب برجهید و خواب دوشین خود را برای فقیر وامدار بازگفت و بدین ترتیب وام آن فقیر گزارده شد .
 
بالا پایین